eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
هیچی نگفتم فقط اشکهام می ریخت... اونم هیچی نگفت ترجیح داد سکوت کنه... صبح شد... همسرم زودتر زنگ زد به دوستاش بگه ماجرا چیه و ما نمی تونیم بیایم ... بعد از اینکه کلی همدردی کردن اونها راهی شدن و رفتن... و اما ما ماندیم... و چه ماندنی... اینقدر درگیر پای عارفه شده بودیم که یادمون رفته بود به خانوادهامون اطلاع بدیم رفتن ما کنسل شد! نزدیکی های ظهر مامانم زنگ زد ببینه کجایم یکدفعه جا خوردم گفتم چی بگم من ! اگه می گفتم عارفه چیزش شده نگران میشدن ! اگه میگفتم همینجوری کنسلش کردیم بازم نگران میشدن چون می دونستن بعیده! بالاخره تصمیم گرفتم مسئولیت جواب دادن را بسپارم به همسرم... مامانم که فکر می کرد ما لب مرزیم بنده خدا داشت التماس دعا می گفت که آقام بعد از صحبت کردن گفت کاری پیش اومده برناممون چند روز به تاخیر افتاده حالا ببینیم جور میشه یا نه! این جمله ی همسرم یه سو سوی نوری توی وجودم روشن کرد شاید هنوز امیدی بود شاید... علاوه بر غم نرفتن که خیلی برام سنگین بود دو، سه روز اول خیلی استرس عارفه را داشتم که پاش عفونت نکنه... روز چهارم که برای تعویض پانسمان رفتیم گفتن وضعیت پاش خوبه بذارید باز باشه... حالا که وضعیت عارفه بهتر بود دل من بی تاب و بی قرار تر برای اربعین... کمی بارفقای پایه و همراه زندگیم (منظورم شهدا هستن) صحبت کردم صحبت که نه! گلایه شایدم شکایت! الان که فک می کنم کمی فراتر از این حرفها! که بابا حالا من بد! شهدا شما که خوبید واسطه بشید... و انگار اتفاقی افتاد واسطه گری صورت گرفت و مثل همیشه دستی گرفتند از آن سو... روز پنج شنبه بود که همسرم زودتر اومد خونه جا خوردم گفتم چی شده زودتر اومدی؟ لبخندی زد و گفت مرخصی گرفتم برای سفر اربعین دیگه! حالا روز اربعین کی بود یک شنبه! متعجب نگاهش کردم و گفتم بدویم هم نمی رسیم تازه با وضعیت عارفه که نمیشه مگه اینکه بال در بیاریم پرواز کنیم... گفت: دقیقا می خوایم پرواز کنیم ولی چون بال نداریم بلیط هواپیما گرفتم شنبه مستقیم برا نجف... شوکه نگاهش کردم... گفتم: جدی می گی! چطوری... گفت یکی از همکارام می خواست بره عراق هوایی داره می‌ره پرواز هم خالیه پیشنهاد داد که فرصت خوبیه! با توجه به اینکه اون موقع بلیط هواپیما قیمت های نجومی نداشت و فکر کنم نفری شصت هزار تومان هر بلیط بود همسرم هم فرصت زیارت را غنیمت که نه طلا شمرده بود سریع رزرو کرده بود... بلیط ها را که نشونم داد وجودم پر شد ازحس دوباره ی زائر شدن ولی کمی ترس هم بود نکنه چیزی بشه و باز نتونیم بریم... نویسنده:
مداحی_آنلاین_دو_آیه_برای_حفظ_از_دشمن_استاد_رفیعی.mp3
979.2K
