فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهم ترین پله ای که کسی بخواد به امام زمان (عج) نزدیک بشه، همینه
اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
استاد_عالی
🏴#کانال _مهدویون🖤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
4_5857067242520318636.mp3
12.03M
🔸لحظهی دیدار
جزئیاتی کمتر شنیده شده از تشرف مشهور علی بن ابراهیم بن مهزیار به محضر امام عصر علیه السلام
📚 كمال الدين، ج۲ ، ص ۴۶۵
#داستان_تشرف
🏴#کانال _مهدویون🖤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
انا لله و إنا الیه راجعون
اَللّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلی ذلِکَ
شهادت جمعی از شیعیان #پاراچنار پاکستان را خدمت حضرت ولی عصر عج و همه محبان اميرالمؤمنين عليه السلام تسلیت عرض مینمائیم
🏴#کانال _مهدویون🖤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁ ⃟ 🖤 ⃟ ❁ ⃟ 🕯 ⃟ ❁ ⃟ 🖤 ⃟ ⃟ 🕯 ⃟ ❁
🖤یا حضرت مـــــادر 🖤
🕯خبر از یک زن بیمار
🖤شود میمیرم
🕯مادری دست به دیوار
🖤شود میمیرم
🕯با زمین خوردن تو
🖤بال و پرم میریزد
🕯چادرت را نتکان
🖤عرش بهم میریزد
فرارسیدن ایام فاطمیه تسلیت باد
🕯#فاطمیه
🖤#ایام_فاطمیه
🕯#فاطمیه_سلام_الله_علیها
♡◍⃟🖤࿐
■□■@Nasim_oboodiat■□■
❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻راه باز شدن گره از زندگی
🎙 دکتر سعید عزیزی
🏴#کانال _مهدویون🖤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌رحم کنید به خودتان...😔
آیا برای تاریکی #قبر آمادگی دارین⁉️
اگه امروز آخرین روز عمرت باشه چی‼
#مرگ #غفلت #کافی
🏴 #السَّلاَمُعَلَیْکِأَیَّتُهَاالصِّدِّیقَةُالشَّهِیدَةُ
🏴#کانال _مهدویون🖤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه حضرت زهرا سلام الله علیها از امامش دفاع کرد؟
🎙استاد #رفیعی
🏴#کانال _مهدویون🖤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
#فریادمهتاب🏴
کتاب صوتی "فریاد مهتاب"
خاطرات مادر مظلوم مدینه
📗معرفی_کتاب
کتاب #فریادمهتاب به قلم شیوای استاد مهدی_خدامیانآرانی شرح ۷۵ روز از زندگانی حضرت فاطمه (سلاماللهعلیها ) ازوفات پیامبراکرم تاشهادت امابیهااست.
فریاد مهتاب فریاد مظلومیت فاطمه سلام الله علیها است و شما می توانید از حوادثی که بعد از وفات پیامبر صلی الله علیه و آله رخ داده ،هرروز در قالب داستان باخبر شوید.
قسمتهای بارگذاری شده
💠 (لطفا روی متن👇آبی کلیک کنید)
👈قسمت اول فریاد مهتاب 🥀🕊
👈قسمت دوم فریاد مهتاب 🥀🕊
👈قسمت سوم فریاد مهتاب 🥀🕊
👈قسمت چهارم فریاد مهتاب🥀🕊
👈قسمت پنجم فریاد مهتاب🥀🕊
👈قسمت ششم فریاد مهتاب 🥀🕊
👈قسمت هفتم فریاد مهتاب🥀🕊
👈قسمت هشتم فریاد مهتاب🥀🕊
👈قسمت نهم فریاد مهتاب 🥀🕊
👈قسمت دهم فریاد مهتاب 🥀🕊
👈قسمت یازدهم فریادمهتاب🥀🕊
🏴 ادامه دارد..............🕯🥀🕊
💥لَـعْـنَ ٱللّٰـهُ
🔥قـٰاتِـلـیٖـکــِــ
🔥وَ ضـٰارِبـیٖـکــِــ
🔥وَ ظـٰالِـمـیٖـکــِــ
🔥وَ غـٰاصِـبـیٖ حقِّـکــِــ
⃟⃝🥀 یـٰامَـوْلٰاتـیٖ
یـٰافـٰاطِـمَـةُ ٱݪــزَّهـرٰاۜ
📌جهت نشر، لطفا از گزینه فوروارد⤵️ استفاده نمائید.
