|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
عمه_مسموم شدی؟
نگاه دزدیدم از عمه
_نمی دونم از صبح زیاد حالم خوب نبود!
عمه_جوشونده می خوری؟
جوشونده! حالم مگر با جوشونده های ضد تهوع عمه خوب می شد!
_اذیت نشین بهترم!
عمه رفت سمت آشپزخونه
_چه تعارفی شدی تو الان برات درست می کنم!
کلافه نفس کشیدم چه بد بود نقش بازی کردن!چادر رنگی رو روی سرم مرتب کردم و زیر لب اذان و اقامه می گفتم امیرعلی نماز بسته بود و من با نگاهم قربون صدقه اش می رفتم... دست هام رو تا نزدیکی گوشم بالا آوردم... یاد کردم بزرگی خدا رو و نماز بستم... با بسم الله گفتنم انگار معجزه شدو همه وجودم آروم!
نمازم که تموم شد سجده شکر رفتم و با بلند شدنم امیرعلی جوشونده به دست رو به روم و نزدیک نشست...
_قبول باشه!
لبخندی زدم
_ممنون قبول حق!
اخم ظریفی کرد
_حالت بد شد؟
-چیز مهمی نبود عمه شلوغش کرد!
دل نگران گفت: چرا صدام نزدی؟
خوشحال از دل نگرانی های امروزش گفتم: خوبم امیرعلی باور کن!
با انگشت اشاره تا شده اش شقیقه ام رو نوازش کرد
_مطمئن باشم؟!
_آره مطمئن مطمئن ...مرسی که هستی و دل نگران!
نگاهش رو به چشم هام دوخت موج می زد توی چشم هاش محبت!...
_نمازت رو بخون... جوشونده رو هم بخور!
امروز شده بود پر از نگاههای پر محبت امیرعلی که غافلگیرانه می نشست روی صورتم و آرامش پشت آرامش بود که منتقل می کرد به روحیه داغونم!
شب شده بود و من با چادر بعد خوندن نماز عشا بی حال کف اتاق افتاده بودم. ..نهار نتونسته بودم بخورم و خدا رو شکر عمه گذاشته بود به پای مسمومیتم... ولی چشم غره های عطیه که به من و امیرعلی می رفت نشون می داد که می دونه چرا نمی تونم نهار بخورم!... فکر می کردم توی معده ام یک گوله آتیشه... معده ام خالی بود ولی همش بالا می آوردم... فشارم پایین بود و همه رو دل نگران کرده بودم به خصوص امیرعلی رو که همش زیرلب خودش و سرزنش می کرد.
امیرعلی وارد اتاق شدو تلفن همراهش رو گرفت سمتم
_بیا مامانته!
گوشی رو به گوشم چسبوندم صدام لرزش داشت به خاطر حال خرابم
_سلام مامان!
صدای مامان نگران تر از همه
_سلام مامان چی شده؟ بیرون چیزی خوردی؟
_نه ولی حالم اصلا خوب نیست!
-صبحم که میرفتی رنگ به رو نداشتی مادر!
چشم هام رو که از درد معده روی هم فشار می دادم و باز کردم... امیرعلی تو اتاق نبود...
بازم بغض کردم
_مامان میاین دنبالم؟!
_نه مامان عمه ات زنگ زد اجازه خواست اونجا بمونی طفلکی امیرعلی خیلی دل نگرانته... دوست داره پیشش باشی خیالش راحت تره...شب و بمون!
با اون حال خرابم هم خجالت کشیدم ولی یک حس خوبی هم داشتم
_آخه...!
_آخه نیار مامان بمون... امیرعلی شوهرته دخترم این که دیگه خجالت نداره!
دلم ضعف رفت برای این صحبت های مادر دختری که مثل همیشه از پشت تلفن هم مامان درک کرد حالم رو...!
بی هوا گفتم: دوستتون دارم مامان!
مامان خندید
_منم دوستت دارم ...کاری نداری؟
_نه ممنون!
مامان_مواظب خودت باش سلامم برسون!