دو آیه ای که پیامبر(صلی‌الله‌علیه‌وآله) برای حفظ امام حسن و امام حسین علیهما السلام از دشمنان می‌خواند... 🎤حجت الاسلام رفیعی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صدم ✨ -سلام .میتونم چند دقیقه منزلتون مزاحم بشم.😒 وحید گفت: _حاجی من حرفمو گفتم.😐☝️ اون آقا منتظر حرف من بود... از رفتار وحید با اون آقا فهمیدم آشنا هستن.گفتم: _اختیار دارید،منزل خودتونه.بفرمایید. اون آقا تنها اومد سمت در.وحید به من گفت: _شما برو بالا.الان میام. رفتم بالا.برق روشن کردم.چایی هم آماده کردم.خیلی طول کشید بیان.از آیفون نگاه کردم.وحید جلوی اون آقا ایستاده بود و بهش میگفت: _نمیشه.من نمیتونم.😥😐 لامپ آیفون که روشن شد دو تایی برگشتن سمت آیفون.گفتم: _آقاسید!مهمان رو دم در نگه داشتی. بفرمایید بالا. اون آقاهم از خدا خواسته سریع اومد داخل.... داشتم چایی میریختم تو لیوان وحید اومد تو آشپزخونه و گفت: _برا چی گفتی بیان بالا؟😠 -وحیدجان!! وقتی میگن میخوام بیام بگم نه؟! زشت نیست مهمون رو راه ندیم؟!😟 سینی رو گرفت و گفت: _برو تو اتاق تا من نگفتم نیا بیرون.😠 -چشم آقای خوش اخلاق.😊 برای رفتن به اتاق باید از جلو مهمون رد میشدم.به اون آقا گفتم: _خوش آمدید.من مزاحمتون نمیشم.میرم تو اتاق،شما راحت باشید. یه قدم رفتم،اون آقا گفت: _دخترم میشه بشینید.من اومدم اینجا چون با شما کار داشتم.😒 وحید ناراحت گفت: _حاجی حرفی دارید به خودم بگید.😒 بعد به من گفت: _شما برو تو اتاق.😠 یه نگاهی به آقایی که وحید بهش میگفت حاجی کردم،با اشاره گفت _بشین. یه نگاهی به وحید کردم،اشاره کرد برو.😠به وحید لبخند زدم.😊رو به حاجی گفتم: _تا حالا رو حرف آقاسید حرف نزده بودم. رو به وحید گفتم: _ولی فکر میکنم بهتره بمونم. نشستم روی مبل.حاجی لبخندی زد و گفت: _آدمی مثل وحید باید هم همچین همسری داشته باشه..😊راستش دخترم من وضعیت شما رو میدونم...😒 وحید پرید وسط حرفش و گفت: _شما که میدونید دیگه چرا اصرار میکنید.😠 حاجی گفت: _چاره ای ندارم...😔 بالبخند گفتم: _آقاوحید باید بره مأموریت؟🙂 دو تایی به من نگاه کردن.وحید گفت: _نه.نمیرم.😠😒 به حاجی گفتم: _کی باید بره؟ وحید گفت: _نمیرم😠☝️ به وحید نگاه کردم.لبخند زدم.😊دوباره به حاجی نگاه کردم.گفت: _هرچی زودتر،بهتر.فردا صبح بره که خیلی بهتره.😒 وحید گفت: _نمیرم.😠 به حاجی گفتم: _چقدر طول میکشه؟🤔 وحید عصبانی شد.گفت: _من میگم نمیرم تو میگی چقدر طول میکشه؟ اصلا میشنوی من چی میگم؟😡 به حاجی نگاه کردم.گفت: _دوماه😔 وحید با اخم به من نگاه میکرد.به حاجی گفتم: _خطرناکه؟😥 -نه.یه موقعیت بررسی و تحقیقه.من بهتر و دقیقتر از وحید نمیشناسم وگرنه تو این وضعیت شما اصلا بهش نمیگفتم.😒 به وحید نگاه کردم.