زن غساله چی میدید که با خود میگفت
مادرت کاش به جای تو پسر می آورد
#یارقیه
@mahdi59hoseini
#یارقیه (س)
#شب_سوم_محرم
این طفل به قدری به اباعبدالله علاقهمند بود و پدر بزرگوارش را دوست داشت که اظهار علاقههای او در تاریخ به شدت منعکس شده است. برای اباعبدالله از نظر الهی یک امتحان بسیار بزرگی بود وقتی که احساس میکرد که باید از طفلی که اینقدر برای او عزیز است و اینقدر آن طفل او را دوست میدارد جدا بشود. در یکی از وداعها اباعبدالله آمدند و این طفل گریه میکرد، اشعاری به حضرت نسبت دادهاند :
سَیطولُ بَعْدی یا سَکینَةُ فَاعْلَمی
مِنْک الْبُکاءُ اذِ الْحَمامُ دَعانی
لاتُحْرِقی قَلْبی بِدَمْعِک حَسْرَةً
مادامَ مِنِّی الرّوحُ فی جُثْمانی
فَاذا قُتِلْتُ فَانْتَ اوْلی بِالَّذی
تَأْتینَهُ یا خیرَةَ النِّسْوانِ (۱)
فرمود: دخترکم! فعلًا گریه نکن، تو بعدها گریههای طولانی داری، فرصتهای زیادی برای گریه داری. تا من زنده هستم تو گریه نکن، گریهات را بگذار برای بعد از رفتن من.
😭بعد فرمود: «لاتُحْرِقی قَلْبی بِدَمْعِک حَسْرَةً» مگر نمیدانی که این دانههای اشک تو آتش به دل پدرت میزند. مادامی که روح در بدن من هست مرا با این اشکها آتش نزن، وقتی من کشته شدم آن وقت اختیار با توست، هرچه دلت میخواهد گریه کن.
#استاد_شهید_مطهری، آشنایی با قرآن، ج ۵، ص۳۳
۱) ینابیع المودّة، ج۲/ ص ۱۷۲
@mahdihoseini_ir
بسم الله الرحمن الرحیم
.
📍داستان کوتاه برادرم بود | قسمت اول
.
-در زندگی افراد کمی این اتفاق می افتد که شخصی همچون برادر بزرگتر یا حتی شبیه یک فرشته دستمان را بگیرد و از زمین بلند کند.
.
-من علی ام،
اهل کشور سوریه و علوی.ما علوی ها برای حفظ جانمان به شمال سوریه کوچ کردیم و با کُرد های سوریه زندگی کردیم.
برای حفظ جانمان شیعه بودن را مخفی کردیم و خیلی آسیب های اعتقادی دیدیم. تا حدی که بانوان ما حجاب درستی ندارند و اکثر ما نماز و روزه و بقیه احکام الهی را انجام نمیدهیم.
.
-بیست ساله بودم که سوریه، کشور زیبا و عزیزم ظهور داعش را در خود دید.من همچون جوانان دیگر برای دفاع از کشور قیام کرده و روبه روی دشمن تکفیری سینه سپر کردیم.
.
-فرماندهان نظامی زیادی داشتم،عراقی،سوری.چون در معاونت های زیادی فعالیت کردم از عملیات تا نیروی انسانی از اطلاعات تا پشتیبانی.
اما برادر من سید مهدی جور دیگری بود.اهل آسمان بود.انگار بعد از دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله آمده بود تا من را نجات دهد.
این صحبت های من گرچه نمیتواند بگوید سید مهدی که بود اما از فداکاری های او میگویم...
.
📎ادامه دارد ...
(این مقدمه اولین قسمت از داستان کوتاه برادرم بود تقدیم نگاهتان شد)
.
#داستان_کوتاه #شهید #شهدا #شهادت
#شهید_مهدی_حسینی #شهیدمهدی_حسینی
#آقامهدی #سوریه #علوی #نجف
#امام_حسین ع #یازهرا س #یارقیه س
#تمنای_بی_خزان
•┈┈••✾••┈┈•
@mahdihoseini_ir
بسم الله الرحمن الرحیم
.
📍داستان کوتاه برادرم بود | قسمت دوم
.
معرفی ام کردند به یک شهر دیگر. حماة، تقریبا مرکز لجستیک جنگ بود. شنیده بودم فرمانده اش ایرانی است.
با نامه معرفی رسیدم به بلدیة. نامه را به نگهبان نشان دادم، نگاهی به من کرد: قبلا تو حلب دیدمت چرا اینجا امدی الان؟
جواب درست و حسابی به او ندادم وارد شدم به سمت دفتر فرماندهی حرکت کردم.
.
درب را زدم و اجازه ورود خواستم. مَردی تقریبا ۴۰ ساله با ریش های حنایی و با لبخند زیبا سلامم کرد. حدس میزدم سید مهدی است.
-سید مهدی نامه معرفی ام آوردم. از حلب می آیم.
نامه را گرفت.
حدسم درست بود.
گفت دنبالم بیا. وارد یک اتاق دیگر شدیم.
+ابوسعید نیروی جدیدی که میخواستی. کار را برایش توضیح بده که خیلی وقت نداریم.
.
سید مهدی ایرانی بود که تقریبا ۳۰۰ نیروی اجرایی و ۵۰ نیروی اداری داشت که همگی عرب بودند.
عرب از عرب حرف شنوی ندارد. نمیدانم چطور سید مهدی ۳۵۰ نیروی عرب را مدیریت میکرد.
.
تمام سعی ام این بود که بدون حاشیه کار کنم و تا حدی هم موفق بودم. سید مهدی صدایم زد.
+علی به دفترم بیا.
وارد دفترش شدم.
+بنشین، راحت باش.
شروع کرد به صحبت:
+علی از خودت بگو؟
-چه بگویم سید مهدی؟
+کجا کار میکردی؟ کارت چه بود؟ پدر و مادرت کجان؟
- ۲۴ ساله و شیعه. علوی مذهب. و قبل از جنگ کار خاصی نداشتم بعضی مواقع با ماشین پدرم مسافرکشی میکردم. علاقه ورود به ارتش را داشتم که جنگ شد. پدر و مادر هم الان در دمشق هستند.
شروع کرد به حرف زدن. من باب اعتقادم.
میدانم چرا این حرف ها را زد. من به نماز جماعت نمی رفتم و نشانه ای از اسلام در من نبود. حرف هایش عجیب به دلم نشست. بماند که چه گفت و چه شنیدم.
.
شب بود. باید با سید صحبت میکردم. چراغ دفتر روشن بود. از پنجره دیدم بیدار است، روی زمین نشسته بود و چیزی یادداشت میکرد. درب زدم و اجازه ورود خواستم.
سلام و احوال پرسی کردیم.
معذرت خواهی کردم بابت اینکه بد موقع کارش دارم.
-صحبتی دارم با شما فرمانده.
از جا بلند شد، دفتر را روی میز گذاشت.
+چایی میخوری؟
-بله حتما ممنونم.
استرس داشتم، نمیداستم چطور بیان کنم خواسته ام را.
اصلا چرا به سید؟ چرا باید سید را پناه خودم ببینم؟
.
📎ادامه دارد ...
(دومین قسمت از داستان کوتاه برادرم بود تقدیم نگاهتان شد)
.
#داستان_کوتاه #شهید #شهدا #شهادت
#شهید_مهدی_حسینی #شهیدمهدی_حسینی
#آقامهدی #سوریه #علوی #نجف
#امام_حسین ع #یازهرا س #یارقیه س
#تمنای_بی_خزان
•┈┈••✾••┈┈•
@mahdihoseini_ir