✅ تکنیک ساخت شیر_پاک_کن_طبيعي
🔸 3قاشق غ روغن دانه انگور
🔸1قاشق غ روغن کرچک
✍این روغن هاراباهم مخلوط کرده دریک بطری نگهداری کنید,برای گرفتن نتیجه بهتر بصورت روزانه استفاده کنید
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوازدهم
محمد کاظم آدرسی بهم داد و گفت : فردا برو اینجا بعد هم بگو از طرف آقای فلانی اومدم خودشون راهنماییت می کنن...
با حالت خواهش گفتم: آقاااا نمیشه باهم بریم ؟
یه نیمچه لبخندی زد و گفت: والا من حرفی ندارما فقط اینکه اونجا همشون خانم هستن، من کجا بیام!
با این حرفش کلی خوشحال شدم و گفتم: وای جدی چقدر خوب! بعد یه لحظه جدی شدم و با شیطنت گفتم: رفیق شما که آقا باشن چطوری بین این همه خانم آشنا دارن!!!
همینطور که داشت بلند میشد تا با مبینا بازی کنه چشمکی زد و گفت: خانم، ما رفیق ناباب نداریم مدیرش خانمشه!
با حرفهای محمد کاظم حالا خیالم راحت تر بود و با یه شور و شوق عجیبی آدرس رو از محمد کاظم گرفتم...
خدا میدونه تا فردا دل توی دلم نبود خیلی دوست داشتم زودتر این مجموعه ای که انتخاب محمد کاظم بود رو ببینم!
و طبق قاعده ای که وقتی دوست داری زمان زودتر بگذره ساعت آهسته آهسته و خرامان خرامان میگذره و قشنگ جون به لب میشی گذشت!
اما خوبیش اینه که میگذره....
فردا صبح زود آماده شدم، مبینا رو بردم خونه ی مادرم و راهی محل کار جدید شدم تا ببینم چی پیش میاد!
چون تنها بودم کمی استرس داشتم...
و مثل همیشه صلوات راهکار آرامش بخش روح به دادم رسید و حالم رو مدیریت کرد!
به محل آدرس که رسیدم کاملا مشخص بود که با یک مجموعه ی علمی_پژوهشی رو به رو ام ، و این برای من که عاشق کار تحقیقی بودم حس خوبی بود و شاید یه فرصت طلایی تا خودم رو بهتر بشناسم قدم هام رو تندتر برداشتم تا زودتر برسم...
برعکس مجموعه ی قبلی اینجا محیطش کاملا محیط آموزشی بود وقتی از کنار اتاق ها عبور میکردم تا به دفتر برسم و می دیدم تعداد زیادی از افراد داخل اون محیط مشغول به کار هستن ولی جالب بود که سکوت بیشتر فضاش رو پر کرده بود...
داخل دفتر مدیر که رفتم دو تا خانم دیگه هم روی صندلی نشسته بودند که داشتن با هم راجع به موضوعی صحبت میکردن، خودم رو که معرفی کردم، خانم عزیز الهی که ظاهرا مدیر خودش بود جلو اومد و خیلی گرم باهام حال و احوال کرد...
من هم با رغبت صحبت کردم و در نهایت قرار شد بریم اتاقی که باید مشغول بشم رو بهم نشون بده ...
اتاق بزرگی بود که سه_چهار تا خانم هم پشت میزها مشغول بودند، دو تا میز خالی هنوز داشت که طبیعتا یکیش برای من بود...
خانم عزیز الهی دستم رو گرفت به پشت یکی از همون میزها هدایت کرد و با لبخند اما خیلی جدی گفت: خوب خانم ربانی معمولا چند روز اول برای افراد دیگه روند و جهت آشنایی با کار هست اما با توجه به صحبت ها و روحیه شما ان شاءالله از همین الان شروع کنید و مشغول بشید. شما رسما دیگه به مجموعه ی ما پیوستید و ما رسما کارهای خواسته شده رو ازتون به موقع و کامل میخوایم!
با لبخند و قاطعیت گفتم: حتما! ناامیدتون نمی کنم اما نمیدونستم که قراره بیفتم توی سختی!!! سختی که اولش خیلی راحت به نظر می رسید....
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
♥️در پستی بلندی های دنيا
😊جز امواج خنده هايت
♥️چيزی باقی نخواهد ماند
😊پس بخـند كـه دنيـا
♥️ارزش غمگين شدنت را ندارد
😊شبتون زیبـاتون بخیر و خوشی
♥️لحظه هاتون پراز عشق و لبخند
هدایت شده از مَه گُل
🌹🍃 همراهان عزیز مهگل: این سوالات از مبحث «رهایی از رابطه حرام» طراحی شده است در پُست زیر می توانید به تمام قسمتهای آن دسترسی داشته باشید👌
🔴لطفا پاسخ های صحیح خود را به صورت یک عدد ۱۰ رقمی از چپ به راست برای ما بفرستید📣
1️⃣اولین اثر ارتباط با نامحرم چیست؟
۱)رفتن آبرو پیش اطرافیان
۲)دشمنی تمام موجودات عالم با او
۳)ریختن آبرو پیش خداوند متعال
2️⃣یکی از مشکلات بزرگ دوران دبیرستان چیست؟
۱)مفید نبودن کتابهای در دسترس نوجوانان
۲)وقت خالی زیاد داشتن
۳)مطالعه عمیق نداشتن
3️⃣معنای ساده عشق چیست؟
۱)هر چی تو بگی!من میخوام مال تو باشم و در خدمت تو باشم.
۲) هر چی تو بگی البته تا زمانی که در خدمت من هستی
۳)اگر قرار باشه مال من نباشی میخوام اصلا نباشی
4️⃣چرا خداوند برای انسان زمینه ارتباط بانامحرم را فراهم میکنه؟
۱)رشد کردن و بالا رفتن
۲)فراهم شدن زمینه برای رسیدن به لذت های عمیق
۳)هر دو مورد
5️⃣نیاز کاذب ارتباط با نامحرم از کجا ناشی میشود؟
۱)از طرق رسانهها با دیدن فیلمهای عاشقانه کرهای و هندی و آمریکایی و البته ایرانی
۲) شنیدن آهنگهای عاشقانه و احساسی و دیدن کلیپهای احساسی و عاشقانه
۳)هر دو مورد
6️⃣چه مدل از عشق میتونه انسان را سیراب کنه؟
۱)عشق به یک انسان دیگر
۲)زندگی عاشقانه داشتن
۳)پرشدن از عشق با عشق به خدا و اولیاءالهی
7️⃣توبه واقعی چه زمانی اتفاق میافته؟
۱)انسان بدونه همه موجودات عالم را دشمن خودش کرده
۲)با گناه کردن عقل و عمر و آبروی خودش را از دست داده و به خودش ظلم کرده
۳)هر دو مورد
8️⃣چرا بعد از توبه دوباره زمینه همان گناه برای انسان فراهم میشه؟
۱)جلوگیری از تکبر و عجب بیجا
۲)توبه واقعی بشه
۳)هر دو مورد
9️⃣چرا قرآن روز قیامت را ۵۰ هزار سال میداند؟
۱)به معنای طولانی بودن روز قیامت
۲)۵۰ هزار سال طول میکشد تا تک تک عواقب و ابعاد گناهان انسان موشکافی شود
۳)هیچ کدام
🔟چرا نباید همه زمینههای گناه را در اطرف خودمان از بین ببریم؟
۱)امکانش نیست
۲)موجب رشد انسان نمیشود
۳)هر دو مورد
#مسابقه
#رهایی_از_رابطه_حرام
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_هشتم
💠 تازه میفهمیدم پیکر برادرم سپر من بوده که پیراهن سپیدم همه از خونش رنگ گُل شده بود، کمر و گردنش از جای گلوله از هم پاشیده و با آخرین نوری که به نگاهش مانده بود، دنبال من میگشت.
اسلحه مصطفی کنارش مانده و نفسش هنوز برای #ناموسش میتپید که با نگاه نگرانش روی بدنم میگشت مبادا زخمی خورده باشم.
💠 گوشه پیشانیاش شکسته و کنار صورت و گونهاش پُر از #خون شده بود. ابوالفضل از آتش اینهمه زخم در آغوشش پَرپَر میزد و او تنها با قطرات اشک، گونههای روشن و خونیاش را میبوسید.
دیگر خونی به رگهای برادرم نمانده بود که چشمانش خمار خیال #شهادت سنگین میشد و دوباره پلکهایش را میگشود تا صورتم را ببیند و با همان چشمها مثل همیشه به رویم میخندید.
💠 اعجاز نجاتم مستش کرده بود که با لبخندی شیرین پیش چشمانم دلبری میکرد، صورتش به سپیدی ماه میزد و لبهای خشکش برای حرفی میلرزید و آخر نشد که پیش چشمانم مثل ساقه گلی شکست و سرش روی شانه رها شد.
انگار عمر چراغ چشمانم به جان برادرم بسته بود که شیشه اشکم شکست و ضجه میزدم فقط یکبار دیگر نگاهم کند.
