eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.2هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
نقاشی دیجیتال #آقامهدی به دست گروه تازه کار فرهنگی ثامن اجرتون با شهدا
من عاشقت میمانم تا وقتی بگویند خدا رحمتش کند. @mahdii_hoseini
تو را مِثل سربازِ غمگینی که از بُرجک شبی در اوج غُربَت سَر دَهد آوٰاز دلتنگم . به روایت رفیق جامانده . چندماهی بود که خواب مهدی را ندید بودم،از او خواهش کردم و زیارت عاشورا خواندم.بعداز چند شب دیدم در یک جای بیابان نشسته ام و یک اتوبوسی نزدیک من میشود.روبروی من ایستاد.آقامهدی بودبا لباس رزم و یک کلاشینگف در دستش.گفتم سلام اقامهدی.جواب سلام من را با خنده داد.گفت همین جا بنشین و مواظب باش.تا من بروم و بیایم. بعداز چند دقیقه دیدم آمد.با جمعیتی که پشت سرش بود.بلند شدم.دیدم اسم هرکسی را که میخواند میرود داخل اتوبوس.تمام شدو خودش هم داشت سوار اتوبوس میشد.دستش را گرفتم.گفت دستم را ول کن.گفتم من نیام؟؟گفت:الان به وقتش میام.سوار اتوبوس شد و رفت.. از خواب پریدم،گریه امانم نمیداد .. . . @mahdii_huseini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. تمام حواسش به تربیت بود؛میخواست دختری شود با شعور و کمالات. در فرودگاه دمشق نشسته بودیم،همسر و دختر یکی از شهدای مدافع حرم هم بودند. دست نغمه را گرفت و بُرد یک گوشه با او شروع کرد به حرف زدن و نغمه هم سرش را به علامت قبول کردن تکان میداد. بعدها در صحبت هایش فهمیدم که آن روز به نغمه چه چیزی گفت. +جلوی خانواده ی شهدا رعایت کنیم و هرچی رو نگیم.شاید دلش بشکنه و بگه اگه منم بابام نمیشد،الان کنارم بود و من و بغل میکرد. . ▫️موسسه راه حُسینی| پایگاه اطلاع رسانی حفظ و نشر آثار شهید مهدی حسینی🔻 ☑️ @mahdii_hoseinii
. تَفَکُرِ مَهدي2️⃣ . با اینکه قبل از روب راه افتادیم،اما هوا تاریک شده بود،که به مقرمان در حماه(یکی از شهرهای سوریه) رسیدیم. سرمای هوا یک طرف،قطع برق هم یک طرف،حسابی در ذوقمان خورده بود.موقعیت مناسبی برای معرفی خودمان به فرماندهی هم نبود.تصمیم گرفتیم یک جایی برای خواب پیدا کنیم. یکی از بچه ها چندتا پتو روی یک دستش بود و بین بچه ها تقسیم میکرد. رفتم جلو دیدم #آقامهدی خودمان است.گفتم:حاج مهدی شما کجا اینجا کجا. لبخندی زد و گفت: -آمدم برای کمک به بچه ها.پتومیدم،غذا درست میکنم،خلاصه هرکاری داشتی بهم خبر بده. .گفتم: قربونت بشم آقا همین تو خیلی خوبه،اگه یه چایی هم بدی که دیگه خیلی عالی میشه. چایی رو برام آورد. وقتی خواستیم بخوابیم یکی از بچه گفت فردا قراره فرمانده بیاد برای سخنرانی. فردا صبح مهدی امده و با بچه سلام علیک کرد. پیش خودم گفتم شاید مهدی آمده حرف بزند تا بعدش فرمانده بیاد؛اما کـم کـم توضیحات مهدی مهم تر شدو جزء به جزء منطقه و وظیفه اصلی تک تک ما که حفظ جاده بود را توضیح می داد. از حرفهایش فهمیدم فرماندهی مقردست خود آقا مهدی است. به تواضع و حال خوب دلش غبطه خوردم. پ.ن:نباید دنبال خود نمایی باشیم از خدا بخواییم که فقط کار برای رضای خودش انجام بشه. . 📖قسمتی از کتاب جاده سرخ| |خاطرات پاسدار شهید مدافع حرم #آقامهدی_حسینی 🌹 . 📌موسسه راه حُسینی| پایگاه اطلاع رسانی، دفتر حفظ و نشر آثار شهید مهدی حسینی🔻 ◾️ eitaa.com/mahdii_hoseinii ▫️ sapp.ir/mahdii_hoseinii ◾️ instagram.com/mahdii.hoseinii ▫️ facebook.com/mahdii.hoseini ◾️ twitter.com/mahdii_hoseini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم . خیلی تلاش میکرد کاری روی زمین نماند،خستگی برایش معنایی نداشت. به قول یکی از دوستان که میگفت:خستگی از دست آقامهدی شده. . یادش با 📖|متن:کتاب جاده سرخ 🎙|گوینده:الهام حاجی امینی 💽|تهیه و تدوین:موسسه راه حسینی ➕ @MAHDIHOSEINI_IR
