eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج حسین همدانی.mp3
10M
5⃣ قسمت پنجم 🕊خداحافظ سالار 💟خاطرات پروانه چراغ نوروزی، همسر سردار شهید مدافع حرم 💐هرشب در کانال 👇 @mahdi59hoseini
اگر دلـی به نگاهی دچار شد کافیست #شهیدمهدی_حسینی [ @mahdi59hoseini ]~
💚 در دلم یکسره من شوق شهادت دارم در سرم ول وله ایست ، حس سعادت دارم دلم از ماندن اینجا زار است در دلم یکسره من عشق شهادت دار رهبرم خامنه ای ( مدظله ) دل تنگ است و من امشب هوس شهد شهادت دارم راه ما را چو بود خامنه ای راهبرش دل صیاد همیشه هوس صید شهادت دارد http://eitaa.com/joinchat/1350369280C96cee0f0cd
🌷فاصلہ‌شان یڪ وجب اسٺ ولادٺ تا شـ‌هادٺ را مے‌گویم اگر این یڪ وجب را با #ولایٺ پر ڪنے #قطعا_شـ‌هید_خواهے_شد... #شهیدمهدی_حسینی 🌸برای شادی روح شهدا #صلوات http://eitaa.com/joinchat/1350369280C96cee0f0cd
💚#کـــلنا_عــباسک_یازینب(س)💚 پروانـہ را گفتند: گرد شمـع چرا مے گردی؟ تو که میدانے عاقبت کار تو سوختن است. پروانہ گفت: همه بال و پر زدنم از براے همـان یک لحظه سوختن است #اللهم_الرزقنا_شهادت_فےسبیلک❤️ #شهیدمدافع_حرم #شهیدمهدی_حسینے 🌸برای شادی روح شهدا #صلوات http://eitaa.com/joinchat/1350369280C96cee0f0cd
💐با هیچ ڪَسَم میلِ سخن نیسـت ولــیڪن... تــــــو خـارج ازین قاعده و فَلسَفہ هـایے🍃 #شهیدمهدی_حسینی #دلم_بدجور_هواتو_کرده 😔بطلب. . . 🌹برای شادی روح شهدا #صلوات http://eitaa.com/joinchat/1350369280C96cee0f0cd ┄┅═✼🍃🌺🍃✼═┅┄
مهدی مدعی عشق نبود واقعا عاشق بود و چگونه یک عاشق واقعی سرانجامش ، شهادت نباشد؟ eitaa.com/joinchat/1350369280C96cee0f0cd
✔️خـاطِرِه 🍃💛 هَمیـشه دَربارِه شَهادَت حَرف میزَد... تا صُحبَت شَهادَت میشد، میخندید... یه تیکه کلام زیبایی داشت؛ میگفت: {خندیدندو رفتند} @mahdi59hoseini ~
✔️خاطره ♥️🍃 🌷خاطره از یکی از رزمنده های یگان سال گذشته برای عملیات محرم عازم سوریه شده بودیم بعد از رسیدن به دمشق مارو سوار اتوبوس ها کردند. ✨قبل از سوار شدند به اتوبوس حسابی مارو توجیه کردند که تو مسیر از ماشینها پیاده نشیم و کلی از این دست تذکرها ✨اتوبوس ها حرکت کردند ماهم با رفیقامون کنار هم نشسته بودیم روحیه بچه ها خیلی عالی بود ✨مقصد ما حلب بود اما به خاطر شرایط و خوردن به تاریکی شب مجبور بودیم شب را در حماء بمانیم ✨حدود نماز مغرب بود رسیدیم به مقر اصلی حماء که قرار بود شب را آنجا بمانیم جمعیت نیروها زیاد بود ✨بعد از نماز زیارت عاشورا و بعد هم شام رو خوردیم کم کم هوا سرد شده