eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
به حیف نون گفتن بفرما شام ‏گف خونه شام خوردم ‏اصرار میکنید یه مزه مزه میکنم ‏بعد یه ساعت صاحبخونه گفت ‏داداش ایندفعه خونه مزه مزه کن شام اینجا بخور 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
✅ کارهای عبادی اگر بدون اخلاص باشد، باطل از قسمتی از عمل باشد. البته انگیزه‌های تبعی با اخلاص منافات ندارند و موجب بطلان عمل نمی‌شوند مانند؛ خواندن نماز به قصد قربت به نحوی که دیگری هم بشنود و فرا بگیرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳پیمانه برنج آبکش شده رو با مخلوطی از:۲لیوان ماست پرچرب.زعفرون آبشده به اندازه ای که خوشرنگ بشه.۳ق غ گلاب.۲عدد تخم مرغ کامل.مقداری نمک.۳ق غ روغن مایع همه رو با برنج مخلوط کردم .حالا کف قابلمه و دیواره های داخلیش رو چرب کردم یه لایه از این ته چین ریختم روی اون بادمجون حلقه شده و سرخ شده گذاشتم روی بادمجونا گوشت چرخ کرده ریختم و دوباره یه لایه بادمجون چیدم بعدم بقیه ته چین رو اضافه کردم با پشت قاشق کمی فشردش کردم.در قابلمه رو بستم اولش حرارت رو کمی زیاد کردم تا بخار بپیچه داخلش بعد حرارت رو کم کردم تا دم بکشه حدودا نیم ساعته آماده شد.(گوشت چرخ کرده رو با پیاز و روغن و زردچوبه تفت دادم و کمی رب گوجه بهش زدم ).میتونید بجای گوشت چرخ کرده از تیکه های مرغ استفاده کنیدn‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
عید قربان تمام شده بیام بیرون ؟ 😂😂😂 🕊🌷🕊 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت بیست و نهم🌸 فریاد زدم: «اگر بمانی، کشته می‌شوی. تو نیایی، ما هم نمی‌رویم.» وقتی دید حسابی عصبانی هستم و چاره‌ای ندارد، پا شد. کمی‌ به دور و برش نگاه کرد. بعد ظرف غذایش را از روی آتش برداشت و گوشه‌ای گذاشت. دست بچه‌ها را گرفت و راه افتاد: «برویم فرنگ، اما با دست خالی؟ چیزی برنداریم؟» جای ماندن نبود. گفتم: «برمی‌گردیم. ارتش ما آن‌ها را عقب می‌زند. نگران نباش.» از در خانه بیرون می‌آمدیم که یک‌دفعه دایی بزرگم احمد حیدرپور را دیدم. با ماشین، تازه رسیده بود. ماشینش، پر بود از وسایل و خوراکی که برای مراسم فاتحه‌خوانی دایی‌ام آورده بود. قرار بود توی آوه‌زین فاتحه بگیریم. هراسان گفتم: «خالو، باید فرار کنیم. دشمن توی خانۀ ماست. خانه خراب شدیم. چه فاتحه‌ای؟ چه مراسمی؟ دشمن خانه‌مان را گرفت. باید برای خودمان مراسم بگیریم!» همین ‌جور یک‌بند حرف می‌زدم و می‌نالیدم. خالویم توی راه عراقی‌ها را دیده بود و خبر داشت. چشم‌هایش سرخ شده بود. به وسایل اشاره کرد و گفت: «اول این‌ها را قایم کنیم، بعد برویم.» با کمک مادرم، همۀ آن‌ها را توی خانه قایم کردیم و رویشان را با چوب و پارچه پوشاندیم که به غارت نرود. بچه‌ها که نگرانی ما را می‌دیدند، گریه می‌کردند. علیمردان هم سر رسید و با با پدر و مادر، دایی‌احمد و بچه‌ها، با عجله و بدون اینکه چیزی برداریم، به طرف کوه آوه‌زین و چغالوند فرار کردیم. هر طرف سر می‌چرخاندی، زن و بچه و پیر و جوان را می‌دیدی که به سمت کوه فرار می‌کنند. اولین تپه را که پشت سر گذاشتیم، کمی ‌خیالم راحت شد. اما باید چند تپه دورتر می‌رفتیم. فریاد زدم: «خدایا، حق ما را بگیر!» خواهرهای کوچکم لیلا و سیما، گریه می‌کردند. سرشان داد زدم و گفتم: «آرام باشید. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. نترسید، من همراهتان هستم.» بعد دست خواهر و برادرهایم جبار و ستار و سیما و لیلا را گرفتم و با هم شروع کردیم به دویدن. لیلا دوازده ساله بود؛ جمعه سیزده ساله، سیما و جبار پنج ساله و ستار ده ساله. جوان‌های روستا توی آوه‌زین مانده بودند. از دور آن‌ها را می‌شد دید که این طرف و آن طرف می‌دوند و مردم را با زور به سمت کوه‌ها می‌فرستند. از همان راه فریاد زدم: «بیایید.» آن‌ها هم از همان‌جا فریاد می‌کشیدند و اشاره می‌کردند که فرار کنیم. می‌خواستند ماها زودتر دور شویم. تانک‌ها داشتند از سمت دشت به روستا نزدیک می‌شدند. ده‌ها سرباز، کنار تانک‌ها حرکت می‌کردند. دشت پر از نظامی‌های صدام شده بود. صدای تانک و توپ و خمپاره، گوش را کر می‌کرد. تنها چیزی که با خودم برداشته بودم، چاقو بود. یک لحظه که ماندیم تا نفس چاق کنیم، از همان راه، سربازها را دیدم که وارد آوه‌زین شدند. با زور وارد خانه‌ها می‌شدند و سر کسانی که مانده بودند، فریاد می‌کشیدند. سعی داشتند مردم را توی خانه‌ها حبس کنند. نمی‌گذاشتند کسی بیرون بیاید. مرتب به مردم توپ و تشر می‌زدند. مادرم از روی تپه، با وحشت به سربازها نگاه می‌کرد. بعد رو برگرداند طرفم و با لرزشی که توی صدایش بود، گفت: «دالگه، دخترم، چقدر نزدیک بودند!» با ناراحتی گفتم: «وقتی می‌گویم فرار کنیم، فکر می‌کنی دروغ می‌گویم؟» وقتی فهمید عراقی‌ها چقدر نزدیک‌اند، از ترس زبانش به لکنت افتاده بود. تا آن وقت باور نکرده بود که آن‌ها این‌قدر نزدیک شده باشند. مردم آوه‌زین گروه گروه به طرف کوه‌ها می‌دویدند. بعضی‌ها حتی کفش به پا نداشتند. به راهمان ادامه دادیم. تا کوه، یک‌نفس دویدیم و وقتی رسیدیم، پشت سنگ‌ها نشستیم تا نفس تازه کنیم. از دور به ده نگاه کردم. نظامی‌ها، مثل مور و ملخ به دشت مقابل و روستا حمله کرده بودند. همه جا دود بود و آتش. (پایان فصل چهارم) https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
🌸قسمت سی‌ام🌸 فصل پنجم شب آرام‌آرام از راه می‌رسید. همه کنار هم، پشت صخره‌ها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی‌ام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آن‌ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: «اقل‌کم شما بمانید. ما اینجا تنها هستیم. اگر یکهو عراقی‌ها تا اینجا جلو بیایند، دست‌تنها چه کنیم؟» در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها و انفجار توپ و خمپاره لحظه‌ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلان‌غرب هم نیروهای خودمان به طرف گورسفید توپ و بمب پرتاب می‌کردند. آوه‌زین و گورسفید، شده بود خط مقدم جبهه! توی تاریکی شب، بچه‌ها وحشت‌زده به آتش گلوله‌ها نگاه می‌کردند و می‌لرزیدند. زن‌های روستا، کم‌کم یک جا جمع شدیم. کنار هم نشسته بودیم که یکی از زن‌ها گریه‌کنان گفت: «این چه بلایی بود سرمان آمد؟ چه گناهی کرده‌ایم که باید تقاصش را پس بدهیم؟» با ناراحتی برگشتم طرفش و گفتم: «این حرف‌ها چیه؟ مگر قرار است گناهی کرده باشیم؟ یک خدانشناس به ما حمله کرده. جنگ است، جنگ. باید مقاومت کنیم تا پیروز بشویم.» زن، با دستمال روی سرش، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «با دست خالی؟ با این همه توپ و تانک که دارند، کی می‌توانیم جلوشان را بگیریم؟» به زن‌ها که نگاه کردم، دیدم همه‌شان ناامید و ناراحت‌اند. آخر شب، مردها طاقتشان تمام شد. بلند شدند و گفتند: «ما می‌رویم!» زن‌ها هول کردند. چند تاشان داد و بیداد کردند و گفتند «نروید؛ شما بروید، ما چه ‌کار کنیم؟» مردها تصمیمشان را گرفته بودند. فقط پیرمردها ماندند و بقیه راه افتادند. وقت رفتن، دایی‌احمد دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «فرنگیس، تو غیرت مردها را داری. حواست به بقیه باشد.» دلم لرزید. دایی‌احمد و علیمردان و بقیه، خداحافظی مختصری کردند و با هم رفتند پایین. تا نزدیک صبح، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانک‌ها و سربازها رو به گورسفید برمی‌گردند. همه‌اش از خودمان می‌پرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت، دایی‌حشمت را دیدم که از تپه‌های سمت گیلان‌غرب بالا می‌آید. وقتی رسید، در حالی که نفس‌نفس می‌زد، دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. دایی‌حشمت وقتی قیافه‌های منتظر ما را دید، خندید و گفت: «مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان‌غرب بشوند. اِهکی، عراق گفته بود می‌خواهد بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مرده باشیم. فعلاً که توی گورسفید فلج شده‌اند.» یکی با تعجب پرسید: «چطور؟ چطوری عراقی‌ها را عقب زدند؟» دایی با حوصلۀ تمام نشست روی یک تخته‌سنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: «با ماشته و دستمال!» همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: «با ماشته؟!» اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: «جاتان خالی. مردم گیلان‌غرب، زن و مرد کنار رودخانه گورسفید جمع شدند و عراقی‌ها را زن‌ها با روسری‌هاشان عقب راندند.» با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چطور می‌شود؟» دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد: «اول گونی‌هایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زن‌ها رفتند و از خانه‌هاشان، هر چی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسری‌های پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقی‌ها برگشت. تمام زمین‌های کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانک‌ها و ماشین‌هاشان که می‌آمدند از زمین‌های کشاورزی رد شوند، در گل می‌ماندند. https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁 👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 اعلام برندگان این ماه از مسابقات تیر ماه مه گلی ❤️ ❤️ ❤️❤️ ❤️ ❤️ ❤️❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ سر کار خانم مهسا علیزاده سرکار خانم درسا جعفری فام جناب اقای سهیل شکری 📌لطفا جهت اخذ هدیه تان تا ۲۴ ساعت اینده ب ایدی زیر مراجعه کنید👇 @mariamm313 🎁 👏 🎁 👏 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🍃دوستان گرامی؛ نماز اول وقت 😊😊
