eitaa logo
قصه های کودکانه
240 دنبال‌کننده
278 عکس
210 ویدیو
12 فایل
بچـہ هاے ایران زمین، این کانال براے سرگرمے شما عزیزان هست، פּ هر چیزے کـہ בوست בاشتـہ باشیـב ما בر این کانال قرار می‌ـבهیم 👶یه محیط امن و خوب برای شما👶🦄 راه ارتباطی @Mahdiyezarei تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/2514158444C28acee639e
مشاهده در ایتا
دانلود
عنوان :‌✏️مداد نق نقو☘ یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: « وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت. » یک وقت هم می گفت: « چرا بنویسم نوکم کوچولو می شود. » مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: « آخیش راحت شدم من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم. » بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی را شنید. قل خورد و رفت جلو و گفت: « منم بازی، منم بازی. » مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: « ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم. » مداد نق نقو گفت: « خب منم نقاشی کنم. » مداد رنگی ها گفتند: « تو که مداد رنگی نیستی زود برو ما کار داریم. » بعد هم خندیدند و نقاشی کردند. مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد. اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز. آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: « آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟ » پاک کن گفت: « چی بازی؟ » مداد نق نقو گفت: « من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو. » پاک کن گفت: « باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم. » مداد باز هم نارحت شد. هیچی نگفت. مدادتراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: « مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم. » مداد قل خورد پیش مداد تراش. گفت: « راست می گویی با من بازی می کنی؟ » مداد تراش کفت: « معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یک کم تو را بتراشم تا نوکت تیز شود بعد هم می آیم و با تو بازی می کنم. » مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جا مدادی قایم شد. مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد. خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: « عزیزم گریه نکن. » مداد گفت: « منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون. » خانم جامدادی لبحندی زد و گفت: « بدو که دفتر کوچولو منتظر تو است. » مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد. . کانال قصه های کودکانه https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz 🎨🎨
خواهر و برادر.mp3
3.28M
عنوان : خواهر و برادر ❤️ بچه های نازنین امیدوارم که از این قصه خوشتون اومده باشه 😍 راستی نظرتون رو درباره این قصه برای ما بفرستید @Mahdiyezarei یادتون نره مارو دنبال کنید https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz
نام : خر دانا 🐴 یک روز یک مرد روستایی👨‍🌾 یک کوله بار روی خرش 🐴گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود.🏙 خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید. بعد از اینکه روستایی👨‍🌾 به زور خر🐴 را از زمین بلند 🐾کرد معلوم شد پای خر شکسته🦿🦿 و دیگر نمی تواند راه برود. 🙁 روستایی کوله بار را به دوش گرفت🛍 و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت.  خر بدبخت در صحرا 🌳🌴🌴مانده بود و با خود فکر می کرد که «یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند.» 🍄🍄 خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند.🐌🐺🐺 گرگ درنده همینکه🐺🐴 خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد😍 و فریادی از شادی 😗کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد.😋😋 خر فکر کرد«اگر می توانستم راه بروم، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم.🤨 پای شکسته مهم نیست.😏 تا وقتی مغز کار🧠🧠 می کند برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود.» نقشه ای را کشید📜، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما  نمی توانست قدم از قدم بردارد. همینکه گرگ به او نزدیک شد خر گفت:ای سالار درندگان، سلام .👋👋 گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت:«سلام، چرا اینجا خوابیده بودی؟» خر گفت: نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم. این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید، نه فرار، نه دعوا، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم.  گرگ پرسید:خواهش؟ چه خواهشی؟ خر گفت:«ببین ای گرگ عزیز، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است، همانطور که جان آدم برای خودش شیرین است البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست. من هم راضی ام، نوش جانت و حلالت باشد. ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بیحال نشده ام در خوردن من عجله نکنی و بیخود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاهداشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم. در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری.  گرگ گفت:خواهشت را قبول می کنم ولی آن چیزی که می گویی کجاست؟ خر را با پول می خرند نه با حرف.  خر گفت:«صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم. خوب گوش کن، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود. آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می داد. گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می خوری و می بینی. آنوقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد. حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعلهای دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می توانی این نعلها را از دست و پایم بکنی و با آن صدتا خر بخری. بیا نگاه کن ببین چه نعلهای پر قیمتی دارم!  همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند. اما همینکه به پاهای خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندانهایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست.  گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت:عجب خری هستی! خر گفت:عجب که ندارد، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است. تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی!  گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد. در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید:ای سرور عزیز، این چه حال است و دست و صورتت چه شده، شکارچی تیرانداز کجا بود؟  گرگ گفت:شکارچی تیرانداز نبود، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم.  روباه گفت:خودت؟ چطور؟ مگر چه کار کردی؟  گرگ گفت:هیچی، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد، کار من سلاخی و قصابی بود، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم! https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz
ریحانه خاتون و پسرش.mp3
2.71M
ریحان خاتون وپسرش😍😍 با ماهمراه باشید https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz
بچه های مهربون اسم قصه هست🥰❤️🥰: (عروسک) 🍬 نقاشی‌ مهشید تمام شد. دفتر را به مادر نشان داد:«مامانی خوب کشیدم؟» مادر به نقاشی نگاه کرد:«خیلی عالی شده آفرین» مهشید تعریف کرد:«این عروسک قرمزه، همون عروسکی که اون روز دیدیم خیلی دوسش دارم» مادر بر سر مهشید دست کشید و گفت:«بله یادمه که چقدر ازش خوشت اومده بود، حالا بیا اینجا بشین تا یه چیزی نشونت بدم» مادر صفحه‌ی گوشی را باز کرد. پیراهن صورتی را به مهشید نشان داد. مهشید به عکس نگاه کرد:«کاش می‌شد بریم بازار» مادر لبخندی زد:«فعلا که نمیشه دخترم خرید مجازی مطمئن‌تره بخاطر خودمون باید رعایت کنیم» مهشید کمی فکر کرد و گفت:«رنگای دیگه هم داره؟» مادر تصویر دیگری را نشانش داد:«اینم رنگ‌های دیگه» مهشید پیراهن آبی با گل‌های صورتی را انتخاب کرد. مادر پیشانی مهشید را بوسید:«خیلی قشنگه دخترم پس همین رو سفارش می‌دم» مهشید به طرف دفترش رفت و گفت:«ممنون مامانی» تلفن زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت. خاله هانیه بود. مادر تلفنش که تمام شد اشکش را پاک کرد. مهشید به مادر نگاه کرد:«چی شده مامانی؟ چرا گریه می‌کنی؟» مادر لبخند زد:«چیزی نشده عزیزم. خاله هانیه از یه خانواده که نیازمند هستن برام گفت ناراحت شدم» مهشید با چشمان گرد پرسید:«نیازمند یعنی چی؟» مادر توضیح داد:«یعنی توانایی خرید چیزهایی که نیاز دارن رو ندارن و ما باید بهشون کمک کنیم» مهشید دست روی چانه گذاشت گفت:«شما میخواید بهشون کمک کنید؟» مادر دستان کوچک مهشید را گرفت و گفت:«بله دخترم تصمیم گرفتم جای یه مانتو دوتا مانتو سفارش بدم یکیش رو هم بدم به این خانم نیازمند» مهشید از جا پرید:«این خانم دختر هم داره؟» مادر جواب داد:«بله دوتا دختر داره یکی از دخترا همسن تو ویکی کوچک‌تره» مهشید به اتاق رفت. خیلی زود برگشت. مشتش را باز کرد و جلوی مادر گرفت:«مامانی این پولای توجیبی این هفته و هفته‌ی پیش منه می‌خواستم باهاش عروسک بخرم اما پشیمون شدم» به پول‌ها نگاه کرد و ادامه داد:«میشه از اون پیراهن دوتا سفارش بدین؟ یکی مال من یکی مال اون دختر که گفتین؟» مادر مهشید را بغل کرد و گفت:«افرین دختر مهربونم» صدای در که آمد مهشید بالا و پایین پرید:«اخ جون بابایی اومد» عروسک قرمز توی دستان بابا بود. ╚══════✮❁•°❀°•❁✮══════╝ https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz
  رﻭﺯﯼ ﭘﺴﺮﯼ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺪﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻨﯽ ﺑﻮﺩ و ﺩﺭ ﺟﺎﺩﻩ ﺍﯼ ﭘﺮﭘﯿﭻ ﻭ ﺧﻢ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺳﺨﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﺭﻩ ﺳﻘﻮﻁ می‌کند. ﭘﺪﺭ ﺩﺭ ﺟﺎ ﻓﻮﺕ می‌کند ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺗﻮﺳﻂ ﻧﯿﺮﻭﻫﺎﯼ ﺍﻣﺪﺍﺩﯼ ﻧﺠﺎﺕ می‌یابد ﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ منتقل می‌شود. ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺮﺭﺳﯽ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﺟﺴﻤﺎﻧﯽ ﮐﻮﺩﮎ ﺑﻪ ﻣﻼﻗﺎﺕ ﺍﻭ می‌رود ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ‌می‌شود ﮐﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﭘﺴﺮ ﺧﻮﺩ ﺍﻭﺳﺖ! ﺳﻮﺍﻝ: «ﺍﮔﺮ ﭘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﺭﯾﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺳﺖ!؟» چند ثانیه فکر کنید سپس بخوانید. ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﯼ ﭼﻨﮓ می‌زند ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭘﺸﺘﻮﺍﻧﻪ ﻣﻨﻄﻘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﻧﺪﺍﺭد. ﺁﯾﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺋﯿﺲ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﺎﺷﺪ!؟ پس آن زن مادر پسر بود‼️ 📚📚 https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz
1620840347_O3aW0_1.mp3
22.49M
عنوان : فندک قدیمی قصه های کودکانه https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz
1.14M
معلم شدن بچه ها👧🏻👧🏻 اینم از قصه ی امروز ☘☘ 👑گوینده : مهدیه https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz
🐈⛈ گربه زیر باران⛈🐈 هوا سرد بود و باران می بارید. مانی روی مبل نشسته بود که متوجه صدای باران شد. مادربزرگ پرده را کنار زد تا مانی بتواند بارش باران را تماشا کند. یک گربه ی کوچولوی خیس کنار پنجره نشسته بود و می لرزید. مادربزرگ یک دستمال بزرگ به مانی داد و گفت زود باش برو گربه ی بیچاره را بیاور تا گرم شود. مانی رفت و با گربه کوچولو بازگشت. گربه کوچولو با مهربانی به مادربزرگ نگاه کرد و میو میو کرد. مادربزرگ برایش یک تکه سوسیس و یک ظرف شیر آورد. گربه کوچولو خیلی خوشحال شد و فورا شروع به خوردن شیرها کرد و بعد سوسیس را بو کرد و آن را هم خورد. مادر بزرگ روی مبل نشست و شروع به بافتن بافتنی اش کرد. مانی هنوز با ذوق زیادی مشغول تماشای گربه کوچولو بود و با خودش فکر می کرد که از این به بعد او را پیش خودم نگه می دارم و از او مراقبت می کنم. مانی از مادربزرگ پرسید: شما اجازه می دهید این گربه را همین جا نگه داریم و از آن مراقبت کنیم؟ مادربزرگ دوست نداشت اجازه بدهد ولی وقتی به چشمهای مانی نگاه کرد و خوشحالی مانی را دید نتوانست مخالفت کند. مادربزرگ لبخندی زد و گفت: باشه عزیزم، اما باید داخل حیاط برای او خانه ای درست کنی. مانی گفت من دوست دارم همین جا بین ما باشد. مادربزرگ گفت: مانی جان ما مسلمانیم و نماز می خوانیم اگر یک موی گربه به لباسمان بچسبد نمازمان قبول نیست. تازه این کار اصلا بهداشتی نیست و باعث بیماری می شود. تو می توانی داخل حیاط برای گربه ی ناز و کوچولویت یک خانه ی گربه ای قشنگ درست کنی و از او مراقبت کنی. مانی گفت: بله همین کار را می کنم. مادربزرگ گفت حالا یک اسم برایش انتخاب کن. مانی کمی فکر کرد و گفت: اسمش را می گذارم "کوچولو" ! مادربزرگ لبخندی زد و گفت: خوبه... راستی کوچولو کجاست؟ مانی نگاهی زیر مبل کرد و دید کوچولو زیر مبل مادربزرگ مشغول بازی کردن با کلاف نخ است. کوچولو آنقدر به کلاف نخ چنگ زده بود که خودش را هم لای نخها گم کرده بود. مادربزرگ گفت: اوووه ... یادم رفته بود که گربه ها عاشق کلاف نخ هستند. مانی و مادربزرگ کمک کردند و نخ ها را از دور دستهای کوچولو باز کردند. مادربزرگ گفت: حالا دیگر با این نخ ها باید یک تشک برای خودش درست کنم. مانی خندید و گفت: تشک ! خیلی خوبه ،دستتون درد نکنه. چه مادربزرگ مهربونی . حالا دیگر باران بند آمده بود و وقتش رسیده بود که مانی ساختن خانه ی گربه ای را شروع کند. ⛈ 🐈⛈ ⛈🐈⛈https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz
متنی 🐸💭خارخاری💭🐸 یکی بود یکی نبود. خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر می کنید خارخاری یک خارپشت بود؟ خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش می خارید. خانم فیله گفت: «چی شده؟» خارخاری گفت: «می شود پشتم را... بِخارانی؟» خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط می توانم ماساژ فیلی بدهم!» قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت: «می شود پشتم را بخارانی؟» آقا ماره فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار می توانم بکنم، هم می توانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!!» قورباغه فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت و گفت: «می شود پشتم را ...»؛اما با دیدن تیغ های خارپشت فهمید که او فقط می تواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیر درخت و پشتش را مالید به تنه زبر درخت. گنجشک کوچولو از بالای درخت آمد پایین و گفت: «چه کار می کنی قورباغه؟» قورباغه گفت: «پشتم می خارد! هیچ کس انگشت بِخاران ندارد!»گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد و گفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟» قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!» گنجشک شروع کرد به خاراندن پشت قورباغه قورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش! آن طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب می خارانی؟» گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد می کند؛ اما فکر نکنم تو بتوانی کاری بکنی!» قورباغه دست هایش را نشان گنجشک داد و گفت: «معلوم است که می توانم!» با انگشت های بادکش دارش، کت و کول گنجشک را بادکش کرد و ماساژ قورباغه ای داد گنجشگ هی گفت: «آخیش! آخیش! آخیش!» 🧵https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz 🪡
1_7044618820.mp3
12.71M
قصه آرش و لیلا 🧒🏼👧🏻 موضوع : وقت شناسی 📣 🧵https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz 🪡
کودکانه آتش روی انبار کاه افتاد، همه ترسیده بودند و فریاد می زدند:«کمک… کمک… آتش… بیایید آتش را خاموش کنید» آتش دلش گرفت با خودش گفت:«چرا همه از من فراری هستند؟» زنی جلو آمد، سطل آبی را که در دستش بود روی آتش ریخت، آتش دستش را دراز کرد دامن زن را گرفت و گفت:«نرو از من نترس» اما زن صدای آتش را نشنید، فریاد زد:«سوختم ... سوختم... کمکم کنید» روی دامن زن آب ریختند و دامن زن خاموش شد. آتش عصبانی شد و شعله هایش را بلندتر کرد، به این طرف و ان طرف می رفت و می خواست با همه دوست شود اما همه می خواستند او را خاموش کنند. یاد سال گذشته افتاد که توی دشت این سو و آن سو می رفت و می خواست با گل ها بازی کند اما آن ها می سوختند. با خودش گفت:«کاش من گلستان بودم، یا جنگلی زیبا بودم، یا حتی دشتی سرسبز پر از پرنده های زیبا و خوش صدا بودم» آهی کشید و خاموش شد. آتش صبح که از خواب بیدار شد خودش را روی یک تکه چوب دید. تکه چوب در دست مردی بود. مرد عصبانی و منتظر بود. مردم دسته دسته چوب می آوردند و توی چاله می ریختند، همه پچ پچ می کردند. آتش با خودش گفت:«چه خبر شده؟ ماجرا چیست؟» خوب به دور و برش نگاه کرد، پیامبر خدا ابراهیم علیه السلام را دید. دست و پای ایشان را بسته بودند. آتش از پیرمردی که بسته ای چوب می آورد شنید:«باید او را بسوزانید، او بت های ما را شکسته» آتش تازه فهمید قرار است چه اتفاقی بیفتد. آهی کشید و گفت:«من دلم نمی خواهد پیامبر خدا را بسوزانم» اما مرد عصبانی او را روی چوب ها انداخت، همه چوب ها آتش شدند و به آسمان شعله کشیدند. آتش نگران بود به خدا گفت:«خدایا من نمی توانم کمکم کن، نباید پیامبرت در من بسوزد» از سر و صدای مردم فهمید وقت پرتاب کردن حضرت ابراهیم علیه السلام رسیده، چشمانش را محکم بست و از ته دل دعا کرد. یک دفعه صدای پرندگان را شنید، و دیگر داغی و گرمایش را حس نکرد. آرام چشمانش را باز کرد، او به آرزویش رسیده بود. آتش حالا گلستانی بود پر از گل های زیبا و پرندگانی رنگارنگ و خوش صدا. های قرآنی 🧵https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz 🪡
324-Arash&Lila-www.MaryamNashiba.Com.mp3
12.77M
💠 آرش و لیلا 🔻موضوع: وقت شناسی 🎼 با صدای بانو مریم نشیبا 🧵https://eitaa.com/mahdiyehnaghashzzz 🪡
6212716d3af818a56184389e_7328698168616240120.mp3
4.76M
قصه آخ آخ آخ! مناسب گروه سنی ب (۵ تا ۸ سال) از مجموعه کتاب داستان‌های صمیمانه😊 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓@mahdiyehnaghashzzz
ماهی رنگین کمون.mp3
4.58M
