✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_هشتم
سر از لبة نيمكت برمي دارد.
آن سوي نيمكت مردي را مي بيند بلند بالا باته ريش و كاكُلي سفيد افشان بر پيشاني
مرد سامسونت را روي نيمكت مي گذارد
چشم هاي خرمايي اش از پشت عينك به او دوخته مي شود:
- خانم ببخشيد! مثل اينكه حالتون خوب نيست ... مشكلي پيش آمده ؟
ليلا لحظاتي مات و مبهوت به او مي نگرد
دستپاچه صورت خيسش را با لبة چادر پاك كرده ، بريده بريده مي گويد:
- نه ! مهم نيست
مرد عينك را روي بيني جابه جا مي كند و مي گويد:
- ببخشيد خانم ! قصد من فضولي نبود، راستش روي نيمكت پشت آن درخت نشسته بودم
كه صداي گريه شما رو شنيدم ... متأثر شدم ، جسارت كرده ومزاحم شما شدم
ليلا باعجله بلند مي شود.
چادر بر سرش جابه جا مي كند و با دستپاچگي مي گويد:
- خيلي ببخشيد من هم شمارو ناراحت كردم
مكث مي كند، اين پا و آن پا مي كند نمي داند ديگر چه بگويد
سرش را پايين انداخته خداحافظي مي كند و به سرعت از آن جا دور مي شود
***
بعد از ماه ها دوري از دانشگاه وارد كلاس مي شود
ديدن صندلي ها، تخته وميز استاد
و ياد روزهاي خوش گذشته ، گرمي مطبوعي در تار و پود وجودش مي دواند
براي لحظه اي احساس مي كند همان دختر چند سال پيش است كه تازه قدم به دانشگاه گذاشته بود
حتي براي لحظه اي فراموش مي كند كه ازدواج كرده
بچه اي دارد و حسينش هم شهيد شده است
روي صندلي مي نشيند و با سرانگشت ضربه هايي ملايم بر دسته مي كوبد
غرق در رؤيا مي شود و نگاهش از خلال پنجره به آسمان پرواز مي كند
با ورود استاد، همهمة دانشجويان آرام مي شود
ليلا چشم ازبرگرفته ، به استاد مي نگرد
يكباره با ديدن او يكه مي خورد، چشمانش از تعجب گِرد مي شود:
«باور نمي كنم ! پس او... اون آقاهه ...»
استاد سامسونت را روي ميز مي گذارد، رو به دانشجويان كرده
دو دستش را درهم قلاب مي كند و با لبخندي كه به صورتش نقش بسته ، مي گويد:
«دوستان عزيز!
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
در آینده یه کارخونه همبرگرسازی میزنم
که برگرهاشو بصورت مثلث و مربع تولید کنم
فقطم به این دلیل که بابام دیگه نگه همبرگرد
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#ایام_و_اوقات_فصول_و_ماهها_و_زمین_و_آسمان_در_قرآن
📌 نام سوره ای که درباره ستاره های درخشان و دنباله دار است کدام است ؟
سوره طارق
📌 واژه یوم ( روز ) چند بار در قرآن بیان شده است ؟
۳۶۵ بار
📌 واژه شهر ( ماه ) چند بار در قرآن آمده است ؟
۱۲ بار
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
♥️🔸♥️🔸♥️🔸♥️🔸
🔸♥️🔸♥️🔸
♥️🔸♥️🔸﷽
🔸♥️🔸
♥️
🔸
💬 یک فنجان قصه ☕️
🍃 شکر نعمت 🍃
روزی مهندس ساختمانی👷♂🏙،
از طبقه ششم میخواهد کـه با یکی از کارگرانش حرف بزند🙇♂️،
خیلی وی را صدا میزند🗣
اما بـهخاطر شلوغی و سروصدا، 📣
کارگر متوجه نمیشود.😑
بـه ناچار مهندس، یک اسکناس ۱۰دلاری 💵
بـه پایین میاندازد تا بلکه کارگر بالا را نگاه کند،
کارگر ۱۰ دلار را برمیدارد🤑
و توی جیبش میگذارد،
و بدون این کـه بالا را نگاه کند
مشغول کارش میشود.👨🔧
بار دوم مهندس ۵۰ دلار 💵 میفرستد پایین و دوباره کارگر بدون اینکـه بالا را نگاه کند پول را در جیبش میگذارد🤑،
بار سوم مهندس سنگ کوچکی را میاندازد پایین و سنگ بـه سر کارگر برخورد میکند.🤕
در این لحظه کارگر سرش را بلند کرده و بالا را نگاه میکند!!!🙄
و مهندس کارش را بـه او میگوید.🙇♂
⚠️ این داستان همان داستان زندگی انسان اسـت.🤔
خدای مهربان همیشه نعمتها 🍇🍞🍯 🚗🏠👼🌨🕊🏝 را برای ما می فرستد.
اما ما سپاسگزار او نیستیم و لحظهاي با خود فکر نمیکنیم این نعمتها از کجا رسید.🤷♂
اما وقتی کـه سنگ کوچکی بر سرمان میوفتد 🙆♂
کـه در واقع همان مشکلات کوچک زندگیاند بـه خداوند روی میآوریم. 🤲
بنابر این هر زمان از پروردگارمان نعمتی بـه ما رسید لازم اسـت کـه سپاسگزار باشیم.🙏
قبل از این کـه سنگی بر سرمان بیفتد...🤓
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
حیف نون با خانمش رفت بازار کفش بخرن
زن به فروشنده گفت :
آقا ، یه کفش پاشنه بلند میخوام
حیف نون:
نخیر ، آقا کفش ساده براش بیارید
فروشنده :
آقا اجازه بدین خانم خودشون انتخاب کنن
حیف نون:
داداش ، من قراره باهاش کتک بخورم یا تو؟😂
😂 😂😁
😂 شااد باشید🐣
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#فرنگیس
🌸قسمت سی و هفتم🌸
فصل ششم
وقتی به کوه برگشتم، هنوز مادرم و لیلا با ناراحتی به من نگاه میکردند. با خودم گفتم: «اشکال ندارد. بالاخره میفهمند کار من درست بوده.»
آوهزین دست عراقیها بود و زنها مرتب از هم میپرسیدند چه کنیم؟ برویم عقب یا بمانیم؟ یک بار که حرف و حدیثها بالا گرفت، با تندی گفتم: «عقب نمیرویم. همینجا میمانیم. نیروهای خودی بالاخره روستا را آزاد میکنند و به روستا برمیگردیم. باید تحمل کنیم. زیاد طول نمیکشد، فوقش دو سه روز.»
اما آن دو سه روز دوازده روز! دوازده شب در کوهها بودیم؛ در کوههای آوهزین و چغالوند. فقط آب داشتیم و گاهی پنهانی به روستا میرفتیم و آرد برمیداشتیم، میآوردیم و با آن نان درست میکردیم. در آن روزها که توی کوه بودیم، گاهی وقتها نیروهای خودمان میآمدند، بهمان سری میزدند و میرفتند.
یک بار داشتم روی سنگ صافی نان میپختم که چند نظامی از دور نزدیک شدند. تندی از جا بلند شدم. دستم از آرد سفید بود. وقتی رسیدند، سردستۀ نظامیها پرسید: «شماها اینجا چه کار میکنید؟ اینجا دیگر خط مقدم است. برگردید بروید گیلانغرب، یا روستاهای دورتر. اینجا بمانید، کشته میشوید. ما خودمان هم به سختی اینجا میمانیم، شما چطور ماندهاید؟»
باورشان نمیشد مردم روستا، با این وضعیت، توی منطقۀ جنگی مانده باشند. نظامیها از شهرهای شمالی و تهران بودند. با خنده به آنها گفتم: «نکند میترسید؟!»
یکیشان با تمسخر گفت: «یعنی میخواهی بگویی تو نمیترسی؟»
مستقیم نگاهش کردم؛ چشم دوختم توی تخم چشمهایش و گفتم: «نه، نمیترسم. آنجا را که میبینی، خانۀ من است.»
به سمت روستای گورسفید اشاره کردم. مردِ نظامی به آن طرف نگاه کرد. ادامه دادم: «من چشمم به آنجاست. آنجا خانۀ من است، نه خانۀ دشمن. اینقدر اینجا مینشینم تا بتوانم برگردم خانهام. حتی حاضرم همینجا بمیرم.»