هنوز داشت با اخم به من نگاه میکرد.بالبخند گفتم: _برو،من راضیم.👌 وحید عصبانی بلند شد.دو قدم رفت سمت اتاق بدون اینکه برگرده به من گفت: _بیا.😡 به حاجی گفتم: _شما از خودتون پذیرایی کنید.منزل خودتونه. ببخشید..الان میایم خدمتتون. رفتم تو اتاق.سریع درو بست.گفت: _میفهمی چی میگی؟! اگه برم وقتی بچه هامون به دنیا بیان نیستم پیشت.😠 گفتم: _بقیه هستن.منم کلا میرم خونه بابا یا خونه آقاجون که شما خیالت راحت باشه،خوبه؟☺️😉 -یعنی برات مهم نیست من نباشم؟فرقی نداره برات؟😠😒 -معلومه که مهمه.ولی کارت مهم تره.حاجی گفتن کس دیگه ای ندارن که بتونه این مأموریت رو انجام بده.☺️😎 بعد با شوخی گفتم: _برا بچه های بعدی جبران میکنی.😜 -گوشام دراز شد.😬😍 -قبلا هم بهت تذکر دادم وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش.بعدشم من میخوام دخترهام مثل مامانشون دو تا داداش مهربون هم داشته باشن.آخه خیلی خوبه آدم داداش داشته باشه.☺️🤗 خنده ای کرد و گفت:.... ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈 صد و یکم ✨ خنده ای کرد و گفت: _آره.مخصوصا اگه مثل محمد باشه.😜 مثلا اخم کردم: _درمورد داداش من درست صحبت کن.😌😠 هلش دادم سمت در و گفتم: _برو.مهمونتو تنها گذاشتی اومدی اینجا بدگویی داداش خوب منو میکنی.😬😄 -آها!! داداش خوب!!😁 قبل از اینکه درو باز کنه گفت: _زهرا مطمئنی؟ دو ماهه...وقتی برگردم دیگه دخترهامون به دنیا اومدن ها😥😒 -بله آقا،مطمئنم.برو تا من از دستت راحت بشم.هی بشین،نکن،بخور،نرو...یه نفسی میکشم وقتی بری.😌😉 -باشه.خودت خواستی.😎 رفت تو هال.... من همونجا رو تخت نشستم.غم دلمو گرفت ولی راضی بودم. چادرمو مرتب کردم و رفتم تو هال. حاجی ایستاده بود و میخواست بره. گفتم: _تشریف داشته باشید.شام میل کردید؟ -بله.ممنون دخترم.برم که وحید خوب استراحت کنه.صبح باید بره.😊 وحید خواب بود... کنار تخت ایستاده بودم و نگاهش میکردم.وقتی وحید کنارم باشه سخت ترین مشکلات رو هم میتونم تحمل کنم.وقتی وحید باشه نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.وقتی لبخند بزنه اخم برام مهم نیست. داشتم خیره نگاهش میکردم و تو دلم قربون صدقه ش میرفتم. تکان نمیخوردم.حتی سعی میکردم آروم نفس بکشم که بیدارش نکنم. چشمهاش بسته بود ولی لبخند میزد.فکر کردم خواب خوبی داره میبینه.با صدای خواب آلودی گفت: _بگیر بخواب خانم جان.😴 فکر کردم داره تو خواب حرف میزنه. گفت: _زهرا جان،بذار بخوابم.فردا کلی کار دارم.😴 میخواستم یه مشت بهش بزنم 😬👊دستمو گرفت که نزنم.چشمهاشو باز کرد.گفت: _چرا میزنی؟!!😁 -بیداری؟!!😳 بالبخند گفت: _نخیر خواب بودم.بیدارم کردی. -داشتی میخندیدی!☹️ -اینجا ایستادی،اینجوری نگاهم میکنی انتظار داری بیدار نشم؟😍 -شما که چشمهات بسته بود.از کجا فهمیدی نگاهت میکنم؟😳 -إ خانم جان.منو دست کم گرفتی؟ من با چشمهای بسته هم میتونم ببینم.بیخود نیست که حاجی با اون درجه و مقام میاد اینجا که منو راضی کنه برم مأموریت.😁 لبخند زدم.گفتم: _جدا خواب بودی با نگاه من بیدار شدی؟!!☺️ -آره واقعا.باور کن. بالبخند نگاهم میکرد.گفتم: _وحید خیلی دوست دارم...خیلی خندید و گفت: _اینو که دو دقیقه پیش هم گفتی.یه چیز جدید بگو.😌 -کی گفتم؟!!😳 -با همون نگاهات که بیدارم کردی.با همون مشتت.😉 باهم خندیدیم... 😂😁 صبح داشت میرفت بهم گفت: _به همه بگو خودت مجبورم کردی برم. من مقاومت کردم ولی تو اصرار کردی. یادت نره ها.😁☝️ -چشم.به همه میگم من چه زن خوبی هستم.😃 لبخند زد و گفت: _آره،خیلی خوبی.از همین الان که دارم نگاهت میکنم دلم برات تنگ شده.آه کشید....بیچاره من.😫😁 داشت گریه م میگرفت.قرآن رو آوردم بالا و گفتم: _برو دیگه.اشک ما رو در آوردی.😢😅 جدی گفت: _یه وقت گریه نکنی ها.باشه؟😁 -باشه. ساعت شش🕕 بود وحید رفت... ساعت شش و پنج دقیقه مامانم زنگ زد.تعجب کردم.😳گفت: _سریع آماده شو.الان بابات میاد دنبالت بیای اینجا. -چرا؟ -چون نباید تنها بمونی. -کی گفته تنهام؟😳 -آقا وحید زنگ زد.گفت به زور فرستادیش مأموریت. گفت نذاریم تنها بمونی.😐 خنده م گرفت... 😁سر صبحی زنگ زده گفته به زور فرستادمش.باخنده گفتم: _چشم..... 😁 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 برای رسیدن به آرامش سه چیز را ترک کن: اینکه دائم دیگران را کنترل کنی. اینکه بخواهی دائم مورد تأیید دیگران قرار بگیری. اینکه بخواهی دائم در مورد دیگران پیش‌داوری کنی یا خود مورد پیش‌داوری قرار بگیری. در عوض همیشه بگو خدایا کمک کن که: دیرتر برنجم زودتر ببخشم کمتر پیش داوری کنم و بیشتر فرصت بدهم ... 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
ـ🍃🍂🍃🍂 ـ🍂🍃🍂 ﷽ ـ🍃🍂 ـ🍂 ❓اگه کسی پیش ما غیبت کرد، لازمه از اون فردی دفاع کنیم که ازش غیبت شده؟ 📚 مقام معظم رهبری: بله. اگه دارین به غیبت گوش می‌دین، لازمه دفاع کنین؛ اما اگه اتفاقی به گوش‌تون خورد، لازم نیست دفاع کنین. 📚 آیت‌الله سیستانی و مکارم: نه. دفاع‌کردن واجب نیست؛ ولی کار خوبیه. 📚 آیت‌الله زنجانی و وحید: بله. در صورت امکان، دفاع واجبه. ⭕️ نکته: غیبت‌کردن، یعنی حرف‌زدن پشت‌سر دیگران به‌شکلی که غیبت‌شونده راضی نباشه. 