. با اینکه قبل از غروب راه افتادیم،اما هوا تاریک شده بود،که به مقرمان در حماه(یکی از شهرهای سوریه) رسیدیم. سرمای هوا یک طرف،قطع برق هم یک طرف،حسابی در ذوقمان خورده بود.موقعیت مناسبی برای معرفی خودمان به فرماندهی هم نبود.تصمیم گرفتیم یک جایی برای خواب پیدا کنیم. یکی از بچه ها چندتا پتو روی یک دستش بود و بین بچه ها تقسیم میکرد. رفتم جلو دیدم خودمان است.گفتم:حاج مهدی شما کجا اینجا کجا. لبخندی زد و گفت: -آمدم برای کمک به بچه ها.پتومیدم،غذا درست میکنم،خلاصه هرکاری داشتی بهم خبر بده. .گفتم: قربونت بشم آقا همین تو خیلی خوبه،اگه یه چایی هم بدی که دیگه خیلی عالی میشه. چایی رو برام آورد. وقتی خواستیم بخوابیم یکی از بچه گفت فردا قراره فرمانده بیاد برای سخنرانی. فردا صبح مهدی امده و با بچه سلام علیک کرد. پیش خودم گفتم شاید مهدی آمده حرف بزند تا بعدش فرمانده بیاد؛اما کـم کـم توضیحات مهدی مهم تر شدو جزء به جزء منطقه و وظیفه اصلی تک تک ما که حفظ جاده بود را توضیح می داد. از حرفهایش فهمیدم فرماندهی مقردست خود آقا مهدی است. به تواضع و حال خوب دلش غبطه خوردم. پ.ن:نباید دنبال خود نمایی باشیم از خدا بخواییم که فقط کار برای رضای خودش انجام بشه. . پ.ن:عکس مربوط به سوریه سال94میباشد. 🌾 @mahdihoseini_ir |
💠خانم سلیمانی زاده(همسر بزرگوار شهید مهدی حسینی) 🏴درگذشت عزیزتان آن قدر سنگین و جانسوز است که به دشواری باور می‌شود… اما در برابر این تقدیر همیشگی، چاره‌ای جز تسلیم برایمان پیش رو نیست… این مصیبت و اندوه بزرگ را به شما و سایر بازماندگان محترم تسلیت عرض می‌کنم… از طرف اعضای کانال گروه فرهنگی 🏴 @mahdihoseini_ir
38.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من دلم آسمون میخواد... درد ودل با . شامگاه پنجشنبه8مهرماه مزار شهید مهدی حسینی . مزار:بهشت حضرت زهرا(س)گلزار شهدا،قطعه26،ردیف91،شماره44 . @mahdihoseini_ir
🌸🍃 ای در این حادثه ها نام تو آرامش من ای حواست به منو حال دل سرکش من 🌸🍃 ای خیال خوش لبخند تو امنیت من ای تو همسایه و هم گریه و هم صحبت من 🌸🍃 دلتنگ توام که به داد دلم برسی تا عشق تو را نفسی ندهم به کسی 🌸🍃 دلتنگ توام دلتنگ توام من گمشده ام تو مرا به خودم برسان... (س) @mahdihoseini_ir
حاجی جان به گوشی؟ به بچه ها بگو : ما رفتیم… ولی خط به خطی که توی فضای مجازی می نویسن رو همه شهدا می بینن! تک تک رفتارهاشون در فضای حقیقی رو هم... یادشون که نرفته شهدا أحیاء عند ربهم هستن! حواسشون باشه شرمنده شهدا نشن... ادامه دارد...🚩 . . . س س 🌱| @mahdihoseini_ir
وقتی نگاهم می کنی، حسی درون وجودم شکفتن آغاز می کند... حسی که نمی دانم چیست، اما می دانم التیام می گیرد این دل با داشتنش! نگاهت را از من نگیر...! 🌱| @mahdihoseini_ir
🌸🍃زیباترین واژه بر لبان آدمی واژه پدر است 🌸🍃زیباترین خطاب پدر جان است، 🌸🍃پدر واژه ایست سرشار از امید و عشق، 🌸🍃واژه ای شیرین و مهربان که از ژرفای جان بر می آید... 🍃🌺پدر عزیزم به نیابت از آقامهدی میگویم، روزتان مبارک🌺🍃 از سمت چپ : ، هادی برادر شهید، پدر معزز / 🌱| @mahdihoseini_ir
دَمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا.. @mahdihoseini_ir
شبها دلمان تنگ تر از همیشه است. تو چگونه ای؟ @mahdihoseini_ir
همه آمَدیم🇮🇷 نغمه خانم حسینی.دخترخانم در راهپیمایی22 بهمن|تهران شهیدمدافع حرم مهدی حسینی
[شخصی] می‌گفت ندیدن رو می‌شه تحمل کرد اما نبودن رو نه.... آره 💔
مرا گر دولت عالم ببخشند برابر با نگاه مادرم نیست... ‌🌿| @mahdihoseini_ir
