#نقاشی
بچه های گلم نقاشی رو ببین چه خوشگله😍🍍
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
🔅داستان ضربالمثل بیلش را پارو کرده🔅
مي گويند، اگر کسي چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر به ديدنش ميآيد و آرزوهايش را برآورده ميکند.
سي و نه روز بود که مرد بيچاره هر روز صبح خيلي زود از خواب بيدار ميشد و جلو در خانهاش را آب ميپاشيد و جارو ميکرد. او از فقر و تنگدستي رنج ميکشيد. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببينم، به او ميگويم که دلم ميخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم که تمام بدبختيها و گرفتاريهايم از فقر و بی پولی است.
روز چهلم فرارسيد. هنوز هوا تاريک و روشن بود که مشغول جارو کردن شد.
کمي بعد متوجه شد مقداري خاروخاشاک آنطرفتر ريخته شده است. با خودش گفت: .با اينکه آن آشغالها جلو در خانه من نيست، بهتر آنجا را هم تميز کنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نبايد جاهاي ديگر هم کثيف باشد.
مرد بيچاره با اين فکر آب و جارو کردن را رها کرد و داخل خانه شد تا بيلي بياورد و آشغالها را بردارد. وقتي بيل بهدست برميگشت، همهاش به فکر ملاقات با خضر بود با اين فکرها مشغول جمع کردن آشغالها شد.
ناگهان صداي پايي شنيد. سربلند کرد و ديد پيرمردي به او نزديک ميشود. پيرمرد جلوتر که آمد سلام کرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پيرمرد پرسيد: .صبح به اين زودي اينجا چه ميکني؟
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو ميکنم. آخر شنيدهام که اگر کسي چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر را ميبيند..
پيرمرد گفت: .حالا براي چي ميخواهي خضر را ببيني؟
مرد گفت: .آرزويي دارم که ميخواهم به او بگويم.
پيرمرد گفت: .چه آرزويي داري؟ فکر کن من خضر هستم، آرزويت را به من بگو..
مرد نگاهي به پيرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم کارم نشو..
پيرمرد اصرار گرد: .حالا فکر کن که من خضر باشم. هر آرزويي داري بگو..
مرد گفت: .تو که خضر نيستي. خضر ميتواند هر کاري را که از او بخواهي انجام بدهد..
پيرمرد گفت: .گفتم که، فکر کن من خضر باشم هر کاري را که ميخواهي به من بگو شايد بتوانم برايت انجام بدهم..
مرد که حال و حوصلهي جروبحث کردن نداشت، رو به پيرمرد کرد و گفت: .اگر تو راست ميگويي و حضرت خضر هستي، اين بيلم را پارو کن ببينم..
پيرمرد نگاهي به آسمان کرد. چيزي زيرلب خواند و بعد نگاهي به بيل مرد بيچاره انداخت. در يک چشم بههم زدن بيل مرد بيچاره پارو شد. مرد که به بيل پارو شدهاش خيره شده بود، تازه فهميد که پيرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهاي که گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسي کند و آرزوي اصلياش را به او بگويد، اما از او خبري نبود.
مرد بيچاره فهميد که زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه کرد و ديد که جز در فصل زمستان بهدرد نميخورد در حالي که از بيلش در تمام فصلها ميتوانست استفاده کند.
از آن بهبعد به آدم سادهلوحي که براي رسيدن به هدفي تلاش کند، اما در آخرين لحظه به دليل ناداني و سادگي موفقيت و موقعيتش را از دست بدهد، ميگويند بيلش را پارو کرده است.
#ضرب_المثل
#قصه_متنی
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خرگوشهای انگشتی 🐰
#کاردستی
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
238-GoshHayeBozorgeMoshKochoolo-www.MaryamNashiba.Com(1).mp3
2.22M
گوشهای بزرگ موش کوچولو🐭
🔻موضوع: دوست داشتن خود (پذیرش خویشتن)
#قصه_صوتی
🎼 با صدای بانو مریم نشیبا
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
ادب ازکه آموختی؟؟ازبی ادبان.mp3
3.53M
اسم قصه: ادب ازکه آموختی؟؟ازبی ادبان
قصه گو:فاطمه سادات افروزه☺🌺
#قصه_صوتی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
#قصه_کودکانه
#قصه_متنی
دانه ي خوش شانس
سالها پيش، كشاورزي، يك كيسه ي بزرگ بذر را براي فروش به شهر مي برد
ناگهان چرخ گاري به يك سنگ بزرگ برخورد كرد
و يكي از دانه هاي توي كيسه روي زمين خشك و گرم افتاد.
دانه ترسيد و پيش خودش گفت: من فقط زير خاك در امان هستم.
گاوي كه از آنجا عبور مي كرد پايش را روي دانه گذاشت و آن را به داخل خاك فرو برد.