بود نیروهایی که تو اون مقر بودند برامون پتو آوردند و خودشون پتو هارو تقسیم میکردند. ✨من با رفقام حلقه زده بودیم و مشغول حرف زدن بودم که نفری که پتو تقسیم میکرد رسید به ما ناگهان سرم رو بلند کرده که پتو رو بگیرم که یه دفعه خشکم زد ✨کسی که پتو تقسیم میکرد کسی نبود به جز مهدی حسینی تا دیدمش بی اختیار پریدم بغلش کلی ذوق کردم اونم کلی خوشحال شد ✨کلی باهم حرف زدیم بهش گفتم حاج مهدی اینجا چیکار میکنی گفت داداش خدمتگزاری رزمنده رو انجام میدم بهش گفتم سمتت چیه؟ گفت هیچ کارم اینجا میبینی که دارم پتو پخش میکنم!!! ✨بعد از حدود یه ساعت حرف زدن بهم گفت برو بخواب صبح زود باید حرکت کنی بعد از هم خداحافظی کردیم گفت فردا میبینمت داداش ✨قبل از اذان بیدارمون کردند و رفتیم برای نماز خوندن بعداز نماز جماعت صبح گفتن به خط بشیم با تمام تجهیزات فرمانده مقر و مسئول انتقالمون به حلب میخواست صحبت های نهایی رو انجام بده. ✨تمام نفرات به خط شدیم که فرمانده بیاد که دوباره مات شدم آقا مهدی دیدم داره میاد پیش نیروها و با همون لحن زیبا و لبخند همیشگی شروع کرد برای نیروها صحبت کردند ✨بعد از تموم شدند حرفای آقا مهدی خواستیم سوار اتوبوس بشیم بهش گفتم حالا تو هیچکاره ای با معرفت ✨✨گفت داداش دعا کن عاقبت بخیر بشیم که عاقبت بخیر هم شد . @mahdi59hoseini ~
💔🍃 : می خواهے خدا شود؟! مےزنے✏️… برمےدارے🚶… مےگویے🗣… همه چے و همه چے☝️ براے باشد☺️👌… هنوز براے 💔 فرصت هست🍃 دل را باید ڪرد👌❤️ 💚 کانال 👇👇 @SHAHIDMAHDi_hoseini
📖متن دعای هر روز ماه رَجَب؛ به نیابت از الخصوص بخوانیم @mahdii_hoseinii
هدایت شده از آقا مهدی
📖متن دعای هر روز ماه رَجَب؛ به نیابت از الخصوص بخوانیم @mahdii_hoseinii
تولدت مبارک♥️ -میدانی به فکر چه بودم؟ به این فکر میکردم که پارسال هم تولدت را در فراغ از هم تبریک گفتم.و تو شنیدی... قرار نبود اینهمه نرسیدن سهم ما باشد.اما باز هم برایت مینویسم،از فاصله ای که نمیدانم چقدر است. شش سال است که تولد تو تنها یادی ست در دلهای ما سوخته دلان که شوق پرواز داریم،آخر نمیدانیم وصال تو چگونه به ارمغان رسید.ما نمیدانیم به لبخند رضایت حضرت فاطمه الزهرا س چه پاسخی دادی؟ اولین دیدارت با ارباب دوعالم چگونه بود،چه گفتی و چه شنیدی؟ تولدت در محرم است و امشب شب جمعه مصادف با سالروز تولدت.تولدی که برای خیلی ها نعمت بود،نعمتی که تمام شدنی نیست. "آقای مَهدی،نگاهی هم به ما زمین گیران این دنیای خاکی بکن.یادت در قلبم:) . بیست و هفت مرداد ماه سالروز ولادت مدافع حرم مهدی حسینی|1359 .