هوش قوری A میتواند 32 فنجان چای در خود جای دهد، قوری B چند فنجای چای را میتواند در خود جای دهد؟ 🤔 . https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🌹🌹دوستانی که مایلند در مسابقه شرکت نمایند پاسخ را تا فردا شب به ایدی زیر ارسال نمایند👇👇 @mariamm313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 ؟ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻧﺠﺎﻳﻰ ﻧﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﻳﻪ ﭘﺬﻳﺮﺍﻳﻰ ﺻﺪ ﻣﺘﺮﻯ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﺗﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﻛﻠﻰ ﺍﻣﻜﺎﻧﺎﺕ ﺩﻳﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ : ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻭ ﺩﺭک ﻣﺘﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ : ﺟﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﺑﻬﺶ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻰ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﻴﺎﺩ ﺭﻭ ﻟﺒﺎت ؛ ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ : ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﺍﻣﻨﻴت ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ : ﻳﻪ ﺍﺳﺘﻜﺎﻥ ﭼﺎﻯ ﮔﺮﻡ ﺩﺭ ﻛﻨﺎﺭ ﻛﺴﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻯ. ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ : ﻓﻀﺎﻳﻰ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺧﺸﻢ ، ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺩﻭﺩ و ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ... ﺧﻮﻧﻪ ﻳﻌﻨﻰ : ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩﺵ ﻣﻴﺸﻰ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻧﻰ ﻭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺒﻴﻨﻰ ﻳﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺧﻮﺏ ﻣﺘﺮﺍﮊﺵ ﺑﺎﻻ ﻧﻴﺴﺖ ؛ ﻭﺳﻌﺖِ ﻗﻠﺐِ ﺁﺩﻣﺎﺵ ﺯﻳﺎﺩه ﻫﻤﭽﻴﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻯ همه تون ﺁﺭﺯو ‌میکنم♥️ شب بر همه ی شما خوبان خوش 🌙 هفته ی پر از خیرو برکت و با نشاطی پیش رو داشته باشید 🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💜خــداوندا به نام تو که زیباترین نامهاست 🌸روزمان را آغاز می‌کنیم روزی که با نام و یاد تو باشد 💜سراسر شادی است سراسر عشق و مهربانی 🌸وسراسر خیروبرکت است https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
🍀🍀🍀 ان شالله خوب و خوش و سلامت باشین و پر از انگیزه برای رسیدن به هدف👌🌺 قدم دوم در تغییر رفتار را گفتیم👌 قبل از قدم سوم باید یه مطلبی بدونید اول با یه مثال شروع کنیم 😊 تقویت کننده برق چکار می کنه؟🤔🤔 _تقویت کننده برق کارش اینه وقتی برق می‌ره یا ضعیف میشه، برق را تقویت می‌کنه تا به کار کردنش ادامه بده🙃 آفرین یعنی تقویت کننده باعث میشه برق به کارش ادامه بده👌😊 حالا جالبه بدونید هر رفتاری که از انسان سر میزنه یک عامل تقویت کننده داره حالا چه رفتار خوب باشه چه بد ! چون تقویت میشه به کارش ادامه میده🤓 در واقع علت دوام هر رفتاری تقویت کننده هاش هستن هر وقت تقویت کننده افزایش پیدا کنه رفتار هم افزایش پیدا می کنه اگر تقویت کننده کاهش پیدا کنه یا حذف بشه رفتار هم کاهش پیدا می کنه و حذف میشه🙂 حالا تقویت کننده های رفتار انسانی چیا هستن🙄🙄🙄 کلا تقویت کننده ها چیزهایی هستن که انسان از اونها خوشش میاد و لذت می بره و یه جور پاداش محسوب میشن😍😍😍 البته براساس تفاوت افراد تقویت کننده ها هم متفاوت هستند بعضی ها دیداری اند👀🌹🎁 مثلا بعضی خانم ها بعد از انجام یک رفتار با دیدن یک هدیه یا یک شاخه گل بسیار تقویت میشن و رفتار ادامه پیدا میکنه بعضی ها شنیداری اند👂👂🎶 مثلا بعضی آقایون بعد از انجام یک رفتار با تحسین شدن کلامی تقویت