تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم♥️
امروز درهای گذشته را میبندم و درهای آینده را به روی خود میگشایم و با عزمی راسخ گام برمیدارم به سوی فصلی جدید در زندگانیام
خدایا سپاسگزارم🙏🏻
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_شصت_و_نهم
ديگه نمي خوام ببينمش
فكر كرده سنگ سبكم كه جلوي پاي هر كس و ناكسي بيفته واين ور و آن ور پرتش كنن ...
ديگه همينم مونده كه بيام تو خونة تو گل ببوي درجهنم .»
با عصبانيت در را باز مي كند
ناگاه آتش خشمش كه وجودش را شعله ورساخته بود يكباره خاموش مي شود
و لب از دندان رها مي سازد، بريده بريده مي گويد:«ش ... شما!»
***
ليلا ديس ميوه را زمين گذاشته و مي نشيند
زن ، امين را روي پاهايش نشانده و فرهاد با او بازي مي كند
نگاه مهربان زن به ليلا دوخته مي شود، به نرمي لب به سخن مي گشايد:
- ليلا جون ! ضعيف شدي ، زير چشمات گود افتاده ... خيلي گريه مي كني ؟ ...
ليلا دست بر موهايش كشيده با دستپاچگي مي گويد:
- يك كمي حال ندارم ...
زن بر موهاي امين بوسه مي زند و مي گويد:
- ليلا جون ! تو زندگيت رو گذاشتي بالا بچه ات ، منم زندگيمو رو فرهاد و حميدگذاشتم ..
حسين و محمود كه خدا اونا رو با شهداي كربلا محشورشون كنه ...
جان خودشونو اوّل در راه خدا و بعدش براي آسايش ما فدا كردن ...
زن آهي مي كشد و ادامه مي دهد:
- ليلا جون ! من آفتاب لب بومم ... امروز و فرداست كه رفتني بشم ...
از خداخواستم قبل از اين كه سرمو بذارم رو زمين ، يك سر و ساماني به زندگي حميدو...
نگاه زن به سوي ليلا بالا مي آيد، بعد از مكث كوتاهي دوباره رشتة سخن دردست مي گيرد:
- مي خواهم رُك و پوست كنده بگم ... مي خوام دست تو رو تو دست حميدبگذارم
حرارت شرم ، سرخي بر گونه هاي ليلا مي نشاند
مِن مِن مي كند. نمي داندچگونه كلمات پراكنده اي را كه در ذهنش جولان می ڪنند
نظم وترتیب بخشد و برزبان جاری سازد
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هفتادم
زن با همان آرامش و طمأنينه كه در كلامش موج مي زدند
دنبالة سخن را پي مي گيرد:
- دخترم ! مي دونم سخته ...
هم حسين براي شما عزيز بوده و هست و هم زهرا براي حميد...
اينجور مواقع بايد عاقلانه فكر كرد... بايد چوتكه انداخت
عروس بيچارم سرِ زا كه رفت فرهاد رو برامون گذاشت
الانم فرهاد ده سالشه ،خودم بزرگش كردم
ليلا جون ! تو هم امين برات باقي مونده از شهيد...
اگه كلاتوقاضي كني و خوب و بدش رو بسنجي
مي بيني كه با دو تا طفل معصوم روبروهستيد
اگر بياييد و نه به خاطر خودتون بلكه به خاطر اين دو طفل بي گناه با هم ازدواج كنيد
هم فرهاد مادر خواهد داشت و هم امين پدر...
اگر هم فكر مي كني كه به پاي شهيد بشيني و بهش وفادار بموني بهتره ...
اينو بهت بگم كه اين وفاداري نيست بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ...
ليلا سر از شرم و تفكر پايين انداخته است
مي خواهد حرفي بزند كه دوباره صداي زن را مي شنود:
- دوره و زمونه ... بد دوره و زمونه ايه ...
نه صلاحه كه زن جوون و قشنگي مثل شما تنها زندگي كنه
و نه خدارو خوش مي ياد كه پسرم ازدواج نكنه
من خوب مي دونم ستارة شما دو تا با هم طاقه ...