همهشان با تعجب به من خیره شده بودند. دوستانش به او اشاره کردند که برویم. نظامیها خداحافظی کردند. همینطور که میرفتند، شنیدم که دربارۀ من حرف میزدند. نمیدانم چه میگفتند. آنها نمیتوانستند بفهمند که من چه حالی دارم.
هنوز دور نشده بودند که دستهای نان برداشتم و دنبالشان دویدم. نانها را بهشان دادم و گفتم: «به زودی عراقیها شکست میخورند و ما به ده برمیگردیم. من به شماها اطمینان دارم.»
پس از آن، جوانهای ده هم یکییکی برگشتند. برادرم رحیم هم جدا آمد. هر کدام از راهی خودشان را نجات داده بودند. رحیم تعریف میکرد از راه تپههایی که میشناخته، راه را دور زده و برگشته است. حتی موفق شده بود تعدادی گلوله و تفنگ هم از بین عراقیها بردارد. هر کدامشان که برمیگشتند، از اینکه عدهای از مردهای روستا که دنبالشان رفته بودند، شهید شدهاند، اشک میریختند. وقتی رحیم برگشت، پدرم او را دلداری داد و گفت: «غصه نخور. وقت سوگواری نیست. باید بجنگیم و تقاص خون جوانانهامان را بگیریم.»
بعد هم آهی کشید و گفت: «حیف که پاهایم توان ندارند!»
رحیم پیش ما نماند. تفنگش را دست گرفت و بلند شد. مادرم با دلهره پرسید: «کجا میروی؟»
رحیم آرام جواب داد: «میروم توی روستا، میروم توی دشت، میروم هر جایی که مال ماست. نمیخواهم بگذارم راحت توی خانههای ما بگردند و به ما بخندند.»
مادرم با اضطراب و یک دنیا ناراحتی گفت: «تو را به خدا نرو. کمی بمان... من هنوز خوب ندیدهمت.»
رحیم اخم کرد و گفت: «دالگه، شیرت را حلالم کن! حالا دیگر خانۀ ما این کوهها و تپهها و دشتهاست. هر وقت پیروز شدیم، به خانه برمیگردیم.»
مادرم دیگر هیچ چیز نگفت. صم و بکم فقط و فقط رحیم را نگاه میکرد و آرامآرام اشک میریخت. رو به برادرم کردم و گفتم: «خدا پشت و پناهت، براگم... کاش من هم میتوانستم با تو بیایم.»
مادرم پشت سر رحیم صلوات فرستاد و آیهالکرسی خواند. رحیم راه افتاد و از
کوه پایین رفت. تفنگش را روی شانه انداخته بود و تند و فرز پایین میرفت. از پشت سر نگاهش کردم و برایش دعا خواندم.
نیروهای خودمان مرتب ارتش عراق را بمباران میکردند. جنگ توپخانهها بود و شلیک توپها گوش آدم را کر میکرد. یک بار هوا پر از هواپیماهای خودی شد. از سمت کرمانشاه میآمدند. ما از همانجا برایشان دست تکان میدادیم. از رنگ پرچمهایی که زیر هواپیماها و هلیکوپترها بود، میشد فهمید نیروی خودی هستند یا عراقی.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت سی و هشتم🌸
از دور، یکی از جوانهای روستا از کوه بالا آمد. تا به ما رسید، پرسید: «هواپیماهای خودمان را دیدید؟ آن هلیکوپترها را میبینید؟ این هلیکوپترها مالِ خلبانان خودمان شیرودی و کشوری هستند. خلبانهای واردی هستد. خدا پشت و پناهشان باشد.»
وقتی کمی نشست، هلیکوپترها بنا کردند به بمباران عراقیها که در روستای گورسفید بودند. تا غروب، خیلی از تانکها را آتش زدند. از روی تپه، همراه مردم، وقتی تانکی آتش میگرفت، صلوات میفرستادیم و میشمردیم.
عراقیها هم از پشت تنگه حاجیان مرتب گلوله میانداختند. تانکها یکییکی آتش میگرفتند. صحنۀ وحشتناکی بود. زنها و بچهها همهاش جیغ میزدند.
