عنوان : صلح حیوانات 🐷🐰🐓
#داستان_متنی
به نام خدا 🐓🦤🐺
مزرعه بزرگي در كنار جنگل قرار داشت . اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يك روز روباهي گرسنه تصميم گرفت با حقه اي به مزرعه برود و مرغ و خروسي شكار كند .
رفت ورفت تا به پشت نرده هاي مزرعه رسيد . مرغها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روي شاخه درختي پريد .
روباه گفت : صداي قشنگ شما را شنيدم براي همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالاي درخت رفتي ؟
خروس گفت : از تو مي ترسم و بالاي درخت احساس امنيت مي كنم .
روباه گفت : مگر نشنيده اي كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيواني نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند .
خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد
روباه پرسيد : به كجا نگاه مي كني ؟
خروس گفت : از دور حيواني به اين سو مي دود و گوشهاي بزرگ و دم دراز دارد . نمي دانم سگ است يا گرگ !
روباه گفت : با اين نشاني ها كه تو مي دهي ، سگ بزرگي به اينجا مي آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم .
خروس گفت : مگر تو نگفتي كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند ، پس چرا ناراحتي ؟
روباه گفت : مي ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت .
و بدين ترتيب خروس از دست روباه خلاص شد .
🐔https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz
#داستان_متنی
عنوان : آرزوی بره کوچولو🐑
در یک روز زیبای بهاری، چند تا کبوتر سفید در آسمان پرواز می کردند.
بره کوچولویی با پشم های سیاه و سفید فرفری وسط مزرعه ایستاده بود و به آسمان نگاه می کرد. او کبوترها را می دید و آرزو می کرد می توانست مثل آنها پرواز کند. یکی از کبوترها چشمش به بره افتاد. پایین آمد و روی علف ها، نزدیک او نشست. بره کوچولو به کبوتر سلام کرد.
کبوتر با مهربانی گفت: سلام بره کوچولو، تو خیلی ناز و قشنگی، چه پشم های سیاه و سفید و خوشگلی داری!
بره کوچولو بع بع کرد و گفت: تو هم خیلی قشنگی کبوتر سفید! خیلی دلم می خواهد من هم مثل تو، توی آسمان آبی پرواز کنم، اما نمی توانم. راستی تو چطور می توانی پرواز کنی؟
کبوتر بغ بغویی کرد و جواب داد: بدن ما پرنده ها خیلی سبک است. ما وزن زیادی نداریم. بیشتر استخوان های پرنده ها تو خالی است و از هوا پرشده، ساختمان بدن پرنده ها به شکلی است که می توانند راحت پرواز کنند. ما پرنده های می توانیم با سرعت کافی، بال هایمان را به هم بزنیم و خودمان را از زمین بلند کنیم و در هوا به پرواز در آییم. البته پرندگانی مثل پنگوئن، شترمرغ، مرغ و خروس قدرت پرواز ندارند. حالا فهمیدی چرا می توانم پرواز کنم، اما تو نمی توانی؟
بره کوچولو جواب داد: بله، من پرنده نیستم و بال ندارم. ساختمان بدنم هم به شکلی نیست که بتوانم پرواز کنم، اما آرزو دارم مثل تو توی آسمان آبی پرواز کنم و از آن بالا زمین را ببینم. کبوتر گفت: من با تو دوست می شوم و هر چه از این بالا می بینم برایت تعریف می کنم تا بدانی جاهای دیگر چه خبر است.
بره کوچولو خوشحال شد و گفت: ممنونم کبوتر مهربان، من روزها توی این مزرعه میان علف ها می گردم و بازی می کنم، تو هر روز به دیدنم بیا تا با هم دوست باشیم، باشد؟ کبوتر به او قول داد که هر روز به سربزند.
از آن روز به بعد کبوتر سفید و بره کوچولو هر روز یکدیگر را می دیدند و کبوتر برای او از چیزهایی که دیده بود، حرف می زد.🌿🐑
https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz
عنوان : صلح حیوانات 🐷🐰🐓
#داستان_متنی
به نام خدا 🐓🦤🐺
مزرعه بزرگي در كنار جنگل قرار داشت . اين مزرعه پر از مرغ و خروس بود . يك روز روباهي گرسنه تصميم گرفت با حقه اي به مزرعه برود و مرغ و خروسي شكار كند .
