eitaa logo
مَه گُل
670 دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
حیف نون با زنش لب رود خونه کله پاچه میشستند… آب کله گوسفندو میبره! زن حیف نون برای کله گوسفنده علف تکون میده تا برگرده! حیف نون با دیدن این صحنه میگه: ولش کن زن! زن حیف نون میگه: آخه آب داره میبرش! حیف نون میگه: نمی تونه راه دوری بره! پاهاش دسته خودمه!😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✅ جمله تامل برانگیز حضرت آقا درباره نیاز به نیروهایی مثل 🔰 ان شالله عزیزان انقلابی عزم خودشان را جزم کنند تا در سالهای آینده یکی مثل شهید مطهری بشوند که قطعا شدنی هست، 👈 نیاز به ارتباط قوی با خدا دارد و نیاز به تلاش و پشتکار و همت و اراده و خوب علم آموزی کردن 💠 تبریک عرض می کنیم محضر همه معلمین و اساتید عزیز که واقعا زحمت می کشند و سختی تحمل می کنند، ان شالله با تعالیم درست ، در آینده شاهد نیروهایی قوی برای اداره کشور و رسیدن به تمدن نوین اسلامی و ظهور امام عصر (عج) باشیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی زیبای سربازان کوچک 🇮🇷 بخش دوم ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|رمضان رفت ولی کاش صفایش نرود💛 ♡|سحر و جوشن و قرآن و دعایش نرود❣ ♡|کاشکی پرشده باشددلم ازنور سحر✨ ♡|همره روزه و افطار، ثــوابش نرود🌸 عیدتون مبارک 🌹 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سلام عبادات قبول صبحتون معطر به عطر خوش صلوات 💖 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ 💖 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹 ان شالله به برکت این ذکر شریف ، روزتون سرشار از بهترینها باشه بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ چگونه بفهمیم روزه‌های ما در درگاه الهی مورد قبول واقع شده است... 🎙 آیت الله شهید مطهری 🍃🌷🍃🌸🍃🌷🍃 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حتما جوراب و زیرشلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماریتونه ؟ خنده ام می گیرد ؛ مثلا من محور بحثم . می خواستم اعتراض کنم ، ولی اصلا این جا من مطرح نیستم . پدر نمی ایستد که حرفی بزنم . در اتاقم را باز می کند و منتظر من ومصطفی می شود . چی فکر می کردم چه شد . یک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنیدم که می گفت : می خواهی بدانی خدا هست یا نه ، ازاین بفهم که تو تدبیرمی کنی حسابی ومفصل،او با تقدیرش تدبیرهایت را به هم می زند . پدر که در را به هم می زند ، یادم می آید این جمله ی امیرالمومنین علیه السلام بود ومن در صحنه ی تقدیر الهی، خلاف علاقه ی تدبیری ام مقابل مصطفی ایستاده ام. آرام می پرسد: - خوبی شما ؟ سرم را پایین می اندازم و می گویم : - خوبم . الحمدلله . نگاهی به میزم می کندوتابلو وهدیه هایش رامی بیند.کنارمیز می ایستد و می گوید: - می گم تاده بشماریم، مامور معذور می آید. حرفش تمام نشده در می زنند وسر علی داخل می شود. خنده ی مصطفی و من چشمان علی راگرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب راکه می بیندبلندتر می خندد. علی با حیرت نگاهم می کند . جوابی که از من نمی گیرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگیرد . - قضیه چیه ؟ خدا خیرت بده بعد از چند روز اخم خواهر ما رو باز کردی . مصطفی به زور پارچ ولیوان را ازدست علی می کشد و می گوید : - برو کم اذیت کن . - نکنه به من می خندید ؟ - مگه از جونمون سیر شدیم. علی می رود، مصطفی می نشیند روی زمین. به فاصله ی عرض یک فرش دوازده متری می نشینم مقابلش . آزاد شده است در کلام و نگاه ، خجالت می کشم از نگاه های پر از محبتش که سرازیر کرده است . - روسری را پسندیدید؟ - نگاهم می رود تا روسری روی میز . - رنگش خیلی شاده ، زحمت کشیدید . - به دل من اگر بود می خواستم هرچه می بینم براتون بخرم ؛ اما خوب معذوریت چند وجهی داشتم . هرچه تلاش کردم حرف بزنم نمی شود . می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم ؟ بپرسم ؟ نمی پرسم .تا آخری که هست خودش مجلس گرم کن بزم دو نفره مان است .بعد از رفتنشان نفسی می کشم و فرار می کنم توی اتاقم . به ثانیه نکشیده که می آیند؛ یعنی این سه تمام انرژیشان را نگه داشته اند برای اذیت من . هرچه بلدند می خوانند ودست می زنند . این بساط ،دوازده روز می خواهد ادامه پیدا کند؟ آخرش هم سرود جمهوری اسلامی را می خوانند وامیدوارم که بروند . مادر دسته ی گل نرگس و مریم شان را می آورد توی اتاقم وروی میز می گذارد . مسعود جعبه ی شیرینی که آورده اند را باز می کند و پدر چایی به دست به جمع پسرهایش می پیوندد . متحیر نگاهشان می کنم ؛ حالا می فهمم این ها به پدرشان رفته اند. ادامه دارد ...
‼️قوت غالب در فطریه 🔷س: کسی که در کل سال بیشتر برنج استفاده می کند، آیا باید برنج یا مبلغ سه کیلو برنج را برای فطریه محاسبه کند؟ ✅ ج: فطریه اگر از گندم، جو، خرما، برنج و مانند اینها یا پول هر کدام داده شود، کفایت می کند و منحصر به قوت غالب شخص نیست. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
کیک هویج و گردو 🥧 چهار عدد تخم مرغ به دمای محیط رسیده یک پیمانه شکر یک ق.چ وانیل ۳/۴ پیمانه روغن یک و ۳/۴ پیمانه آرد دو ق.چ بکینگ پودر نوک ق.چ نمک یک ق.چ دارچین ۲ پیمانه هویج رنده شده (آبش هم گرفته باشه) نصف پیمانه گردو خرد شده 💢تخم مرغ هارو با یک پیمانه شکر و وانیل حدود هشت دقیقه با دور تند هم میزنیم تا کرم رنگ و کشدار بشه.بعد روغن رو اضافه میکنیم و هم میزنیم.آرد رو به همراه بکینگ پودر و نمک و دارچین الک میکنیم و طی سه الی چهار مرحله به مواد کیک اضافه میکنیم و به صورت دورانی و اروم هم میزنیم.در مرحله آخر دو پیمانه هویج رنده شده رو خوب ابشو میگیریم و به مواد کیک اضافه میکنیم و همینطور گردو خرد شده هم به مواد کیک اضافه میکنیم و به صورت دورانی هم میزنیم.کف قالب رو ارد و روغن میزنیم تا کیک به قالب نچسبه .فر از قبل ۱۵ دقیقه گرم میکنیم و با دمای ۱۸۰ درجه به مدت ۴۵ دقیقه میزاریم تا بپزه.در آخر هم با خلال دندان تست کنید اگر هیچی به خلال نچسبید یعنی کیک پخته. 🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تبریک عیدبزرگ فطر یاسمینانجفی ٨ساله لارستان ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به روايت حانيه ……………………………………………………… روبه روی آینه وایمیستم ، میخوام با خودم رو راست باشم. _ عاشق شدم؟ _ نه _ قرار بود رو راست باشم. _ اره _ عاشق کی؟ _ امیر امیر امیرحسین. _ نههههههههههههه _ وای امیرحسین چیه ؟ آقا امیرحسین. _ ای خدایا. خل شدم رفت. مامان:حانیه جان بیا. _بله؟ مامان: بيا بشين اينجا. كنار مامان روي مبل ميشينم. _ خب؟ مامان: نظرت درمورد پسر خانوم حسيني چيه؟ واي خدايا نكنه مامان فهميده ، چي بگم حالا؟ _ خب يعني چي چيه؟ مامان: بزار برم سر اصل مطلب. خانوم حسيني زنگ زد ، گفت فردا شب ميخوان بيان خاستگاري. _ نه؟ مامان: عه. چرا داد میزنی؟ _ شما چی گفتید؟ مامان: گفتم بیان دیگه _ چی؟ مامان_ عه. یه بار دیگه داد بزنی من میدونم با تو. پاشو برو ببینم. عه " وای وای وای خدایا. عاشقتم که. ولی ولی اگه ، اون عهدم.....😔😔😔" امیرعلی:سلام جوجه جان _ جوجه خودتی امیرعلی: شنیدم که خبراییه. _ چه خبری؟ امیرعلی: نمیدونم والا. میگن که یکی پیداشده دیگه از زندگی سیر شده میخواد بیاد خاستگاری شما. کوسن روی مبل رو بر میدارم و پرت میکنم سمت امیرعلی. _حرف نزن حرف. فاطمه خودشو بدبخت کرد شد زن تو. امیرعلی: اخ اخ بهش گفتم تنها نره خونه میرم دنبالش. نگاهی به ساعت انداخت. امیرعلی : وای بدبخت شدم. نیم ساعته کلاسش تموم شده. با تعجب فقط خیره شدم به رفتن امیرعلی و یه دفعه زدم زیر خنده. وای فاطمه از معطل شدن متنفر بود الان امیرعلی رو میکشت. تونیک سفیدی که تا پایین پام بود ، با یه روسری کرم که به لطف فاطمه لبنانی بسته بودم، تصمیم داشتم امشب رو چادر سرم بکنم ، چادر حریر سفید با گل های برجسته ریز صورتی که جلوه خاصی بهش داده بود. برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه میندازم ، بدون هیچ آرایشی، ساده ساده و من چقدر این سادگی رو دوست دارم. امیرعلی: اجازه هست ؟ _ بیا تو پسره. امیرعلی: سلام دختره. _ مصدع اوقات نشو. امیرعلی همون لبخند همیشگی رو مهمون لباش کرد و گفت: شاید مدت کوتاهی باشه که با امیرحسین اشنا شدم ولی دلم قرصه که دست خوب کسی میسپرمت. _ اوو. توام. حالا نه به باره نه به داره. با صدای زنگ امیرعلی سریع میره دم در و منم آشپزخونه. دل تو دلم نیست که برم بیرون. وای پس چرا مامان صدام نمیکنه خدایا . مامان:حانیه جان عزیزم. چایی هارو میریزم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و از آشپزخونه میرم بیرون . _ سلام. مامان امیرحسین : سلام عروس گلم. با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب میشه ولی فقط به یه لبخند کوتاه و مختصر اکتفا میکنم. اول خانم حسینی، بعد آقای حسینی ، بعد پرنیان و بعد........ به هرسه با احترام خاصی چای رو تعارف میکنم و جواب تشکرشون رو با خوشرویی میدم تا زمانی که میرسم به امیرحسین. از استرس زیاد، میترسم سینی چای رو پایین بگیرم. همونجوری میگم بفرمایید، دستش رو بالا میاره که چای رو برداره که یه دفعه سینی رو کنار میکشم و گوشه سینی به زیر لیوان میخوره و لیوان کمی کج و یه مقدار از چاییش روی لباسش میریزه. تازه فرصت کردم براندازش بکنم، یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید، وای که چقدر بهش میومد. _ وای شرمندم. عذر میخوام. امیرحسین : نه بابا خواهش میکنم. یه دفعه صدای خنده جمع بلند میشه و منم باخجالت سرم رو پایین میندازم و چای رو به بقیه تعارف میکنم. حتی سرم رو بالا نمیارم که عکس العمل مامان بابا و امیرعلی رو ببینم. کلا من باید همش جلوی این سوتی بدم. شعر: افسانه صالحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی زیبای سربازان کوچک 🇮🇷 بخش سوم ( آخر ) ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچڪس بی درد و غصّہ وگرفتـاری نیست اما قشنگیـش به این ڪه تو اوج غم لبخند بزنی و ببیــنی خدا خیـلے بزرگــہ🌸🍃 شبتون بخیر و نیکی✨ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 سلام ، دومین روز ماه شوال بر شما خوبان مبارک ازخدا براتـون دلی همیشه شاد ️ لبی همیشه خندون و زنـدگی پراز آرامش و خانواده ای صمیمی و یک دنیا سلامتی آرزومندم... امیدوارم ماهی پر برکت در پیش رو داشته باشید به برکت ذکر شریف 🌺 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ 🌺 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
شهید رحیم صالحی زندگینامه📝 🍃🌹شهید صالحی سال ۱۳۴۴، در روستای سلطان آباد از توابع شهرستان ازنا به دنیا آمد. پدرش براتعلی، کشاورز بود و مادرش بتول نام داشت. خواندن و نوشتن نمی دانست. کارگر بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سیزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در زادگاهش واقع است. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلشوره هرگز غم فردا را فرو نمی نشاند، فقط خون شادی را از رگ امروز بیرون می کشد ... ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هفتاد و نهم همان طور که وضو می گیرم فکر میکنم به تعداد کم مسلمان ها و تعداد زیاد دشمنانشان. بعد از نماز سر از سجده بلند میکنم و از خدا میخواهم خودش صلاح مرا تعیین کند.. بیرون نمی روم و می مانم. نمی دانم چه قدر فکر می کنم. چه قدر حرف ها را زیر و رو میکنم. چه قدر خودم را، زندگی ام را، گذشته و آینده ام را، دوست داشتنی ها و آرمان هایم را، توانمندی ها و نیازها و ویژگی های روحی و اخلاقی ام را زیر و رو می کنم تا بلکه برای رد کردن روزنه ای پیدا کنم. ضربه ای که به در اتاق می خورد سرم را از روی قرآن بلند می کند. خدا به من وعده ی نزول رحمتش را داده است. در که باز می شود قامت پدر لبخند را روی لبم می نشاند و از جا بلندم می کند. دوستش دارم. به جای من سر سجاده می نشیند. روبه رویش می نشینم . بی حرفی قرآن را از من می گیرد و صفحه ای را که انگشت من نشانه ی آن بوده نگاه می کند. لبخند را که روی صورتش می بینم سرم را پایین می اندازم. - مبارکه بابا. واقعأ مصطفی رحمته برای زندگیتون. از هجوم خون به صورتم گرم میشوم. پدر قرآن را روی پایش می گذارد و دستم را می گیرد؛ و می گوید: میخوام قبل از اینکه قطعی بشه باز هم یه فرصت دیگه برای فهمیدن هرچه که مجهول ذهنته داشته باشی. زنگ می زنم و می گم که فردا بریم برای بازدید شون . على وارد اتاقم می شود. نیشش تا بناگوش باز است. صدای کل کشیدن ریحانه از بیرون می آید. اصلا نگاهش نمیکنم. کتاب برمی دارم و می گویم: - برو بیرون. و کتاب را باز می کنم، هیچ نمی بینم. نه حالات على را و نه نوشته های کتاب را. صدای قهقهه اش بلند می شود. کتابم را می گیرد و می چرخاند و دوباره می دهد دستم. - عروس ضایع. کتاب پشت و رو خوندنم عالمی داره ها! و می خندد. نمیتوانم لبخندم را جمع کنم. - بعد هم قرار شد به جای فردا شب الآن بریم خونشون. چون فردا شب مهمانی دعوتند. پاشو آماده شو. نیم ساعت وقت داری تا من شیرینی و گل بگیرم. نمیدانم به افتضاح کتاب پشت و رویم بخندم یا به خېر رفتن آن جا عکس العمل نشان دهم . کاش پدر نیامده بود. دوباره افتاده ام به پاک کردن