دلاتون سوخته و خوب درد همو مي فهمين
زن صحبت مي كند و ليلا صبورانه گوش مي دهد
همچنان سكوت زبانش رادر كام نگه داشته است
زن قصد رفتن مي كند. ليلا تا در حياط بدرقه اش مي كند
زن قبل از آن كه ازخانه بيرون رود با نگاهي مهربان رو به ليلا كرده
و در حاليكه لبخندي كنج لب دارد مي گويد:
- ليلا جون ! اين دفعه اگه خدا بخواد رسماً با حميد مي يام خواستگاري
زن مي رود. ليلا ته مانده اي از بهت در چشمايش سوسو مي زند
و از سخنان زن ، تشويشي مبهم در دل احساس مي كند
در رامي بندد، هنوز چند قدمي دورنشده است
كه از صداي كوبة در رو به آن جانب برمي گرداند
در را باز مي كند.از ديدن علي يكّه مي خورد
علي وارد حياط مي شود و در را محكم به هم مي كوبد:
- اون خانم ... براي چي تشريف فرماشده بودن ؟
ليلا با لحني ترديدآميز مي گويد:
- براي احوال پرسي من
- از كِي تا حالا... غريبه ها احوالپرس شما شدن ؟
- علي آقا! فكر نمي كنم اين موضوع ربطي به شما داشته باشه
علي دندان به هم ساييده ، مي گويد:
- من ، خوش ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
یکی از مواقعی که مطمئن میشی تو دردسر بزرگی افتادی زمانیه که
.
خانوادت اسم کاملتو صدا میزنه 🙊🙈😂😂
آقای محمد خان تشریف بیارین یه لحظه 😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش
آموزش قلاب بافی 👛
🌹 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#زیبایی⃟💕🍓
تقـویت ناخـن ها💧☀️
◇•◆•◇•◆•◇•◆•◇•◆•◇•◆•◇•◆•◇
یک کاسهِ متوسط به اندازه ایی که همه ناخن هاتونو بتونید توش قرار بدین بردارید آب یخ و آب یک لیمو ترش تازه و خیار رنده شده را داخل کاسه بریزید ناخن هاتونو ۲۰ تا ۳۰ دقیقه توی این محلول قرار بدین باعث ضدعفونی کردن ناخن هاتون و مقام سازی اونا میشه^-^🌿🐨
〖
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت پنجاه و هشتم🌸
مین پشت مین. هر روز یکی روی مین میرفت. رحیم و ابراهیم و بیشتر نیروها، کارشان شده بود مین در آوردن. خون به جگر شده بودیم. مین داشت نابودمان میکرد. مین بیصدا بود و مخفی. نیروها مرتب بچههای مردم را آموزش میدادند، اما هر روز بچهای قربانی میشد.
یک روز دیگر پیغام آوردند که فرنگیس، زودی بیا آوهزین. به سینه کوبیدم. باز چه شده بود؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ این بار پسرداییام روی مین رفت. توی مراسم فاتحهاش، زنها گریه میکردند و مردها حرص میخوردند. زنداییام تا مرا دید، گفت: «فرنگیس، بیا که دیدنت دلم را آرام میکند. حداقل تو یکی از آنها را کشتی. اینها پسر من را کشتند. خدانشناسها، توی همین روستا...»
زندایی شروع کرد به تعریف ماجرا: «منصور گفت برایم آبگوشت درست کن. بعد رفت ماهیگیری. رفت از رودخانه ماهی بگیرد، اما ندانست نارنجک میگیرد. کنار چشمه نارنجکی میبیند و آن را توی آب میاندازد. ترکش نارنجک به سرش خورده بود و افتاده بود. وقتی فریاد مردم بلند شد، فهمیدم برای منصور اتفاقی افتاده. با تراکتور او را به گیلانغرب و با ماشین به کرمانشاه بردند تا با هواپیما به تهران منتقل شود، اما در راه فوت کرد. پسر جوانم... پسر عزیزم...»
شانههای زنداییام را مالیدم. میدانستم اسم ماهی که بیاید، یادش میآید که پسرش رفته بود ماهی بگیرد. میدانستم اسم رودخانه که بیاید، یاد خون پسرش میافتد...
سعی میکردم هر روز سری به پدر و مادرم و بچهها بزنم. آن روز هم که به آوهزین رفتم، سیما و جبار را به خانهام آوردم تا مواظبشان باشم. خواهر و برادر دوقلویم، ده سالشان بود. اینطوری خیالم راحتتر بود. کوچک بودند و دلشان میخواست کنار من باشند.