رفت ورفت تا به پشت نرده هاي مزرعه رسيد . مرغها با ديدن روباه فرار كردند و خروس هم روي شاخه درختي پريد .
روباه گفت : صداي قشنگ شما را شنيدم براي همين نزديكتر آمدم تا بهتر بشنوم ، حالا چرا بالاي درخت رفتي ؟
خروس گفت : از تو مي ترسم و بالاي درخت احساس امنيت مي كنم .
روباه گفت : مگر نشنيده اي كه سلطان حيوانات دستور داده كه از امروز به بعد هيچ حيواني نبايد به حيوان ديگر آسيب برساند .
خروس گردنش را دراز كرد و به دور نگاه كرد
روباه پرسيد : به كجا نگاه مي كني ؟
خروس گفت : از دور حيواني به اين سو مي دود و گوشهاي بزرگ و دم دراز دارد . نمي دانم سگ است يا گرگ !
روباه گفت : با اين نشاني ها كه تو مي دهي ، سگ بزرگي به اينجا مي آيد و من بايد هر چه زودتر از اينجا بروم .
خروس گفت : مگر تو نگفتي كه سلطان حيوانات دستور داده كه حيوانات همديگر را اذيت نكنند ، پس چرا ناراحتي ؟
روباه گفت : مي ترسم كه اين سگه دستور را نشنيده باشد . ! و بعد پا به فرار گذاشت .
و بدين ترتيب خروس از دست روباه خلاص شد .
🧵https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz
🪡
🌸داستان امر به معروف امام حسن(ع) و امام حسین(ع)🌸
🌿پیرمرد و حسنین🌿
در زمانی که امام حسن وامام حسین (ع)کودک بودند روزی در مسجد مشغول بازی بودند.پیرمردی وارد مسجد شد و مشغول وضو گرفتن شد.امام حسن و امام حسین ناگهان متوجه شدند پیر مردی که مشغول وضو گرفتن است،دارد اشتباه وضو می گیرد!
آنهاکه این صحنه را دیدند و متوجه اشتباه پیرمرد شدند، به هم گفتند چکار کنیم که او متوجه اشتباه خود بشود و درست وضو بگیرد؟آخر ما حتما باید به پیرمرد نشان دهیم که اشتباه وضو می گیرد، اما آخر سن او خیلی زیاد است و ما کودکیم ،اگر ناراحت بشود چه؟ او بزرگ تر ماست نباید به او بی احترامی کرد! اگرحرف مارا قبول نکند و بگوید بروید بچه ها دنبال بازی تان چه؟
آنها با هم مشورت کردند و یک راه حل پیدا کردند: آن ها تصمیم گرفتندبا یک نقشه جالب درست وضو گرفتن را نشان پیرمرد دهند.
باهم نزدیک پیرمرد رفتند تا وضو بگیرند.
امام حسن به امام حسین گفت:من از تو بهتر وضو می گیرم.
امام حسین به امام حسن گفت: نه خیر من از تو بهتر وضو می گیرم . و بعد به پیر مرد گفتند اصلا شما به وضو گرفتن ما نگاه کنید و قضاوت کنید. و بعد هردو به طرز صحیحی وضو گرفتند،پیرمرد هم که وضو گرفتن آن ها را دید متوجه اشتباهش شد، و به آن ها گفت :فرزندانم ،آفرین به شما ،وضو ی هردو ی شما درست بود،و من با این سن و سالم از شما طرز درست وضو گرفتن رو یاد گرفتم.
و در دلش هوس و ادب آن ها را تحسین می کرد.
اینطور بود که آنها هم وضو گرفتن درست را به پیرمرد یاد دادند و او را متوجه اشتباهش کردند و هم به او بی احترامی نکردند.
#داستان_متنی
💝@mahdiyehnaghashzzz
زمان:
حجم:
727.1K
#داستان_متنی
#امام_حسین
#محرم
یکی بود یکی نبود .امام حسین (ع) که امام سوم ماست در شهر مدینه زندگی می کردند. امام حسین (ع) همیشه مردم را به کارهای خوب دعوت می کردند و به مردم می گفتند: از آدمهایی که کارهای زشت می کنند و به مردم ظلم می کنند همیشه دوری کنید.
به خاطر همین حرفها یزید که خلیفه بود و به مردم ظلم می کرد و همیشه کارهای زشت انجام می داد با امام حسین دشمنی می کرد. یک روز از کوفه نامه های زیادی برای امام حسین(ع) رسید. نامه هایی که مردم آنجا از امام حسین (ع) دعوت کرده بودند که آنجا برود تا مردم از او یاری کنند.
برای همین امام حسین (ع) به سمت آنها حرکت کرد ولی وقتی به سرزمینی نزدیکی کوفه که اسمش کربلا بود رسید، دیدند به جای اینکه مردم به استقبالشان بروند سربازان دشمن به سمت آنها آمده اند تا با آنها بجنگند.
امام حسین (ع) و یارانشان چند روزی آنجا بودند و دشمن هم آب را بر روی آنها قطع کرده بود و همه تشنه بودند.
یک شب امام حسین (ع) به یارانشان گفتند که دشمنان با من کار دارند شما می توانید بروید ولی همه یارانش گفتند ما با تو هستیم. روز بعد که روز عاشورا هست جنگ شد و امام حسین (ع) و یارانشان بادشمن جنگیدند و به شهادت رسیدند.💔
بچه های عزیزم
برای همین ما هر سال روزعاشورا توی هیئت ها می رویم و برای امام حسین (ع) عزاداری می کنیم و سینه می زنیم و گریه می کنیم… پس یادتون نره توی عزاداریها شرکت کنید تا امام حسین (ع) هم همیشه از خدا برای شما خوبی طلب کند🤲
🐞
🌈🐞
╲\╭┓@mahdiyehnaghashzzz
#داستان_متنی
🐥جشن تولد جوجه ها🐥
وقتی امتحانات مینا تمام شد، از پدر و مادرش خواست تا او را چند روزی به روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ بفرستند. پدر و مادر هم قبول کردند و یک روز همه با هم به روستای باصفای پدرو مادربزرگ رفتند.
مادربزرگ با خوشحالی برای آن ها غذا درست کرد. او مرغ و خروس های زیادی داشت و هرروز تخم مرغ ها را جمع می کرد. مقداری از آنها را می فروخت و مقداری را هم برای خودشان نگه می داشت. غذایی که مادربزرگ درست کرد یک نوع کوکو با تخم مرغ بود. مینا و پدر و مادرش این غذا را خیلی دوست داشتند. فردای آن روز پدر و مادر به شهر برگشتند اما مینا پیش پدرو مادربزرگ ماند.
مادربزرگ هفت تا تخم زیر پای مرغی گذاشت و به مینا گفت:« دخترم این مرغ کرچ است. او 21 روز روی این تخم ها می خوابد تا تخم ها تبدیل به جوجه شوند. اگر 21 روز پیش من بمانی می توانی تولد جوجه ها را ببینی.» مینا با خوش حالی گفت:« حتماً می مانم. من روستا و مزرعه ها و گاو و گوسفندها و مرغ و خروس ها را دوست دارم.
از شیر و پنیری که شما درست می کنید و کوکوهایی که با تخم مرغ های خودتان می پزید هم خیلی خوشم می آید. خودتان را هم خیلی خیلی دوست دارم. می خواهم تمام فصل تابستان پیش شما بمانم.» مادربزرگ خندید و مینا را بوسید و گفت:« من هم نوه ی گلم را خیلی دوست دارم. خوشحال می شوم که پیش ما بمانی.»
