#ایلماه
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
💠https://eitaa.com/joinchat/3330736345Cfb4ce748ea
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_اول🎬:
ایلماه بی تابانه داخل کلبه چوبی بی هدف راه می رفت و هراز گاهی از درز بین دو لنگه پنجره بیرون را نگاه می کرد.
نه! هیچ خبری نبود، درختان سرسبز و زیبای جنگل همچون همیشه سر به آسمان داشتند و گاهی با وزیدن نسیمی برگهایشان تکان می خورد.
ایلماه خسته از اینهمه بیهوده راه رفتن به سمت تخت چوبی که گوشه کلبه بود رفت و همانطور که روی تخت می نشست با خود زمزمه کرد: نکند کسی نیاید؟! یعنی شاید مجبور شوم به روستا برگردم؟! اوه...نه...نه...من دیگر طاقت دوری ندارم و مطمئن هستم که او هم همین حس را دارد.
ایلماه پشتش را به دیواره چوبی کلبه تکیه داد و چشمانش را بست، او می خواست ریشه این عشق را در بیاورد، عشق دخترکی روستایی به شاه ایران و البته این عشق دو طرفه بود و خود شاه پیش از این که فقط ولیعهد ایران بود، بارها و بارها به این عشق اعتراف کرده بود و اینک که در نوجوانی تاج گذاری کرده بود، باز هم به فکر ایلماه بود.
ایلماه کودکی هایش را به یاد می آورد از وقتی که چشم باز کرده بود در کنار ناصر میرزا بود، اصلا مادرش همیشه میگفت که ایلماه و ناصرمیرزا در یک شب و در یک ساعت و در یک خانه به دنیا آمدند.
خیلی خنده دار بود، دختر سیدباقر، یک مرد روستایی با پسر محمدشاه قاجار در یک خانه و توسط یک قابله به دنیا آمده باشند.
انگار این بازی روزگار بود و دست تقدیر جوری رقم زده بود که ایلماه و ناصر میرزا همیشه با هم باشند.
او بارها از مادر خدابیامرزش پرسیده بود که چطور امکان دارد، همسر شاه با حال نزار بارداری در روستایی دور افتاده مثل «کهنمو» زندگی کند آنهم ملک جهان خانم که ملکه ایران بود و تنها چیزی به ذهنش می رسید این بود که : نکند خاله زنک های حرمسرای محمد شاه قاجار باعث تبعید سوگلی حرم به این روستا شده باشند و اما هر بار که از مادرش این سوال را می پرسید، مادر چنین جواب میداد...
ادامه دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🔆🔅🔆🔅🔆🔅
#ایلماه
#داستان_واقعی
#قسمت_دوم🎬:
حرفهای مادرش حمیده خانم در گوشش زنگ میزد: نه...اینگونه ناپخته حرف نزن، ملک جهان خانم، همسر اول محمد شاه قاجار بود، درست است که شاه چندین زن داشت و این بدان معنا نبود که از ملک جهان خانم بریده باشد!
اصلا چند زنی بین تمام شاه ها مرسوم است، آخر مگر میشود یک شاه فقط یک زن داشته باشد؟!
شاه مملکت است آنهم مملکت بزرگی مثل ایران! پس باید حرمسرایی داشته باشد تا برای او بچه های زیادی بیاورند و ریشه شاه محکم شود، آخر بچه، آنهم پسر حکم ریشه را دارد، اگر ملک تاج خانم وقت تولد پسرش ناصرالدین میرزا که اینک شاه شده بود، در روستای کهنمو بود، آن دلیل دیگری داشت.
دخترم ایلماه! شاهان ایران معمولا برای حفظ امنیت خانواده شان، در مواقع حساس آنها را از پایتخت دور می کردند و در جایی امن ساکن می نمودند، در آن سالها، محمد شاه به همراه عباس میرزا در ایالت خراسان مشغول جنگ بود، جنگ با قبایل سنی مذهب که خون شیعه ها را در شیشه کرده بودند و برای همین خانواده اش از تهران به تبریز نقل مکان کردند.
