#رئیسی از روسیه به ایران نیامده مستقیم به #کرمان رفت..
😊یادی کنیم از شخصی که گلستان رو سیل برده بود ولی از #قشم برنمیگشت! خداقوت دلاور!
🌱| @mahdihoseini_ir
🌱
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها
که عشق آسان نمود اوّل
ولی افتاد مشکلها...
مجموعه #عشق_مشترک💕
#قسمت_هفدهم
آن شب خیلی زود سپری شد. روز بعد، پیشنهاد داد برویم قدم بزنیم. از خانه زدیم بیرون. حالا که خیال مان از کنار هم بودن و برای هم بودن راحت شده بود، تازه یادمان افتاده بود از وضعیت هم باخبر شویم. دستم را گرفته بود و شانه به شانه ی هم از کنار پیاده روی شلوغ خیابان مولوی عبور می کردیم. به روبه رو چشم دوخته بودم.
- مهدی از خودت برام بگو.
- فکرنمیکنی دیرشده؟ هرچی از من می خواستی بدونی، باید قبل از خواستگاری میپرسیدی.
سرم را به سمتش برگرداندم و آرام گفتم «حواسم به خودت بود. من خودتو می خواستم.» سرش را تکان می داد و می خندید.
- خب دختر خوب، اگه همه ی دخترا مثل توشوهر کنن، میدونی چی می شه؟
و اینکه احساسم را در آن لحظه متوجه نمی شد، ناراحت شدم.
- مهدی!
- جانم. تسليم. از کجا بگم برات. من مهدی حسینی هستم. متولد سال ۵۹
و....
- مهدی جدی باش.
این بار کمی لحنش جدی شد و گفت «چی می خواهی بشنوی؟ درباره ی درس و کار و اینها دیگه؟» سرم را به علامت تأیید پایین آوردم. رسیده بودیم به پارک محل مان. نشستم روی نیمکت.
- آخیش! چقدر پیاده اومدیم.
- زهرا، میدونی که من پاسدارم.
- خب؟
- خب، یعنی من افتخار میکنم به این لباس سبز
- منم افتخار میکنم توی این لباس می بینمت.
دست هایش را پشت گردنش حلقه کرد و تکیه داد به نیمکت.
- زندگی من با آدم های معمولی، با شوهر خواهر و برادرت و بقیه، کمی متفاوته.
حدس می زدم از چه می خواهد بگوید و حدسم درست بود.
- من مأموریت زیاد میرم. شهرهای مختلف و گاهی هم از ایران خارج می شم.
سرم را انداخته بودم پایین و به حرف هایش بادقت گوش میکردم. اما نمیدانستم چرا حزن عجیبی از حرف هایش به دلم نشسته بود. شاید حالت او هنگام گفتن این جملات، در نزدیک ترین نقطه ای که کنارش نشسته بودم، به من منتقل می شد. حرف جدایی ها بود و ندیدن ها که از روز اول داشت صبور و آرامم میکرد تا آماده ام کند.
ادامه دارد...
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج #شهید_مهدی_حسینی و بانو #زهرا_سلیمانی_زاده به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام #مادر
دلم خوشِ که تو هوامو داری...
💐 #روز_مادر و میلاد #حضرت_زهرا(س) مبارکباد
🌱| @mahdihoseini_ir
🍃حق مــ💖ــادر🍃
أنّ رجلا سأل النبیّ صلی الله علیه وآله وسلم فقال:
«یَا رَسُولَ اللهِ! مَا حَقُّ الْوَالِدِ؟
قَالَ: أَنْ تُطِیعَهُ مَا عَاشَ
فَقِیلَ: مَا حَقُّ الْوَالِدَهِ؟
فَقَالَ: هَیْهَاتَ هَیْهَاتَ لَوْ أَنَّهُ عَدَدَ رَمْلِ عَالِج وَقَطْرِ الْمَطَرِ أَیَّامَ الدُّنْیَا قَامَ بَیْنَ یَدَیْهَا مَا عَدَلَ ذَلِکَ یَوْمَ حَمَلَتْهُ فِی بَطْنِهَا»
شخصی خدمت رسول خدا صلّی الله علیه وآله عرض کرد: ای رسول خدا! حق #پدر چیست؟
حضرت فرمودند: مادامی که زنده است، از او اطاعت کنی.
بعد پرسید: حق #مادر چیست؟
فرمودند: اگر انسان به اندازه ریگهای بیابان و قطرات باران و ایام روزگاران در مقابل او بایستد و او را اطاعت کند، به اندازه یک روز دوران حمل، حق او را أدا نکرده است.
مستدرک الوسائل، ج ۱۵، ص ۲۰۳📚
#روز_مادر گرامی باد🌟
🌱| @mahdihoseini_ir
به جبهه که رفت تا مدتی از او خبری نداشتم، یک بار به خوابم آمد و گفت مادرجان! جسد من دیگر برنمیگردد من در قیر سوختهام، دنبالم نگرد خودم به دیدنت میآیم، بیدار که شدم سریع رفتم سپاه ببینم خبری از پسرم دارند یا نه؟ گفتند هنوز نه، باز رفتم و آمدم تا هفته بعد که دوباره خودش به خوابم آمد و گفت: مادرجان خیالت راحت شد؟ گفتم که برنمیگردم، من مفقودالاثرم، دنبالم نگرد، اما هوایت را دارم.