شب بود. آب نداشتیم. به بچهها گفتم میروم از چاه آب بیاورم، الآن برمیگردم. دبۀ آب را برداشتم و به سمت چاه حرکت کردم. شب مهتابی بود. علیمردان دم در گفت بگذار برای فردا. گفتم: «نه، فردا اولِ وقت آب احتیاج دارم برای خمیر.»
چراغ دستی را برداشتم و رفتم. دشت ساکت بود. همه جا تاریک بود. به چاه که رسیدم، دبۀ آب را پر کردم و برگشتم خانه. نگاه که کردم، دیدم خواهرم سیما نیست. از علیمردان پرسیدم سیما کجاست؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: «مگر با تو نیامد؟ وقتی رفتی، پشت سرت راه افتاد.»
از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دویدم. هزار تا فکر کردم. توی دشت میدویدم و فریاد میزدم: «کجایی، سیما؟»
همه جا تاریک بود. با خودم گفتم
نکند خدای نکرده روی مین برود؟ نکند گرگی او را بدرد؟ او امانت بود.
میدانستم اگر دنبالم راه افتاده باشد، میداند که به سمت چشمه رفتهام. توی راه، برادرشوهرم قهرمان را دیدم. پرسید: «چی شده؟» گفتم: «سیما گم شده.»
تفنگش روی دوشش بود. رفته بود برای شکار. نگرانیام را که دید، گفت: «ناراحت نباش. برویم سمت چشمه. حتماً آنجاست.»
توی تاریکی شب راه افتادیم. سیما را صدا میزدم که دیدم یک سیاهی توی دشت آرامآرام میرود. دویدم طرفش. سیما بود. اول که دیدمش، زدم زیر گریه. از ناراحتی، با دست به پشتش زدم. بعد بغلش کردم. بوسیدمش.
گفتم: «سیما، با من چه کردی؟ نگفتی از ناراحتی میمیرم؟ نگفتی ممکن است بروی روی مین؟ مگر نمیدانی دشت خطرناک است؟»
از قهرمان خداحافظی کردیم. دست سیما را گرفتم و برگشتیم خانه. آنقدر ترسیده بودم که احساس میکردم قلبم دارد از حرکت میایستد. موقع خواب، سیما را کنار خودم خواباندم. طنابی آوردم و یک سر طناب را به پای خودم بستم و سر دیگرش را به پای سیما! ناراحت شد و پرسید: «چرا پایم را میبندی؟» گفتم: «به خاطر اینکه دیگر جایی نروی!» نق میزد و ناراحت بود، اما اهمیتی ندادم. آن شب آنقدر ترسیده بودم که دیگر حاضر نبودم اتفاقی بیفتد.
فردا صبح سیما و جبار را بردم و تحویل مادرم دادم.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
#فرنگیس
🌸قسمت پنجاه و نهم🌸
مرداد ۱۳۶۳ بود. ساعت شش صبح بود که صدای در آمد. در را باز کردم و دیدم پسرعمویم است. پرسیدم: «چی شده؟»
گفت: «چیزی نیست. جبار کمی زخمی شده.»
رنگش پریده بود. فهمیدم اتفاق بدی افتاده. گریه کردم و گفتم: «حتماً جبار مرده. راستش را بگو.»
قسم خورد و گفت: «نه، به خدا نمرده. فقط زخمی شده. بیا برویم و ببینش. او را بردهاند کرمانشاه.»
با عجله لباسهایم را پوشیدم. همراه پسرعمویم به طرف کرمانشاه حرکت کردیم. توی راه آنقدر پسرعمویم را قسم دادم تا راستش را گفت. تعریف کرد: «پدرت به جبار گفته برو و گوسفندها را ببر تا آب بخورند و آنها را برگردان.»
جبار که آن وقتها ده سالش بیشتر نبود، گوسفندها را برده بوده تا آب بخورند. از آن طرف، یکدفعه صدای فریاد بلند شده و مردم فریاد زده بودند که خرمن حیدرپور آتش گرفته. دود و انفجار از سمت خرمن پدرم بوده. وقتی رفته بودند خرمن را نگاه کنند، میبینند جبار سر تا پا خونی است؛ مخصوصاً دستهایش. لیلا، جبار را بغل کرده و دیده دستش زخمی و پر از خون است. جبار نمیتوانسته حرف بزند. لیلا، روسریاش را به دست جبار بسته و بغلش کرده و برده خانه.