رفتم روی بلندی تپه تا بهتر ببینم. یکی از مردها، دوربینی داشت و عراقیها را نگاه میکرد. جلو رفتم و گفتم: «دوربین را به من هم میدهی؟»
دوربین را داد دستم. روی تختهسنگ بلندی ایستادم تا بهتر ببینم. مادرم مرتب فریاد میکشید: «فرنگ، بیا پایین! بیا دراز بکش کنار این صخرهها، الآن به ما هم بمب میزنند. میمیری دختر!»
اما من اهمیتی نمیدادم. میخواستم ببینم تانکهای عراقی چطور نابود میشوند. با هر شلیک، دود از یکی از تانکها بلند میشد و توی دلم اللهاکبر میگفتم. تانکهایی را که آتش گرفته بودند، یکییکی میشمردم. اگر اجازه میدادند، حاضر بودم بروم آن وسط و بجنگم.
نیروهای ایرانی و عراقی، گورسفید را میزدند. دشت مرتب میلرزید. بعضی وقتها آنقدر صدا بلند بود که از روی کوه، شن و خاک پایین میریخت. بچهها، دو تا دستها را روی گوشها گذاشته بودند و کنار صخرهها پناه گرفته بودند.
همان شب، چند نفر از جوانهای ده که به گیلانغرب رفته بودند، خودشان را از راه تپهها به ما رساندند. نان برایمان آورده بودند. همه از دلاوری شیرودی و کشوری تعریف میکردند و میگفتند نیروهای عراقی که ترسیده بودند، کمی عقبنشینی کردهاند و همان نزدیکیها سنگر گرفتهاند. آن شب خیلی دلمان خوش شد. یکی از زنها گفت: «به امید خدا، فردا برمیگردیم و توی خانهمان هستیم.»
ما هم فکر میکردیم زود به خانههامان برمیگردیم. امید داشتیم که ارتش و نیروهای خودی آنها را عقب برانند و به همین دلیل از کوه تکان نمیخوردیم. وسط آن هیاهو و درگیری، مادرم پرسید: «اگر نیروهای عراقی عقبنشینی نکنند، باید چهکارکنیم؟»
زنداییام گفت: «خب، باید مثل مردم دیگر برویم روستاهای دورتر، یا شاید هم شهرهای دورتر.»
همۀ زنها با هم گفتند: «خدا نکند! این چه حرفی است که میزنی؟»
ماندن ما توی کوه دوازده روز طول کشید. روزها توی کوه قایم میشدیم و شبها سری به روستا میزدیم. وقتی هوا تاریک میشد، عراقیها توی روستا نمیماندند و ما راحتتر بودیم. یکی از آن روزها، بچهها شروع کردند به گریه و بهانه گرفتن. غذا میخواستند. گرسنه بودند. چند تکه نان خشک که از روز قبل مانده بود، دست زنها دادم و گفتم: «به آن آب بزنید تا نرم شود و بدهید دست بچهها.»
نان خشک را آب زدند، تکه تکه کردند و دست بچهها دادند. اما باز هم صدایشان بلند بود. به آنها که نگاه کردم، دلم گرفت. موهاشان خاکی و به هم چسبیده بود. لباسهای کهنهشان، از رنگ و رو افتاده بود. زنها از روی ناچاری به من نگاه میکردند و کمک میخواستند. خودشان هم بدتر از بچهها گرسنه و خسته بودند. با خودم گفتم: «هر چه باداباد، میروم توی روستای گورسفید. هم سری به خانهام میزنم، هم چیزی میآورم که بچهها بخورند.»
دلم برای خانهام تنگ شده بود. دلم میخواست ببینم خانهام زیر دست عراقیها چطور شده است. رو به زنها گفتم: «من میروم آذوقه بیاورم.»
همه نگاهم کردند. مادرم نالید و گفت: «دختر، دوباره میخواهی خودت را به کشتن بدهی؟ همان یک بار بس نبود؟» گفتم: «اتفاقی نمیافتد، نگران نباش.»
یکی از زنهای روستا به نام کشور کرمی گفت: «من هم میآیم!»
خوشحال شدم. حالا که دو نفر بودیم، بهتر بود. کشور همسایهمان بود. تقریباً همسن و سال خودم بود و مدتها بود کنار هم زندگی میکردیم. نترس و پردل و جرئت بود.
از سرازیری کوه پایین آمدیم. از توی دشت و مزرعهها گذشتیم. تمام دشت، پر بود از پوکۀ فشنگ و خمپاره و بمب. از کنار مزرعۀ بزرگی که توی آن کار میکردم، رد شدیم. یک لحظه ایستادم و به یاد روزهایی افتادم که راحت آنجا کار میکردم.
گرمای هوا اذیتم میکرد. اطراف گورسفید، پر بود از پوکۀ فشنگ و تکههای خمپاره. تعدادی لاشۀ تانک عراقی کنار ده مانده بود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ
❌و بازهم جور فشار و ناکارآمدی دولتِ پرادعا و بی حاصل را نیروهای نظامی باید تقبل کنند...!
#خوزستان_جان_ایران
#خوزستان
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••✾🌸🕊﷽🕊🌸✾••┈•
💜 پروردگارا
دلم میخواهد آرام صدایت کنم:
و بگویم : تو خودِ آرامشی
و من، خودِ خودِ بیقرار
💜 الهي و ربِّي مَن لي غَیرُک
با توکل به نام زیبای تو
دفتر امروز را می گشاییم.
💜 بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ
💜 الهی به امید تو ...
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
••●❥🌷✧🌷❥●••
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#زندگی_به_سبک_شهدا
شهید سید هادی اجاق
زندگینامه 📝
🍃🌹 همرزم شهید: در طول سال هایی که در کنار شهید اجاق بودم چیزی جز نیکی و اخلاق پسندیده از ایشان ندیدم. شهید عزیز همیشه به دنبال این بود که باری از روی دوش دیگر همرزمان خود بردارد و همیشه تلاش می کرد تا به دیگر دوستان خود کمک کند .
همرزم شهید با بیان اینکه تنها 5 سال از خدمت صادقانه شهید اجاق در لباس سپاه پاسداران می گذشت گفت: شهید اجاق هیچ هدفی جز مقابله با بدخواهان نظام و هیچ آرزویی جز شهادت نداشت. واقعا کلمه شهادت برازنده وجود این مرد بزرگ است . من در مدت خدمت سربازیم چند مدت با ایشان بودم واقعا مثل یک برادر یا پدر بود برای سربازا خداییش یادم نمیاد حتی یک اخم روی چهره اش دیده باشم همیشه لبخند رو لبهاش بود یک پاسدار به تمام معنا بود .
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_چهل_و_نهم
حميد لطفي هستم
مفتخرم كه درس شرح مثنوي را با شما داشته باشم
***
- ليلا جون ! نمي خواد زحمت بكشي ... بيا بشين
ليلا سيني چاي را جلوي اومي گذارد، لبخند زنان مي گويد:
«چه عجب ! از اين طرفا! راه گم كردين !»
سلطنت ، با مهرباني او را نگاه مي كند
و بعد نگاهش را به تاقچه و عكس حسين مي دوزد، حزن انگيز مي گويد:
- خدا رحمتش كنه ، با امام حسين و شهداي كربلا محشورش كنه
انگار همين ديروز بود كه تو مسجد مُكّبري مي كرد
صداي اذانش هنوز تو گوشمه .سپس رو به ليلا با لبخند مي گويد
- حسين ! واقعاً حُسن سليقه داشت ، خودش گُل بود خانم گُلي هم گرفت
ليلا سر نيم كج مي كند و مي گويد:«شما لطف دارين .»
سلطنت قندي به دهان مي گذارد و ادامه مي دهد:
«از خدا پنهان نيست ازبنده اش هم نباشه »
سپس جرعه اي چاي مي نوشد و با حوصله ادامه مي دهد:
آره ليلا جون !
يك بنده خدايي كه اهل روزه و نمازه ... و خدا و پيغمبر رو هم مي شناسه ...
من حقير رو پيش فرستاده تا خيري كنم و شما... ليلاي گُل رو براش خواستگاري كنم
ليلا جا مي خورد، با تعجب مي گويد:
- سلطنت خانم !هيچ مي دونين چي دارين مي گين ؟
شما... شما يعني فكركردين من بعد از حسين ازدواج مي كنم ؟
سلطنت سرش را كمي جلو مي آورد، استكان نيمه از چاي را روي نعلبكي مي گذارد و مي گويد:
- عزيز من ! كار خلافي كه نيست ... هنوز جووني !