🔺 رساله سیزده مرجع، ۲/۸۳۳، م۳۱؛ رهبری، رساله آموزشی، ج۲، بحث غیبت؛ وحید، منهاج، ۲/۵؛ همان، رساله، م۴۰۲؛ سیستانی، ۱/۱۷؛ سبحانی، المواهب، ۵۶۶؛ مکارم، احکام ویژه، ۳۷؛ همان، استفتای کتبی، ش۱۳۳۶۸۱؛ مظاهری، رساله، م۴۹۱. ⬅️ احکام به زبان خیلی ساده 🍃 🍂🍃 @ahkam_yar 🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عصر رفتیم کمی خرید کنیم توی خیابون بودیم که ماشین خراب شد! حالا بماند به بدبختی اومدیم خونه، به همسرم گفتم چه جوری شنبه بریم فرودگاه! آخه تا رسیدن به فرودگاه امام خمینی یک ساعت و نیم طول می کشید. گفت: یه کاریش می کنیم به یکی از دوستام می گم برسونتمون... حالا شنبه صبح بود و ساعت دو ظهر پرواز داشتیم... ساعت حدودا هشت بود دوست آقام زنگ زد گفت: مشکلی پیش اومده نمی تونه ما را برسونه! آقام گفت: آژانس می گیریم به هر جا زنگ زد یا ماشین نبود یا این مسیر رو نمی اومدن! استرس گرفته بودم چی میشه! ساعت حدودا نه بود همسرم گفت: زودتر آماده شو با ماشین خودمون میریم توکل بر خدا... راه افتادیم حالا یک ساعت و نیم مسیر را تماما با استرس اینکه الان ماشین خراب میشه رفتیم قبل از رفتن از یه مغازه ی ساندویچی ساندویچ خریدیم مثلا برای نهار ظهر قبل از پرواز بخوریم چون شما هم حتما توقع ندارید بلیط شصت هزار تومنی بهمون داخل هواپیما نهار هم بدن! یازده و نیمی بود بالاخره با کلی دعا و ذکر رسیدیم فرودگاه ! خیلی شیک نشستیم روی صندلی تا ساعت پرواز برسه... در همین حین دو تا پسر جوون اومدن سمت همسرم گفتن شما عوارض خروج از کشور پرداختین! اینجوری بگم که از لحظه ی رسیدن تا خود ساعت دو در حال حرکت و کارهای خروج از کشور بودیم! نشستیم داخل هواپیما حالا خسته! گفتیم کمی استراحت کنیم هنوز چشم بهم نذاشته بودیم که کج شدیم ! مهماندار گفت: چیزی نیست چاله هواییه! هنوز راست نشده بودیم از اونور کج شدیم! چشم بستن پیش کش! پلک هم می‌زدیم می افتادیم تو چاله هوایی اصلا یه وضعی! با اینکه بار اولم نبود سوار هواپیما می شدم اما به قول یکی از دوستان توی مسیر این هواپیما پر بود از چاله ی هوایی! رسیدیم فرودگاه نجف به همسرم گفتم ان شالله عمری باقی بود دیگه هوایی نمیام اینقد که استرس کشیدم! حالا نگو استرسهایی در مسیر مون قرار بود پیش بیاد که به جان خودم قلباً به چاله ی هوایی راضی شدم! ساعت حدودا چهار یا چهار و نیم بود هنوز از صبح هیچی نخورده بودیم دخترم هم که یک تِرَن سواری حسابی کرده بود پر از انرژی حرفی از گرسنگی نمی زد قرار شد اول برای اسکان یه جایی بگیریم... اون موقع نیروهای امنیتی عراق مثل نیروهای الان عراق و بچه های الحشد نبودن یعنی چه جوری بگم قیافه هاشونم خشن بود یه جوری آدم می ترسید تا احساس امنیت کنه! برعکس این سالها که تاثیر نشست و برخاست با حاج قاسم توی چهره هاشونم دیده می شد به قول گفتنی نور بالا میزنن و به آدم احساس آرامش و امنیت میدن تا ترس! نمی‌دونم از شدت خستگیشون بود یاهر چی...سر مهر زدن گذر نامه ها داخل فرودگاه نجف دعوا شد که سه ساعتی طول کشید تا به ما اجازه ی خروج دادن! نویسنده:
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و دوم ✨ با خنده گفتم: _چشم الان وسایلمو جمع میکنم.😁 گوشی رو قطع کردم.بلافاصله مامان وحید زنگ زد.گفت: _وحید گفته به زور فرستادیش مأموریت.اگه میخوای دیرتر بری خونه مامانت من الان میام پیشت.😐 اونقدر خنده م گرفته بود که حتی نمیتونستم صحبت کنم.به سختی گفتم: _الان بابام میاد دنبالم.حتما بهتون سر میزنم.😂 تا گوشی رو قطع کردم،محمد زنگ زد.ای بابا.😧😂وحید به همه گفته.خوبه سفارش کرد خودم بگم. از خنده نمیتونستم صحبت کنم.ولی اگه جواب نمیدادم نگران میشد.گفتم: _سلام داداش😂 -سلام.چرا دیر جواب دادی؟ نگران شدم.😐 با خنده گفتم: _باور کن نمیخواست بره.به زور فرستادمش.😅 محمد هم از حرفم خندید.😁 به وحید زنگ زدم.با خنده گفت: _چرا اینقدر گوشیت اشغاله.با کی حرف میزدی سر صبحی؟😐 -با کسانی که شما بسیجشون کردی برای مراقبت از من.😁 -خب خداروشکر.پس خداحافظ.😍😃 نسبت به مأموریت های دیگه ش بیشتر تماس میگرفت... دلم واقعا براش تنگ شده بود.همه دور و برم بودن ولی هیچکس نمیتونست جای وحید رو برام بگیره.دخترهام فاطمه سادات👶🏻 و زینب سادات👶🏻 خواب بودن. داشتم با عشق بهشون نگاه میکردم و تو دلم بخاطر هدیه هایی که به من و وحید داده، میکردم.☺️✨ مامان اومد تو اتاق.گوشی تلفن رو گرفت سمت من و گفت: _بیا به آقا وحید زنگ بزن.تماس گرفته بود.😊 خودش از اتاق رفت بیرون.شماره وحید گرفتم.سریع جواب داد. -جانم😍 -سلام آقای پدر☺️ -سلام عزیز دلم.خوبی؟ -خوبم.مگه میشه وقتی خدا دو تا هدیه ی ناز و خوشگل به آدم میده،آدم خوب نباشه؟😌 -هدیه هات خوبن؟سالمن؟😊 -آره خداروشکر. با ذوق گفتم: _وحید دو تاشون شبیه شما هستن.☺️😍 خنده ش گرفت.😁 -نمیدونی چقدر ذوق کردم.از این به بعد وقتی نیستی دو تا کپی برابر اصل دارم.😌 بلند خندید.😂دلم آروم شد. -وحید..دلم برای خنده هات تنگ شده بود.☺️ -هدیه هات مثل من نمیخندن؟😜😁 -نه.ولی مثل شما گریه میکنن.😫😃 دوباره بلند خندید.😂گفتم: _حتی چشمهاشون هم مشکیه. جدی گفت: _زهرا.یه کم از خودمون بگو.همش از دخترات میگی.😕😅 -چه زود حسادت ها شروع شد.☺️😍 -چیزی لازم داری بگم برات تهیه کنن؟😊 -نه عزیزم.اینجا همه چی خوبه.خیالت راحت.☺️ -زهرا جان،من حدود دو هفته دیگه میام. خیلی مراقب خودت باش.حواست به خودت باشه ها.فقط به فکر هدیه هات نباش،باشه؟😍 -چشم قربان☺️✋ -من دیگه باید برم.خداحافظ -خداحافظ -زهرا -جانم -خیلی دوست دارم.خداحافظ😍 بعد قطع کرد... گوشی هنوز تو دستم بود.گفتم: _منم خیلی دوست دارم..خیلی☺️❤️ چند روز بود مدام تو فکر وحید بودم. هرکاری میکردم حواسم پرت بشه بازهم یادش میفتادم.😟😥دلم شور میزد. تو اتاقم خونه بابا بودم.بابا گفت: _زهرا،وحید میخواد باهات صحبت کنه. گوشی رو گرفت سمت من. -سلام خانومم😊 -سلام وحیدجان.خوبی؟😥 -خوبم.خداروشکر.☺️ صدای پیج کردن دکترها تو بیمارستان اومدگفتم: _کجایی؟😨 -تهران هستم.😊 -بیمارستانی؟!!!😨😳 با شوخی گفت: _اون خانومه که گفت.😅 -خوبی؟😥 -چند بار میپرسی عزیزم.آره.خوبم.😊 -زخمی شدی؟!!😨 با خنده گفت: _یه کم.☺️ هیچی نگفتم.گفت: _زهرا جان خوبم.باور کن.فردا میام پیشت.خب؟😊 هیچی نگفتم.نمیدونم به چی فکر میکردم ولی هر چی بود نمیتونستم جواب بدم. گفت: _زهرا..جواب بده..الو..😒 -میخوام ببینمت،الان.😥 چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت: _باشه.گوشی رو بده بابا.😊 گوشی رو گرفتم سمت بابا.یه چیزایی گفت،بعد قطع کرد.بابا گفت: _آماده شو بریم. سریع آماده شدم.بچه ها رو هم آماده کردم.مامان هم اومد.مامان با بچه ها تو ماشین بودن. دنبال بابا میرفتم تا رسیدیم به اتاقی.بابا داخل رو نگاه کرد و به من گفت: _چند لحظه همینجا باش. خودش رفت داخل اتاق.سرم پایین بود و ذکر✨ میگفتم.یکی گفت: _سلام دخترم😔 سرمو آوردم بالا.حاجی بود.به دیوار نگاه کردم و گفتم: _سلام.حال شما؟خوبین؟😒 -ممنونم.قدم نو رسیده هاتون مبارک باشه.😊 -متشکرم.سلامت باشید. -شرمنده دخترم.اگه مجبور نبودم وحید رو نمیفرستادم.😔 -درک میکنم.شما هم وظایفی دارید.😔 چند نفر دیگه پشت سرش اومدن بیرون. بابا اومد و گفت: _بیا تو. به حاجی گفتم: _اجازه میدید. حاجی رفت کنار و گفت: بفرمایید.😔 وحید روی تخت نشسته بود.بدون هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم.همه جاشو. پاهاشو، سرشو،دستهاشو.همه جاش سالم بود.بابا هم رفت بیرون.وحید بالبخند گفت: _سلام😍 تازه یادم افتاد سلام نکردم. -سلام عزیزم.😥 ادامه دارد...
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سوم ✨ _سلام عزیزم 😥 _هدیه هات کجان؟😍 -تو ماشین.پیش مامان.😒 -به زحمت افتادین.خودم فردا میومدم.😁 -چی شدی؟😧😥 -میبینی که..خوبم.😎 -پس چرا آوردنت بیمارستان؟!!😒 همون موقع حاجی در زد و اومد تو.به وحید گفت: _کارت مثل همیشه عالی بود.از الان یه ماه مرخصی داری تا به خانواده ت برسی. بالبخند به وحید گفتم: _این الان ماموریت بی خطر بود؟!😥😊 وحید و حاجی بالبخند به هم نگاه کردن. همون موقع گوشیم زنگ خورد. -الان میام. به وحید گفتم: _باید برم ولی دوباره میام. -لازم نیست بیای.فردا صبح خودم میام. -باشه.مراقب خودت باش.خداحافظ به حاجی گفتم: _با اجازه.خداحافظ -خداحافظ دخترم رفتم قسمت پرستاری،گفتم: _پزشک معالج آقای موحد کیه؟ پرستار نگاهی به من کرد و گفت: _شما؟😕 -همسر آقای موحد هستم.