میشن و به رفتار ادامه میدن بعضی ها لمسی اند👐😇 مثلا بعضی بچه ها بعد از انجام یک رفتار با نوازش تقویت میشن و به رفتار ادامه میدن🙂 بعضی ها هم ممکنه به هر سه صورت تقویت بشن ولی معمولا یکی قوی تر هست👌 نکته ایی که باید بدونید👇 تقویت کننده ها به همون اندازه که در رفتار خوب موثراند در رفتار بد هم موثرند😐 یعنی وقتی یک رفتار بد ادامه پیدا می کنه که فرد تقویت میشه حالا چه با دیدن چه با شنیدن چه با لمس کردن در هر صورت توجه می بینه و تقویت میشه که ادامه می ده😒 اما خوبیش اینه که اگر تقویت کننده حذف بشه رفتار بد هم از بین می ره👍 مثلا بچه یا همسرتون داد میزنه و شما بهش توجه می کنید حالا به هر شکلی دیداری شنیداری لامسه! خوب طبیعیه فرد ادامه بده اما اگر توجه و تقویت نبینه بعد از یک مدت دیگه به این رفتار ادامه نمیده👍😉 همون‌طور که در رفتار خوب تقویت کننده اش افزایش پیدا کنه رفتار خوب افزایش پیدا می کنه💪💪💪 مثلا همسر یا فرزندتون اتاقش را مرتب کرد توجه و تقویت ببینه چه دیداری چه شنیداری چه لامسه، یعنی هدیه بگیره تحسین بشه یا نوازش در هرصورت این رفتارش چون تقویت کننده دریافت کرده ادامه میده و تکرار میشه😌😌 حالا قدم سوم شناسایی تقویت کننده هاست چون برای هر فردی تقویت کننده های موثر متفاوته☺️ خیلی مهمه تقویت کننده ی موثر خودمون یا همسرمون یا فرزندمون را درست بشناسیم تا بتونیم رفتار را تغییر بدیم👌👌👌😊 قدم به قدم تا تغییر همراه ما باشید👌😊 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 حاج  خانم  براي  رفتن  به  نانوايي  از ليلا جدا مي شود  و ليلا به  همراه  امين  به طرف  خانه   به  راه  مي افتد  سر كوچه  كه  مي رسد مرد چهارشانه اي  را جلو درخانه  مي بيند  كه  دو جعبه  در كنارش  روي  زمين  قرار دارد. مرد ليلا را كه  مي بيند باخوشحالي  به  طرفش  مي آيد و امين  را با خوشحالي  در بغل مي گيرد: «نيم  ساعته  پشت  در منتظرم ، مسجد رفته  بودين ؟» ليلا سر تكان  مي دهد. علي  ابرو بالا مي انداخته ، مي گويد: «رفته  بودم  ميدون بار، چند جعبه  ميوه  خريدم ، دو جعبه  هم  براي  شماآوردم .» ليلا به  ميوه هاي  درون  جعبه  نگاه  مي كند، باخجالت  مي گويد:  «علي  آقا! شما هميشه  ما رو شرمندة  محبت هاتون  مي كنين .» علي  دستي  به  سر امين  كشيده  و مي گويد: «دشمنتون  شرمنده  باشه ، ليلا خانم !» علي  جعبه هاي  ميوه  را داخل  حياط  مي گذارد، سپس  مي ايستد، دست  بر دست مي مالد و اين  پا و آن  پا مي كند  ليلا او را به  ناهار تعارف  مي كند. علي  بعد از كمي  تأمل  قبول  مي كند علي  امين  را كنار حوض  مي برد و مي نشيند. مي خواهد دستي  در آب  حوض فرو برد كه  ليلا از كنار حوض  عبور مي كند و تصويرش  بر آب  حوض  مي افتد ... نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه  به  طرف اتاق  مي رفت  مي اندازد  آهي  كشيده ، مشتي  آب  به  صورت  مي پاشد. *** علي  وارد اتاق  مي شود، كتش  رابه  گوشه اي  پرت  مي كند. زهره  به  طرفش مي رود  - دير كردي  علي !علي  بي آنكه  به  او نگاه  كند با بي حالي  مي گويد: - كار داشتم ، مي دوني  كه  اين  روزها خيلي  سرم  شلوغه زهره  دستي  به  كمر زده  با كنايه  مي گويد: - چند روزه  كه  سرت  خيلي  شلوغه  علي  نگاه  تندي  به  او مي كند، با پرخاشگري  مي گويد: - به  جاي  سربه سر گذاشتن ، يك  ليوان  آب  بده  دستم  كه  از تشنگي  مُردم زهره  ليوان  آب  برايش  مي آورد، مي گويد: - ناهار بكشم ؟ ... نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