از همان سالها که پدرش هم در قید حیات بود تا حالا که او هم به رحمت خدا رفته و در این خانه تنها هستم، حالا سالهاست درب خانه را بازمیگذارم که شاید بیاید یا شاید خبری از او برسد؛ پای رفتن به باغ بهشت و گلزار شهدا را هم ندارم اما به من گفته آنها که برای توسل و دیدارش به گلزار شهدا میروند به جای من هم او را میبینند و همکلامش میشوند، گفته آنها میآیند و از من به تو خبر میرسانند، حالا همین شده و دسته دسته آدمها از گروههای مختلف به دیدنم میآیند و میگویند در گلزار شهیدا و بر مزار شهیدان جاویدالاثر یاد فرزندم را زنده میکنند...
#شهید_محمد_پیری🌷
روایت #مادر عزیز شهید🍃
🌱| @mahdihoseini_ir
.
هیچ لالهـ🌷 ای چون شهید تو زیبا نیست
شهید آیه شیـ⚡️ـدایی ست
شهید دسته گل پرپر
شهید هـ✨ـدیه یک مادر...
🌟 #روز_مادر بر مادر معزز شهدا مخصوصا مادر عزیز #شهید_مهدی_حسینی مبارکباد
🌱| @mahdihoseini_ir
#مادر واژه ای
به وسعت تمام هستی...
خانم حسینی عزیز، به نیابت از آقامهدی این روز فرخنده میلاد #حضرت_زهرا(س) را خدمت شما و همسر بزرگوار شهید تبریک می گوییم...
📸 از سمت راست، آقامهدی، مادر شهید، آقاحامد برادر شهید
🌱| @mahdihoseini_ir
🌱
الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها
که عشق آسان نمود اوّل
ولی افتاد مشکلها...
مجموعه #عشق_مشترک💕
#قسمت_هجدهم(آخر)
بزرگ ترها تصمیم گرفته بودند، مراسم عقد رسمی، دوم آذر سال ۸۳ انجام شود و نامش در شناسنامه ام ثبت شود. در این فاصله، فرصتی پیش آمد که خرید ساده ای بکنیم. با احترامی که برای خاله گوهر قائل بودم، به انتخاب لباس عروس، با سلیقه ی او احترام گذاشتم و حلقه ای هم به سلیقه ی من خریدیم. هماهنگی های لازم انجام شد و ما مهیا شدیم برای مراسم عقد.
نگاه معنادارش در آن روز به من می فهماند که متوجه تغییراتم شده است. وقتی چادرعروسم را دید، کمی به هم ریخت. حس میکرد نازک است و امکان دارد لباس عروس از زیر چادر مشخص شود. پیشنهاد کرد دوتا چادر سر کنم و من با رضایت پذیرفتم.
از این که این قدر حواسش به من بود و غیرت را در او میدیدم، احساس غرور می کردم. این همان حسی بود که از نوجوانی در من به وجود آمده بود. از همان زمانی که احساس می کردم بودنش قوت قلب من است. من احساس نیاز به یک حامی را روز به روز در خودم تقویت کرده بودم تا بتوانم به او تکیه کنم، طوری که هیچ وقت خم نشود. محکم و استوار بایستد برای فرداهای پیش رو.
بعد از جاری شدن خطبه ی عقد، حرف های مهدی هم شروع شد. اصلاً امان نداشت و یک ریز حرف می زد. می خواست تلافی حرف نزدن های تمام این سال ها را یک شبه بپیچد و مثل هدیه ای، تقديم نوعروسش کند. نشاط و سرزندگی در تک تک جملاتش موج می زد و من چقدر به آینده مان دل می بستم.
یک ماهی بود که خانواده هایمان را آماده می کردیم تا مراسم را بدون موسیقی و گناه برگزار کنیم. این موضوع، برای مهدی خیلی اهمیت داشت. در آستانه ی ورود به تالار، وقتی صدای موسیقی را شنیدیم، سر جایمان میخکوب شدیم. مهدی می دانست موضوع از کجا آب می خورد. برای همین به شدت ناراحت بود. با وجود برخورد با بچه هایی که این قضیه را به خواست خودشان مدیریت کرده بودند، کاری از دستش برنیامد. ما ناچار بودیم این مسئله ی بغرنج را تحمل کنیم تا مراسم تمام شود.
جلوی در تالار، پسرخاله مصطفی ایستاده بود و چون می دانست مهدی از رقصیدن خوشش نمی آید، برای اینکه او را بخنداند، کمی رقصید و بعد، مهدی را در آغوش گرفت. مصطفی، از رازهای قلبی مهدی کاملا باخبر بود. برای همین، از این که ما به وصال رسیده بودیم، احساس رضایت میکرد.
پایان💕
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃
🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج #شهید_مهدی_حسینی و بانو #زهرا_سلیمانی_زاده به قلم بانو #شیرین_زارع_پور و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب #تمنای_بی_خزان
🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻
@mahdihoseini_ir
🌸🍃
ای در این حادثه ها نام تو آرامش من
ای حواست به منو حال دل سرکش من
🌸🍃
ای خیال خوش لبخند تو امنیت من
ای تو همسایه و هم گریه و هم صحبت من
🌸🍃
دلتنگ توام که به داد دلم برسی
تا عشق تو را نفسی ندهم به کسی
🌸🍃
دلتنگ توام دلتنگ توام
من گمشده ام تو مرا به خودم برسان...
#آقامهدی
#مدافع_حرم
#زمینه_ساز_ظهور
#شهید_پهلو_شکسته
#شهید_مهدی_حسینی
#محب_حضرت_زهرا(س)
@mahdihoseini_ir
🍃اینگونه تربیتــ🤦🏻♂ نکنیم!🍃
لا أدَبَ مَعَ غَضَبٍ
با خشم،
تربیت {ممکن} نیست.
#امام_علی(ع)|
تصنیف غررالحکم، ۳۰۳ ح ۶۹۱۲📚
🌱| @mahdihoseini_ir