66-Tasharof- Mosafer Faghir .mp3
4.34M
▫️داستان جالبی از همسفر شدن مردی نیازمند با #امام_زمان علیهالسلام.
📚 الخرائج ج1
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
#فریادمهتاب🏴
کتاب صوتی "فریاد مهتاب"
خاطرات مادر مظلوم مدینه
📗معرفی_کتاب
کتاب #فریادمهتاب به قلم شیوای استاد مهدی_خدامیانآرانی شرح ۷۵ روز از زندگانی حضرت فاطمه (سلاماللهعلیها ) ازوفات پیامبراکرم تاشهادت امابیهااست.
فریاد مهتاب فریاد مظلومیت فاطمه سلام الله علیها است و شما می توانید از حوادثی که بعد از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله رخ داده ،هرروز در قالب داستان باخبر شوید.
قسمتهای بارگذاری شده
💠 (لطفا روی متن👇آبی کلیک کنید)
👈قسمت اول فریاد مهتاب 🥀🕊
👈قسمت دوم فریاد مهتاب 🥀🕊
👈قسمت سوم فریاد مهتاب 🥀🕊
👈قسمت چهارم فریاد مهتاب🥀🕊
👈قسمت پنجم فریاد مهتاب🥀🕊
👈قسمت ششم فریاد مهتاب 🥀🕊
🏴 ادامه دارد..............🕯🥀🕊
💥لَـعْـنَ ٱللّٰـهُ
🔥قـٰاتِـلـیٖـکــِــ
🔥وَ ضـٰارِبـیٖـکــِــ
🔥وَ ظـٰالِـمـیٖـکــِــ
🔥وَ غـٰاصِـبـیٖ حقِّـکــِــ
⃟⃝🥀 یـٰامَـوْلٰاتـیٖ
یـٰافـٰاطِـمَـةُ ٱݪــزَّهـرٰاۜ
📌جهت نشر، لطفا از گزینه فوروارد⤵️ استفاده نمائید.
4_6039565045787002767.mp3
3.53M
🏴 السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ
قسمت 6⃣ فریاد مهتاب
ادامه دارد......
🍁🥀🍁🥀🍁🥀🍁🥀🍁🥀🍁
🥀 🏴#کانال _مهدویون🖤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
﷽
🗂مجموعه
❮#هیچکس_به_من_نگفت...! ❯
✅صوتهای بارگذاری شده👇🏼
🔹️قسمت 1️⃣
🔸️قسمت 2️⃣
🔹️قسمت 3️⃣
🔸️قسمت 4️⃣
🔹️قسمت 5️⃣
🔸️قسمت 6️⃣
🔹️قسمت 7️⃣
🔸️قسمت 8️⃣
🔹️قسمت 9️⃣
🔹️قسمت 🔟
🔸️قسمت 1️⃣1️⃣
🔹️قسمت 2️⃣1️⃣
🔸️قسمت 3️⃣1️⃣
🔹️قسمت 4️⃣1️⃣
🔸️قسمت 5️⃣1️⃣
🔹️قسمت 6️⃣1️⃣
🔸️قسمت 7️⃣1️⃣
🔹️قسمت 8️⃣1️⃣
🔸️قسمت 9️⃣1️⃣
🔷️قسمت 2️⃣0️⃣
🔶️قسمت 2️⃣1️⃣
🔷️قسمت 2️⃣2️⃣
🔶️قسمت 2️⃣3️⃣
🔶️قسمت 2️⃣4️⃣
🔶️قسمت 2️⃣5️⃣
🔶️قسمت 2️⃣6️⃣
🔶️قسمت 2️⃣7️⃣
❒❀❒❀❒❀❒❀
27.mp3
2.55M
🟪 هیچکس
🟨 به من
🟥 نگفت...!
#قسمتبیستوهفتم
2⃣7⃣
🎙 به کلام :.
👤مصطفی صالحی
🎼 تنظیم:.
👤مصطفی صالحی
📗برگرفته از کتابِ
🟪 هیچکس
🟨 به من
🟥 نگفت...!
🖊نوشته:.
حسن محمودی
#نشر =
#صدقه_جاریه
🌻🍃🌻🍃🌻
🏴#کانال _مهدویون🖤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۳ 🎬 : سهراب با لحنی آهسته گفت : چرا حرف الکی میزنی ؟ اگر طرف، پسر وزیر دربار
#روایت دلدادگی
#قسمت ۳۴ 🎬 :
با اینکه این درب در قسمت انتهای قصر بود و جایی قرار داشت که آمد و رفت زیادی نمی شد ، اما سه اب با دیدن شکوه و عظمت ساختمان های پیش رویش شگفت زده شد ، بدون اینکه توجهی به نگهبان و حرفهای او با شکیب کند ، داخل شد و وارد پیاده روی سنگفرش شد و با نگاه به درختان سر به فلککشیده ی دو طرف پیاده رو به پیش می رفتند.