سن و سالي نداري ، فرداپيري داري ، كوري داري ...
دوره و زمونه خرابه ... نمي شه تنها بموني ...
شهيد هم راضي نيست ... گناهه
ليلا با عجله به طرف تاقچه مي رود، عكس حسين را اشاره مي كند و مي گويد:
- حسين هنوز برام زنده است ، هنوز صداش رو مي شنوم ، نگاهش رواحساس مي كنم
من با خاطرات خوشي كه با او دارم زندگي مي كنم ...
بعد از اين هم مي خوام زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_پنجاهم
مي خوام خودم روفداي امين بكنم ...
من فقط همين تو فكرمه ... نه چيز ديگه ...
.چشمان سلطنت گرد مي شود، لبي بر مي چيند و مي گويد:
- پناه بر خدا! يعني مي گي روح حسين توي اين خونه است !
مگه با روح هم ميشه زندگي كرد؟
ليلا از حرف سلطنت جا مي خورد
سلطنت با انگشت به او اشاره مي كند و درحالي كه آن را حركت مي دهد، مي گويد:
- ليلا جون ! فردا امين هم بزرگ مي شه و مي ره پي كارش
تنها مي موني ...درهر صورت براي خودت گفتم
به خاطر آينده ات ، طرف مرد خوبيه ،كارخونه داره
گفته يك خونه جدا براش مي خرم ، سر تا پاش رو هم از طلامي كنم
گفته براي رضاي خدا مي خواد تو و بچه ات رو سرپرستي كنه ...
بچة توهم مثل بچه هاي خودش ، طرف مَردِ جا افتاده ايه
از اين جعلق هاي بي كار بي عاركه بهتره !
ليلا سرش را پايين مي اندازد و با متانت مي گويد:
- نه سلطنت خانم ، بعد از حسين قصر خورنق هم براي من زندونه
اين جا خاطرات حسين است و من نمي خوام از اين خاطرات جدا بشم
نگه داري از امين هم تنها نفسي است كه برام باقي مونده .
آره ليلا جون !
يك بنده خدايي كه اهل روزه و نمازه ... و خدا و پيغمبر رو هم مي شناسه ...
من حقير رو پيش فرستاده تا خيري كنم و شما... ليلاي گُل رو براش خواستگاري كنم
ليلا جا مي خورد، با تعجب مي گويد:
- سلطنت خانم !هيچ مي دونين چي دارين مي گين ؟
شما... شما يعني فكركردين من بعد از حسين ازدواج مي كنم ؟
سلطنت سرش را كمي جلو مي آورد، استكان نيمه از چاي را روي نعلبكي مي گذارد و مي گويد:
- عزيز من ! كار خلافي كه نيست ... هنوز جووني !
سن و سالي نداري ، فرداپيري داري ، كوري داري ...
دوره و زمونه خرابه ... نمي شه تنها بموني ...
شهيد هم راضي نيست ... گناهه
ليلا با عجله به طرف تاقچه مي رود، عكس حسين را اشاره مي كند و مي گويد:
- حسين هنوز برام زنده است ، هنوز صداش رو مي شنوم ، نگاهش رواحساس مي كنم
من با خاطرات خوشي كه با او دارم زندگي مي كنم ...
بعد از اين هم مي خوام زندگيمو وقف امينش ، تنها يادگارمون بكنم
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
همه فکر میکنن من رازدارم ولی واقعیت اینکه من یادم میره چی گفتین 😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
روز شمار غدیر.
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
🌼🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼
🌼🌺
🌼
مسابقه داریم .... چه مسابقه ای 😅😅
پویش #فقط_به_عشق_مولا_علی_علیهالسلام
🌿🌹 مه گلیهای عزیز میتوانند برای شرکت در این پویش به سوالات مطرح شده در پست بعدی پاسخ دهند و رمز جدول را به دست آورند.
📝 رمز جدول را همراه با نام و نام خانوادگی ، شماره تماس ، و نام استان به آیدی زیر ارسال نمایید 👇👇
@mariamm313
⏳ مهلت شرکت در مسابقه تا ساعت ۲۴ روز شنبه ۹ مرداد ماه
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
@mahgolll
🦋🦋🦋