ماهی رنگین کمون 🐠 یه قصه شیرین😍 برای کودک دلبند شما🥰   🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آی قصه قصه قصه 💠جوجه گنجشک‌ها را نجات بده     🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
🐥جشن تولد جوجه ها🐥 وقتی امتحانات مینا تمام شد، از پدر و مادرش خواست  تا او را چند روزی به  روستا پیش پدربزرگ و مادربزرگ بفرستند. پدر و مادر هم قبول کردند و یک  روز همه با هم به  روستای باصفای پدرو مادربزرگ رفتند. مادربزرگ با خوشحالی برای آن ها غذا درست کرد. او مرغ و خروس های زیادی داشت و هرروز تخم مرغ ها را جمع می کرد. مقداری از آنها را می فروخت و مقداری را هم برای خودشان نگه می داشت. غذایی که مادربزرگ درست کرد یک نوع کوکو با تخم مرغ بود. مینا و پدر و مادرش این غذا را خیلی دوست داشتند. فردای آن روز پدر و مادر به شهر برگشتند اما مینا پیش پدرو مادربزرگ ماند. مادربزرگ هفت تا تخم زیر پای مرغی گذاشت و به مینا گفت:« دخترم این مرغ کرچ است. او 21 روز روی این تخم ها می خوابد تا تخم ها تبدیل  به جوجه شوند. اگر 21 روز پیش من بمانی می توانی تولد جوجه ها را ببینی.» مینا با خوش حالی گفت:« حتماً می مانم. من روستا و مزرعه ها و گاو و گوسفندها و مرغ و خروس ها را دوست دارم. از شیر و پنیری که شما درست می کنید و کوکوهایی که با تخم مرغ های خودتان می پزید هم خیلی خوشم می آید. خودتان را هم خیلی خیلی دوست دارم. می خواهم تمام فصل تابستان پیش شما بمانم.» مادربزرگ خندید و مینا را بوسید و گفت:« من هم نوه ی گلم را خیلی دوست دارم. خوشحال می شوم که پیش ما بمانی.» مینا هرروز با پدر بزرگ به مزرعه می رفت و در کارها به او کمک می کرد. وقتی در خانه بود با مادربزرگ  به مرغ و خروس ها سر می زد و برای آن ها دانه می پاشید و به مرغی که روی تخم ها خوابیده بود آب  و دانه می داد. گاهی وقت ها برای مرغ که تنها و دور از مرغ های دیگر توی لانه خوابیده بود شعر می خواند تا حوصله اش سرنرود.21   روز گذشت. پدربزرگ و مادربزرگ و مینا به  سراغ مرغ رفتند تخم های زیر پای مرغ یکی یکی می شکستند و از آن ها جوجه های کوچولوی قشنگی جیک جیک کنان بیرون می آمد. مرغ قدقدکنان جوجه ها را زیر بال و پرش می گرفت و مواظب آنها بود. جوجه ها آن قدر قشنگ و بامزه  بودند که مینا بیش تر وقتش را در کنار آنها می گذراند و تماشایشان می کرد. مینا با خودش فکرمی کرد که این جوجه ها چه طور توی تخمی که هیچ سوراخی نداشت زنده مانده اند؟ آن ها توی تخم چطور نفس می کشیدند؟ او خیلی فکر کرد ولی نتوانست جواب سؤالش را پیدا کند. شب که همه دورهم نشسته بودند، مینا از پدربزرگ پرسید:« پدرجان،من می خواهم بدانم جوجه ها وقتی توی تخم بودند چه طوری  نفس می کشیدند؟» پدربزرگ نگاهی به مادربزرگ که مشغول ریختن چای بود کرد و گفت:« من  جواب سؤالت را نمی دانم ، شاید مادربزرگ بتواند به سؤالت پاسخ بدهد.» مادربزرگ سینی چای را جلوی پدربزرگ گذاشت و گفت: « توی تخم مرغ اول زرده و بعد سفیده تشکیل می شود. در اطراف زرده و سفیده ، یک پوسته ی نازک وجود دارد و روی این  پوسته، پوسته سفت و سفید تخم مرغ درست می شود. روی این  پوسته سفت، سوراخ های ریزی وجود دارد که هوا از آن وارد تخم مرغ می شود و جوجه می تواند نفس بکشد.» مینا جواب سؤالش را گرفت. فردای آن روز او با دقت  بیشتری به جوجه ها که کمی بزرگ تر شده بودند و جیک جیک کنان در کنار مادرشان دانه برمی چیدند نگاه می کرد و از تماشای آن ها لذت می برد.🐣 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
1_9354441411_1.mp3
5.55M
💫داستانی از گلستان سعدی 💫 با صدای رضوی 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz
411293_880.mp3
7.3M
نانوا و آدم خمیری 👨‍🍳 گروه سنی: ۱ تا ۷ سال 🐞 🌈🐞 ╲\╭┓ @mahdiyehnaghashzzz