مینا هرروز با پدر بزرگ به مزرعه می رفت و در کارها به او کمک می کرد. وقتی در خانه بود با مادربزرگ به مرغ و خروس ها سر می زد و برای آن ها دانه می پاشید و به مرغی که روی تخم ها خوابیده بود آب و دانه می داد. گاهی وقت ها برای مرغ که تنها و دور از مرغ های دیگر توی لانه خوابیده بود شعر می خواند تا حوصله اش سرنرود.21 روز گذشت. پدربزرگ و مادربزرگ و مینا به سراغ مرغ رفتند تخم های زیر پای مرغ یکی یکی می شکستند و از آن ها جوجه های کوچولوی قشنگی جیک جیک کنان بیرون می آمد.
مرغ قدقدکنان جوجه ها را زیر بال و پرش می گرفت و مواظب آنها بود. جوجه ها آن قدر قشنگ و بامزه بودند که مینا بیش تر وقتش را در کنار آنها می گذراند و تماشایشان می کرد.
مینا با خودش فکرمی کرد که این جوجه ها چه طور توی تخمی که هیچ سوراخی نداشت زنده مانده اند؟ آن ها توی تخم چطور نفس می کشیدند؟ او خیلی فکر کرد ولی نتوانست جواب سؤالش را پیدا کند.
شب که همه دورهم نشسته بودند، مینا از پدربزرگ پرسید:« پدرجان،من می خواهم بدانم جوجه ها وقتی توی تخم بودند چه طوری نفس می کشیدند؟»
پدربزرگ نگاهی به مادربزرگ که مشغول ریختن چای بود کرد و گفت:« من جواب سؤالت را نمی دانم ، شاید مادربزرگ بتواند به سؤالت پاسخ بدهد.»
مادربزرگ سینی چای را جلوی پدربزرگ گذاشت و گفت: « توی تخم مرغ اول زرده و بعد سفیده تشکیل می شود. در اطراف زرده و سفیده ، یک پوسته ی نازک وجود دارد و روی این پوسته، پوسته سفت و سفید تخم مرغ درست می شود.
روی این پوسته سفت، سوراخ های ریزی وجود دارد که هوا از آن وارد تخم مرغ می شود و جوجه می تواند نفس بکشد.»
مینا جواب سؤالش را گرفت.
فردای آن روز او با دقت بیشتری به جوجه ها که کمی بزرگ تر شده بودند و جیک جیک کنان در کنار مادرشان دانه برمی چیدند نگاه می کرد و از تماشای آن ها لذت می برد.🐣
#قصه
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
🦆 قصه کاکلی و میوچی 🐈
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود
گربه کوچولویی بود به اسم میوچی که دوست داشت توی آفتاب لم بدهد و خودش را لیس بزند. 🐱
یک روز میوچی کنار استخری نشسته بود و به مرغابی هایی نگاه می کرد که توی استخر می گشتند و شنا می کردند. او خیلی دلش می خواست مثل آنها توی آب برود و آب بازی کند اما از آب خوشش نمی آمد و دوست نداشت بدنش خیس شود.
یکی از مرغابیها شنا کنان به طرفش آمد و گفت: «آهای گربه کوچولو، اسمت چیه؟» میوچی جواب داد: «میوچی. » مرغابی گفت: «اسم منم کاکلیه. ببین روی سرم کاکل دارم؛ برای همین مامانم اسمم رو کاکلی گذاشته. »
میوچی گفت: «اسم قشنگیه! منم وقتی خیلی کوچولو بودم، یواش یواش میو میو می کردم و مامانمو صدا می زدم. برای همین مامانم اسمم رو میوچی گذاشت. »
کاکلی خندید و گفت: «چه بامزه! خوشحالم که باهات آشنا شدم. راستی چرا نمیایی با ما توی آب شنا کنی؟»
میوچی گفت: «نه، من از آب خوشم نمیاد. دوست ندارم بدنم خیس بشه!»کاکلی پرسید: «پس چه جوری حموم می کنی؟»
میوچی گفت: «این جوری. . . » و شروع کرد به لیسیدن بدنش. او با زبان سرخ قشنگش تمام بدنش را لیس می زد.
با این کار، موهای بدنش حسابی تمیز و براق می شدند. کاکلی با تعجب به او نگاه کرد و بعد خنده اش گرفت و با خنده گفت: «آه میوچی! پیشی کوچولوی بامزه! تو چه کارهایی بلدی! به جای توی آب پریدن و حموم کردن، می شینی و خودتو لیس می زنی. چه قدر تمیز شدی! موهای بدنت چه براق شدن!»