پشیمان میشود آنکه برای تو نمیمیرد... @mahdihoseini_ir
بسم الله الرحمن الرحیم . 📍داستان کوتاه برادرم بود | قسمت اول . -در زندگی افراد کمی این اتفاق می افتد که شخصی همچون برادر بزرگتر یا حتی شبیه یک فرشته دستمان را بگیرد و از زمین بلند کند. . -من علی ام، اهل کشور سوریه و علوی.ما علوی ها برای حفظ جانمان به شمال سوریه کوچ کردیم و با کُرد های سوریه زندگی کردیم. برای حفظ جانمان شیعه بودن را مخفی کردیم و خیلی آسیب های اعتقادی دیدیم. تا حدی که بانوان ما حجاب درستی ندارند و اکثر ما نماز و روزه و بقیه احکام الهی را انجام نمیدهیم. . -بیست ساله بودم که سوریه، کشور زیبا و عزیزم ظهور داعش را در خود دید.من همچون جوانان دیگر برای دفاع از کشور قیام کرده و روبه روی دشمن تکفیری سینه سپر کردیم. . -فرماندهان نظامی زیادی داشتم،عراقی،سوری.چون در معاونت های زیادی فعالیت کردم از عملیات تا نیروی انسانی از اطلاعات تا پشتیبانی. اما برادر من سید مهدی جور دیگری بود.اهل آسمان بود.انگار بعد از دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله آمده بود تا من را نجات دهد. این صحبت های من گرچه نمیتواند بگوید سید مهدی که بود اما از فداکاری های او میگویم... . 📎ادامه دارد ... (این مقدمه اولین قسمت از داستان کوتاه برادرم بود تقدیم نگاهتان شد) . ع س س ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir
بسم الله الرحمن الرحیم . 📍داستان کوتاه برادرم بود | قسمت دوم . معرفی ام کردند به یک شهر دیگر. حماة، تقریبا مرکز لجستیک جنگ بود. شنیده بودم فرمانده اش ایرانی است. با نامه معرفی رسیدم به بلدیة. نامه را به نگهبان نشان دادم، نگاهی به من کرد: قبلا تو حلب دیدمت چرا اینجا امدی الان؟ جواب درست و حسابی به او ندادم وارد شدم به سمت دفتر فرماندهی حرکت کردم. . درب را زدم و اجازه ورود خواستم. مَردی تقریبا ۴۰ ساله با ریش های حنایی و با لبخند زیبا سلامم کرد. حدس میزدم سید مهدی است. -سید مهدی نامه معرفی ام آوردم. از حلب می آیم. نامه را گرفت. حدسم درست بود. گفت دنبالم بیا. وارد یک اتاق دیگر شدیم. +ابوسعید نیروی جدیدی که میخواستی. کار را برایش توضیح بده که خیلی وقت نداریم. . سید مهدی ایرانی بود که تقریبا ۳۰۰ نیروی اجرایی و ۵۰ نیروی اداری داشت که همگی عرب بودند. عرب از عرب حرف شنوی ندارد. نمیدانم چطور سید مهدی ۳۵۰ نیروی عرب را مدیریت میکرد. . تمام سعی ام این بود که بدون حاشیه کار کنم و تا حدی هم موفق بودم. سید مهدی صدایم زد. +علی به دفترم بیا. وارد دفترش شدم. +بنشین، راحت باش. شروع کرد به صحبت: +علی از خودت بگو؟ -چه بگویم سید مهدی؟ +کجا کار میکردی؟ کارت چه بود؟ پدر و مادرت کجان؟ - ۲۴ ساله و شیعه. علوی مذهب. و قبل از جنگ کار خاصی نداشتم بعضی مواقع با ماشین پدرم مسافرکشی میکردم. علاقه ورود به ارتش را داشتم که جنگ شد. پدر و مادر هم الان در دمشق هستند. شروع کرد به حرف زدن. من باب اعتقادم. میدانم چرا این حرف ها را زد. من به نماز جماعت نمی رفتم و نشانه ای از اسلام در من نبود. حرف هایش عجیب به دلم نشست. بماند که چه گفت و چه شنیدم. . شب بود. باید با سید صحبت میکردم. چراغ دفتر روشن بود. از پنجره دیدم بیدار است، روی زمین نشسته بود و چیزی یادداشت میکرد. درب زدم و اجازه ورود خواستم. سلام و احوال پرسی کردیم. معذرت خواهی کردم بابت اینکه بد موقع کارش دارم. -صحبتی دارم با شما فرمانده. از جا بلند شد، دفتر را روی میز گذاشت. +چایی میخوری؟ -بله حتما ممنونم. استرس داشتم، نمیداستم چطور بیان کنم خواسته ام را. اصلا چرا به سید؟ چرا باید سید را پناه خودم ببینم؟ . 📎ادامه دارد ... (دومین قسمت از داستان کوتاه برادرم بود تقدیم نگاهتان شد) . ع س س ‌•┈┈••✾••┈┈• @mahdihoseini_ir