#احکام
‼️قوت غالب در فطریه
🔷س: کسی که در کل سال بیشتر برنج استفاده می کند، آیا باید برنج یا مبلغ سه کیلو برنج را برای فطریه محاسبه کند؟
✅ ج: فطریه اگر از گندم، جو، خرما، برنج و مانند اینها یا پول هر کدام داده شود، کفایت می کند و منحصر به قوت غالب شخص نیست.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
کیک هویج و گردو 🥧
چهار عدد تخم مرغ به دمای محیط رسیده
یک پیمانه شکر
یک ق.چ وانیل
۳/۴ پیمانه روغن
یک و ۳/۴ پیمانه آرد
دو ق.چ بکینگ پودر
نوک ق.چ نمک
یک ق.چ دارچین
۲ پیمانه هویج رنده شده (آبش هم گرفته باشه)
نصف پیمانه گردو خرد شده
💢تخم مرغ هارو با یک پیمانه شکر و وانیل حدود هشت دقیقه با دور تند هم میزنیم تا کرم رنگ و کشدار بشه.بعد روغن رو اضافه میکنیم و هم میزنیم.آرد رو به همراه بکینگ پودر و نمک و دارچین الک میکنیم و طی سه الی چهار مرحله به مواد کیک اضافه میکنیم و به صورت دورانی و اروم هم میزنیم.در مرحله آخر دو پیمانه هویج رنده شده رو خوب ابشو میگیریم و به مواد کیک اضافه میکنیم و همینطور گردو خرد شده هم به مواد کیک اضافه میکنیم و به صورت دورانی هم میزنیم.کف قالب رو ارد و روغن میزنیم تا کیک به قالب نچسبه .فر از قبل ۱۵ دقیقه گرم میکنیم و با دمای ۱۸۰ درجه به مدت ۴۵ دقیقه میزاریم تا بپزه.در آخر هم با خلال دندان تست کنید اگر هیچی به خلال نچسبید یعنی کیک پخته.
🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی
تبریک عیدبزرگ فطر
یاسمینانجفی
٨ساله
لارستان
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_چهارم
به روايت حانيه
………………………………………………………
روبه روی آینه وایمیستم ، میخوام با خودم رو راست باشم.
_ عاشق شدم؟
_ نه
_ قرار بود رو راست باشم.
_ اره
_ عاشق کی؟
_ امیر امیر امیرحسین.
_ نههههههههههههه
_ وای امیرحسین چیه ؟ آقا امیرحسین.
_ ای خدایا. خل شدم رفت.
مامان:حانیه جان بیا.
_بله؟
مامان: بيا بشين اينجا.
كنار مامان روي مبل ميشينم.
_ خب؟
مامان: نظرت درمورد پسر خانوم حسيني چيه؟
واي خدايا نكنه مامان فهميده ، چي بگم حالا؟
_ خب يعني چي چيه؟
مامان: بزار برم سر اصل مطلب. خانوم حسيني زنگ زد ، گفت فردا شب ميخوان بيان خاستگاري.
_ نه؟
مامان: عه. چرا داد میزنی؟
_ شما چی گفتید؟
مامان: گفتم بیان دیگه
_ چی؟
مامان_ عه. یه بار دیگه داد بزنی من میدونم با تو. پاشو برو ببینم. عه
" وای وای وای خدایا. عاشقتم که. ولی ولی اگه ، اون عهدم.....😔😔😔"
امیرعلی:سلام جوجه جان
_ جوجه خودتی
امیرعلی: شنیدم که خبراییه.
_ چه خبری؟
امیرعلی: نمیدونم والا. میگن که یکی پیداشده دیگه از زندگی سیر شده میخواد بیاد خاستگاری شما.
کوسن روی مبل رو بر میدارم و پرت میکنم سمت امیرعلی.
_حرف نزن حرف. فاطمه خودشو بدبخت کرد شد زن تو.
امیرعلی: اخ اخ بهش گفتم تنها نره خونه میرم دنبالش.
نگاهی به ساعت انداخت.
امیرعلی : وای بدبخت شدم. نیم ساعته کلاسش تموم شده.
با تعجب فقط خیره شدم به رفتن امیرعلی و یه دفعه زدم زیر خنده. وای فاطمه از معطل شدن متنفر بود الان امیرعلی رو میکشت.
تونیک سفیدی که تا پایین پام بود ، با یه روسری کرم که به لطف فاطمه لبنانی بسته بودم، تصمیم داشتم امشب رو چادر سرم بکنم ، چادر حریر سفید با گل های برجسته ریز صورتی که جلوه خاصی بهش داده بود. برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه میندازم ، بدون هیچ آرایشی، ساده ساده و من چقدر این سادگی رو دوست دارم.
امیرعلی: اجازه هست ؟
_ بیا تو پسره.
امیرعلی: سلام دختره.
_ مصدع اوقات نشو.
امیرعلی همون لبخند همیشگی رو مهمون لباش کرد و گفت: شاید مدت کوتاهی باشه که با امیرحسین اشنا شدم ولی دلم قرصه که دست خوب کسی میسپرمت.
_ اوو. توام. حالا نه به باره نه به داره.
با صدای زنگ امیرعلی سریع میره دم در و منم آشپزخونه.
دل تو دلم نیست که برم بیرون. وای پس چرا مامان صدام نمیکنه خدایا .
مامان:حانیه جان عزیزم.
چایی هارو میریزم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و از آشپزخونه میرم بیرون .
_ سلام.
مامان امیرحسین : سلام عروس گلم.
با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب میشه ولی فقط به یه لبخند کوتاه و مختصر اکتفا میکنم.
اول خانم حسینی، بعد آقای حسینی ، بعد پرنیان و بعد........
به هرسه با احترام خاصی چای رو تعارف میکنم و جواب تشکرشون رو با خوشرویی میدم تا زمانی که میرسم به امیرحسین.
از استرس زیاد، میترسم سینی چای رو پایین بگیرم.
همونجوری میگم بفرمایید، دستش رو بالا میاره که چای رو برداره که یه دفعه سینی رو کنار میکشم و گوشه سینی به زیر لیوان میخوره و لیوان کمی کج و یه مقدار از چاییش روی لباسش میریزه.
تازه فرصت کردم براندازش بکنم، یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید، وای که چقدر بهش میومد.
_ وای شرمندم. عذر میخوام.
امیرحسین : نه بابا خواهش میکنم.
یه دفعه صدای خنده جمع بلند میشه و منم باخجالت سرم رو پایین میندازم و چای رو به بقیه تعارف میکنم. حتی سرم رو بالا نمیارم که عکس العمل مامان بابا و امیرعلی رو ببینم. کلا من باید همش جلوی این سوتی بدم.
شعر: افسانه صالحی
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 کارتون سینمایی زیبای سربازان کوچک
🇮🇷 بخش سوم ( آخر )
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
هیچڪس بی درد و غصّہ
وگرفتـاری نیست اما
قشنگیـش به این ڪه
تو اوج غم لبخند بزنی
و ببیــنی خدا خیـلے بزرگــہ🌸🍃
شبتون بخیر و نیکی✨
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 سلام ،
دومین روز ماه شوال
بر شما خوبان مبارک
ازخدا براتـون
دلی همیشه شاد ️
لبی همیشه خندون
و زنـدگی پراز آرامش
و خانواده ای صمیمی
و یک دنیا سلامتی آرزومندم...
امیدوارم ماهی پر برکت
در پیش رو داشته باشید
به برکت ذکر شریف #صلوات
🌺 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّـدٍ
🌺 و آلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#زندگی_به_سبک_شهدا
شهید رحیم صالحی
زندگینامه📝
🍃🌹شهید صالحی سال ۱۳۴۴، در روستای سلطان آباد از توابع شهرستان ازنا به دنیا آمد. پدرش براتعلی، کشاورز بود و مادرش بتول نام داشت. خواندن و نوشتن نمی دانست. کارگر بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سیزدهم اردیبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در زادگاهش واقع است.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
دلشوره هرگز
غم فردا را فرو نمی نشاند،
فقط خون شادی را
از رگ امروز بیرون می کشد ...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت هفتاد و نهم
همان طور که وضو می گیرم فکر میکنم به تعداد کم مسلمان ها و تعداد زیاد دشمنانشان.
بعد از نماز سر از سجده بلند میکنم و از خدا میخواهم خودش صلاح مرا تعیین کند..
بیرون نمی روم و می مانم. نمی دانم چه قدر فکر می کنم. چه قدر حرف ها را زیر و رو میکنم. چه قدر خودم را، زندگی ام را، گذشته و آینده ام را، دوست داشتنی ها و آرمان هایم را، توانمندی ها و نیازها و ویژگی های روحی و اخلاقی ام را زیر و رو می کنم تا بلکه برای رد کردن روزنه ای پیدا کنم.
ضربه ای که به در اتاق می خورد سرم را از روی قرآن بلند می کند. خدا به من وعده ی نزول رحمتش را داده است. در که باز می شود قامت پدر لبخند را روی لبم می نشاند و از جا بلندم می کند. دوستش دارم. به جای من سر سجاده می نشیند. روبه رویش می نشینم . بی حرفی قرآن را از من می گیرد و صفحه ای را که انگشت من نشانه ی آن بوده نگاه می کند. لبخند را که روی صورتش می بینم سرم را پایین می اندازم.
- مبارکه بابا. واقعأ مصطفی رحمته برای زندگیتون.
از هجوم خون به صورتم گرم میشوم. پدر قرآن را روی پایش می گذارد و دستم را می گیرد؛ و
می گوید: میخوام قبل از اینکه قطعی بشه باز هم یه فرصت دیگه برای فهمیدن هرچه که مجهول ذهنته داشته باشی. زنگ می زنم و می گم که فردا بریم برای بازدید شون .
على وارد اتاقم می شود. نیشش تا بناگوش باز است. صدای کل کشیدن ریحانه از بیرون می آید. اصلا نگاهش نمیکنم. کتاب برمی دارم و می گویم:
- برو بیرون.
و کتاب را باز می کنم، هیچ نمی بینم. نه حالات على را و نه نوشته های کتاب را. صدای قهقهه اش بلند می شود. کتابم را می گیرد و می چرخاند و دوباره می دهد دستم.
- عروس ضایع. کتاب پشت و رو خوندنم عالمی داره ها!
و می خندد. نمیتوانم لبخندم را جمع کنم.
- بعد هم قرار شد به جای فردا شب الآن بریم خونشون. چون فردا شب مهمانی دعوتند. پاشو آماده شو. نیم ساعت وقت داری تا من شیرینی و گل بگیرم.
نمیدانم به افتضاح کتاب پشت و رویم بخندم یا به خېر رفتن آن جا عکس العمل نشان دهم . کاش پدر نیامده بود. دوباره افتاده ام به پاک کردن صورت مسئله، مادر به دادم می رسد. برایم شربت می آورد و هیچ کمکی هم در انتخاب لباس
نمی کند. فقط در آغوش خودش می گیردم و چند بار می بوسدم. این هم شد آرزو که پدر مادرها دارند! می خواهند عروسی بچه شان را ببینند. بگذار بچه دار بشوم برایش آرزو می نویسم بیست...
هنوز آماده نشده ام که علی با سر و صدا می آید. آهنگ دیرین دیرین پلنگ صورتی چه ربطی به برنامه امشب دارد را نمی دانم. در اتاقم را دوباره چهارتاق باز می کند. صدای پدر می آید به اخطار:
- علی این قدر به دخترم استرس وارد نکن.
کم نمی آورد. نابرادری را هم تمام می کند:
- من واسترس. ملاصدرا پناه عاطفی جامعه است. این خودش مشکل داره پدر من. کتاب دستش گرفته که مثلاداره می خونه. اونم در چه حالتی. پشت و رو.
صدای خنده مادر و ریحانه بلند می شود.
- تازه ملاصدرا ناجی اش شده. شما تصور کن مفاهیم اون کتاب پشت و رو وارد مغزعروس
می شد. دیگه چه تضمینی، نه واقعا چه تضمینی برای سعادت یک زندگی مشترک نوپا بود.
خود کرده را تدبیر نیست. چقدر هشدار دادند علی را اذیت نکنم. چه زود آدم به آدم رسید. امشب حال خوبی ندارم. از فردا باید بشینم یک سیاست کلی برخوردی بریزم .
فردا که سه تایشان با هم جمع بشوند ، من رسما نابودشده ام .
اینکه خانه شان کدام خیابان و کدام کوچه بود نفهمیدم . این که ورودی خانه چه شکلی بود اصلا ندیدم . در فضا سیرنمی کردم امادرست هم نمی دیدم ، فقط این را دیدم که خودش در را باز کرد . خانه ی قدیمی ساز که حیاطش جلو بود. پدر را در آغوش کشید و با علی دست داد و روبوسی کرد . مقابل مادر سر خم کرد و به من تعارف حضور زد . مادرش چند بار بوسیدم . خانه ی ساده ای داشتند . کنار مادر روی پتو نشستم و تکیه دادم . خودش چای آورد مقابلمان ، تعارف کرد ، برنداشتم . برایم گذاشت . میوه هم خودش آورد و این بار تعارف نکرد . گذاشت مقابلمان و مادرش برایمان چید ، مردها افتاده بودند روی بحث سیاسی .
مادرم ومادرش هم حرفی برای گفتن پیدا کردند . پس خواهر هایش کجایند ؟
سرم را بالادآوردم تا نگاهم چرخی در اتاق بزند . روی دیوار ها قاب خطاطی تذهیب شده به چشمم آمد . مادرش نگاهم را دید وگفت : کار مصطفی است. لبخندی می زنم .
از صمیمیت بیش از اندازه ی علی و مصطفی احساس خطر می کنم . چرا؟ نمی دانم . دوست ندارم در حصارشان گیر بیفتم . چه فکرهای چرت وپرتی می آید سراغم.
مادرش بشقاب میوه ای که پوست کنده را بالا می گیرد ومجبور می شوم کمی بخورم .
دلم می خواهد برویم ، هرچند حس خاصی می گوید چه خوب که آمدیم . حتما تا برگردیم
*حیف نون میره مهمونی . وقتی میاد بیرون میبینه
کفشاش نیست ، میگه 4 حالت داره :
نیومدم!😂
بدون کفش اومدم!😂
اومدمو رفتم!😂
بعداّ میام!😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
خداوند وعده نکرده که آسمان همیشه آبے باشد؛که راه زندگے تا پایان، گـُل و ریحان و سنبل باشد؛
خداوند وعده نکرده است، آفتابِ بیباران،
شادیِ بدون غم،
و آسایشِ بیرنج را؛
اما
خداوند وعده کرده است
که هر روز نیرو ببخشد؛
با هر سختے ، آسانے و آسایش آورد
در راهِ زندگے چراغ هدایت آویزد؛
بلاها را به لطافت درآمیزد؛
و از آسمان، یارے فرستد؛
با شفقتے بے دریغ،
و عشقے
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مداحی آنلاین - تکیه بر خدا - استاد عالی.mp3
2.17M
تکیه بر خدا🍀🍀🍀
🎤حجت الاسلام عالی
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_شصت_و_پنجم
به روایت حانیه
سینی چای رو میذارم رو میز و میشینم. وای دارم از خجالت آب میشم. تازه گلای کنار روی میز رو میبینم ، وااااای چه گلای خوشگلی، گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم. با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ، حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم.
مامان امیرحسین : میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟
بابا : بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.
" بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم ، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد.
کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه.
امیرحسین : نه خواهش میکنم شما بفرمایید.
بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم.
حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بلاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه.
امیرحسین: قبل از هرچیز باید بگم که .......شما حاضرید......کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟
با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم. پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛ شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟
با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.
_ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چندوقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه......
اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم
امیرحسین: من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم. با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم .
امیرحسین : قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین سادگی همیشه لبخند رو لباتون باشه.
_ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.
فقط...... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهرا(س) ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم.
امیرحسین : ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست ، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .
با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم.
امیرحسین : اگه دیگه .....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون.
زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم .
_ بفرمایید.
با لبخند جواب میده: خانوما مقدم ترن.
مثل خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم.
با دیدنمون پدر امیرحسین میگه: مبارکه ؟
هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه: ان شاالله.
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
دلتون تا به ابد
وصف خدایی باشد
که همین نزدیکیست
شبتون پراز آرامش
نگاه پر مهر خداوند
چتر زندگیتون
به امید فردایی روشن
شبتون آرام
و فرداتون پراز موفقیت🌙
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 بارالها
امروز به برکت صلوات
بر محمد و آل مطهرش (ع)
به من و همه ی دوستان
و عزیزانم، خیر و برکت
و روزی فراوان وحلال
عطا بفرما، الهی آمین
🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🌹 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امیدتو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
سعید ومسعود هم آمده اند. سرم را خم می کنم ، پدر در تیر رس نگاهم قرار می گیرد . با چشمم خواهشم را می گویم . به پنج دقیقه نشده بلند می شود برای خداحافظی .
تا دم در همراهمان می آیند . مادرش کادویی می دهد دستم که سنگین است . می گوید : مصطفی جان ! دلش می خواست این را خودش بدهد که خب انشاالله کادو های بعدی .
کاش علی این جمله را نشنیده بود . هنوز از پیچ کوچه نگذشته بود که شروع کرد :
- باز کن ببینم مصطفی جان چی داده . اصلا مصطفی جان بیجا کرده هنوز محرم نشده هدیه داده . حق نداری باز کنی . یک مصطفی جانی بسازم ازش .بهش خندیدم پررو شده .
حالا باز کن ببینم چی داده این جان جانان ، اگر قابل نیست همین جا دور بزنم پدر مصطفی جان را در بیارم .
گریه ام گرفته بود از بس که خندیدم . پدر اصلا حاضر نیست دفاع کند . اسباب نشاط خاندان شده ام . می زنم به پررویی . هر چه
می گوید باز نمی کنم . خانه هم یک راست میروم توی اتاق و در را قفل می کنم . هر چه علی پشت در شاخ و شانه می کشد محل
نمی گذارم . قید شام را هم می زنم . اشتهایم به صفر رسیده است .
کاغذ کادویش سیاه قلم است . چسب هایش را آرام باز می کنم . قاب خطاطی است که بیت شعرش را حتما خودش به نستعلیق نوشته :
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
امضای پایین نوشته اش《فدا》است . روسری لیمویی بزرگ وحاشیه ی گلداری هم هست به همراه تسبیح تربت .
نتیجه که معلوم است از قدیم ، از کوچکی ، من همیشه حسرت خور زمانی در گذشته بوده ام که در آن جزو غایبان بودم ونتوانستم کاری بکنم . همیشه هم با حسرت با خودم عهد
بسته ام که پای یاریشان بمانم وگفته ام :
ای کاش که من بودم و یاری تان می کردم .
من ، مصطفی ، پدر ، مادر ، علی ، سعید و مسعود بر عهدمان هستیم .
دنیای ما همین یک حرف است .
ادامه دارد ...
#رنج_مقدس
#نرجس_شکوریان_فرد
#قسمت هشتادم
آن سر دنیا ، مبینا و حمید خوشحالی می کنند. این سر دنیا سه برادر که از بس دست زدند و مسخره بازی در آوردند، دیوانه ام کرده اند . دنیا چه قدر کوچک است و دل ها چه زود خوشی را با ناخوشی جا به جا می کنند!
قرار است امشب بیایند و مسعود چه آتشی که نمی سوزاند . مبینا قول می گیرد که با ارتباط اینترنتی در مجلس حاضر باشد وسعید مسئولش است . دلشوره دارد می کشدم .
سه پسر ، مثل سه دختر کمک مادر می کنند ؛
از شستن حیاط گرفته و جارو و شیشه پاک کردن و خرید .
دلشوره تبدیل می شود به حالت تهوع وافت فشار . تقصیر بی اشتهایی دو سه روزه ام است .
ریحانه پرستارم می شود . علی هم مدام از فرصت حسن استفاده می کند می آید توی اتاق به بهانه ی سر زدن به من با خانمش هم کلام می شود . اصلا هم مراعات نمی کند که خانواده این جا زندگی می کند .وقتی اعتراض می کنم ، می گوید :
- تو مریضی آن قدر حرف نزن .
مسعود عینک دودی به چشم در خانه راه می رود .به در و دیوار می خورد .می گوید : کلاس کار است . اگر همین اولش جوجه رو دم حجله نکشید دیگر امیدی نیست . زنگ در که به صدا در می آید ، مسعود با همان عینک می رود سمت در .
سعید یک پس کله ای می زند و عینک را می گیرد . به اتاقم پناه می برم. صدای خنده ی همه بلند می شود.
مادر، روسری وچادر رنگی نویی می دهد و ریحانه می گوید:
- امشب رنگت کرم است. شیری خوشگل پاشو بیا.
پنجره را باز می کنم وچند نفس عمیق
می کشم ،فایده ندارد. هم گرمم است، هم نفس کم دارم.
مادر مصطفی بغلم می کند و می بوسدم. مادر بزرگش هم آمده و دو خواهرش.