با نگرانی پرسیدم: «الآن کجاست؟ باز هم مین بوده؟»
پسرعمویم سرش را تکان داد و گفت: «آره، مین بوده. توی دستش ترکیده و دستش خیلی آسیب دیده.»
به سینهام چنگ انداختم و خودم را زدم. توی راه بیمارستان، همهاش دعا میکردم. از خدا میخواستم حال جبار خوب باشد. مرتب نذر و نیاز میکردم. راه به نظرم خیلی طولانی شده بود. دلم برای مظلومیت این بچهها میسوخت.
وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از ماشین پیاده شدم. ابراهیم و رحیم را دیدم که جلوی بیمارستان ایستادهاند و گریه میکنند. حالشان خیلی بد بود. وقتی آنها را با آن حال دیدم، من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بیحس شده بود و نمیتوانستم جلو بروم. از دور شیون کردم. صورت کندم. فریاد زدم: «براگم، براگم...»
برادرهایم که گریههای مرا دیدند، روی زمین نشستند و هایهای گریه کردند. بعد دو تایی جلو آمدند، دستم را گرفتند و دلداریام دادند. مرتب میگفتند: «چیزی نیست، نگران نباش.»
وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم، فهمیدم دستش قطع شده است. دست چپش از آرنج قطع شده بود. دندانهایش شکسته بود. تمام بدنش پر از ترکش بود. ترکشهای سیاه توی بدنش، دلم را به درد میآورد.
جبار بیهوش بود. پرستارها مرتب میآمدند و میرفتند. پرستاری نزدیک آمد و با ناراحتی گفت: «خواهرم، ناراحت نباش. وقتی عمل بشود و خوب که شد، میشود برایش دست مصنوعی گذاشت.»
پرستار که اینها را گفت، قلبم از جا کنده شد. کنار تخت جبار زانو زدم و دست دیگرش را که سالم بود، بوسیدم و گریه کردم. سرم را به تخت جبار چسباندم و دعا کردم: «خدایا، جبار به هوش بیاید. خدایا، کمکمان کن.»
سه شب و سه روز جبار به هوش نیامد. ناراحت بودم و با خودم میگفتم زنده ماندنش چه فایده دارد. بدون دست، بدون دندان، با این همه زخم در بدن...
پرستارها میآمدند و دلداریمان میدادند. مرتب ناله میکردم و میگفتم: «درد انگشتهای کوچکت به جانم. درد دستت به جانم. درد مظلومیتت به جانم. فدای تکهتکه گوشت تنت که زخمی است. فدای دندانهایت که سفیدیشان با سرخی خونت قاطی شده.»
وقتی برایش میخواندم و ناله میکردم، برادرهایم از خشم چشمهاشان کاسۀ خون میشد. به آنها میگفتم: «اگر انتقام انگشتهای برادرتان را نگیرید، صدام به ما خواهد خندید.»
برادرهایم قول دادند به محض اینکه برگردند، سعی میکنند همۀ مینها را جمع کنند.
سه شب و سه روز جلوی بیمارستان طالقانی منتظر نشستم. نگهبانان بیرونم میکردند، میرفتم دم در، کنار دیوار مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه میکردم. بعد آنقدر به نگهبان التماس میکردم تا دوباره راهم دهد.
بالاخره دست برادرم را عمل کردند. دستش قطع شد. وقتی به هوش آمد و چشمهایش را باز کرد، اول به دستهایش نگاه انداخت. قربان و صدقهاش رفتم و گفتم: «خدا را شکر که زندهای!»
سعی کردم دلداریاش بدهم. با مظلومیت به زخمهای بدنش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.
بعدها خواهرم لیلا با گریه ماجرا را تعریف کرد: «اولین نفری که به جبار رسید، من بودم. انگشتهایش روی زمین افتاده بود. انگشتهای جبار را یکییکی جمع کردم. بعد انگشتها را به پدرم نشان دادم. گفت باید بروی و انگشتها را خاک کنی.»
خواهرم لیلا رفته بود توی گورستان ده. گریه کرده بود و دانه دانه انگشتهای برادرمان جبار را خاک کرده بود. وقتی لیلا این چیزها را تعریف میکرد، او را به سینهام میچسباندم و سعی میکردم آرامش کنم. اشکهای خودم هم از صورتم پایین میریخت. گفتم: «لیلا جان، جنگ این سختی ها را هم دارد»
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