روی تابلویی کنار مدرسه ای نوشته بود : رانندگان لطفا مراقب دانش آموزان باشید چند روز بعد دانش آموزی زیر آن تابلو این جمله را اضافه کرد: ولی درمورد معلمان آزادید خصوصا معلمان ریاضی😂 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وسوسه‌های شیطانی تا رنگ تصمیم نداشته باشد، به عبادات انسان آسیبی نمی‌زند. کسانی که به مسجد نمی‌روند و یا در جلسات قرآنی شرکت نمی‌کنند با این تصور که مبادا ریا شود. در حالی که وسوسه‌های شیطانی تا نیت ریا نباشد، ریا محسوب نمی‌شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°• ۸۰ میلیون قدم برای سرزمین مان ایران 🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ وازلین می تواند باعث تقویت ناخن های دست و پا شده و ناخن های شما را سفت و محکم کند. دست ها را با آب و صابون بشویید مقداری وازلین را بر روی ناخن ها و کل دست ماساژ دهید، بگذارید 3 تا 5 دقیقه بماند و سپس با آب و صابون بشویید https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸قسمت سی و یکم🌸 کاش بودید و می‌دیدید وقتی توی گِل گیر می‌کردند، چقدر بدبخت بودند. بیچاره‌ها نمی‌دانستند چه ‌کار کنند. ما از دور تماشاشان می‌کردیم.» بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب گیلان‌غرب و مردم روستاهایش سرفراز شدند. بنازم به غیرت مردمانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفته‌اند و دارند می‌جنگند.» پرسیدم: «تفنگ‌ها را از کجا آورده‌اند؟» دایی‌ام پا شد و تفنگش را دست گرفت و گفت: «مردم دار و ندارشان را آورده‌اند وسط. سپاه هم درِ اسلحه‌خانه‌اش را باز کرده. به همۀ نیروهای مردمی ‌تفنگ و مهمات داده‌اند. به امید خدا، همۀ سربازهاشان را عقب می‌رانیم.» وقتی راه افتاد برود، گفت: «عراقی‌ها نزدیک روستا سنگر گرفته‌اند. مواظب خودتان باشید و سعی کنید آن طرف‌ها نروید. ما به شما سر می‌زنیم و خبرتان می‌کنیم.» همگی پشت سر دایی‌ام آیه‌الکرسی خواندیم و مادرم با صدای بلند گفت: «براگم، در امان خدا. همه‌تان به امان خدا.» همۀ مردم توی کوه پخش بودند. هر کس که موقع فرار چیزی برداشته بود، با بقیه تقسیم کرد. ظهر روز بعد، همه چیز تمام شد. منتظر ماندیم تا خبری برسد یا یکی بیاید کمک. همه گرسنه بودند. پدرم مرتب سرش را تکان می‌داد و اشک چشمش را پاک می‌کرد. آفتاب داغ به سرمان می‌تابید و خسته‌تر و تشنه‌ترمان می‌کرد. باید صبر می‌کردیم. چارۀ دیگری نداشتیم. نیمه‌شب بود که از دور سایۀ مردی را دیدم که به طرفمان می‌آید. به مادرم گفتم: «نگاه کن، یکی دارد این طرفی می‌آید. تفنگ هم دارد.» مادرم توی تاریکی چشم‌هایش را ریز کرد و با یک دنیا دلهره گفت: «به نظرت ایرانی است یا عراقی؟» رو به زن‌ها، آرام و یواشکی گفتم: «همه بروید کنار صخره‌ها.» یک سنگ تیز دست گرفتم و پشت سنگ‌ها قایم شدم. همه سنگر گرفتند. یک‌دفعه آن کسی که می‌آمد، بلند گفت: «آهای نترسید... منم ابراهیم.» صدای ابراهیم را شناختم. از خوشحالی داشتم پر در می‌آوردم. برادرم بود که به طرف ما می‌آمد. مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «خدایا شکرت! خدایا شکرت، پسرم برگشته.» زن‌ها با شادی به مادرم می‌گفتند: «چشمت روشن.» نفس راحتی کشیدیم. ابراهیم برگشته بود! وقتی نزدیک رسید، دیدم توی دستش نان و قابلمۀ غذاست. در حالی که می‌خندید، فریاد زد: «عدسی می‌خورید؟!» می‌خندید و می‌آمد. قابلمۀ غذایی را که مادرم جا گذاشته بود، با خودش آورده بود. همه دورش را گرفتیم و بر سرش ریختیم. قابلمه را از دستش گرفتند و زمین گذاشتند. مادرم، ابراهیم را می‌بوسید و گریه می‌کرد. بعد من بغلش کردم. فقط می‌گفتم: «براگم... براگم ابراهیم.» بعد نوبت پدرم بود که دو تا چشم‌های ابراهیم را ببوسد و اشک بریزد. ابراهیم می‌خندید. مادرم او را ول نمی‌کرد. فقط می‌بوسیدش و قربان صدقه‌اش می‌رفت. آخرش ابراهیم مادرم را روی زمین نشاند، کنار او نشست و گفت: «مرا کشتی، دالگه! بس است... بیا، حالا کنارت هستم.» بعد هم او شروع کرد به بوسیدن مادر! می‌بوسید و می‌گفت: «دالگه، حلالم کن. ببخش که نگران شدی.» پرسیدم: «ابراهیم، تا حالا کجا بودی؟ به خدا همه نگران بودند. دلمان هزار راه رفت. پس رحیم کجاست؟» اسم رحیم که آمد، ابراهیم گفت: «وقتی عراقی‌ها حمله کردند، همه از هم جدا شدیم و به سمت عقب برگشتیم. حالش خوب است. خبرش را دارم. بقیه او را دیده‌اند.» مادرم نفس راحتی کشید و دو تا دست‌ها را بالا برد و از ته دل گفت: «خدایا، همۀ جوان‌ها را به خانواده‌هاشان برگردان.» ابراهیم دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: «چند روز است چیزی نخورده‌ام. مثلاً قابلمۀ غذا را آوردم تا دلی از عزا درآوریم ها! بیاوریدش، با هم چیزی بخوریم.» تازه آن وقت بود که همه خندیدیم. قابلمه را وسط گذاشتم و نانی را که آورده بود، تقسیم کردیم. ابراهیم با خنده گفت: «چرا غذاتان را جا گذاشته‌اید؟!» بعد نفسی کشید و با شوخی گفت: «ترسوها، چه بر سرتان آمده؟! حالا از ترس غذاتان را هم جا می‌گذارید؟» با اخم گفتم: «بس کن، ابراهیم. تو هم اگر جای ما بودی، همین کار را می‌کردی.» ابراهیم گفت: «وقتی به آوه‌زین رسیدم، دیدم کسی توی خانه‌ نیست. رفتم تو. دیدم قابلمۀ غذا یک گوشه است و نان‌ها هم همان وسط بود. قابلمه و نان‌ها را برداشتم و راه افتادم.» سر و رویش خاکی بود. ریشش دراز شده بود. لباس‌هایش کثیف و پاره بودند. https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
🌸قسمت سی و دوم🌸 همگی با هم، شروع کردیم به خوردن. بچه‌ها نان را توی قابلمه فرو می‌بردند و آب عدسی چکه‌چکه از نان‌هاشان می‌چکید. همه دست توی یک قابلمه می‌کردند و فقط نان و آب عدس می‌خوردند. بقیۀ زن‌ها و بچه‌ها هم با ما سهیم شده بودند. همان‌طور که داشتیم نان و عدسی می‌خوردیم، ابراهیم بنا کرد به تعریف آنچه دیده بود: «الان نیروهای خودی و سپاه جلوی سربازهای عراقی ایستاده‌اند. همۀ نیروها توی گورسفید دارند می‌جنگند. مردم گیلان‌غرب همه تفنگ دست گرفته‌اند و دارند می‌جنگند. راستی، فرنگ، عسگر بهبود را می‌شناسی؟» اسمش را شنیده بودم. سرم را تکان دادم و گفتم اسمش را شنیده‌ام. ابراهیم گفت: «دسته تشکیل داده و دارد با دسته‌اش به طرف عراقی‌ها می‌رود. صفر خوشروان و علی‌اکرم پرما هم دارند دسته تشکیل می‌دهند. همه دسته درست کرده‌اند و دارند می‌روند به جنگ عراقی‌ها.» تازه غذا خوردنمان را تمام کرده بودیم که ابراهیم آرام گفت: «فرنگ، بچه‌ها را به تو می‌سپرم. مواظبشان باش. رحیم هم برمی‌گردد. نگران نباشید.» وقتی ابراهیم خواست برود، دلم گرفت. برادرم را بغل کردم و گفتم: «ابراهیم، مواظب خودت باش. رحیم را هم پیدا کن. دو تایی مواظب خودتان باشید!» دل‌دل کردم، ولی بالاخره حرفم را زدم: «ابراهیم، ما فقط شما را داریم... خدای ناکرده اگر بلایی سرتان بیاید، همه از پا درمی‌آییم.» ابراهیم، پدر و مادرم را بوسید و توی تاریکی رفت. آن‌قدر روی یک صخرۀ بلند ایستادم تا سایه‌اش توی تاریکی گم شد. به طرف تانک‌های عراقی می‌رفت. دلم می‌خواست می‌رفتم و مثل همیشه مواظبش بودم. مثل آن موقع‌ها که بچه بود. مثل آن وقت‌ها که بچه‌های بزرگ‌تر را اذیت می‌کردیم. چه زود بچگی‌مان تمام شده بود! دوباره هر کس گوشه‌ای دراز کشید. روی همان صخرۀ سنگی، رو به گیلان‌غرب نشستم. تیرهای سرخ، از این طرف به آن طرف می‌رفت و از آن طرف به این طرف می‌آمد. می‌دانستم با هر آتش، ممکن است یک نفر کشته ‌شود. روی سنگ‌ها نشستم تا صبح شد. با طلوع خورشید، دوباره بمب‌اندازی‌ها شدت گرفت. هواپیماهای ایرانی و عراقی، می‌آمدند و می‌رفتند. از صبح، بچه‌ها بهانۀ نان می‌گرفتند. همه گرسنه بودند، ولی کسی بر زبان نمی‌آورد. فقط بچه‌ها که تحملشان تاق شده بود، حرف از نان و غذا می‌زدند. چند ساعتی با همان وضع طی کردیم. سیما و لیلا هم به گریه افتادند. مرتب نق می‌زدند و به مادرم می‌گفتند که گرسنه‌شان است. کم‌کم صدای زن‌ها هم در‌آمد. همه خسته و گرسنه بودند. پدرم کنار ما بود. پا شد و به طرفم آمد. طوری نگاهم کرد که فهمیدم حرفی دارد. نشست روبه‌رویم، صدایش را صاف کرد و آرام گفت: «روله، می‌آیی برویم خانه کمی ‌وسیله بیاوریم؟» سرم را تکان دادم و محکم گفتم: «برویم! من آماده‌ام.» پدرم می‌دانست نمی‌ترسم. زن‌ها همه با تعجب نگاهم می‌کردند. خندیدم و گفتم: «نترسید. قول می‌دهم با آذوقه برگردم. فقط شما مواظب خودتان باشید.» معطل نکردم. با پدرم، دو تایی راه افتادیم. از پشت تپه‌ها، آرام‌آرام به روستا نزدیک شدیم. باید از کنار رود رد می‌شدیم. خمیده‌خمیده می‌رفتیم، مبادا ما را ببینند. همه جا ساکت بود. خبری از سربازهای عراقی نبود. صدای پرنده‌ها از توی مزرعه می‌آمد. به چپ و راست نگاه می‌کردیم و قدم به قدم پیش می‌رفتیم. گاهی کنار تخته‌سنگی می‌ایستادیم و جلو را نگاه می‌کردیم. به اولین خانه‌های آوه‌زین رسیدیم. روستا ساکت و بی‌سروصدا بود. انگار عراقی‌ها توی روستا نبودند. کمی ‌به اطراف نگاه کردم. روستا مثل قبرستان ساکت و آرام بود. توی همان یکی دو روز، همه چیز عوض شده بود. تشت لباس زن‌های همسایه، هنوز کنار چشمه بود. چند تا لنگه کفش لاستیکی هم دور و اطراف افتاده بود. صدای قورباغه‌ها گوشم را آزار می‌داد. فقط صدای آن‌ها می‌آمد. خانه‌مان را که دیدم، توی سرم زدم. انگار گرد مرگ روی همه چیز پاشیده بودند. با حسرت به آن نگاه کردم و با خودم گفتم: «بی‌صاحب شده، خانۀ عزیزمان.» شروع کردم زیرلبی خواندن. اشکی را که گوشۀ چشمم جمع شده بود، پاک کردم. درِ خانه، چهار تاق باز بود. رفتیم تو. کمی‌ آرد و برنج و نمک و روغن برداشتم تا بتوانیم غذایی درست کنیم. همه را توی کیسه گذاشتم و روی کول انداختم. دوباره توی خانه چرخی زدم و مشغول نگاه کردن دیوارها و اتاق‌ها شدم. پدرم که دید دارم دور خودم می‌چرخم، گفت: «فرنگ، بس است. زود باش. می‌ترسم الآن سر برسند. چه ‌کار داری می‌کنی تو، روله؟» https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👏👏👏با تشکر از همراهان مه گلی که مسابقه شرکت نمودند👇👇👇