4_5765001006463060248.mp3
4.97M
🏴 السَّلاَمُ عَلَیْکِ أَیَّتُهَا الصِّدِّیقَةُ الشَّهِیدَةُ
قسمت 1⃣1⃣ فریاد مهتاب
ادامه دارد......
🍁🥀🍁🥀🍁🥀🍁🥀🍁
🥀@zekrroozane ذکرروزانه
داستان تشرفات به محضر امام زمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف
🔹️داستان تشرف شماره1
🔸️داستان تشرف شماره2
🔹️داستان تشرف شماره3
🔸️داستان تشرف شماره4
🔹️داستان تشرف شماره5
🔸️داستان تشرف شماره6
🔹️داستان تشرف شماره7
🔸️داستان تشرف شماره8
🔹️داستان تشرف شماره9
🔸️داستان تشرف شماره10
🔹️داستان تشرف شماره11
🔸️داستان تشرف شماره12
🔹️داستان تشرف شماره13
🔸️داستان تشرف شماره14
🔹️داستان تشرف شماره15
🔸️داستان تشرف شماره16
🔹️داستان تشرف شماره17
🔸️داستان تشرف شماره 18
🔹️داستان تشرف شماره 19
🔸️داستان تشرف شماره 20
🔹️داستان تشرف شماره 21
🔸️داستان تشرف شماره 22
🔹️داستان تشرف شماره 23
🔸️داستان تشرف شماره 24
🔸️داستان تشرف شماره 25
🔸️داستان تشرف شماره 26
🔹️داستان تشرف شماره 27
ادامه دارد.....⏳️
✳️ جهت نشر، لطفا از گزینه فوروارد⤵️ استفاده نمایید
۔(17).mp3
4.53M
🔷 داستان تشرف شماره 28
🔴 تشرف آیت الله مدنی و گلایه امام عصر (عج) از افرادی که در تعقیبات نماز خود برای فرج دعا نمیکنند
🎙#ابراهیم_افشاری
𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍𑁍
🏴#کانال _مهدویون🖤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
✤|➟@mahdvioon✤
══❈═₪❅🏴❅₪═❈══
🌻«☆♡ܩܣܥویوܔ♡☆»🌻
#روایت دلدادگی #قسمت ۴۸ 🎬 : یک هفته از زمانی که گلناز به کاروانسرا رفت و دست خالی برگشت می گذشت. یک
#روایت دلدادگی
#قسمت ۴۹ 🎬 :
سهراب هفت روز بود که مقیم این مکان مقدس شده بود و فقط برای گرفتن دست نماز و قضای حاجت بیرون میرفت و حتی یک بار هم ، به رخش که جان او به جان اسبش بسته بود ، سر نزده بود .
دیگر نه در بند خور و خواب بود و نه دیگر امور دنیا...گرچه از لطف و کرم امامش ،خوراکش سر وعده می رسید ،اما او حاجتی داشت که نیت کرده بود تا رفع آن حاجت از این مکان مطهر بیرون نرود.
هفت روز بود که بست نشسته بود در گوشه ای ترین مکان حرم که از دید دیگران پنهان بود ، او رسم سخن گفتن با بزرگان را نمی دانست ، اما حرف دلش را با زبان بی زبانی به امامش می گفت... او خود را بی پناهی می دانست که چشم منتظر پدر و آغوش گرم مادری در انتظار او نبود ، بی پناهی که بی کس و کار بود ، نه شغل و پیشه ای داشت و نه پول و سرمایه ای....جز راهزنی چیزی نمی دانست که آنهم مدتی بود توبه کرده بود و تمام دار وندارش هم از دست داده بود ...پس بی پناهی بود که به این حریم پناه آورده بود. او حالا با روند کار خُدّام حرم آگاه بود ، غلامرضا که اکثر اوقات در حرم بود و گاهی که غیبش میزد ، برای رسیدگی به امور زائران بود، چند خادم جوان هم بودند که رسیدگی به نظافت و امور حرم بر عهده شان بود و اینک که صبح تازه از پشت کوه های مشرق زمین طلوع کرده بود ،یکی از آنها بر بالای نردبانی رفته بود تا شمع های داخل چلچراغ بالای ضریح را تعویض نماید.