بسم الله الرحمن الرحیم . 📍داستان کوتاه برادرم بود | قسمت اول . -در زندگی افراد کمی این اتفاق می افتد که شخصی همچون برادر بزرگتر یا حتی شبیه یک فرشته دستمان را بگیرد و از زمین بلند کند. . -من علی ام، اهل کشور سوریه و علوی.ما علوی ها برای حفظ جانمان به شمال سوریه کوچ کردیم و با کُرد های سوریه زندگی کردیم. برای حفظ جانمان شیعه بودن را مخفی کردیم و خیلی آسیب های اعتقادی دیدیم. تا حدی که بانوان ما حجاب درستی ندارند و اکثر ما نماز و روزه و بقیه احکام الهی را انجام نمیدهیم. . -بیست ساله بودم که سوریه، کشور زیبا و عزیزم ظهور داعش را در خود دید.من همچون جوانان دیگر برای دفاع از کشور قیام کرده و روبه روی دشمن تکفیری سینه سپر کردیم. . -فرماندهان نظامی زیادی داشتم،عراقی،سوری.چون در معاونت های زیادی فعالیت کردم از عملیات تا نیروی انسانی از اطلاعات تا پشتیبانی. اما برادر من سید مهدی جور دیگری بود.اهل آسمان بود.انگار بعد از دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله آمده بود تا من را نجات دهد. این صحبت های من گرچه نمیتواند بگوید سید مهدی که بود اما از فداکاری های او میگویم... . 📎ادامه دارد ... (این مقدمه اولین قسمت از داستان کوتاه برادرم بود تقدیم نگاهتان شد) . ع س س ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
بسم الله الرحمن الرحیم . 📍داستان کوتاه برادرم بود | قسمت دوم . معرفی ام کردند به یک شهر دیگر. حماة، تقریبا مرکز لجستیک جنگ بود. شنیده بودم فرمانده اش ایرانی است. با نامه معرفی رسیدم به بلدیة. نامه را به نگهبان نشان دادم، نگاهی به من کرد: قبلا تو حلب دیدمت چرا اینجا امدی الان؟ جواب درست و حسابی به او ندادم وارد شدم به سمت دفتر فرماندهی حرکت کردم. . درب را زدم و اجازه ورود خواستم. مَردی تقریبا ۴۰ ساله با ریش های حنایی و با لبخند زیبا سلامم کرد. حدس میزدم سید مهدی است. -سید مهدی نامه معرفی ام آوردم. از حلب می آیم. نامه را گرفت. حدسم درست بود. گفت دنبالم بیا. وارد یک اتاق دیگر شدیم. +ابوسعید نیروی جدیدی که میخواستی. کار را برایش توضیح بده که خیلی وقت نداریم. . سید مهدی ایرانی بود که تقریبا ۳۰۰ نیروی اجرایی و ۵۰ نیروی اداری داشت که همگی عرب بودند. عرب از عرب حرف شنوی ندارد. نمیدانم چطور سید مهدی ۳۵۰ نیروی عرب را مدیریت میکرد. . تمام سعی ام این بود که بدون حاشیه کار کنم و تا حدی هم موفق بودم. سید مهدی صدایم زد. +علی به دفترم بیا. وارد دفترش شدم. +بنشین، راحت باش. شروع کرد به صحبت: +علی از خودت بگو؟ -چه بگویم سید مهدی؟ +کجا کار میکردی؟ کارت چه بود؟ پدر و مادرت کجان؟ - ۲۴ ساله و شیعه. علوی مذهب. و قبل از جنگ کار خاصی نداشتم بعضی مواقع با ماشین پدرم مسافرکشی میکردم. علاقه ورود به ارتش را داشتم که جنگ شد. پدر و مادر هم الان در دمشق هستند. شروع کرد به حرف زدن. من باب اعتقادم. میدانم چرا این حرف ها را زد. من به نماز جماعت نمی رفتم و نشانه ای از اسلام در من نبود. حرف هایش عجیب به دلم نشست. بماند که چه گفت و چه شنیدم. . شب بود. باید با سید صحبت میکردم. چراغ دفتر روشن بود. از پنجره دیدم بیدار است، روی زمین نشسته بود و چیزی یادداشت میکرد. درب زدم و اجازه ورود خواستم. سلام و احوال پرسی کردیم. معذرت خواهی کردم بابت اینکه بد موقع کارش دارم. -صحبتی دارم با شما فرمانده. از جا بلند شد، دفتر را روی میز گذاشت. +چایی میخوری؟ -بله حتما ممنونم. استرس داشتم، نمیداستم چطور بیان کنم خواسته ام را. اصلا چرا به سید؟ چرا باید سید را پناه خودم ببینم؟ . 📎ادامه دارد ... (دومین قسمت از داستان کوتاه برادرم بود تقدیم نگاهتان شد) . ع س س ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir