☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_چهل_و_یڪ
آن وقت منِ حقير، من بي ظرفيت، تا يه ذرّه درجه علمي ام، مراتب تحصيلي ام بالا مي ره يا پايم رو به دانشگاه مي ذارم، ديگه خدا رو بنده نيستم! فكر مي كنم كه دعا كردن مال مردم عوام و ناتوانه! حالا الگوي من بايد كي باشه؟
اون زني كه چنان خودش رو درگير مسائل روزمره و موفقيت ها و پيشرفت هايش كرده كه ديگه وقت براي عبادت و راز و نياز با پروردگارش نداره؟ يا زني كه هر چه قدر مراتب معرفت و دانشش بيشتر بالا مي ره، بر درجات بندگيش هم اضافه مي شه، مؤدب تر مي شه و در مقام رضا قرار مي گيره؟
در مورد همين صفت ادب «خانم» مي شه يه روز كامل حرف زد و خسته نشد؛ تازه باز هم حرف براي گفتن باقي مي مونه. ادبشون با مردم و اطرافيان، فرزندان و شوهر، پدر، ادبشون نسبت به درگاه حق تعالي! چي مي گيم ما؟!
به خدا ما بدبختيم كه چنين الگويي رو در پيش رو داريم، ولي باز هم به دنبال الگو مي گرديم!وقتي حرف فاطمه تمام شد، من سرم پايين بود؛ با انگشترم بازي مي كردم. راحت تر بودم. وقتي هم كه خواستم حرف بزنم، ترجيح دادم در همين حالت باقي بمانم. همان طور كه انگشترم را در انگشت مي چرخاندم، گفتم:
ـ البته اين كه ما بفهميم حضرت زهرا به عنوان يه زن به چنين كمالات روحي رسيدن و به چنين صفات متعالي دست پيدا كردن، برامون جالب و عبرت انگيزه. به خصوص اين كه توجه كنيم ايشون اين صفات رو در هجده سالگي كسب كرده بودن. يعني يكي دو سال كوچك تر از ما بودن مايي كه هنوز هم در افكار بچه گانه خود به سر مي بريم و سرِ مسائل جزئي ممكنه با خانواده مون قهر كنيم يا از دنيا و همه چيز بدمون بياد و همه چيز رو سياه ببينيم. در چنين حالتي ديدن چنين نقطه اوجي براي شخص من كه تكان دهنده بود. اما چيزي كه براي من سؤال شده ، اينه كه رسيدن به چنين جايي به مسائل خانوادگي حضرت فاطمه ضربه نمي زد؟ ايشان رو از خانواده شون بازنمي داشت؟! چون كه به هر حال اين ها جنبه هاي عملي تر زندگيه و اگه قرار باشه ما از ايشون الگو بگيريم، بايد در همه جنبه ها باشه! بايد بتونيم عمل كنيم!
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدو_چهل_و_دو
همان طور كه سرم پايين بود، صداي فاطمه را شنيدم كه جواب داد:ـ درسته! مريم مسئله مهمي رو مطرح كرد؛ هم الگو بايد جامع باشه و هم تبعيت بايد كامل باشه. استاد ما هم مي گفتن: «اين كافي نيست كه بدونيم فاطمه زهرا در چه اوجي و با چه عظمتي در اين عالم بوده و در عالم معنا و ملكوت خواهد بود.»
ايشون تأكيد مي كردن: «البته دانستنش براي ما معرفته و اگه معرفت روشني گير كسي بياد آن هم جز در سايه عمل به دست نمي آد و خيلي قيمت داره.» منتها هميشه تأكيدشون روي اين بود كه: «بايد هر حرف و كلمه و هر اشاره اي در زندگي اين بزرگوار (فاطمه) براي ما سرمشق باشه.
به محبت دورادور و احساس محبت اكتفا نكنيم. اين احساس رو در زندگي پياده كنيم. دنباله محبت، بايد اطاعت و متابعت باشه.» اما درباره سؤالي كه مريم پرسيد، بد نيست بدونيم كه حضرت زهرا شخصي بودن كه هرگز كاري ايشون رو از كارهاي ديگه بازنمي داشت؛ يعني اين طور نبود
كه عبادت هايش او را از اداره منزل و شوهرداري و تربيت فرزند بازداره. در همسرداري هم بهترين بود! از تميزي و ساده پوشي و آرايش و عطر زدن براي شوهر گرفته، تا كارهاي منزل و آرد كردن و نان پختن تا قناعت به زندگي ساده و گفتگو و خوشرويي با همسر و ايثار و فدا كردن مال و جان براي شوهر و بالاخره تحمل تمامي سختي ها و مشقت ها و فقرها در كنار حضرت علي و شريك بودن با او در تمامي شادي ها و رنج ها، همه را به بهترين وجه انجام مي داد
استادم مطلب جالبي رو نقل مي كردن: «اميرالمؤمنين زماني درباره فاطمه زهرا فرمود: يك بار اين زن در طول زناشويي مرا به خشم نياورد. يك بار از دستور من سرپيچي نكرد. فاطمه زهرا با آن عظمت و جلالش در محيط خانه يك همسر است، يك زن است همان طور كه اسلام مي گويد...»
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مداحی آنلاین - سر سفره ائمه - استاد عالی.mp3
2.99M
#میلاد
#امام_حسن_عسکری_علیهالسلام
#مبارک_باد
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سر سفره ائمه🍀🍀🍀
🎤حجت الاسلام عالی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️الهی به امید تو، بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃سلام به دوستان گرامی مهگلی روزتون پر از اتفاقات قشنگ
🌸احوال خوب نعمت است
🍧واحوال بد تلنگر
🌸کاش یادمان بماند
🍧هردو مهمانند وگذرا
🌸لحظه هارا به مهر خدا
🍧نفس بکش
🌸وراضی باش به رضای حق
🍧زندگیتون سرشار
🌸از لطف بی کران حضرت حق
🍧امیدوارم حال دلتون نيكو باشه
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
✅۱۰چیز۱۰چیزدیگررامےخورد
نیکی بدی را
تکبرعلم را
توبه گناه را
دروغ رزق را
عدل ظلم را
غم عمررا
صدقه بلارا
خشم عقل را
پشیمانی سخاوت را
غیبت حسن عمل را
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
همیشه کوچیک ترین چیزا
بزرگ ترین دلخوشیای زندگی ان...🎈🙃
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نوزدهم
💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟»
شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم #ترکیه و در راه پیوستن به #ارتش_آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا میخواستن همه رو بکشن...»
💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!»
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگیام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که #وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!»
💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!»
یادم مانده بود از #اهل_سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات #شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما #شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»
💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :«خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما #سُنیها اختلاف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما #شیعهها، وحشیتر شدن!»
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!»
💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگیام #خجالت کشیدم.
💠 خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!» در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام را حس میکرد که بیپرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟»
و من امشب از #جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
💠 چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش #غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش #خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...»
💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«#خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زندهاید!»
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و بهجای هر جوابی #مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.
💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو #حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1