میوچی گفت: «آره، ما گربه ها اینجوری خودمونو تمیز می کنیم. » در همان موقع بقیه ی مرغابی هایی که توی استخر شنا می کردند، آمدند و میوچی را تماشا کردند و به حمام کردن او خندیدند.
از آن روز به بعد میوچی هر روز به کناراستخر می آمد و با کاکلی و دوستانش حرف می زد و آنها را نگاه می کرد و وقتی خسته می شد، سرش را روی دمش می گذاشت و چشمهای سبز قشنگش را می بست و به خواب می رفت.
🐱🐱🐱🐱🐱
#داستان_متنی
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
#داستان_متنی
میوههای غمگین !
🍎😞🍑😞🍌😞🍐😞🍇
پیشی دنبال غذا بود. توی حیاط می گشت و بو می کشید که صدایی شنید. 🐱🐱🐱
جلو رفت. یک عالمه میوه را دید که توی سطل آشغال گریه می کردند. 😭😭😭
پیشی پرسید: میوه ها! چرا شما توی سطل آشغال هستید؟ چرا این طور زخمی شدید و بی حال هستید؟
گلابی گنده ای که فقط یک گاز از آن خورده شده بود گفت: می خواهی بدانی؟ پس گوش کن تا برایت تعریف کنم. 🍐
دیشب جشن تولد بود، همه جا را چراغانی کردند یک عالمه سیب و گلابی و آلو و هلو آوردند.🎉🎂🎈
من و دوستانم توی صندوق میوه بودیم. اول ما را توی حوض ریختند. نمی دانی چقدر کیف می داد. ⛲️⛲️⛲️
یک آلوی درشت از سلطل زباله بیرون آمد و گفت: ما آب بازی کردیم بالا و پایین پریدیم و خندیدیم. وقتی آب بازی تمام شد، ما را توی سبدهای بزرگ ریختند.
یک هلوی درشت ولی نصفه ناله ای کرد و گفت: پیشی جان به من نگاه کن ببین چقدر زشت شده ام. دیگر یک ذره هم خوشحال نیستم چون حالا یک تکه آشغال هستم.
بعد ادامه داد ما توی سبد بودیم.📦📦 اول از همه مرا با یک دستمال تمیز خشک کردند جوری که پوستم برق می زد...
هلو گریه اش گرفت و نتوانست حرفش را تمام کند. 🍑😩
سیب گفت: راست می گوید: من هم توی سبد بودم. بعد همه ی ما را خشک کردند و توی ظرف بلوری بزرگی کنار هم چیدند. نمی دانی چقدر قشنگ شده بودیم. وقتی مهمانها آمدند همه به ما نگاه می کردند و به به می گفتند.🍎
یک خیار زخمی از میان میوه ها فریاد زد: اما چه فایده ؟ آنها خیلی بدجنس بودند هر کس یکی از ما را بر می داشت و فقط یک گاز می زد و دور می انداخت. یکی زیر پا،👣 یکی زیر صندلی، یکی توی باغچه🌳 همه جا پخش شده بودیم. جاروی بیچاره ما را از این طرف و آن طرف جمع کرد.
پیشی نگاهی به حیاط کرد جارو کنار باغچه افتاده بود. 🙀معلوم بود از خستگی به این حال افتاده است. پیشی گریه اش گرفت😿😿😿 و گفت: چه مهمانهای بدی من که اینجور مهمانها را دوست ندارم. بعد خودش را از لای در کشید و با ناراحتی بیرون رفت و همچنان که می رفت صدای ميوه های غمگين را می شنيد که مدام گريه می کردند.
🍌😢🍎😢🍑😢🍐😢🍇
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz
#داستان_متنی
#مورچه_شکمو
🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜🐜
روزی روزگاری ، یک مورچه برای جمع کردن دانه های جو از از راهی عبور می کرد که نزدیک کندوی عسل رسید. از بوی عسل دهانش آب افتاد ولی کندو بر بالای سنگ بزرگی قرار داشت. مورچه هر چه سعی کرد از دیواره سنگی بالا رود و به کندو برسد نشد که نشد. دست و پایش لیز می خورد و می افتاد.
