eitaa logo
مهدی ایزدی 🚩
182 دنبال‌کننده
165 عکس
35 ویدیو
45 فایل
بیایین تقسیم وظایف کنیم؛ "من می‌نویسم، شما بخونید" 📲 اندرونی: @mahdiizadi_pv 📱آدرس صفحه‌های توئیتر، اینستاگرام و کانال تلگرامم، همین آدرس هست⁦👇🏻⁩
مشاهده در ایتا
دانلود
"واکسن ایرانی" 📥 @sardareshgh313
. "هجری قاسمی" در کشور مختار ثقفی، حوالی طیارخانه‌ی بغداد، در لیلة الشهدائی، قاسمِ قصه‌ی ما، ق آ س م شد. از آن‌جا بود که می‌توان مبدأ تاریخ مقاومت را به قبل و بعد از آن تقسیم کرد. فی المثل: الیوم، یکسال پس از هجری قاسمی‌ست! یک‌سالِ پس از "هجریِ قاسمی"، بر ما به صعوبت گذشت! با خنده‌هایش چشما‌ن‌مان مرطوب می‌شد، با آن نگاه‌ش دل‌مان غنج می‌رفت و با تصاویرش، آه از نهادمان تا گلزارشهدای کرمانِ بی‌شاه پرواز می‌کرد... اما همه‌ی این‌ها بهانه‌ای نمی‌شد که تو برگردی! اصلاً لعنت به تکذیبیه‌ها؛ که هم‌چنان که هم‌چنان است، به امید تکذیبِ نبودنت، شبکه‌ی خبر را روی زیرنویس‌هایِ فوری‌اش فوکوس می‌کنیم، اما هیچ! تو برنگشتی... ظاهراً باید به این هجرت قاسمی خو بگیریم و از داغ‌ت، آهن تیز کنیم برای خون‌ت! همان خونی که خونِ دل شد تا خون‌مان، در مملکت‌مان رود نشود بین شیار‌های موزائیک‌ِ کفِ پیاده‌رو‌های تهران و همدان و کرمانشاه! ظاهراً باید وصیت‌نامه‌ت را باور کنیم و به عنوان رنج‌نامه‌ی قاسمی، روی دیوار اتاق‌مان، بالاتر از عکس شهیدان میخ‌کوبِ دیوار کنیم! وصیت‌نامه‌ت باید بشود منشور خدمت همه‌ی خدمت‌گذاران دولتی و خصوصی، تا به جای پُرکردن ساعت‌ها و به زنجیرکشیدن افتخارات و تقدیرنامه‌ها، به فعالیت جهادی و بدون اسم و رسم روی بیاوریم! وصیت‌نامه‌ت باید قاب عکسی شود به پهنای دیوارنگار میدان ولی‌عصر، تا همگان غرق شویم در عمق ارادت و مرامت به مردم‌ت و ولایت! همان ولایتی که آن را سبب عاقبت بخیری خواندی و غیر آن را خُسران! عکس‌هایت باید از ابعاد بنرها و بیلبورد‌ها فراتر برود، مثل عکس ساده و بی‌افکت‌ت در خانه‌ی مادری ، در روستای کرمان. نگاهت در تعامل با دوست و دشمن باید دستورالعملی شود برای آن امورخارجه و وزیر چون پسته خندان‌ش! و تبعیت‌ت از ولی؛ تبعیت‌ت از ولی باید شهادتین همه‌ی آنانی شود که قلب‌هایشان به اندازه‌ی یک می‌تپد! درست مثل خودت! ظاهراً باید به این هجرت قاسمی خو بگیریم و زین پس، با دندان‌هایی فشرده و صف‌هایی تنیده از ایمان و اعتقاد و زره بر تن و اسلحه‌ بر دست، شب‌های تاریک را در جای سپیده‌ی صبح‌ها بگماریم و با چشمانی باز مراقبت کنیم از یک ایران، از ناموس و غیرت و شرف و اعتقادِ یک ایران! و از که جانِ همه‌‌ی ایران است! درست مثل خودت! . . | لرَّحِيمِ | | | 📥 @sardareshgh313
"عاجز" 📥 @sardareshgh313
مهدی ایزدی 🚩
"عاجز" 📥 @sardareshgh313