چشم آرومی گفتم و بعد خداحافظی کردم و تماس قطع شد... آهسته دستم رو پایین آوردم و نگاهم روی تلفن همراه ساده و معمولی امیرعلی موند با صدای باز شدن در اتاق سربلند کردم و امیر علی اومد تو اتاق و کنارم نشست
_چیزی می خوری برات بیارم؟
به نشونه منفی سر تکون دادم و خجالت زده گفتم: ببخشید دست خودم نیست نمی دونم چرا اینجوری شدم...همش توی ذهنم...
نذاشت ادامه بدم
_چرا ببخشید؟ درک می کنم حالت رو من خودم هم اینجوری بودم فقط یکم خوددارتر!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوششم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
چشم هام رو بستم و امیرعلی زیر گوشم شروع کرد به قرآن خوندن... حمد خوند... چهار قل و من آرامش گرفتم از این آیه هایی که مثل خوندنشون توی غسالخونه معجزه می کردن و من رو آروم... پلک هام داشت سنگین می شد با صدای تپش قلب امیرعلی که آروم بود و برام شده بود لالایی !
آیت الکرسی که برام میخوند رو تموم کرد و زیر گوشم گفت: خوب بخوابی عزیز...شبت بخیر!
***
حسابی خسته بودم و چشم هام پر از خواب... همیشه شنبه ها خسته کننده بود چون تا شب کلاس داشتم... به خونه که رسیدم بدون شام روی تختم دراز کشیدم تا بخوابم... حالم خیلی بهتر بود و دلهره های دیشب جاش رو به حس شیرین و خوبی داده بود که از امیرعلی گرفته بودم... صبح که بیدارشده بودم امیرعلی نبود و من اول چه قدر از عمه خجالت کشیده بودم و عطیه چه باشوخی به من طعنه زده بود!
به خاطر فشرده بودن کلاس هام صبح با اس ام اس از امیرعلی تشکر کرده بودم و اون هم با اس ام اس احوالم رو پرسیده بود... یک لحظه تاریکی اتاقم من رو ترسوند و دلم پرواز کرد برای بودن با امیرعلی که برام امن ترین جای دنیا بود!
با ویبره رفتن گوشیم بی حوصله از تخت جدا شدم ولی با دیدن اسم امیرعلی روی گوشیم بلافاصله تماس و وصل کردم
_سلام...!
صداش مثل همیشه پر از مهربونی بودو پیش قدم شده بود برای سلام کردن!
_سلام...خوبی؟
_ممنون...شما چطوری؟ بهتری؟ امروز سرم شلوغ بود نشد زودتر زنگ بزنم احوالت رو بپرسم شرمنده!
پاهام رو توی شکمم جمع کردم و وسط صحبتش گفتم
_دشمنت شرمنده!
کمی مکث کرد و ادامه داد
_می دونستم کلاس هات پشت سر همه و دیر میای خونه گفتم بزارم خستگیت در بره شام بخوری بعد بهت زنگ بزنم! حالا...
سرم رو به پشتی تخت تکیه دادم بازم پریدم وسط حرفش
_شام نخوردم!
اینبار خندید به منی که صبر نمی کردم حرفش رو کامل بزنه و مثل بچه ها حرف می زدم
_حالا چرا شام نخوردی؟ حالت خوب نیست؟هنوزم..
_خوبم امیرعلی ...گاهی ذهنم و مشغول می کنه ولی درکل حالم خیلی بهتره!
_خب خداروشکر... چیکار می کردی؟
_اومدم بخوابم امروز خیلی خسته شدم... تو چیکار می کردی؟
_منم مثل تو امروز خیلی خسته شدم اومدم که بخوابم ولی با این تفاوت که من شام خوردم... کاش یک چیزی می خوردی دختر خوب دیروز که اصلا چیزی نخوردی مامان گفت صبح هم درست صبحانه نخوردی!معده ات داغون میشه ها!
گرم شده بودم از دل نگرانیش که حتی احوال صبحم رو از عمه پرسیده بود
_دلم چیزی نمی خواست... الانم اشتها نداشتم!
سکوت کرده بود و من حس می کردم لبخند می زنه
_راستی یک چیزی محیا!
بی حال بودم ولی نمی تونستم جلوی قلبم و بگیرم که فرمان می داد به مغزم موقع صحبت با امیرعلی لوس گفتم:جونم!
صداش رگه های خنده داشت
_خاله لیلاتون زنگ زد احوالت رو پرسید!
توی ذهنم شروع کردم به گشتن و گیج گفتم: خاله لیلام...من که...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که تلنگری به حافظه ام وارد شد
_آهان خاله لیلا!
به گیجی و بی حالی و شیطنتم که باهم قاطی شده بود بلند خندید
شیطون گفت: بله خاله لیلا...حسابی بنده خدا رو بردی تو شک... البته اون که جای خود داره من با همه دل نگرانیمم یک لحظه تعجب کردم!
_چرا آخه؟ خب من خاله ندارم هر کی رو می بینم سریع برام میشه خاله!
-قربون دل مهربونت خانوم... راستش اصلا فکر نمی کردم توی دیدار اول این قدر خودمونی برخورد کنی با خودم می گفتم یک ذره تردید شایدم...
دلم لرزید از لحنش که یک هویی تغییر کرد و شد مهربون و نوازش گر شایدم پر تشکر!
از سکوتش استفاده کردم
_شاید چی؟
آروم خندید
_هیچی ...
یکدفعه ای و بلند گفتم: راستی خاله لیلا شماره ات و از کجا داشته؟
پرصدا خندید
_آروم ترم بپرسی جواب میدم ها.... گفت محمود آقا از عمو اکبر گرفته!
آهان کشیده ای گفتم
_یک کار دیگه هم داشت...ما رو برای عروسی دخترش دعوت کرد آخر هفته میای بریم؟
با تعجب گفتم: ما رو؟ چرا آخه؟
_والا تو خودت و یک دفعه ای فامیل کردی من چه بدونم!
لحنش نشون از شیطنت و شوخی داشت ولی من هم الکی خودم رو زدم به دلخوری
_امیرعلی اذیت نکن دیگه!
از ته دل خندید انگار به چیزی که می خواست رسیده بود...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
من اگه ماشین بهم بزنه پامم بشکنه
بابام همچنان معتقده دلیلش این بوده که شبا دیر میخابم😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹
☀️#رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_هشتاد_وپنج
خنده تمسخر آميزش به لبخند خشكي مبدل شد. تاسف عميق در پشت آن لبخند پنهان شده بود كه دل را به درد ميآورد. نگاهش را جدي ترشده بود دوخت به عكس روي ميز آرايش، عكسي كه مال روز ازدواجشون بود.
- بهش گفتم: « من هنرمندم، يه بازيگر! به كارم هم علاقه دارم و ميخوام اون رو ادامه بدم. » گفت: « باشه! من مخالفتي ندارم. حتي دوست هم د ارم كه همسرم هنرمند باشه» گفتم: « من خواستگارهاي زيادي داشتم. پولدار و بي پول، تحصيلكرده، از همه مدلش. همه را رد كردم، فقط به خاطر اين كه با ادامه کار من مخالف بودن. » گفت: « من حتي تشويقتون هم ميكنم. خودم كمكتون ميكنم تا پيشرفت كنين. اصلا اگه دوست داشته باشين به يكي از دوست هام معرفيتون ميكنم. كارگردان سينماست. »
و بعد يكهو سرش را چرخاند به سمت من. صدايش بلندتر وعصبي تر شد.
- ولي از همون موقعي كه من، تو سينما پيشرفت كردم. از همون موقعي كه مشهور شدم، لجبازي هاش شروع شد هر دفعه به يه بهانه خواست جلوم رو بگيره. اما من صبر كردم و ايستادم. حالا كه دارم به آرزوهام ميرسم، حالا كه فقط يه قدم فاصله دارم، مانعم ميشه، چون كه « آقا » پشيمون شدن.😠
و بعد با تاسف سرش را تكان داد و به آرامي برد پايين. گونه چپش را گذاشت روي زانوهايش وخيره شد به من. يكهو دلم هوايش را كرد. دلم ميخواست ميتوانستم ببوسمش.
من- چرا اين قدر اين طرح رو دوست داري؟
همان طور كه صورتش روي زانوهايش بود، سرش را تكان داد:
-تو نمي توني بفهمي! اين همون كاريه كه مدت هاست آرزوش رو داشتم. يه نقش پيچيده بسيار عالي كه از عهده هر كسي بر نمي آد. همه چيزش عاليه! فيلمنامه، كارگردان، نقش من به عنوان نقش اول فيلمنامه، با اين فيلم، با اين نقش براي هميشه تو سينما و ياد مردم موندگار ميشم. از اون فيلم هاييه كه از يادها نمي ره، براي هميشه! من هم براي هميشه تو خاطرهها ميمونم. دوباره از دو- سه سالي كه نقش هايم در سينما كم رنگ شده بود، ميتونم به اوج خودم برگردم.
اشتياق غريبي توي چشم هايش موج ميزد. وقتي در مورد فيلمش ونقشش حرف ميزد، صدايش از هيجان و خوشحالي ميلرزيد. دوباره به اين رقيب هميشگيم حسوديم شد. دلم ميخواست ميتوانستم بيشتر بشناسمش.
- نقش چي هست؟
- نقش يه مادر، يه مادر با تمام پيچيدگيها و دغدغه هاي خاص خودش. يه مادر كه چون دخترش رو درك نمي كنه، هر دوشون به مشكل بر ميخورن و در نهايت دوباره با كمك همديگه، خودشون رو پيدا ميكنن. يه نقش عاطفي تمام عيار. و پدرت داره تموم اين فرصتها رو از من ميگيره. چون يه موجود بي عاطفه است.
من- چرا اين طوري فكر ميكنين؟😢
- براي اين که اين طوري هست. اگه يه ذره عاطفه تو وجودش بود، اين طور منو تحقير و در بند نمي كرد. اين طور وجود منو ناديده نمي گرفت. احساسات و عواطف منو سركوب نمي كرد. اون يه موجود سرد و بي احساسه!😠
خداي من، چه طوري اون اين قدر بدبين شده بود؟!
- ولی باور كنين اون هنوز شما رو دوست داره! حتي معتقده كه همه زندگيش، حتي پيشرفت هايش به خاطر وجود شما بوده! ميگفت از موقعي كه شما كارهات بيشتر شده و كمي اوضاع خونه عوض شده اون هم موقعيتهاي كاريش رو از دست داده!
ادامه 👇
ادامه قسمت هشتاد و پنج👇
چنان به سرعت از جايش پريد كه بي اختيار خودم را كنار كشيدم. دستش را بلند كرد وانگشت سبابه اش را مثل علامت هشدار به طرف من گرفت. با عصبانيت فرياد زد:😠😵
- ديدي؟! ديدي گفتم اون يه موجود خود خواهه! بهت گفتم! گفتم اون يه مرد خود خواهه كه فقط به فكر خودشه، باور نكردي! ديدي حالا خودش اعتراف كرده!
از شدت عصبانيت قرار و آرام نداشت. از تخت پايين رفت و شروع كرد به قدم زدن در طول اتاق. گفتم:
من- ولي چرا آخه؟ چرا همه اش با بدبيني فكر ميكنين؟😒
از كنار تخت ميرفت تا كنار ميز آرايش و دوباره اين مسير را برمي گشت.
- مگه نمي بيني! اون حتي من رو هم به خاطر خودش ميخواد! ميخواد من توي خونه بمونم، به اون برسم، تروخشكش كنم، تا آقا راحت به كارها شون برسن. تا آقا بتونن تند، تند پلههاي ترقي رو طي كنن. پيشرفت كنن! به چه قيمتي؟ به قيمت از دست رفتن من! به قيمت تباه شدن من! فدا شدن من! اي لعنت به ما زنها كه هميشه بايد فداي خانواده بشيم. ولي اصلا چيزي كه اهميت نداره. ماييم! ما!😠
وبعد با شتاب رفت سر ميز آرايش. با عصبانيت كشوها يش را بيرون كشيد. انگار دنبال چيزي ميگشت!
من- دنبال چيزي ميگردين؟
- آه! اين قوطي سيگارم هم آب شده رفته توي زمين!
چند لحظه اي مكث كردم. بلاخره با ترديد گفتم:
- اون رو كه توي هال پرت كردين روي زمين!
چند لحظه صبر كرد:
- آهان! يادم اومد. و بعد انگار چيز جديدي به يادش آمده باشد، به تندي كشو را هل داد جلو و دويد كنار من. با نگاه و لبخند پيروزمندانه اي خيره شد به من!
- بيا نگفتم اون يه مرد خود خواهه! از يه طرف من حق ندارم سيگار بكشم، چون آقا دلشون نمي خواد. از طرف ديگه آقا خودشون روزي ده تا نخ سيگار ميكشن. اين اسمش چيه؟ خود خواهي نيست؟ اگر سيگار كشيدن بده، براي هر دومون بايد بد باشه. اگر هم براي آقا خوبه، چرا براي من خوب نباشه؟!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب☀️
#قسمت_هشتاد_وشش
سرم درد گرفته بود.😣
چرا اصرار دارند اين زندگي را از هم بپاشند. ديگر چيزي متوجه نمي شدم. فقط مامان را ميديدم كه با عصبانيت حرف ميزد ولي صدايش را نمي شنيدم. اتاق ميچرخيد، سر من هم به همراهش. با دو تا دست محكم گرفتمش ولي باز هم نايستاد.
- نمي دونم!... به خدا نمي دونم! دست از سرم بردارين؛ برين هر كاري ميخوايين بكنين... من هيچي نمي گم. هيچي!... من كه نميدونم كدومتون درست ميگين! هيچي نمي گم... هيچي!😣
با صداي جيغ من، اتاق ايستاد! سرم هم ايستاد. مادر هم ايستاد؛ مات و متحير. گريه كنان وبا عجله دويدم بيرون!
از صداي در، بابا رويش را برگرداند. قبل از اين كه از گيجي بيرون بيايد، من رفته بودم توي اتاق خودم وصداي در به همه چيز پايان داد.
فاطمه- مريم! مريم جان! صدايت ميزنن.
«خانم عطوفت، تهران، كابين چهار»
پلك هايم را روي هم فشار دادم تا اشكي كه در چشمم جمع شده بود. بيرون نزند. ولي بدترشد. به كابين چهار رفتم.
گوشي را برداشتم، باز هم همان بوق آزاد تلفن بود كه مثل سوهان، اعصاب را خراش ميداد. پس مادر هنوز نيامده بود! آن روز بعد از دعوايش با پدر، از خانه رفت. حال و روز پدر هم دست كمي از يك مرده نداشت. جسدي كه صبحها ميرفت سر كار وشب مانده تر از صبح بر ميگشت. چيزي خورده يا نخورده، ميخوابيد. در همين يك هفته، به اندازه يك سال رنج كشيدم. وقتي فهميدم كه دانشگاه يك سفر اردويي به راه انداخته، ديگر معطل نكردم. چند تكيه از وسايل را برداشتم، نامه اي هم براي پدر نوشتم و از خانه زدم بيرون.
گوشي را با عصبانيت زدم سر جايش و آمدم بيرون. پشت در كابين با چهره متحير فاطمه مواجه شدم.😟
فاطمه- نبودن؟
سرم را بالا انداختم. از مخابرات كه بيرون آمدم، فاطمه ميخواست برود حرم.
اما من حال وحوصله نداشتم. ميخواستم تنها باشم.
- من ميرم حسينيه!