دانه گفت: من تشنه هستم، من به كمي آب براي رشد و بزرگ شدن احتياج دارم. كم كم باران شروع به باريدن كرد.
صبح روز بعد دانه يك جوانه كوچولوي سبز درآورد. جوانه تمام روز زير نور خورشيد نشست و قدش بلند و بلندتر شد.
روز بعد اولين برگش درآمد. اين برگ كمك كرد تا نور خورشيد بيشتري را بگيرد و بزرگتر شود.
يك روز غروب، پرنده اي گرسنه خواست آن را بخورد . اما ريشه هاي دانه آن را محكم در خاك نگه داشتند.
سالها گذشت و دانه آب باران زيادي خورد و مدتهاي زيادي در زير نور خورشيد نشست تا اينكه در ابتدا تبديل به يك درخت كوچك شد و بعد به درخت بزرگي تبديل شد.
حالا وقتي شما به كوه و دشت مي رويد. درخت قوي و بزرگي را مي بينيد كه خودش دانه هاي بسياري دارد.
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
1_7346549944.mp3
2.23M
بستنی خوشمزه🍦
#قصه_کودکانه
#قصه_صوتی
🧁با صدای خاله مریم نشیبا 🧁
«هدی» مشغول خوردن بستنیه که «عزیزجون» بهش یادآوری میکنن که هنوز سرماخوردگیاش کاملا خوب نشده و نباید قولش رو برای خوردن بستنی تا زمان خوب شدنش از یاد میبُرد.....
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
🌿 بهترین راه
در جنگلی سر سبز و زیبا، زیر درخت بلوط، خرس قهوه ای زندگی می کرد. او خرس مهربان و خوش قلبی بود. همه حیوانات او را دوست داشتند. او یک مغازه ی عسل فروشی داشت. عسل های او بهترین عسل های دنیا بودند، بخاطر همین همه حیوانات به او عسلی می گفتند.
یک روز صبح وقتی عسلی خواست وارد مغازه شود، سرش به چند شاخه خورد. شاخه های درخت را کنار زد و داخل رفت. اما وقتی خواست از مغازه بیرون بیاید دوباره سرش به شاخه ها گیر کرد.
عسلی با ناراحتی شاخه ها را کنار زد و گفت: باید فکری به حال این شاخه های مزاحم بکنم. خیلی بلند شده اند.
عسلی رفت از انبار طناب آورد و شاخه های مزاحم را به شاخه بالایی بست.
مدتی گذشت.
میمون دم قهوه ای برای خریدن عسل به مغازه آمد و چند کوزه عسل خرید . او همین که خواست با کوزه عسل از مغازه بیرون برود، طناب پاره شد. شاخه ها محکم به کوزه ها ی عسل خوردند. کوزه ها از دست دم قهوه ای افتادند و شکستند.
عسلی به او گفت: دوست عزیز ببخشید، من الان چند کوزه عسل دیگر برایت می آورم.
میمون که سرتا پایش عسلی و چسبناک شده بود با عصبانیت آنجا را ترک کرد.
بعد از رفتن دم قهوه ای، عسلی تصمیم گرفت شاخه ها را کج کند. با طناب شاخه ها را به پشت دوچرخه اش بست و سوارش شد. پا زد و جلو رفت اما یکدفعه دیگر نتوانست پا بزند و به عقب کشیده شد. زاغی که از بالا داشت به عسلی نگاه می کرد گفت : داری چه کار می کنی؟
عسلی گفت : میخواهم شاخه ها را کج کنم.
زاغی بلند بلند خندید و گفت : شاخه درخت که کج نمی شود. الان بر می گردد و توی سرت می خورد.
عسلی که از پا زدن خسته شده بود، ناراحت و غمگین روی زمین نشست.
او کمی فکر کرد و گفت: دوست ندارم این شاخه ها را ببرم، اما چاره دیگری ندارم. عسلی رفت و با یک اره برگشت.
سنجاب خانم که دید شاخه ها تکان می خورد، از لانه اش بیرون دوید. تا عسلی را دید، گفت: چرا شاخه را می بری؟ نمی بینی شاخه ها پر از بلوط هستند و با بریدن آنها این همه میوه از بین می رود.
عسلی گفت: دوست ندارم آنها را ببرم اما چه کار کنم آنها باعث دردسرند.
سنجاب خانم گفت: به جای اینکه شاخه را ببری، یک سایه بان بالای مغازه ات بزن تا شاخه به سر کسی نخورد.
عسلی خوشحال شد و گفت: چه فکر خوبی! همین کار را می کنم، تازه این طوری تابستانها هم میتوانم زیر سایه اش بشینم تا گرمم نشود.
سنجاب خانم خندید و گفت:
همیشه ساده ترین راه بهترین راه نیست.