😊 یه جوری نگاهم کرد.پرستارهای دیگه هم نگاهم کردن.جدی تر گفتم: _پزشک معالج ندارن؟😐 یکی از پشت سرم گفت: _من پزشک معالج همسرتون هستم. برگشتم سمتش.پزشک بود.گفتم: _حال همسرم چطوره؟ -بهتره.فردا مرخص میشه. -چرا آوردنشون بیمارستان؟ با تعجب نگاهم کرد.گفت: _یعنی شما نمیدونین؟😟 -میشه شما بگین. -یه تیر به قفسه سینه ش اصابت کرده.فقط چند سانتیمتر با قلبش فاصله داشت.😐 سرم گیج رفت.دستمو به میز پرستاری گرفتم تا نیفتم.گفتم: _چند روزه اینجاست؟😥😒 پرستاری با لحن تمسخرآمیز گفت: _یه هفته.تا حالا کجا بودی؟😏 بابا اومد نزدیک و گفت: _دخترم چی شده؟!😧رنگت پریده؟!...بچه هشت روزه که نباید زیاد گریه کنه.بیا بریم.😥 نگاهی به پرستارها و دکتر کردم.باتعجب وسوالی نگاهم میکردن.هیچی نگفتم و رفتم... فرداش وحید مرخص شد و اومد خونه بابا. وقتی دخترهارو دید لبخند عمیقی زد و گفت: _دختر کو ندارد نشان از مادر،تو بیگانه خوانش نخوانش دختر.😁😜 لبخندی زدم و گفتم: _دخترهای من فقط جلدشون شبیه من نیست وگرنه اخلاقشون عین مامانشونه.😌☝️ وحید خندید و گفت: _پس بیچاره من.😫😁 مثلا اخم کردم و گفتم: _خیلی هم دلت بخواد.😠😌 -خیلی هم دلم میخواد.😍 من که میدونم یک هفته بیمارستان بوده و به من نگفته... حتی متوجه شدم وقتهایی که زخمی میشده و بیمارستان بوده به من میگفت مأموریتش بیشتر طول میکشه.میخواستم تو یه بهش بگم.👌 حالم بهتر بود ولی نه اونقدر که بتونم از دو تا بچه نگهداری کنم.😣وحید هم حالش طوری نبود که بتونه به من کمک کنه.چند روز دیگه هم خونه بابا موندیم.بعدش هم چند روزی خونه آقاجون بودیم. دخترها بیست روزشون بود که رفتیم خونه خودمون.😊زینب سادات بغل من بود و فاطمه سادات بغل وحید خوابیده بود.به وحید اشاره کردم فاطمه سادات رو بذاره تو تختش.وحید هم اشاره کرد که نه،دوست دارم بغلم باشه.با لبخند نگاهش میکردم.به فاطمه سادات خیره شده بود و آروم باهاش صحبت میکرد. زینب سادات خوابش برده بود.گذاشتمش تو تختش.رفتم تو آشپزخونه که به کارهای عقب مونده م برسم.وحید هم فاطمه سادات رو گذاشت سرجاش و اومد تو آشپزخونه. رو صندلی نشست و بدون هیچ حرفی به من نگاه میکرد.👀❤️منم رو به روش نشستم و ناراحت نگاهش میکردم.وحید گفت: _چیشده؟چرا چند روزه ناراحتی؟😕 -به نظرت من آدم ضعیفی هستم؟😒 -نه.😍 -پس چرا وقتی زخمی میشی به من نمیگی؟😔 بامکث گفت: _منکه بهت گفتم🙁 -بله،گفتی،ولی کی؟یک هفته بعد از اینکه جراحی کردی.😒 -کی بهت گفته؟😳 -وحیدجان،مساله این نیست.مساله اینه که شما چرا به من نمیگی؟فکر میکنی ضعیفم؟ممکنه دوباره سکته کنم؟یا دیگه نذارم بری مأموریت؟..😥😢 -من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی😒💓 وگرنه... ادامه دارد...