سهراب همانطور که زانو در بغل گرفته بود و حرکات آن خادم جوان را می پایید ، متوجه سرو صدایی در حرم شد.
دیگرِ خادمان با شتاب و البته احترام به نزد تک تک زائران داخل حرم میرفتند و چیزی در گوششان زمزمه می کردند و درکمال تعجب ،هر زائر با شنیدن سخنان آنها ،سریع از جا بلند می شد و به بیرون می رفت.
سهراب حدس زد که احتمالا می خواهند کل حرم را جارو نمایند ، اما کف حرم و سنگهای مرمر اینجا مانند آینه می درخشید .
سهراب که حوصله ی هوای بیرون را نداشت ، خود را به داخل پناهگاهش کشید و مانند جنینی در رحم مادر، روی دستانش خوابید و طوری وانمود کرد که اگر یکی از خادمان متوجه حضور او می شد ، با دیدن اینکه او در خواب است ، به سهراب رحم کند و از بیرون نمودن او خودداری نماید.
اما هیچ کس متوجه سهراب نشد و خیلی زود ،حرم خلوت خلوت شد، حتی آن مردجوانی که شمع های چلچراغ را عوض می کرد نیز فی الفور بیرون رفت.
سکوت همه جا را فرا گرفته بود.
سهراب چشمانش را روی هم فشار میداد ، اما حرکت نسیمی فرح بخش را در اطرافش حس می کرد ،ناگهان...
#ادامه دارد...
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۰ 🎬 :
سهراب متوجه شد خبری از نظافت و جارو و...که تصورش را می کرد نیست ، اما حضور کسی را در اطرافش احساس کرد.
شک داشت که از خادمان حرم باشد یا کسی دیگر؟ ...پس ترجیح داد خود را به خواب بزند تا کسی مانع ماندن او داخل حرم نشود.
همانطور که در عالم تخیلات خود غرق بود ، ناگهان صدای نازک زنانه ای که اندکی لرزش در آن موج میزد بلند شد :
سلام مولای خوبم ، سلام امام عزیزم ، سلام مراد زندگی ام ، سلام ای برکت حیاتم، سلام ای دستگیر درماندگان ، به خداوند قسم که من درمانده ای هستم بی وفا ، بنده ای هستم غافل که فقط هنگام حاجت و نیاز، یاد بزرگان می کنم ، مرا ببخش مولای کریمم ، مرا عفو نما آقای رئوفم ، این بنده ی حقیر را به بزرگی خودت ببخش و بر من خرده نگیر ، مولای عزیزم ، دردی به دلم رسیده که نمی توانم آن را بازگو کنم ، ترسم از آن است که مرا به سُخره گیرند ، اما شما که دوای درد بی درمانید ، شما نانوشته ، نوشته می خوانید و ناگفته راز دل می دانید...
حال که خود می دانید در دلم چه می گذرد ، دستم را بگیر ، خودتان شاهدید که در طول عمرم، آنچنان پرورش یافتم و آنچنان عمل کردم که رضایت خدا و ائمه را در بر داشته باشد .
اما نمی دانم این نسیمی که به دلم وزیده ، واقعا نفحاتی روحانی ست یا هوسی ست زود گذر....مولای خوبم همه ی امور را به دستان با سخاوت شما سپردم ، اگر هوس است که خود آتش درونم را خاموش کن که پناه آوردم به درگاهت که از غیر ببُرم و به شما نزدیک شوم و اگر چیزی غیر از هوس است ، خود کرم کن آنچه را که می دانی مصلحتم است....رشته ی زندگی ام به دستان شما....اختیار این دخترک گنهکار از آنِ شما....بزرگ من هستید و بزرگی نمایید برای این دخترک سراپاتقصیر...