هوس عسل او را به صدا درآورد و فریاد زد:«ای مردم، من عسل می خواهم، اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا به کندوی عسل برساند یک دانه جو به او پاداش می دهم.»
یک مورچه بالدار در هوا پرواز می کرد. صدای مورچه را شنید و به او گفت:«نبادا بروی ... کندو خیلی خطر دارد!»
مورچه گفت:«نگران نباش، من می دانم که چه باید کرد.»
مورچه بالدار گفت:«اگر به کندو بروی ممکن است زنبورها نیشت بزنند»
مورچه گفت:«من از زنبور نمی ترسم، من عسل می خواهم.»
بالدار گفت:«عسل چسبناک است، دست و پایت گیر می کند.»
مورچه گفت:«اگر دست و پا گیر می کرد هیچ کس عسل نمی خورد.»
بالدار گفت:«خودت می دانی، ولی بیا و از من بشنو و از این هوس دست بردار، من بالدارم، سالدارم و تجربه دارم، به کندو رفتن برایت گران تمام می شود و ممکن است خودت را به دردسر بیندازی.»
مورچه گفت:«اگر می توانی مزدت را بگیر و مرا برسان، اگر هم نمی توانی جوش زیادی نزن. من بزرگتر لازم ندارم و از کسی که نصیحت می کند خوشم نمی آید.»
بالدار گفت:«ممکن است کسی پیدا شود و ترا برساند ولی من صلاح نمی دانم و در کاری که عاقبتش خوب نیست کمک نمی کنم.»
مورچه گفت:«پس بیهوده خودت را خسته نکن. من امروز به هر قیمتی شده به کندو خواهم رفت.»
بالدار رفت و مورچه دوباره داد کشید:«یک جوانمرد می خواهم که مرا به کندو برساند و یک جو پاداش بگیرد.»
مگسی سر رسید و گفت:«بیچاره مورچه، عسل می خواهی ؟ حق داری، من تو را به آرزویت می رسانم.»
مورچه گفت:«ممنونم ، خدا عمرت بدهد. به تو می گویند «جانور خیرخواه!»
مگس مورچه را از زمین بلند کرد و او را به بالای سنگ نزدیک کندو رساند و رفت.
مورچه خیلی خوشحال شد و گفت:«به به، چه سعادتی، چه کندویی، چه بویی، چه عسلی، چه مزه یی، خوشبختی از این بالاتر نمی شود، چقدر مورچه ها بدبختند که جو و گندم جمع می کنند و هیچ وقت به کندوی عسل نمی آیند.»
مورچه قدری از اینجا و آنجا عسل را چشید و جلو رفت. تا اینکه دید ای دل غافل میان حوضچه عسل رسیده و دست و پایش به عسل چسبیده و دیگر نمی تواند از جایش حرکت کند.
هرچه برای نجات خود کوشش کرد نتیجه ای نداشت. آن وقت فریاد زد:«عجب گیری افتادم، بدبختی از این بدتر نمی شود، ای مردم، مرا نجات بدهید. اگر یک جوانمرد پیدا شود و مرا از این کندو بیرون ببرد دو عدد جو به او پاداش می دهم.»
مورچه بالدار که در راه بازگشت به خانه بود، ناگهان صدای مورچه را شنید و با عجله خودش را به کندوی بالای سنگ رساند و دید مورچه میان کندوی عسل گرفتار شده است. دلش به حال او سوخت و او را نجات داد و گفت: «نمی خواهم تو را سرزنش کنم اما هوسهای زیادی مایه گرفتاری است. این بار بختت بلند بود که من سر رسیدم ولی بعد از این مواظب باش پیش از گرفتاری نصیحت گوش کنی و از مگس کمک نگیری. مگس همدرد مورچه نیست و نمی تواند دوست خیرخواه او باشد.
🐞
🌈🐞
╲\╭┓
@mahdiyehnaghashzzz