فاطمه- مگه نمي آي حرم؟😳
- نه! حالم خوب نيست.😣
كمي ترديد كرد:
- خب بيا حرم تا حالت خوب بشه.😊
- مرسي! سرم درد ميكنه. شما برو! من خودم بر ميگردم حسينيه!
ديگر معطل نكردم. بدون خداحافظي راه افتادم. فاطمه هم به دنبال من آمد.
من- فاطمه جان! خواهش ميكنم شما برو حرم. من مزاحمت نمي شم!
فاطمه- نه! كاري به تو نداره... فكر نمي كنم ديگه به بچهها برسيم. بچهها الان بر ميگردن حسينيه. آخه قرار شد همه قبل از ساعت ده برگردن. حالا هم كه ساعت نه و ربعه.
ديگر اصرار نكردم. دلم نمي آمد به فاطمه «نه» بگويم. چند قدمي كه رفتيم:
گفت:
- ديشب ديدم اومده بودي توي ايون وقدم ميزدي. انگار خوابت نمي برد.
- اوهوم!
فاطمه- مشكلي برات پيش اومده. از دست من كاري بر ميآد؟
مثل اين كه اصرار داشت به من نگاه نكند. به همه جا نگاه ميكرد به جز من، اين طوري من هم راحت تر بودم.
- هم « آره »! هم « نه»!😞
ادامه👇
واضح تر حرف بزن.
من- واضح ترش اين ميشه كه يعني مشكلي پيش اومده. ولي فكر نمي كنم از دست كسي كاري ساخته باشه!
مردد بودم كه جلوتر هم بروم يا نه!
« چه اشكالي داره؟ من كه بلاخره بايد براي كسي درد دل كنم، وگرنه بغض خفهام ميكنه، چه كسي بهتر از فاطمه؟! »😢😞
درد دل من كه تمام شد رسيده بوديم سر كوچه حسينيه.
آن چند قدم را هم هر دو در سكوت طي كرديم. دم در حسينيه، آقاي پارسا را ديدم. كمي حال واحوال كرديم.
آقاي پارسا فاطمه را صدا زد.
- ميبخشين خانم قدسي، ميتونم چند لحظه مزاحمتون بشم؟
به نظر نگران ميرسيد.
چند جمله اي با فاطمه حرف زد وبعدخداحافظي كرد. نه من از فاطمه چيزي پرسيدم ونه فاطمه چيزي از صحبت آقاي پارسا گفت. من همان طور گوشه اتاق ولو شدم. فاطمه چادر و مانتويش را در آورد وبه سمت من برگشت:
- ا! پس چرا مانتوت رو در نمي آري.
من- حال وحوصله اش را ندارم! حالم خوش نيست.😒
البته به خرابي توي مخابرات هم نبود.
بعد از درد دلم براي فاطمه، كمي حالم بهتر شد. شايد هم بدم نمي آمد كمي خودم را لوس كنم.
- اين بازيها چيه در مي ياري مريم؟ از دختر بزرگي مثل تو بعيده. ناسلامتي تو فردا، پس فردا ازدواج ميكني، مادر ميشي. بايد به بچه هات اميد بدي، حالا خودت اين طوري با يه تك گل باختي؟!😊
- هه، ازدواج؟! ازدواج كنم كه چطور بشه؟ خودم و يه مرد و دو-سه تا بچه رو بدبخت كنم؟!😕
فاطمه - پرت وپلا نگو دختر. تو زندگي از اين مشكلات زياده! خب يه مشكلي پيش اومده، خودش هم حل ميشه!
آتيش گرفتم.😠 مثل اسفند از جايم پريدم ونشستم.
- خودش حل ميشه؟! چه طوري؟ كي ميخواد حلش كنه؟ اون دو تا موجود خود خواه كه هر كدوم سفت وسخت به حرف خودشون چسبيدن. هيچ كدوم هم نمي خوان كوتاه بيان. منم كه اين وسط موندم حيرون وسر گردون، نمي دونم طرف كي رو بگيرم؟ پس چه طوري حل ميشه؟
هر چه من فرياد ميزدم، او آرام تر ميشد.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1