سهراب که از طرز سخن گفتن این غریبه ی شیرین زبان و با ادب، به وجد آمده بود ، آرام از جا برخاست.
انگار پاهایش به اختیار او نبود ، به سمتی که از آنجا صدا می آمد راه افتاد ، درست بالای سر قبر مطهر ، دخترکی به زیبایی خورشید ، روبنده را بالا زده بود و گرم گفتگو با امام رضا(ع) بود.
چشم سهراب به آن چهره ی پری رو که مملو از اشک بود، افتاد .
انگار بندی درون قلبش پاره شد ، گرمی چیزی را در دل احساس کرد ، احساسات متناقضی به او دست داده بود ،هم گرمش بود و هم احساس لرز می کرد،هم دوست داشت با این دخترک که نمی دانست کیست و از کجا آمده ، هم صحبت شود و هم روی آن را نداشت که خود را نشان این فرشته ی زیبا دهد...
مردد برجای خود ایستاده بود و آن دخترک زیبا رو هم بدون اینکه متوجه حضور سهراب باشد ، همانطور که قرآن را در آغوشش می فشرد با امام رضا (ع ) ،سخنها می گفت...
#ادامه دارد....
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌨💦🌨💦🌨💦
#روایت دلدادگی
#قسمت ۵۱ 🎬:
سهراب مانند روحی که گویی اختیار حرکاتش به دست خودش نبود ، با آرامی جلورفت و جلو رفت.
خیره به چهره ای زیبا که به جرآت می توانست قسم بخورد که در عمرش هرگز چنین فرشته ی زیبارویی ندیده ، بود.
در یک قدمی او و نزدیک ضریح مطهر زانو زد و آرام گفت : س...سلام
فرنگیس با شنیدن صدای ناگهانی یک مرد غریبه ،آنهم در حالی که به او گفته شده بود ، هیچ کس در این مکان مطهر نیست ، با خشم روبنده اش را پایین انداخت و سرش را بالا گرفت و با تحکم گفت : شما به چه جرأتی... و تا نگاهش به صورت آشنای سهراب افتاد ، انگار حرف در دهانش خشکید...در حالیکه سراسر وجودش را هیجانی شدید ،فرا گرفته بود ،با دست پاچگی ،قرآن را به طرف سهراب داد و گفت : س...سلام ، شما قرآن خواندن می دانید؟ می شود برایم چند آیه از قرآن بخوانید؟
فرنگیس اصلا نمی دانست چه می کند و چه می گوید و دلیل این خواسته اش چه بود؟ آنهم از جوانی که تنها هفت روز پیش در میدان مسابقه دیده بودش و هیچ شناخت دیگری از او نداشت و فقط میدانست نامش سهراب است و از سیستان آمده و نمی توانست که انکار کند، این جوان دل او را ربوده بود.
سهراب مبهوت از حرکت این دخترک زیبا و دستپاچه تر از او ، نگاهش را از چشمهای فرنگیس که از زیر روبنده پیدا بود ، گرفت و به زمین دوخت و همانطور که قرآن را از دست دخترک می گرفت به آرامی گفت : آری تلاوت قران را می دانم ، نگاهش از زمین به قرآن کشیده شد و همانطور که این کتاب الهی را لمس می کرد ، متوجه شد قرآن نفیس و گرانبهایی باید باشد ، اما سهراب اینقدر گیج احساسات درونی اش بود که متوجه نشد ، کتاب پیش رویش ،همان است که او بعد از گذشت چندین سال ، برای بدست آوردنش راهی خراسان شده ، اگر او به هوش بود و صفحه ی اول قرآن را میگشود ، حتما نام خود را آخرین نفر شجرنامه ای که در این صفحه قرآن نوشته شده بود ، می دید....
سهراب که سعی می کرد وانمود کند ،حالت عادی دارد ، قرآن را در دست گرفت ، بسم اللهی زیر لب گفت و کلام خدا را باز کرد.....
#ادامه دارد..
📝 به قلم : ط_حسین
💦🌨💦🌨💦🌨💦
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