اصلا در تبریز عمارت های شاهانه برای اقامت طولانی مدت خانواده شاه برپا کرده بودند، آن زمان هم ملک جهان خانم همراه خانواده اش و برادر و خواهرهایش ساکن تبریز بودند و محمد شاه اینقدر علاقه شدیدی به ملک جهان خانم داشت که مهدی قلی بیک را مامور محافظت از او کرده بود، مهدی قلی بیک برادر ملک جهان خانم بود اما مرد رند سیاست است و حضورش در کنار محمد شاه ضروری بود، اما محمد شاه محافظت از ملک جهان خانم را واجب تر می دانست، آنها در تبریز ساکن بودند که چند سال پیش درست زمان تولد تو و ناصرالدین میرزا، بیماری وبا شایع شد، خیلی از مردم بیگناه در این بیماری از دست رفتند، شنیده ام که پسر دیگر ملک جهان خانم هم در خردسالی از بین رفت و همین باعث شد برای اینکه ملک جهان خانم که پا به ماه بود به این بیماری مبتلا نشود، او را به کهنمو که روستایی پاک پاک بود و هیچ اثری از بیماری در اینجا دیده نمی شد منتقل کنند و بعد از آمدن خانواده شاهانه، این روستا را قرنطینه کردند تا درگیر این بیماری خانمان سوز نشود، که نشد.
ایلماه به یاد حرفهای مادرش افتاده بود، قطره اشکی را که گوشه چشمش کز کرده بود با سر انگشت گرفت و در افکارش غرق شد و ذهن او ، او را به داستان تولدش که از زبان مادرش حمیده خانم شنیده بود، کشاند.
ادامه دارد...
✏️به قلم:ط_حسینی
🔆🔅🔆🔅🔆🔅
#داستان_واقعی
#ایلماه
#قسمت_سوم🎬:
حمیده خانم برای ایلماه چنین تعریف کرده بود: دردی جانکاه در جانم می پیچید و ول می کرد، به گمانم ساعت نزدیک نیمه شب بود، دردها تندتر از قبل شده بود.
ماما سوجان که از سرشب به خانه ما آمده بود، به رنگ و رخم نگاه می کرد و همانطور که دهان بی دندانش را با خنده از هم می گشود سری تکان می داد و میگفت: حمیده خانم! طاقت بیار دخترم، دردهات تازه گرم شدن، ان شاالله این بار بعد از چهارتا پسر، یک دختر شیرین شکر برای آقا سید باقر بیاری، پس اینقدر ناراحتی نکن، ارزشش را داره باید یه مونس داشته باشی، یه گریه کن که اگر فردا روزی دور از جون افتادی مردی بیاد بالا مزارت گریه کنه که نگن مجلسش بی سرو صدا بود...
ماما سوجان همانطور که آب گرم که بخار از آن به هوا بلند بود را توی تشت میریخت، اینطور حرف میزد تا من دردها را راحت تر تحمل کنم.
توی همین عالم بودم که کسی محکم به در چوبی کلبه زد.
ماما ساجون به خیال اینکه پدرت سید باقر صبرش سر اومده و داره به در میکوبه صداش را بلند کرد و گفت: آقا سید، چرا شتاب می کنی بابا؟! صدای گریه نوزاد شنیدی که اینطور بی طاقت شدی؟! نه سید، هنوز خبری نیست با پسرات همون جلو در نگهبانی بدین تا...
هنوز جمله ماما تموم نشده بود که صدای مردی از پشت در بلند شد: ماما سوجان! فوری بیا بیرون کارت دارم.
سوجان این پیرزن مهربان یکه ای خورد و گفت: وای بلا به دور! این دیگه کیه، گمونم از اهالی روستا نباشه، صداش که نا آشناست، لهجه اش هم به ما نمی خوره...
همانطور که از شدت درد گوشه چارقدم را توی دهانم جا میدادم گفتم: از وقتی خانواده شاه اومدن اینجا، رفت و آمد غریبه ها به کهنمو زیاد شده که دوباره لگدی به در آمد و پشت سرش فریادی بلند شد: آخه زن حسابی مگه به تو نیستم؟! جان ملک جهان خانم و بچه اش در خطره، اگر مویی از سرشون کم بشه به خدا قسم میدم به درختای همین جنگل ببندنت و اونقدر بزننت تا بمیری یا اصلا با همین اسلحه میکشمت...