خیلی حواسم به حرف هایشان نیست .البته لبخندی گوشه ی لبم نگه داشته ام. حالا فلسفه ی نقاشی فرانسوی را فهمیدم. مواقع هیچی وپوچی به درد می خورد. وقتی پدر می گوید:
-لیلا جان ! می فرمایند هرچی که شما مهریه بگی همان.
تازه یادم می آید که مهریه هم هست. حالا چه بگویم. تجارت که نمی خواهم راه بیندازم. دختر هم که خرید وفروش نمی شود. یک قرار دادی برای عزتمندی است و عزت من که پول وملک نیست. همه ساکت اند چرا؟ این را از دستی که به پهلویم می خورد می فهمم. ریحانه است.
- همون چهارده سکه.
صدایم این قدر یواش است که زن ها هم به زور می شنوند. مادر مصطفی بلند می گوید. مردها صلوات می فرستند. من که سر بلند نمی کنم، پدر مصطفی یک حج عمره ویک کربلا هم تقبل می کند و می گوید: حاج آقا حالا که شما مهر را کم گرفتید ما هم توقع داریم قبول کنید در جهیزیه سهمی داشته باشیم.
بقیه اش دیگر به من ربطی ندارد. فقط ریحانه بغل گوشم گزارش لحظه به لحظه می دهد . از شیطنت های مسعود و پچ پچ های علی ومصطفی و این که نمی دانم چه می شود متفق القول می شوند تا نیمه ی شعبان ، یعنی دوازده روز دیگر جشن عقد بگیریم ؛ وپدر بزرگ من که می گوید :
- اگر امشب یک صیغه ی محرمیت بخوانند تا توی این دوازده روز برای رفت وآمد و خرید و آزمایش فردا راحت باشند خیلی خوب است .
دارم از تب می سوزم . دیگر طاقت نمی آورم . آرام بلند می شوم و به اتاق پناه می برم .علی دنبالم می آید . پنجره ی باز را می بندد و می گوید :
- سرما می خوری. حالت خوبه؟
علی دوباره برگشته به قبل از آمدن مصطفی ؛ مهربان و همدل.
- لیلی جان ،پدر باید دوباره بره. عجله اش برای کارها هم سر همینه . صیغه فقط محرمتون می کنه تا دوازده روز دیگه که عقد باشه .بالاخره که بابد این چند روز رو برید برای خرید و کارها. محرم باشی بهتره با نامحرم ؟ توی حرف زدن و رفت و آمد راحت تر و آروم تری . باشه ؟
ریحانه با یک لیوان شربت می آید. مثل همیشه بوی گلابش آرامم می کند .
○
بله را که می گویم هنوز ده دقیقه ای نگذشته که قرار می شود عروس وداماد با هم صحبتی داشته باشند. در جا کنار گوش مادر می گویم :
- اگه یک بار دیگه این حرف زده بشه من جیغ می زنم.
مادر لبش را گاز می گیرد و هیچ نمی گوید. پدر صدایم می زند. بلند می شوم و تا نگاه
می کنم مصطفی را کنار پدر می بینم ؛ یعنی حتی فرصت یک جیغ هم نمی دهند. پدر جلو می آید ، علی هم . از خجالت مثل انار له شده ام. حالا پدر راچطور راضی کنم از خیر این ملاقات بگذرد. علی می گوید:
- اتاق ما به هم ریخته است .
مسعودکه نفهمیدم کی آمده بودجلو ،
می گوید:
- ا چرا آبرو می بری برادر من .خودش مگه اتاق نداره ؟ بره اونجا.
پدر می گوید :
- اتاقتون که تمیز بود.
علی می گوید :
- بود تا این دو نیامده بودن . الآن باید با چشم مسلح جای پا پیدا کنی وراه بری .
مسعود می گوید :
- ا دوباره بد حرف زد ! وقتی دوتا مهندس معماری هستند توقع چی داری ؟
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#حیوانات_در_قرآن
📌 حضرت سلیمان از سخن چه حیوانی خندید؟
از سخن مورچه که در آیه ۱۹ سوره نمل به آن اشاره شده است.
📌 در چه سورهای از شتر یاد شده است؟
در آیه ۱۷ سوره غاشیه
📌 حیوانی که یک پیامبر در درون آن زندگی میکرد چه نام داشت؟
نهنگ که در آیه ۱۴۲ سوره صافات به آن اشاره شده است.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1