eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز بگو سلام امام زمانم آقا هم جواب سلامت رو خیلی قشنگ میده اگه گفتی چرا !؟ چون جواب سلام واجبه😍🖐🏽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿 آیت‌الله (ره) : سعی کنید پایتان را از ڪشتی حضرت علیه‌السلام بیرون نگذارید و دائمــاً به امری از امور دستگاه علیه‌السلام مشغول باشید تا بواسطه آن از همه شیعیـان دستگیری شود والا حسـاب و ڪتـاب آن طـرف، دقیق‌تر از این حـرف‌هاست. ⚘🌿⚘🌿⚘🌿⚘🌿⚘🌿⚘ https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☕️ باید آماده میشدم.. آماده برایِ گذراندنِ روزهایی از جنسِ نبودنِ حسام. او راست میگفت، من همسر یک نظامی بودم و باید یاد میگرفتم، تحملِ دوری اش را.. کاشِ فرشته ی مرگ هم در کنارم می نشست وصبوری می آموخت محضِ نگرفتنِ جانم. آن شب وقتی الله اکبر نمازش را سر داد، رویِ تخت چمپاتمه زدم و تماشایش کردم. جانمازش را گوشه ی اتاقم پهن کرد و در حالیکه آستین هایِ لباسش را پایین میآورد رویِ سجاده ایستاد. در مدت کوتاهی که میشناختمش، هیچ وقت ندیدم نمازش غیر از اول وقت خوانده شود. صدایش زدم ( حسام.. چرا واسه خووندن نماز انقدر عجله داری؟؟؟) به سمتم برگشت. صورتش هنوز نم داشت و موهایِ خیسش، رویِ پیشانی اش ریخته بودند. لبخندی بر لب نشاند ( چایی تا وقتیکه داغه، میچسبه.. همچین که سرد شد از دهن میوفته.. نمازم تا وقتی داغه به بند بندِ روحت گره میخوره.. بعدشم، الله اکبرِ اذون که بلند میشه؛ امام زمان اقامه میبنده اونوقت کسایی که اول وقت نماز میخوونن، انگار به حضرت اقتدا کردن و نمازشون با نماز مولا میره بالا .. آدم که فقط نباید تو جمع کردنِ پول و ثروت، اقتصادی فکر کنه.. اگه واسه داراییِ اون دنیات مقتصد بودی، هنر کردی..) با خنده سری تکان دادم. او در تمامِ جزئیات زندگیش، عملیاتی و حساب شده حرکت میکرد. الحق که مرد جنگ بود.. هوسانه از تخت پایین آمدم و به سمت در رفتم ( دو دقیقه صبر کن.. منم میخوام باهات نماز بخوونم.. باید رسم تجارت ازت یاد بگیرم، استاااااد..) با لحنی پر خنده، (چشمی ) کشدار گفت و من برایِ گرفتنِ وضو از اتاق خارج شدم. جلویِ آینه مقنعه ی سفید و گلدار، سر میکردم و ادکلن میزد و حسام تسبیح به دست به دیوار تکیه داده بود و لبخندی دلنشین تماشایم میکرد ( خانوم.. عجله کن دیگه.. این فرشته ها دیوونم کردن.. یکی از اینور شماره میده.. یکی از اونور هی چشمک میزنه.. بدو تا آقاتونو ندزدین..) از حرفهایش به خنده افتادم و در حالیکه چادر سر میکردم پرسیدم ( والا ما خودمونو کشتیم تا روز عقد نفهمیدیم چشمای آقامون چه رنگیه.. خیالم راحته، از آقامون، آّبی گرم نمیشه.. بی بخاره بی بخااار..) ریز ریز میخندید ( عجب.. پس بگو، خانووم داشتن خودشونو میکشتن و ما بی خبر بودیم.. خب میگفتی.. دیگه چی؟؟ ) به سمتش برگشتم، دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم ( تا حالا اونِ رویِ خانومتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..) صدای خنده اش بلد شد و دست بر گونه اش کشید ( والا هنوز خانوممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی.. دیگه وای به حالِ الان.. ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هاا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید.. اصلا فکرشم نمیکردم، نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه.. ) سپس با انگشت اشاره ایی به سینه اش کرد ( این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده.. بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم، کلی میخندم.. میگم من هی سالم میرم سوریه و هی سالم برمیگردم، دریغ از یه خط.. اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه.. چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره..) چه روزهایِ سختی