"عاجز" حوالی ساعت ۹ شب، در زمستان استخوان‌سوز شهر، دست در جیب کاپشن می‌کنم و سوغات فروشی‌های در خیابان امام رضا را به سر منزل میدان، رد می‌کنم! حواسم هست که موقع راه رفتن در پیاده‌رو، پایم روی خط موزائیک‌ها نرود تا مبادا بسوزم! دکه‌ی راهنمای زائرِ سابق و راهنمای شهرِ فعلی، توجهم را همیشه به نقشه‌ای که از شهر روی شیشه‌ی خود چسبانده، جلب می‌کند؛ به رسم عادت چند لحظه به نقشه و بدون هیچ دلیلی، به قسمت علائم نقشه خیره می‌شوم! بالاخره از نقشه دل می‌کَنم و به راهم ادامه می‌دهم. راستش نمی‌دانم فقر چیست، ما آن‌قدر قدرت دارد که جوانِ با هزار آرزو را در سرمای شهر، به وسط پیاده‌رو بکشاند، برای آن‌که مردم، لحظه‌ای از زندگی‌شان را در مقابل دوربینی stop بزنن، برای همیشه! "عکس با حرم"، "عکس با حرمِ" جوان، کم کم، کم‌رنگ می‌شود. حالا نوبت صدای قرچ قروچ مخلوط‌کن‌هاست که نگذارند بساط دلم را جایی پهن کنم که می‌خواهم. کسی نداند فکر می‌کند از عمد این مغازه‌های رنگارنگ و هزار قیافه را در مسیر بهشت گذاشته‌اند تا به رنگ‌های مصنوعی‌شان دل ببندیم و اصل را بی‌رنگ ببینیم! گفتم بهشت؛ یخ در بهشت‌های خیابان امام رضا یه چیز دیگس؛ حتماً در سرما امتحان‌ش کنید، هر قلپش، از دندان تا معده را یکی می‌کند در یخ زدن؛ آخ که چه کیفی دارد! به هرجان کَندنی بود، پاهایم را از جلوی آب‌میوه‌ای کَندم و به راهم ادامه دادم، موتوری‌هایی که سوییچ می‌شوند رویت تا بر ترک‌شان، شهر را متر کنی را هم با چند لایی و جاخالی رد می‌کنم! دیگر نزدیک میدانم؛ غولِ آخرِ مسیر منتظرم است! چند لحظه نفس می‌گیرم و با صدای هفت‌تیر مغزم، از جایم کَنده می‌شوم! نوجوان‌های دعا به دست و زیارت‌‌عاشورا به کیف، حلقه‌ام می‌کنند تا یکی ازشان بردارم و چرک کف دستی روزیشان شود، مگر این غول مرحله آخر می‌میرد؟! هرکاری می‌کنم خلاص نمی‌شوم! به ناچار به یک دهم قیمتی که می‌گویند، قول خرید می‌دهم بلکه دست بردارند؛ با نگاه عاقل اندر سفیهه‌شان، دورم خالی می‌شود! این تیر آخر من برای این غول آخر است! لامذهب همیشه هم جواب می‌دهد. کیمیاییست! عجب حکایتی دارد این خیابان امام رضا! رسیدم به میدان! میدان را با میله‌های زرد، محصورش کرده‌اند. انگار می‌خواهد فرار کند؛ برای دل‌خوشی میدان، چند گلدان یاس و شبنم هم روی میله‌ها سوار کرده‌اند که میدانِ طفلی، کم‌تر احساس زندانی بودن بکند! میدان را نصف که می‌کنم به اولین گیت می‌رسم! خالی‌ست از گشتن و حفاظت و جمله‌ی "صفحه‌ی موبایلت را روشن کن" پایم را کمی بالا می‌آورم تا با نیمچه بلندی اول حرم، گلاویز نشوند. نشدند. در مقابلِ اذن دخول، محض ریا چند قطره‌ای می‌چکانم و به توهم آ‌ن‌که اذن گرفته‌ام، دلم غنج می‌رود قسمت برادران را داخل می‌شوم. چه وصله‌ی نچسبی! نابرادرتر از من، مگر هست؟! اما خداروشکر که خادم‌ها و زائر‌ها من را جوری می‌بینند که خودم، خویش را در آیینه! خادمی پا به سن گذاشته، با لبخندی گرم و لهجه‌ای گرم‌تر، سلام می‌کند و دست تبرّکش را به قصد انفجاری، انتحاری، چیزی بر بدنم می‌کِشَد؛ زهی خیال باطل! پیرخادم؛ به قول حاج حیدرِ در بادیگاردِ حاتمی‌کیا، "چاشنی جای دیگس" ما بمب‌یم! بمب متحرک! بمبی که فقط در حرم منفجر می‌شویم و ترکش‌های‌مان هم از چشم‌های‌مان شُره می‌کند به صورت‌های سیاه شده‌مان از باروت دنیازدگی! خادم را رد می‌کنم و فرش ورودی را به سختی کنار می‌دهم، سری که همه‌جا بالا بود را پائین می‌اندازم، سینه‌ی ستبرم هم از عرض اندام عاجز است! دست راست را از جیب کاپشن‌ در می‌آورم و روی سینه‌ی عاجزم می‌گذارم: - السلام علیکَ؛ دل‌تنگم... پ.ن: تو که آخر گره رو وا می‌کنی، پس چرا امروز و فردا می‌کنی!؟ 📥 @sardareshgh313