روزگار عجیبی است!!
بی حرمتی به کتاب مقدس ۱/۵میلیارد انسان، آزااااااد
پوشیدن لباسی که باب میل صهیونیستها نیست، ممنوووووووع
#سلاطین_تناقض
#سوئد
#عید_قربان
@mahdihoseini_ir🌹🕊
آقا مهدی
روزگار عجیبی است!! بی حرمتی به کتاب مقدس ۱/۵میلیارد انسان، آزااااااد پوشیدن لباسی که باب میل صهیون
حاج علی اکبری در خطبه های نمازجمعه تهران:
هتک حرمت قرآن خاک پاشیدن به چهره خورشید است...
این رفتارها نه تنها به #قرآن آسیب نمیزند این کارها از ترس این است که نور قرآن در حال جهانگیر شدن است و این را خوب میدانند، این رفتارها از سر استیصال است. قرآن کریم تحت حفظ الهی است. نور قرآن جهان را در خواهد نوردید و همه عالم را روشنایی خواهد داد. خاک پاشیدن به چهره خورشید فقط باعث ملامت و خواری آنها خواهد شد.
#جمعه
۱۴۰۲.۰۴.۰۹
@mahdihoseini_ir🌹🕊
💭 #امام_جواد(ع):
ثَلاثُ خِصالٍ تُجتَلبُ بِهِنَّ المَحَبَّةُ: الإِنصافُ فِي المُعاشَرَةِ، وَالمُؤاساةُ فِي الشِّدَّةِ وَالاِنطِواعِ، وَالرُّجوعُ إلى قَلبٍ سَليمٍ
با سه خصلت، دوستى را به دست میآورند:
انصاف در معاشرت،
همدردى [با ديگران] در خوشى و ناخوشى و
داشتن قلبىپاك [از گناهان].
📚 بحارالأنوار: ۷۸ / ۸۲ / ۷۷
@mahdihoseini_ir🌹🕊
سکانس اول:
#شلمچه
من و حاج احمد کاظمی داریم
روی خاکها قدم میزنیم
عکاس عکس میگیرد
و من یقین دارم
او همچنان که راه میرود
طنین صدای مهدی باکری از پشت بیسیم
مدام توی گوشش میپیچد
پاشو بیا احمد
اگر بیایی
دیگر برای همیشه پیش هم هستیم
اگر بدانی اینجا چه جای خوبی شده
احمد پاشو بیا
سکانس بعدی:
#شلمچه
من هنوز دارم روی خاکها قدم میزنم
اما هرچه عکاس عکس بگیرد
حاج احمد نیست
او که در این مسابقهی الیالله
از منِ جامانده پیشی گرفت
و دعای عرفهی آن روز را
در آغوش سیدالشهدا
با خود حضرت زمزمه کرد!
سکانس آخر:
ایکاش #بهشت
من و حاج احمد کاظمی
باز هم کنار هم قدم بزنیم
و میان قهقهه مستانهیمان
لحظه به لحظه مرور کنیم
خاطرات دور و دراز شلمچه را
اِنشاءالله...
@mahdihoseini_ir🌹🕊
اِن شاءالله از امروز رمان #تنها_میان_داعش و داستان آمرلی رمانی در رابطه با جبهه مقاومت را خواهیم داشت.
صمیمانه از همراهی شما سپاسگذاریم🌹
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
🍀وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💔دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
😇با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
⏱تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
🍃ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید : «مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد : «ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
☺️دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت...
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم : «از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!»
با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت : «من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!»
✨و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir 🌹🕊
🌱🌹 #امام_هادی(ع) :
زمانی که #حضرت_حجت(عج) قیام نماید، در بین مردم به علم خویش قضاوت می نماید....
همانند حضرت داود (ع) که از دلیل و شاهد سوال نمی فرماید.
بحار الانوار، ج ۵۰📚
@mahdihoseini_ir🌹🕊
هادی اگر تویی که کسی گم نمی شود...
#میلاد_امام_هادی(ع) مبارکباد🌱
@mahdihoseini_ir🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ــ شما چجوری شیعه شُدید؟
+ در جریان آتشسوزی قرآن!
#استاد_شجاعی
#من_غدیری_ام
#عید_غدیر
@mahdihoseini_ir🌹🕊
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول 🍀وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را ن
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
✔️خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
🕊از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
😅دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :
❤️«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان-»
😨برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir🌹🕊
هشــ🚨ــدار...
#امام_صادق(ع)
کانَ أبی علیه السلام یَقولُ: إنَّ اللّهَ قَضی قَضاءً حَتما أن لا یُنعِمَ عَلَی العَبدِ بِنِعمَةٍ فَیَسلُبَها إیّاهُ، حَتّی یُحدِثَ العَبدُ ذَنبا یَستَحِقُّ بِذلِکَ النِّقمَةَ.
پدرم می فرمود: همانا خداوند حکم قطعی فرموده که هرگاه نعمتی به بنده ای داد، دیگر آن را از وی نستانَد، مگر این که آن بنده گناهی مرتکب شود که سزاوار چنین مجازاتی گردد.
الکافی : ۲ / ۲۷۳ / ۲۲📚
@mahdihoseini_ir🌹🕊
🕊 استجابت دعا یعنی چی؟!
چند سال پیش مسجد جمکران پاسخگو بودم. یه خانمی اومد و نشست روی صندلی. گفت حاجآقا من چند سال پیش ازدواج کردم.
+ به سلامتی
ــ ولی خب یه سالی هست که طلاق گرفتم!
+ انشاءالله که خیره!
ــ اربعین رفتم پیادهروی!
+ قبول باشه!
ــ تو پیادهروی با یه پسر آشنا شدم و قراره با هم ازدواج کنیم!
+ خیلی هم عالی!
ــ فقط یه مشکل وجود داره و اونم اینکه مادرش راضی نمیشه و میگه میخوام خواهرزادم رو براش بگیرم. الان من نذر کردم که ۴۰ هفته از تهران بیام جمکران. الانم ۱۹ هفته اومدم.
آدم بدحسابی هم نیستم. اگه الانم مشکلم حل بشه بقیشم میام و بیشترم میام. چرا بعد ۱۹ هفته امام زمان یه نشونه یه چیزی...؟
بهش گفتم: شما احتمال نمیدی الان مادر اون پسره هم اون گوشه جمکران نشسته باشه و دست به دعا که خدایا مهر پسر من رو از دل این دختر ببر؟ خندهش گرفت.
گفت: حالا اینجا هم نباشه دیگه خونشون دست به دعاست قطعا!
گفتم حالا شما جای خدا؛ میخوای چه کار کنی؟ پس دعا کن و دیگه بقیهش رو بسپار به خدا. معنای استجابت رو هم براش گفتم که استجابت یعنی خدا حرفتو شنیده و یا همونی که میخوای بهت میده یا بلایی از سرت رفع میکنه یا ذخیره میکنه برا قیامتت. شما دعا کن حالا یا همین پسر یا بهترش رو خدا نصیبت میکنه انشالله. یه مدت بعد دوباره اومد و گفت حاج آقا اون نشد، اما یکی دیگه اومده و خیلی هم خوبه و راضیم!
✍️ محمدعلی
@mahdihoseini_ir🌹🕊
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_دوم ✔️خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
😞در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
🚪وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
🚶🏾♂مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
😓از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
🍃از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم : «این کیه امروز اومده؟»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir 🕊🌹
آقا مهدی
شهدا می گویند: چه مرا یاد کنی یا نکنی من به یادت هستم....❤️ #آقا_مهدی مزارشان در شب #عید_غدیر🌱 ۱۴۰
تو که در کنار خودت نیستی نمی دانی
که در کنار تو بودن چه لذتی دارد...
#خادم_نوشت
کوچه ۲۶...
مزار شهدا
همانطور که می خواستی...
که در قطعه ای باشی که مزار #شهید_مهدی_عزیزی است...
الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ
عید ولایت و امامت
#عید_غدیر خم بر تمام شیعیان و محبان
آقا امیرالمومنین تهنیت و فرخنده باد.
#من_غدیری_ام🌱
@mahdihoseini_ir🌹🕊
اعتبار غدیر.mp3
6.86M
#استاد_شجاعی
#استاد_فرحزاد
✘ ارزش غدیر، به شخص شخیص شماست !
بله ، اینهمه اعتبار #عید_غدیر نسبت به اعیاد دیگه، اصلاً بخاطر این نیست، که آخرین پیامبر خدا، دست مولود کعبه رو بالا گرفت و به مردم امامشون رو معرفی کرد!
غدیر اعتبارش رو از شما میگیره!
(شمایی که دارید فکر میکنید این پادکست رو دانلود کنم یا نه !)
عیدتون مبارک❤️
@mahdihoseini_ir🌹🕊
گفتهها و بهانههای "منافقان"
در روز #غدیر:
• او به پسر عمویش مغرور شده است!
• او به این جوان مغرور شده است!
• کار را برای پسر عمویش
خوب محکم و موکد کرد!
• ما راضی نیستیم، این تعصب است!
• این سخن خدا نیست،
و از پیش خود سخن میگوید!
• چشمان محمد را ببینید شبیه مجانین میچرخد!
بحارالانوار،ج۳۷،ص۱۱۱
#امام_على(ع):
اللّه َ اللّه َ عبادَ اللّه ِ قَبلَ جُفوفِ الأقلامِ، و تَصَرُّمِ الأيّامِ، و لُزومِ الآثامِ، و قَبلَ الدَّعوَةِ بِالحَسرَةِ
خدا را [در نظر گيريد] خدا را اى بندگان خدا، پيش از آنكه قلمها از كار باز ايستد و روزها [ى عمر] بهسرآيد و گناهان جا گير شود، و پيش از دعوت به حسرت و دريغ.
دستور معالم الحكم، ۷۸📚
@mahdihoseini_ir🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستی به هم زدند و غدیر آفریده شد
اصلا علی از اول، امیر آفریده شد...
#فقطحیدرامیرالمومنیناست❤️
#عید_غدیر مبارک
@mahdihoseini_ir🌹🕊
💭 #حاج_حسین_یکتا:
یه نامحرم میاد، چشمتو ببند.
بگو به عشق #امام_زمان علیهالسلام چشممو بستم.
میخوام جگر امام زمان خنک شه، چون آقا میبینه.
@mahdihoseini_ir🌹🕊
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سوم 😞در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهارم
🌹زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد : «پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.»
🍃و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد : «نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
😓خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
▪️لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
👕دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد...
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند...
😒آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
👕دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم : «من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
😡دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت : «امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💔شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد : «دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@mahdihoseini_ir 🕊🌹