بود، اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت.. معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند. هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت. به سمت جانمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم. (بلندشو جنابِ امیرمهدی.. بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی.. پاشو نمازمونو بخوونم تا این فرشته ها بدبختم نکردن.. ) با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید ( خیالت تخت.. از هیچ کدومشون شماره نگرفتم.. تا حوری مثه سارا خانوم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟؟) چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که عشق را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف میدید. این بوسه، اولین لمسِ احساسم بود، بدونِ هوس.. بدونِ حسی کثیف.. پر بود از عطر یاس و خلائی شیرین از حریرِ آدمیت.. و من مدیونش بودم، احیایِ حیایِ شرقیم را، به متانتِ حسامی که در مدتی کوتاه، ارثیه یِ دخترکان ایرانی را در وجودم زنده کرده بود.. گونه سیب کردم و پشتِ سرش به نماز ایستادم. با هر رکعتی که میخواند، سبکتر از قبل رویِ پرده ی مه قدم میزدم. و طعم بی نظیر نماز در جانِ روحم مینشست.. این زیباترین، ادایِ بندگیم در طولِ عمرِ کوتاهِ مسلمانیم بود. نماز که تمام شد به سمتم برگشت ( قبول باشه بانو.. یادت نره مارو دعا کنی هااا..) چقدر چسبید، این نمازِ عاشقانه.. نگاهش کردم ( چه دعایی؟؟) ابرویی بالا انداخت (بعدا بهتون میگم.. اما شما علی الحساب بگو خدایا این شوهر مارو حاجت روا کن..) گاهی با ضمیر جمع خطابم میکرد و گاهی با ضمیر مفرد.. این جوان هنوز به “تو” بودنِ من برای خودش، عادت نکرده بود. کنارآمدن با نبودنش سخت بود، اما چاره ایی وجود نداشت.
چند روز دیگر حسام به ماموریت میرفت، به همین دلیل هروز برایِ دیدنم به خانه مان میآمد و برایم خاطره میساخت.. با بیرون رفتن هایمان.. تفریحهایِ پر بستنی و خوراکی .. با شوخی ها و کَل کَل هایش کنار دانیال و پروین.. با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که (هییس.. خانوومی، انقدر بلند نخند.. صداتو نامحرم میشنوه.. ) وقتی در پارک قدم میزدمو او از جوکهایِ بی مزه ی برادرم میگفت.. و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم.. و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سرِ دلم میآید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم. (تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم ساعتم درد؛ دلم درد؛ جهانم درد است..) گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سرکی به گذشته ام میکشیدم. این بچه سید چه به روزِسارایِ دیروزآورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟؟ سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز، حالا حجاب از سر برنمیداشت و حیا به خرج میداد در عبور از عابرانِ مذکر.. که حتی قدمهایِ ریحانه وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست.. این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟؟ ( وعشق.. قافیه اش، گرچه مشکل است.. اما؛ خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد..) دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من بی تاب ندیدنش، پناه میبردم به تسیبحِ فیروزه ایی رنگِ پروین.. کاش مادر کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم.. کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم. اما دریغ.. مُهرِ قهرش انقدر سنگین بود که خیالِ بی خیالی نداشت.. ... نویسنده متن👆زهرا بلنددوست ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲
خدایا ! گفتی : در هر شری، خیر و در هر خیری شری نهفته ست وتو میدانی و ما نمیدانیم سوره بقره/216 تو قادری که موارد ناگوار جانگداز را، سکوی پرتابی برای موفقیت و سربلندی ایران و ایرانی کنی و حالمان را دوباره خوب کنی خدایا چنان کن سرانجام کار تا تو خشنود باشی و ما رستگار... شب خوش ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســـــــــلام روزتون بخیر و نیکی سه شنبه خود را معطر  می کنیم به عطر دل نشین صلوات بر حضرت محمد و خاندان مطهرش 🌹 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ 🌹 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ امیدوارم به برکت صلوات، همگی روز ی پر خیر و برکت داشته باشیم ان شاءالله تعالی بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امیدتو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هفتاد و ششم ✨ مامان گفت : _تا شیرکاکائو سرد بشه من میرم این مغازه کار دارم.😊 بعد رفت.به اطراف نگاه میکردم.مدتی طولانی ساکت بودیم.گفتم: _ظاهرا از این موقعیت ها زیاد براتون پیش میاد.😐 چیزی نگفت... بعد چند دقیقه سکوت گفتم: _نظر شما درمورد خانم های بدحجاب چیه؟ -منظورتون چیه؟😕 -خانم هایی که میگن ما بدحجاب باشیم،مردها نگاه نکنن.☝️ -این خودخواهیه.ما همه باهم زندگی میکنیم. باید مراقب سلامت روحی همدیگه باشیم.😐 -فقط خانم ها باید مراقب سلامت روحی همه باشن؟اصلا به نظر شما فلسفه حجاب چیه؟😕 -آرامش همه.👌 -یعنی اگه خانم ها بدحجاب باشن،آرامش همه بهم میزه؟!! -بله.وقتی آرامش مردها از بین بره،آرامش همون خانم کنار همسرش هم از بین میره چون شوهر اون هم مرده.👌 -اسلام درمورد حجاب مردها چیزی نگفته؟!😐 -خب آره.مقدار پوشش آقایون تعیین شده.😔 -فقط مقدار پوشش مهمه؟😐 سکوت کرد.منظورمو فهمید.گفت: _خب اسلام میگه خوش تیپ باش.😔 -شما مقدار پوشش رو رعایت میکنید ولی من با چشم خودم دیدم که آرامش چند نفر رو بهم ریختین. معلوم نیست آرامش چند نفر دیگه هم از بین رفته که به شما نگفتن.☝️ -خب میفرمایید چکار کنم؟ لباس سایز بزرگ بپوشم؟!!!😒😔 به مامان نگاه کردم.تو مغازه بود ولی حواسش به من بود که هروقت خواستم بیاد.گفتم: _شما برای خرید اومدید؟ -بله.اومدم لباس بخرم. -چیزی هم خریدید؟ -نه،تازه اومدم. -اشکالی نداره من لباسی بهتون پیشنهاد بدم؟ با مکث گفت:نه.😔 رفتم همون مغازه ای که مامان بود.آقای موحد هم اومد.مامان سوالی به من نگاه کرد.با اشاره گفتم صبر کن. چند تا لباس مختلف انتخاب کردم.به آقای موحد اشاره کردم و به فروشنده گفتم: _سایز ایشون بدید.👈👤 فروشنده نگاهی به آقای موحد کرد و دنبال سایز مناسب رفت.سه دست لباس آورد و اتاق پرو رو به آقای موحد نشان داد.آقای موحد باتعجب به من گفت: _بپوشم که شما نظر بدید؟😳 -خیر...خودتون قضاوت کنید.😐 رفت تو اتاق پرو.رفتم پیش مامان و گفتم: _اشکالی داره پول لباس ها رو حساب کنیم؟😊 مامان بالبخند گفت: _بذار اول ببینیم اصلا از لباسها خوشش میاد. بالبخند گفتم: _شما به سلیقه ی من شک دارین؟😅 مامان آروم خندید و گفت: _از دست تو..برو حساب کن.😄 رفتم پیش فروشنده و پول لباس ها رو حساب کردم.یه یادداشت نوشتم برای آقای موحد و دادم به فروشنده که با لباس ها بهش بده. تو یادداشت نوشتم: ✍نیازی نیست سایز لباستون رو تغییر بدید، مدل لباس پوشیدنتون رو عوض کنید.این هدیه ای بود برای امر به معروف.هیچ معنی و مفهوم دیگه ای نداره.خداحافظ.✍ با مامان رفتیم... چند وقت بعد،چند تا از دوستام گفتن بریم هیئت.💚😍یکی از بچه ها اصرار کرد با ماشین اون بریم.من دیگه ماشین نبردم. محمد گفت آقای موحد مأموریت هست.خیالم راحت بود که صداش هم نمیشنوم.😅بعد سخنرانی، مداح که شروع کرد متوجه شدم آقای موحده.😟😳اون شب هم از اون شب های گریه ای بود. وقتی روضه تموم شد با خودم گفتم اگه قبول کنم باهاش ازدواج کنم هر وقت که بخوام میتونم بگم برام روضه بخونه.بعد از فکر خودم خنده م گرفت و سریع حواس خودمو پرت کردم. بعد مراسم اون دوستم که ماشین داشت غیبش زد.از اون شوخی های بی مزه و مسخره ی خاص خودش.😕 وقتی اونقدر اصرار کرد با ماشین اون بریم،باید میفهمیدم نقشه ای داره.😑من و دو تا دیگه از دوستام بودیم. پونه داشت به برادرش زنگ میزد که بیاد دنبالمون. همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه... ادامه دارد...