صورت مسئله، مادر به دادم می رسد. برایم شربت می آورد و هیچ کمکی هم در انتخاب لباس نمی کند. فقط در آغوش خودش می گیردم و چند بار می بوسدم. این هم شد آرزو که پدر مادرها دارند! می خواهند عروسی بچه شان را ببینند. بگذار بچه دار بشوم برایش آرزو می نویسم بیست... هنوز آماده نشده ام که علی با سر و صدا می آید. آهنگ دیرین دیرین پلنگ صورتی چه ربطی به برنامه امشب دارد را نمی دانم. در اتاقم را دوباره چهارتاق باز می کند. صدای پدر می آید به اخطار: - علی این قدر به دخترم استرس وارد نکن. کم نمی آورد. نابرادری را هم تمام می کند: - من واسترس. ملاصدرا پناه عاطفی جامعه است. این خودش مشکل داره پدر من. کتاب دستش گرفته که مثلاداره می خونه. اونم در چه حالتی. پشت و رو. صدای خنده مادر و ریحانه بلند می شود. - تازه ملاصدرا ناجی اش شده. شما تصور کن مفاهیم اون کتاب پشت و رو وارد مغزعروس می شد. دیگه چه تضمینی، نه واقعا چه تضمینی برای سعادت یک زندگی مشترک نوپا بود. خود کرده را تدبیر نیست. چقدر هشدار دادند علی را اذیت نکنم. چه زود آدم به آدم رسید. امشب حال خوبی ندارم. از فردا باید بشینم یک سیاست کلی برخوردی بریزم . فردا که سه تایشان با هم جمع بشوند ، من رسما نابودشده ام . اینکه خانه شان کدام خیابان و کدام کوچه بود نفهمیدم . این که ورودی خانه چه شکلی بود اصلا ندیدم . در فضا سیرنمی کردم امادرست هم نمی دیدم ، فقط این را دیدم که خودش در را باز کرد . خانه ی قدیمی ساز که حیاطش جلو بود. پدر را در آغوش کشید و با علی دست داد و روبوسی کرد . مقابل مادر سر خم کرد و به من تعارف حضور زد . مادرش چند بار بوسیدم . خانه ی ساده ای داشتند . کنار مادر روی پتو نشستم و تکیه دادم . خودش چای آورد مقابلمان ، تعارف کرد ، برنداشتم . برایم گذاشت . میوه هم خودش آورد و این بار تعارف نکرد . گذاشت مقابلمان و مادرش برایمان چید ، مردها افتاده بودند روی بحث سیاسی . مادرم ومادرش هم حرفی برای گفتن پیدا کردند . پس خواهر هایش کجایند ؟ سرم را بالادآوردم تا نگاهم چرخی در اتاق بزند . روی دیوار ها قاب خطاطی تذهیب شده به چشمم آمد . مادرش نگاهم را دید وگفت : کار مصطفی است. لبخندی می زنم . از صمیمیت بیش از اندازه ی علی و مصطفی احساس خطر می کنم . چرا؟ نمی دانم . دوست ندارم در حصارشان گیر بیفتم . چه فکرهای چرت وپرتی می آید سراغم. مادرش بشقاب میوه ای که پوست کنده را بالا می گیرد ومجبور می شوم کمی بخورم . دلم می خواهد برویم ، هرچند حس خاصی می گوید چه خوب که آمدیم . حتما تا برگردیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*حیف نون میره مهمونی . وقتی میاد بیرون میبینه کفشاش نیست ، میگه 4 حالت داره : نیومدم!😂 بدون کفش اومدم!😂 اومدمو رفتم!😂 بعداّ میام!😂😂 ‌ ‌⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداوند وعده نکرده که آسمان همیشه آبے باشد؛که راه زندگے تا پایان، گـُل و ریحان و سنبل باشد؛ خداوند وعده نکرده است، آفتابِ بی‌باران، شادیِ بدون غم، و آسایشِ بی‌رنج را؛ اما خداوند وعده کرده است که هر روز نیرو ببخشد؛ با هر سختے ، آسانے و آسایش آورد در راهِ زندگے چراغ هدایت آویزد؛ بلاها را به لطافت درآمیزد؛ و از آسمان، یارے فرستد؛ با شفقتے بے دریغ، و عشقے 🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1