ماما سوجان نگاهی به من کرد و هراسان از جا بلند شد، رفت پشت پرده جلو در و لنگه در را باز کرد و گفت: چی شده مرد غریبه؟! چرا هنوز نیومده ما را به تیر و تفنگت میبندی؟!
مرد که مشخص بود عجله دارد، گفت: من مهدی قلی بیگ هستم، حتما آوازه ام را داری، رفیق گرمابه و گلستان محمد شاه، برادر ملک جهان خانم!
ملکه ایران حالش خوب نیست، پا به ماه هست و از بخت بد، مامای دربار بیمار شد و مرخصش کردیم و قرار بود مامایی از تهران برامون بفرستند و الانم حکمن توی راه رسیدن به اینجاست اما حال ملکه خوب نیست، پرس و جو کردیم و فهمیدیم توی این روستا تو کاربلد مامایی هستی حالا هم بیا، سوار بر گاری بشو، تا خونه موقت شاهانه راهی نیست...
ماما سوجان با لحنی لرزان گفت: ببخشید نشناختم، اما وضع من را میبینید، زائو دارم، اگر از اینجا برم این زن معصوم و بچه اش از دست میرن..
مهدی قلی بیگ فریاد زد: به جهنم که از دست برن من میگم ملک جهان...
در این هنگام صدای پدرت سید باقر بلند شد که به مهدی قلی بیگ اعتراض می کرد، خلاصه بحثشون بالا گرفت و حالا سر وجود ماما سوجان دعوا به پا شده بود، اما مشخص بود زور از مهدی قلی بیگ میشه، آخه اونا درباری بودن و ما مردم عامی، من دردم شدید شده بود و ملک جهان خانم هم انگار مثل من بود، چاره ای نبود باید فکری می کردند.
انگار مغز همه قفل شده بود که در این لحظه ماما ساجون که زنی دنیا دیده بود پیشنهادی داد که مورد قبول هر دو طرف قرار گرفت و بنا به پیشنهاد ماما سوجان، من را با اون حال نزار به همراه ماما سوجان سوار گاری کردند تا من هم داخل یکی از اتاق های امارت موقت شاهانه بشم که ماما سوجان همزمان بتونه بالای سر هر دو زن زائو که یکی زن روستایی و یکی هم ملکه مملکت بود، حضور داشته باشد.
ادامه دارد...
✏️✏️به قلم:ط_حسینی
❥❥❥🌺@mahdvioon 🌺❥❥❥
٠٠••●●❥❥❥❥🌸
٠٠••●●❥❥❥❥🌺
٠٠••●●❥❥❥❥🌼
💠بسته معنوی شبانه ی کانال مهدویون
جهت دسترسی آسان به دعاها روی عبارات آبی رنگ را بزنید👇👇
🔹سوره واقعه
🔸دعای صحیفه سجادیه
🔹دعای فرج
🔸سوره توحیدهدیه به امام زمان عج
🔹️خداوندساعت زنگی دارد
التماس دعای فرج از همه ی شما اعضای محترم کانال مهدویون
🌍 اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ 🌤
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
@mahdvioon
✾✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐✾✾
سوره مبارک یس
✅ فایل پاکسازی چاکرای قلب هرشب قبل خواب👈👈کلیک کنید ❤️❤️❤️❤️❤️
اگه باز نشد بزن رو لینک تا باز بشه👇👇👇
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
🌷اَلٰا بِذِكْرِٱللّٰـهِ تَطْمَئِنُّ ٱلْقُلُوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
✅️کپی حلال
✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #قرارهرشبمانبامولا 💢
#دعــــــــــــای_فـــــــــرج🤲🏻
❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍
✿ฺ اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ
✿ฺوَ انْکَشَفَ الْغِطآء وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ
✿ฺوَ ضاقَتِ الاَْرْض وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
✿ฺوَ اَنْتَ الْمُسْتَعان وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی
✿ฺوَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ
♡ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد
اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِران یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ ♡
✿ฺالْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
✿ฺاَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
✿ฺالسّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
✿ฺالْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
✿یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ
✿ฺبِحَقِّ مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین
❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍༄❁༄𑁍
🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا
🕊
🥀🕯🚩
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوب
@mahdvioon