💠 شانههای مصطفی از گریه میلرزید و داغ دل من با گریه خنک نمیشد که با هر دو دستم پیراهن #خونی ابوالفضل را گرفته بودم و تشنه چشمانش، صورتش را میبوسیدم و هر چه میبوسیدم عطشم بیشتر میشد که لبهایم روی صورتش ماند و نفسم از گریه رفت.
مصطفی تقلّا میکرد دستانم را از ابوالفضل جدا کند و من دل رها کردن برادرم را نداشتم که هر چه بیشتر شانهام را میکشید، بیشتر در آغوش ابوالفضل فرو میرفتم.
💠 جسد ابوجعده و بقیه دور اتاق افتاده و چند نفر از رزمندگان مقابل در صف کشیده بودند تا زودتر از خانه خارجمان کنند.
مصطفی سر ابوالفضل را روی زمین گذاشت، با هر دو دست بازویم را گرفته و با گریه تمنا میکرد تا آخر از پیکر برادرم دل کندم و بهخدا قلبم روی سینهاش جا ماند که دیگر در سینهام تپشی حس نمیکردم.
💠 در حفاظ نیروهای #مقاومت مردمی از خانه خارج شدیم و تازه دیدم کنار کوچه جسم بیجان مادر مصطفی را میان پتویی پیچیدهاند.
نمیدانم مصطفی با چه دلی اینهمه غم را تحمل میکرد که خودش سر پتو را گرفت، رزمنده دیگری پایین پتو را بلند کرد و #غریبانه به راه افتادیم.
💠 دو نفر از رزمندگان بدن ابوالفضل را روی برانکاردی قرار داده و دنبال ما برادرم را میکشیدند. جسد چند #تکفیری در کوچه افتاده و هنوز صدای تیراندازی از خیابانهای اطراف شنیده میشد.
یک دست مصطفی به پتوی #خونی مادرش چسبیده و با دست دیگرش دست لرزانم را گرفته بود که به قدمهایم رمقی نمانده و او مرا دنبال خودش میکشید.
💠 سرخی غروب همه جا را گرفته و شاید از مظلومیت خون شهدای #زینبیه در و دیوار کوچهها رنگ خون شده بود که در انتهای کوچه مهتاب #حرم پیدا شد و چلچراغ اشکمان را در هم شکست.
تا رسیدن به آغوش #حضرت_زینب (علیهاالسلام) هزار بار جان کندیم و با آخرین نفسمان تقریباً میدویدیم تا پیش از رسیدن تکفیریها در حرم پنهان شویم. گوشه و کنار صحن عدهای پناه آورده و اینجا دیگر آخرین پناهگاه مردم زینبیه از هجوم تکفیریها بود.
💠 گوشه صحن زیر یکی از کنگرهها کِز کرده بودم، پیکر ابوالفضل و مادر مصطفی کنارمان بود و مصطفی نه فقط چشمانش که تمام قامتش از اینهمه مصیبت در هم شکسته بود.
در تاریک و روشن آسمان مغرب صورتش از ستارههای اشک میدرخشید و حس میکردم هنوز روی پیراهن خونیام دنبال زخمی میگردد که گلویم از گریه گرفت و ناله زدم :«من سالمم، اینا همه خون ابوالفضله!»
💠 نگاهش تا پیکر ابوالفضل رفت و مثل اینکه آن لحظات دوباره پیش چشمانش جان گرفته باشد، شرمنده زمزمه کرد :«پشت در که رسیدیم، بچهها آماده حمله بودن. من و ابوالفضل نگران تو بودیم، قرار شد ما تو رو بکشیم بیرون و بقیه برن سراغ اونا.»
و همینجا در برابر #عشق ابوالفضل به من کم آورده بود که مقابل چشمانم از خجالت به گریه افتاد :«وقتی با اولین شلیک افتادی رو زمین، من و ابوالفضل با هم اومدیم سمتت، ولی اون زودتر تونست خودش رو بندازه روت.»
💠 من تکانهای قفسه سینه و فرو رفتن هر گلوله به تنش را حس کرده بودم که از داغ دلتنگیاش جگرم آتش گرفت و او همچنان نجوا میکرد :«قبل از اینکه بیایم تو خونه، وسط کوچه مامانم رو دیدم.»
چشمانش از گریه رنگ #خون شده بود و اینهمه غم در دلش جا نمیشد که از کنارم بلند شد، قدمی به سمت پیکر ابوالفضل و مادرش رفت و تاب دیدن آنها را هم نداشت که آشفته دور خودش میچرخید
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
نحوه پسته خوردن :
همزمان یکى در دهان ...
یکى در دست ...
و دیگرى هم تحت نظر😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
6.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خلاقیت
ایده تزئین😍
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده)
(( درباره تربیت نـوجوان ))
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👇👇
#قسمت_نهم