سهراب محو دیدن ساختمان هایی بود که از دور به چشم اومی آمدند، ساختمان هایی با پنجره های زیاد و مشبک و رنگی که نمونه ی آن را خارج از قصر ندیده بود .
شکیب با لبخند سهراب را که متعجب ،قصر را زیرو رو می کرد نگاه کرد و گفت : تعجب نکن رفیق ، اینجا که قسمت مرکزی قصر نیست ، اینجا بیغوله ی قصر است. ،اگر قسمت ساختمان های اصلی و شاه نشینش را ببینی مطمئن باش هوش از سرت می پرد.
سهراب سری تکان داد وگفت : انگار پا به سرزمین عجایب گذاشتم ، حکمن زندگی در اینجا بسیار هیجان انگیز است.
شکیب سری تکان داد و گفت : شاید ...اما قصر جایی مخوف است و هزاران راز در خود نهفته دارد ، اینجا هزاران حیله می بینی که نباید دم بزنی...گاهی خود طعمه ی یک نیرنگ می شوی و شاید جانت را این بین از دست بدهی...
با همین حرفها ،آنها به جایی رسیدند که بوی علوفه و پهن اسب نشان می داد نزدیک اصطبل قصر هستند.
رخش با شنیدن صدای اسبها و بوییدن عطر علف تازه ، انگار بی طاقت شده بود و شروع به شیه کشیدن ، کرد.
شکیب اتاقی را کمی جلوتر نشان داد و گفت : برو آنجا در بزن و بگوفرستاده ی یاور خان هستی ، من هم اسبت را در این چمن های هرس نشده،اندکی می گردانم تا دلی از عزا در آورد.
#ادامه دارد
📝 به قلم :ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#روایت دلدادگی
#قسمت ۳۵ 🎬 :
سهراب با شک و دو دلی درب چوبی اتاقی که بیشتر شبیه کلبه های جنگلی بود را زد ، به نظر می رسید چند نفر داخل مشغول گفتگو هستند تا صدای زدن درب بلند شد ،صداها قطع و درب بلافاصله باز شد.
مردی بلند بالا و لاغر اندام با سبیل بلند و تاب داده و چکمه های سیاه و براق جلوی درب ظاهر شد و رو به سهراب گفت : بفرمایید...
سهراب نگاهش را به او دوخت و گفت : مرا یاور خان فرستاده ، گفتند فرار است با شخصی به نام کاووس خان ، ملاقاتی داشته باشم .
آن مرد ، بیرون آمد و درب را بدون آنکه بگذارد سهراب به داخل آن نگاهی بیاندازد ، بست ،دستش را پشت سر سهراب قرار داد و همانطور که او را به پشت کلبه راهنمایی می کرد گفت : کاووس خان ،من هستم ، آنطور که معلوم است تو از کسانی هستی که برای شرکت در مسابقه ،به قصر آمدی ، درست است؟
سهراب بله ای گفت و همزمان سرش را برای تأیید حرف او ،تکان داد.
کاووس خان کمی از سهراب فاصله گرفت و ناگهان روی پاشنه ی پایش چرخید و رو به سهراب با نگاه تیزبینانه ، سر تا پای او را از نظر گذراند ، جلو آمد و گفت : اندام ورزیده ای داری، بگو بدانم اهل خراسانی؟ آیا از هنرهای رزمی هم چیزی می دانی؟ آیا شمشیر زنی ات هم به مانند هیکلت ،چشمگیر است؟
و همزمان با زدن این حرف به جلو رفت.
پشت کلبه فضای وسیع چمنکاری بود که چمن هایش زیادی بلند شده بود و کاملا مشخص بود ، قصر نشینان خیلی التفاتی به این طرف ندارند.
سهراب همانطور که جلوتر میرفت ، اصلا متوجه باز شدن پنجره چوبی پشت کلبه و دو چشم ریزبینی که از آنجا او را می پایید نشد ، با لحنی بلند گفت : نامم سهراب است ، از سیستان می آیم ، گه گاهی تمرین شمشیر زنی می کنم ، اما واقعا نمی دانم در این کار مهارت دارم یانه؟
کاووس سری تکان داد و گفت ،صبر کن الان معلوم می شود.
کاووس با صدای بلند فریاد زد : آهای سرباز ،شمشیر بیاور...و خودش هم دست به قبضه ی شمشیرش برد.
ناگهان مردی با قد کوتاه که لباس سربازان دربار به تن داشت و اصلا سهراب تا آن لحظه متوجه حضورش نشده بود ، با شمشیری در دست به طرف آنها آمد و شمشیرش را به سمت سهراب داد.
سهراب شمشیر را گرفت و خیلی فرز خود را روبه روی کاووس رساند و آمده ی حمله شد.
کاووس که از چالاکی سهراب به وجد آمده بود ،شمشیر را در دست چرخاند ودر یک حرکت به سمت سهراب حمله برد.
سهراب به راحتی ضربت او را دفع کرد و می خواست حمله ای جانانه کند ...اما....
#ادامه دارد
📝 به قلم :ط _حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