#قصه_متنی
#قصه_کودکانه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کندوییها 🐝
این قسمت: مسئول بودن
#کارتون
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
🌺☘️🌺☘️🌺☘️🌺
#شعر_کودک
#وضو #نماز
بابا وضو می گیره
چون موقع اذونه
وقت صدا کردنه
خدای مهربونه
می خواد بگه خدا جون
از خوبیهات ممنونم
لطف و محبتت را
ما همه خوب می دونیم
منم وضو می گیرم
می خوام نماز بخونم
می خوام بگم تشکر
خدای مهربونم
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
🌾 گندم
🌸سلام خدای مهربون
🌱من گندمم دونه به دونه
🌸آرد شدم و خمیر شدم
🌱پخته شدم، الان نونم
🌸چند روزه که تو سفرهام
🌱خشک و بیات، کپک زده
🌸لطفاً به ما آدما بگین
🌱این کارشون خیلی بده
🌸زیاد زیاد نون میخرن
🌱نمیخورن، خراب میشه
🌸خدا جونم با این کارا
🌱گندم دلش کباب میشه
#گیاهان
#شعر
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
موش موشک وخانم زاغالو - @mer30tv.mp3
4.57M
موش موشک و خانم زاغالو 🐭
#قصه_صوتی
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
داستان: تمساح دهان گشاد🐊
حیوونای جنگل دور درخت بلوط جمع شده بودن و داشتن آگهی روی درخت رو می خوندن. چه سر و صدایی شده بود. توی آگهی نوشته بود به زودی یه عکاس به جنگل می یاد و قراره از همه حیوونا با لبخند، عکس بگیره. به بهترین لبخند هم قراره جایزه داده بشه.
حیوونا با خوندن این خبر دستپاچه شدن . هر یکی تصمیم گرفت برای برنده شدن کاری بکنه. هنوز نزدیک ظهر نشده بود که آرایشگاه جنگل شلوغ شد. صف آرایشگاه تا نزدیک رودخونه می رسید.
بعضی از حیوونا هم رفته بودن برای خودشون با گل و سبزه یه کلاه خوشگل درست کنن. بعضی ها هم داشتن لباساشونو مرتب می کردن.
خلاصه اون روز برای جنگل یه روز خاص و پر از هیاهو بود. حیوونا آماده شدن و زمان مسابقه رسید . جنگل پر از حیوونایی بود که لبخند به لب داشتند. عکاس وارد جنگل شد و با دوربین مخصوصش، یه عالمه عکس گرفت. یه عالمه عکس از حیوونای شاد و شنگول با لبخندهای مختلف. اما فقط یه نفر مونده بود که هنوز عکس نگرفته بود. اون یه نفر تمساح بود. ولی معلوم نبود چرا برای مسابقه آماده نشده بود. آخه اصلا خوشحال نبود.
عکاس به تمساح گفت: شما نمی خوای عکس بگیری ؟
تمساح گفت: من نمی تونم لبخند بزنم. من فقط اخم می کنم.
عکاس گفت: ولی این مسابقه لبخنده. اصلا همه زیبایی عکس به لبخند بستگی داره. اگه اخم کنی عکست خیلی زشت می شه .
تمساح گفت: ولی من نمی تونم لبخند بزنم .
عکاس گفت: در هر حال حتما باید لبخند بزنی فقط اینطوری می تونی تو مسابقه شرکت کنی.
تمساح گفت: باشه لبخند می زنم. تمساح یه نگاهی به همه کرد و بعد لبخند زد.
وقتی تمساح لبخند زد یه عالمه دندونای درشت و تیز و وحشتناک پیدا شد. حیوونا انقدر ترسیدن که پا به فرار گذاشتن . عکاس هم دوربینو انداخت و در رفت. اما دوربین خودش عکس گرفت.
تمساح ناراحت شد و گفت: من که گفتم من لبخند نمی زنم. بعد اخم کرد و رفت.
فردای اون روز عکسها آماده شد. عکسها خیلی جالب بودن . انتخاب یه برنده توی اینهمه عکس قشنگ کار سختی بود. داوری تا ظهر طول کشید و همه از انتظار، کلافه شده بودن . بلاخره عکس انتخاب شده در اندازه خیلی بزرگ چاپ شد و از بالای درخت آویزون شد.
عکس لبخند تمساح ،همون عکس برنده بود. اصلا دهان گشاد تمساح توی عکس زشت نبود. بلکه دندونای تمیز و سفید تمساح لبخند تمساح رو خیلی قشنگ کرده بود.تمساح بعد از این مسابقه دیگه از دهان گشاد خودش بدش نمی اومد بلکه باور کرده بود که اگه دندوناشو همیشه سفید و تمیز نگه داره ، دهان گشادش خیلی هم قشنگه.
بعد از این مسابقه همه حیوونا در کنار تمساح یه عکس یادگاری انداختند.
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
151.4K
#ارسالی
#شعر
کوثر خانم کنعانی ۸ ساله از هرند ❤️
شعری از شاهنامه برامون خونده
آفرین عزیزم عالی بود 👏👏
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz