eitaa logo
مَه گُل
620 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 ليلا به آرامي  مقابل  مادر حسين  مي ايستد پيرزن  نگاه  مهربانش  را به  او مي دوزد لبخند، چروك  به  گوشة  چشمهايش  مي نشاند. دست هاي  استخوانيش  را پيش مي آورد: - دستت  درد نكنه ... دخترم ! به  طرف  علي  مي رود، زير چشمي  نظري  به  او مي افكند: «اصلاً شبيه  حسين نيست ، حتي  رنگ  چشماش ، كي  باور مي كنه ..اين  برادر حسين  باشه !» مقابل  فريبرز مي ايستد. نگاهش  نمي كند. تنها چشم  به  سيني  مي دوزد فريبرز سرش  را نيم كج  بالا مي آورد، چشم  خمار كرده ، نيم  نگاهي  به  اومي كند، سپس  دستش  را به  آرامي  بالا مي آورد و براي  برداشتن  چاي  تعلل مي ورزد عرق  به  بدن  ليلا مي نشيند، صورتش  گُر مي گيرد، مي خواهد هر چه  زودتر ازچنگال  نگاه هاي  سنگين  فريبرز رها شود: «چه  نگاهي  مي كنه ... نكنه  فكر كرده خودش  شاداماده ... چه  ادوكُلُني  زده ... فكر كنم  همه  شو روي  خودش  خالي كرده » فريبرز چاي  را برمي دارد و ليلا چون  تيري  رها شده  از كمان ، از مقابلش  دورمي شود. مي خواهد به  آشپزخانه  برود كه  با توصیه طلعت کناراو می نشیند ... نویسنده متن👆مرضیه شهلایی https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋
🔥 👣🔥   خشونت از نوع درجه  تمام وجودم آتش گرفته بود ... برگشتم خونه ... دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد ... اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون ... اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن ... . . زجر تمام این سال ها اومد سراغم ... پریدم سرش ... با مشت و لگد می زدمش ... بهش فحش می دادم و می زدمش ... وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم ... . . بچه ها رو دفن کردن ... اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم ... توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد ... دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم ... تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود ... . . فقط به یه سوالش جواب دادم ... الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ ... فکر می کنی کار درستی کردی؟ ... . درست؟ ... باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد ... محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم ... فقط به یه چیز فکر می کنم ... دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو ... . . من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم ... . بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم ... یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار ... با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت ... توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B.... توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی ... . . من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم ... قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم ... این قانون جدید زندگی من بود ... به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره ... اینجا یه جنگل بزرگه ... برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی ... . . از پرورشگاه فرار کردم ... من ... یه نوجوان 13ساله ... تنها ... وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها ... . دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه ... نویسنده: https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🦋🦋🦋🦋
☀️ ☀️ _چون این پلان خيلي حساسه! بهتره كه توي همون برداشت اول تكليفش روشن بشه. « مستانه » تو هم آماده باش. اين صحنه به حس بيشتري نياز داره. يه بار ديگه ديالوگ هات رو نگاه كن. دختري كه كنار من بود با هيجان به صحنه اي خيره شد كه قرار بود فيلمبرداري شود. دخترك ۴-۵ ساله اي را كه بازيگر نقش شكوفه بود، به درون خانه فرستادند. مادر هم جلوي در ايستاد. با صداي كارگردان فيلمبرداري شروع شد. -همه سر جاي خودشون! آماده! نور، صدا، دوربين، حركت.! مادر با مشت به در كوبيد. چند لحظه بعد صداي شكوفه آمد كه مي‌پرسيد: « كيه؟ » مادر با لحني كه سعي مي‌كرد بغض آلود باشد، جيغ زد: -باز كن عزيزم! باز كن منم! مادرت! در باز شد و شكوفه خودش را بيرون انداخت. در بغل مادر كه دستانش را باز كرده بود تا او را در آغوش كشد، جا گرفت ؛ در آغوش مادر من! مادري كه مدت هاست عطر آغوشش را فراموش كرده ام. مادري كه هم مي‌توانستم هنر پيشه شوم تا دستِ كم در فيلم‌ ها دخترِ مادرم باشم. مادري كه اكنون براي سعادت دختري كه دخترش نبود گريه مي‌كرد. با همه اين احوال، گاهي از داشتن مادري چنين مشهور و معروف احساس غرور خاصي داشتم. دلم مي‌خواست بدانم دختري كه كنار من ایستاده بود و اين گونه عاشقانه او را ستايش مي‌كرد، چرا چنين علاقه اي به او پيدا كرده است ؛ علاقه اي كه در من وجود نداشت، اما دلم آن را طلب مي‌كرد. -چه صحنه زيبا و با احساسي! صداي دختر كناري ام، توجه مرا به مادرم جلب كرد. شكوفه را در آغوش كشيده بود و گريه مي‌كرد ؛ گريه مي‌كرد و حرف مي‌زد. -مي بيني دخترم! بالاخره برگشتم!... بالاخره به دستت آوردم!... فكر كردي تنها رهات مي‌كنم و مي‌رم...؟! مي‌رم و مي‌ذارم كه باباي نادونت هر بلايي خواست سرت بياره... نه عزيزم! من به هيچ قيمتي از تو دست نمي كشم. من به خاطر تو از همه چيز مي‌گذرم. حتي التماس كردن به بابات... حتي مخالفت كردن با پيشنهاد پدر خودم كه از من مي‌خواست از بابات طلاق بگيرم و خودمو راحت كنم... اما تكليف تو چي شد؟... چه كس ديگه اي به فكر تو بود... تو هنوز مادر مي‌خواي... هنوز كسي رو مي‌خواي كه شب‌ها برات قصه و لالايي بگه... فردا كه خواستي مدرسه بري، صبح‌ها با خنده راهيت كنه... تو كسي رو مي‌خواي كه وقتي برات خواستگار اومد، ناز كنه و بگه دخترم قصد ازدواج نداره. حرفهايش بيشتر آتشم مي‌زد. كاش حتي يك بار با نقش بازي كردن، اين حرفها را در گوش من هم زمزمه كرده بود تا دلم را به آنها خوش كنم، تا كمي بيشتر دوستش داشته باشم. همان قدر كه در كودكي دوستش داشتم. حتي بيشتر از اين دختر كنار دستي‌ام كه از مادرم فقط اسمش را بلد است. بالاخره به خودم جرئت دادم و از دختر كناري‌ام پرسيدم: - چرا دوستش داري؟ همان طور كه نگاهش به مادرم بود، جواب داد: - براي اينكه تمام اون چيزهايي رو كه دوست دارم ولي ندارم، يكجا داره! - مثلا چه چيز؟ - مثلا اميد، آرزو، دلخوشي به يه مادر! هميشه توي فيلم هاش نقش مادر رو بازي مي‌كنه ؛ مادري كه بچه هاش رو عاشقونه دوست داره. حتي اگر فيلم باشه، بازم دلم رو خوش مي‌كنه. بالاخره همهاش هم كه دروغ نيست. اون جاي مادري رو كه من ندارم برام گرفته. خوش به حال دخترش كه چنين مادري داره. باور كن به اون حسوديم مي‌شه. دلم مي‌خواست به او بگويم: "باورم ميشه. چون اون دختر هم به تو حسوديش ميشه. تو مادر نداري و دنبال مادر مي‌گردي. اما، اون مادري داره كه هيچ وقت برايش مادري نكرده" باز هم چيزي نگفتم. صداي كارگران دوبار بلند شد و فرمان "كات" داد. دختر عاشقانه براي مادرم ابراز احساسات مي‌كرد، كف مي‌زد و اشك هايش را پاك مي‌كرد. مادرم هم خونسردانه بلند شد و پس از احترام كوتاهي به مردم، به سوي همكارانش رفت. دختر با اشتياق حيرت انگيزي مردم را پس مي‌زد و به دنبال مادر مي‌رفت. من هم به دنبالش به سوي مادر رفتم. مادر ليوان شربتش را برداشت و با خستگي روي يكي از صندلي‌ها رها شد. كارگران خسته نباشيدي گفت و رفت كنار فيلمبردار. دختر كه اكنون در جلوي من ايستاده بود، صبر كرد تا اطراف مادر خلوت شود. من هم صبر كردم و ايستادم. پس از چند لحظه ... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... سلام آخر نماز رو دادم ...دست بردم و با تسبیح خاکی سجاده مامان بزرگ که عطر تند تری از مهر های کربلایی داشت تسبیحات حضرت زهرا (س) رو گفتن که عجیب آرومم می کرد سوگند به بزرگی خدا حمد و سپاسش و سوگند به پاکیش بعد از این همه دلهره و سردرگمی ! چون همیشه خدا بود بهترین دوست و پناه و به حرف خودش از رگ گردن نزدیکتر! دونه های تسبیح هنوز با ذکر صلوات بین بین انگشتام دونه دونه می افتاد که صدای مامان بزرگ از حالت آرامش بیرونم کشید و ولوله به پا کرد توی وجودم! مامان بزرگ_بیا امیر علی مادر... محیا اینجاست تو هم بیا برو پیش خانومت نمازت رو بخون! تسبیح فشرده شد توی دستم و گوش هام تیز برای شنیدن صدای امیر علی و جوابش! امیرعلی_نه مامان بزرگ میرم توی حیاط شاید خانوم ها بخوان اونجا نماز بخونن درست نیست ! بغض درست شده ی کهنه سر باز کرد و بزرگ شد و بزرگ تر با گفتن التماس دعا به مامان بزرگ و صدای دور شدن قدم هاش ! بهونه بود به جون خودش بهونه بود فقط نخواست من رو ببینه ...فقط نخواست کنار من نماز بخونه , نمازی که با همه وجود بود و باز من دلم می رفت براش! بغضم ترکیدو بازهم چشم هام پر از اشک ... صدای بلند شدن مداحی که از ضبط صوت پخش می شد و تو همه خونه طنین انداخته بود دامن زد به هق هق بی صدام! چشم هام بازم قرمز بود و پر از گریه برای همین خلوت کردم با خودم دور از بقیه درست تو حیاط خلوت پشت آشپزخونه , درست جلوی دیگ مسی پر از یخ و نوشابه های شیشه ای که مال شام و نذری امشب بود برای مهمون هایی که پای دیگ نذری شله زرد صبح عاشورا تا خود صبح اینجا بودن و دست کمک! با دستم یخ ها رو زیر و رو کردم ... بازم خاطره ها زنده شدن توی ذهنم! مثل همین امشب بود نمیدونم چند سال پیش فقط می دونم هنوز به سن تکلیف نرسیده بودیم من و امیر علی که شیش سال اختلاف سنی داشتیم. درست همین شب آخر روضه بود که من و عطیه با دو دختر عمویی که تقریبا سه یا چهار سال از ما بزرگتر بودن و تک دختر عمه دیگه ام توی همین حیاط خلوت جمع شده بودیم و مسابقه می دادیم. مسابقه ای بچگانه مثل سن خودمون ! قرار بود هرکی بتونه تیکه یخ بزرگ رو تا آخرین لحظه که یک قطره آب میشه بین دست هاش نگه داره برنده باشه... با کنار کشیدن همه بازهم من با تمام بی حس شدن لحظه به لحظه دستم پافشاری می کردم برای آب شدن تیکه یخ سمج! هیچ وقت نفهمیدم چطوری شد امیر علی سر از بین ما درآورد فقط همین تو خاطرم مونده با همون سن کمش مردونگی داشت و رفتارهاش بزرگانه بود... با اخم پر از نگرانی انگشت های سرخم رو باز کرد و تیکه یخی رو که حالا کوچیک شده بود رو برداشت و انداخت توی دیگ, روی نوشابه ها! من هم بی خبر از این حس الانم بغض کرده نگاهش کردم وگرفته گفتم: داشتم برنده میشدم! گره اضافه شد بین گره ی ابروهاش و دستم بین دست های پسرونه اش بالا اومد _ببین دستت رو قرمز شده و دون دون...داره بی حس میشه دیگه اینکارو نکن! با اینکه اونشب قهر کردم با امیر علی و تو عالم بچگی حس کردم جلوی بقیه کوچیکم کرده و غرورم رو شکسته ولی وقتی بزرگ شدم و نفهمیدم چرا این خاطره با من رشد کرد و پر کرد همه ذهنم رو که حتی وقتی از جایخی یخ بردارم لبخند بزنم و یاد امیر علی بیفتم و تمام وجودم پر بشه از حس قشنگی که حاصل دلنگرانی اون شبش بود ! ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ 💠 انگار گناه و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمی‌شد که خودش را عقب کشید و خواست در را ببندد که سعد با دستش در را گرفت و گله کرد :«من قبلاً با ولید حرف زدم!» و او با لحنی چندش‌آور پرخاش کرد :«هر وقت این رو طلاق دادی، برگرد!» در را طوری به هم کوبید که حس کردم اگر می‌شد سر این ایرانی را با همین ضرب به زمین می‌کوبید. نگاهم به در بسته ماند و در همین اولین قدم، از پشیمان شده بودم که لبم لرزید و اشکم تا روی زمین چکید. 💠 سعد زیر لب به ولید ناسزا می‌گفت و من نمی‌دانستم چرا در ایام آواره اینجا شده‌ایم که سرم را بالا گرفتم و با گریه اعتراض کردم :«این ولید کیه که تو به امیدش اومدی اینجا؟ چرا منو نمی‌بری خونه خودتون؟ این چرا از من بدش اومد؟» صورت سفید سعد در آفتاب بعد از ظهر گل انداخته و بیشتر از عصبانیت سرخ شده بود و انگار او هم مرا مقصر می‌دانست که به‌جای دلداری با صدایی خفه توبیخم کرد :«چون ولید بهش گفته بود زن من ایرانیه، فهمید هستی! اینام وهابی هستن و شیعه رو می‌دونن!» 💠 از روز نخست می‌دانستم سعد است، او هم از من باخبر بود و برای هیچکدام این تفاوت مطرح نبود که اصلاً پابند نبودیم و تنها برای آزادی و انسانیت مبارزه می‌کردیم. حالا باور نمی‌کردم وقتی برای آزادی به این کشور آمده‌ام به جرم مذهبی که خودم هم قبولش ندارم، تحریم شوم که حیرت‌زده پرسیدم :«تو چرا با همچین آدم‌های احمقی کار می‌کنی؟» و جواب سوالم در آستینش بود که با پوزخندی سادگی‌ام را به تمسخر گرفت :«ما با اینا همکاری نمی‌کنیم! ما فقط از این احمق‌ها استفاده می‌کنیم!» 💠 همهمه جمعیت از خیابان اصلی به گوشم می‌رسید و همین هیاهو شاهد ادعای سعد بود که باز خندید و گفت :«همین احمق‌ها چند روز پیش کاخ دادگستری و کلی ماشین دولتی رو آتیش زدن تا استاندار عوض بشه!» سپس به چشمانم دقیق شد و با همان رنگ نیرنگی که در نگاهش پیدا بود، خبر داد :«فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمق‌های وحشی می‌تونیم حکومت رو به زانو دربیاریم!» 💠 او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم تمام شب‌هایی که خانه نوعروسانه‌ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا می‌کردم و او فقط در شبکه‌های و می‌چرخید، چه خوابی برای نوروزمان می‌دیده که دیگر این بود، نه مبارزه! ترسیده بودم، از نگاه مرد که تشنه به خونم بود، از بوی دود، از فریاد اعتراض مردم و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود و مقابل چشمانش به التماس افتادم :«بیا برگردیم سعد! من می‌ترسم!» در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه‌ام صورتش از عرق پُر شده و نمی‌خواست به رخم بکشد با پای خودم به این معرکه آمدم که با درماندگی نگاهم کرد و شاید اگر آن تماس برقرار نمی‌شد به هوای هم که شده برمی‌گشت. از پشت تلفن نسخه جدیدی برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد و دیگر گریه‌هایم فراموشش شد که به سمت خیابان به راه افتاد. 💠 قدم‌هایم را دنبالش می‌کشیدم و هنوز سوالم بی‌پاسخ مانده بود که پرسیدم :«چرا نمیریم خونه خودتون؟» به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا دروغش را بهتر بشنوم :«خونواده من زندگی می‌کنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می‌اومدیم !» باورم نمی‌شد مردی که بودم فریبم دهد و او نمی‌فهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید :«امشب میریم مسجد می‌مونیم تا صبح!» دیگر در نگاهش ردّی از نمی‌دیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید :«من می‌خوام برگردم!» 💠 چند قدم بین‌مان فاصله نبود و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکم‌تر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم را در دهانم حس می‌کردم و سردی نگاه سعد سخت‌تر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد. صدای را می‌شنیدم، در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله می‌کشید و از پشت شیشه گریه می‌دیدم جمعیت به داخل کوچه می‌دوند و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم. 💠 سعد دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده، شانه‌ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم. حجم خون از بدنم روی زمین می‌رفت و طوری شانه‌ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه می‌زدم... ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
دیدم نخیر خبری نشد! جوابی نداد! دوباره پیام دادم: محمد کاظم جان حالا فردا برم ببینم چجوریه؟! هفت _ هشت دقیقه ای گذشت که زنگ زد... پیش خودم یه یا زهرایی گفتم و گوشی رو وصل کردم و خیلی آروم طوری که مبینا بیدار نشه سلام کردم و بعد از حال و احوال گفتم: آقا بالاخره نظرت چیه فردا برم یا نه؟! گفت: خانمم شما که مشکل مالی نداری آخه چرا میخوای بری سرکار؟! گفتم: همه ی اینهایی سرکار میرن که بخاطر مشکل مالی نیست! خیلی ها برای اینکه پیشرفت کنن و نقش موثری توی جامعه داشته باشن سر کار هستن! با تن صدای خاصی که مثلا بخواد مخ من رو بزنه گفت: خوب خانمم شما الان مهم ترین و تاثیر گذارترین نقش رو توی جامعه داری انجام میدی آخه چی از تربیت یه انسان مهم تره که دقیقا مسئولیتش به عهده ی شماست! گفتم: محمد کاظم جان، خواهش می کنم حرفهای تکراری نزن، ما قبلا هم راجع به این موضوع صحبت کردیم الان واقعا دیگه دوره و زمونه ی این حرفها نیست! وقتی میشه بیشتر تاثیر گذار بود چرا فقط یک نفر! خیلی سر و سنگین گفت: اگه فکر می کنی با این کار فرد موثری میشی من حرفی ندارم فقط مبینا رو چکار می کنی؟ گفتم: فردا که میذارمش خونه ی مامانم برای بعدش هم خدا بزرگه یه مهد کودک خوب پیدا می کنم... تنها جمله ای که گفت : ان شاءالله که خیره... بعد هم زود خدا حافظی کرد... میدونستم ناراحت شده و طبیعتا من هم به بالتبع از حالش متاثر شدم ، ولی همین که اجازه ی فردا رو گرفتم خیلی خوشحال بودم. فردا صبح اول وقت مبینا رو بردم خونه ی مامان بعد هم رفتم پیش عاکفه... عاکفه شروع کرد از مزایا و موقعیت شغلی که برام جور کرده بود گفتن و من هم واقعا ذوق زده شده بودم! تا صحبت هاش رسید به اینجا که رضوان فقط یه مورد جزئی هست اون هم اینکه دو تا آقا هم همکارت هستن! چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: عاکفه این یه مورد جزئیه ! دو تا آقا همکارم هستن! مگه من نگفتم خیلی برام مهمه محیطش همه خانم باشن! طلبکار گفت: سفارش دیگه ای ندارین خانم خانما! عزیزم نمیشه هم خدا رو بخوای هم خرما رو! ناراحت گفتم: عاکفه تو دیگه چرا این حرف رو میزنی! خدا که باشه خرما که هیچ، همه چی حتما هست! گفت: خوب حالا منظورم اینه نمیشه یه موقعیت شغلی همه چیزش با هم جور باشه! بعد هم تو که متاهلی و از این لحاظ مشکلی نداری! گفتم: لااله الاالله... نذاشت ادامه بدم و سریع ادامه داد: خیلی نگران نباش آمار این دو تا آقا رو هم گرفتم یکیشون متاهله، اون یکی هم سی_چهل سالشه عملا از سن ازدواج رد شده و دیگه دنبال این حرفها نیست!!! ادامه دارد... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
توی بیمارستان شماره ی مهسا رو گرفتم، فریده که اصلا به روی خودش نیاورد و منم خیلی اصرار نکردم. پیش خودم گفتم: چون که صد آید نود هم پیش ماست! همین که شماره ی مهسا رو دارم دیگه فریده هم هست. چند روز بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم به شماره ای که از مهسا گرفته بودم زنگ زدم بار اول هر چی زنگ خورد جواب نداد! و چون من هم از اون آدم هایی نبودم که زود نا امید بشم دوباره گرفتم و تصمیم داشتم تا ده بار هم که شده زنگ بزنم ولی فکر کنم خدا به دل مهسا داد که همون بار دوم گوشی رو برداش و جواب داد. حال و احوالی کردم اول که نشناخت! بعد که خودم رو معرفی کردم ازتن صداش معلوم بود تعجب کرده و انتظار نداشته بعد از بیمارستان به این سرعت بهش زنگ بزنم و از همدیگه خبری داشته باشیم البته حق داشت چون روحیات من رو نمی دونست. بعد از اینکه کمی درد و دل کرد بهش پیشنهاد دادم و گفتم: بیا یه قرار بذاریم بیرون همدیگه رو ببینیم... خیلی آروم گفت: فعلا موقعیت بیرون اومدن رو نداره و خانوادش چون نگرانش هستن نمیذارن تنهایی جایی بره! قرار شد کمی صبر کنیم تا بتونیم همدیگه رو ببینیم من هم موافقت کردم فقط تاکید کردم حتما فریده هم باشه. برعکس همیشه که زمان کند میگذره اما اینار من احساس کردم خیلی زود گذشت و اولین دیدار من و مهسا و فریده توی یه کتابخونه رقم خورد! ما که توی بیمارستان هر سه نفرمون تیپمون به یه شکل بود و لباس بیمارستان باعث شده بود هیچ تفاوتی در نوع تفکر هیچ کدوممون ظاهر نشه و یه جور یه رنگی بهم میداد، اما اینجا حقیقتا فکر نمیکردم با چنین چهره های دلربایی رو به رو بشم! و اونها هم فکر نمیکردن با چنین شکلی من رو ببینن! یه خورده که چه عرض کنم وضعیت ظاهریمون طوری متفاوت بود که فریده بی برو برگشت نگاه خاصی به مهسا کرد و گفت : بفرما مهسا ۷انم ما قرار بود با کی دوتا بشیم! هر چند که منم اساسی غافلگیر شده بودم اما از اونجایی که معمولا کم نمی آوردم یک نگاه خاص تری به فریده و مهسا کردم و گفتم: دو تا نخ عزیزم سه تا شدیم تا سه هم نشه بازی نمیشه با حالت تمسخر و بدون اینکه نگاه من کنه زد به شونه ی مهسا و گفت: حاجی کلا تو باغ نیست و خیلی شیک جلوی خودم گفت مهسا بیا و بی خیالش شو این دردسر درست می کنه برامون(منظورش از این دقیقا من بودم!) بهم برخورد خیلی هم برخورد ولی به روی خوردم نیاوردم و با حالتی بین خنده و اخم زدم به شونش و گفتم:اولا که اسم باغ رو نیارین که من زخم خورده ی باغم! دوما این همه شما ادعای رفاقت می کنین همین بود! مهسا که هم از تیپم ترسیده بود، هم یه حسی می گفت دوست داره با هم باشیم، دستم رو گرفت و گفت: هدی خانم حقیقتا ما یه کم جا خوردیم به دل نگیر ولی فکر نمی کنم ما با هم بتونیم بسازیم چون ظاهرا تفکرات و اعتقاداتمون باهم فرق می کنه البته من از نوع تیپتون این حرف رو زدما! حالت چهره ام رو طوری نشون دادم که انگار خیلی ناراحت شدم، محکم دستش رو فشار دادم و گفتم: آدما اونطوری که فکر میکنن، می بینن مهسا خانم! یعنی شما الان من رو ندیدی فکر خودت رو دیدی! فریده گفت:یعنی تو با تیپ ما مشکل نداری! یعنی با ما میای صفا سیتی! تیز حرفش رو گرفتم و حالت چهر ام رو عوض کردم و با لبخند گفتم: آفرین این درسته همون اول پیشنهادتون رو بدین، چکار دارین به تیپ و قیافه داداش! من پایه ام اون هم چه پایه ای! دو تاشون مردد شدن! قشنگ میشد تردید رو از چهره هاشون فهمید ... در هر صورت مهسا ذوق کرد با پیش دستی، دستش رو آورد جلو و گفت: بزن قدش که با همیم تا تهش! منم طبق عادتم دستم رو زدم به دستشون و بدون اینکه حواسم باشه با چه تیپی میخوام به چه مسیری برم (به قول خودشون صفا سيتي)با کلی انرژی گفتم:... ادامه دارد.‌.. نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود. دیگر علیرغم میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت. حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود. دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.  نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود.. شاید ، فقط کمی میشد در موردش فکر کرد هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم. خدایی که خدایم را رام کرده بود حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا کمی از خدای دانیال خوشم آمد و دانیال این را خوب فهمیده بود.. گاهی بطور مخفیانه نماز خواندهای دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس.. اما هر چه که بود، کمی آرامم میکرد حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر.. حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش.. آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار بود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس.. و این کام تفکراتم را شیرین میکرد. حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند.. خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند.. کم کم داشت از خدای دانیال خوشم میآمد.. که ناگهان همه چیز خراب شد.. خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد… همه چیز... ... نویسنده متن 👆 زهرابلند دوست ╲\╭┓ ╭❤️🍃 ┗╯\╲
هیچی نگفتم فقط اشکهام می ریخت... اونم هیچی نگفت ترجیح داد سکوت کنه... صبح شد... همسرم زودتر زنگ زد به دوستاش بگه ماجرا چیه و ما نمی تونیم بیایم ... بعد از اینکه کلی همدردی کردن اونها راهی شدن و رفتن... و اما ما ماندیم... و چه ماندنی... اینقدر درگیر پای عارفه شده بودیم که یادمون رفته بود به خانوادهامون اطلاع بدیم رفتن ما کنسل شد! نزدیکی های ظهر مامانم زنگ زد ببینه کجایم یکدفعه جا خوردم گفتم چی بگم من ! اگه می گفتم عارفه چیزش شده نگران میشدن ! اگه میگفتم همینجوری کنسلش کردیم بازم نگران میشدن چون می دونستن بعیده! بالاخره تصمیم گرفتم مسئولیت جواب دادن را بسپارم به همسرم... مامانم که فکر می کرد ما لب مرزیم بنده خدا داشت التماس دعا می گفت که آقام بعد از صحبت کردن گفت کاری پیش اومده برناممون چند روز به تاخیر افتاده حالا ببینیم جور میشه یا نه! این جمله ی همسرم یه سو سوی نوری توی وجودم روشن کرد شاید هنوز امیدی بود شاید... علاوه بر غم نرفتن که خیلی برام سنگین بود دو، سه روز اول خیلی استرس عارفه را داشتم که پاش عفونت نکنه... روز چهارم که برای تعویض پانسمان رفتیم گفتن وضعیت پاش خوبه بذارید باز باشه... حالا که وضعیت عارفه بهتر بود دل من بی تاب و بی قرار تر برای اربعین... کمی بارفقای پایه و همراه زندگیم (منظورم شهدا هستن) صحبت کردم صحبت که نه! گلایه شایدم شکایت! الان که فک می کنم کمی فراتر از این حرفها! که بابا حالا من بد! شهدا شما که خوبید واسطه بشید... و انگار اتفاقی افتاد واسطه گری صورت گرفت و مثل همیشه دستی گرفتند از آن سو... روز پنج شنبه بود که همسرم زودتر اومد خونه جا خوردم گفتم چی شده زودتر اومدی؟ لبخندی زد و گفت مرخصی گرفتم برای سفر اربعین دیگه! حالا روز اربعین کی بود یک شنبه! متعجب نگاهش کردم و گفتم بدویم هم نمی رسیم تازه با وضعیت عارفه که نمیشه مگه اینکه بال در بیاریم پرواز کنیم... گفت: دقیقا می خوایم پرواز کنیم ولی چون بال نداریم بلیط هواپیما گرفتم شنبه مستقیم برا نجف... شوکه نگاهش کردم... گفتم: جدی می گی! چطوری... گفت یکی از همکارام می خواست بره عراق هوایی داره می‌ره پرواز هم خالیه پیشنهاد داد که فرصت خوبیه! با توجه به اینکه اون موقع بلیط هواپیما قیمت های نجومی نداشت و فکر کنم نفری شصت هزار تومان هر بلیط بود همسرم هم فرصت زیارت را غنیمت که نه طلا شمرده بود سریع رزرو کرده بود... بلیط ها را که نشونم داد وجودم پر شد ازحس دوباره ی زائر شدن ولی کمی ترس هم بود نکنه چیزی بشه و باز نتونیم بریم... نویسنده:
گفت: یکی از دوستان مشترک که از بچه های با صفای دزفولی هم هست برای فردا شهادت امام حسن علیه السلام روضه داره خیلی تاکید کرده که بیای... گفتم: باشه ان شاءالله فردا صبح راه افتادم سمت خونه ی این رفیقمون اونجا که رسیدم هنوز خیلی ها نیومده بودن، این بنده خدا هم دست کم برای سی ، چهل نفر تدارک غذای نذری دیده بود. هر چی صبر کردیم دیدیم با مداح و خودش از پنج نفر بیشتر نشدیم! جالب اینجاست که خواهرم هم نتونست بیاد! بنده خدا رفیقمون خیلی دلش شکست... هیچی دیگه به مداح گفت شما شروع کنید مثل اینکه روضه آقامون امام حسن باقاعده ی غربت همراه مداح هم که یکی از بچه های باصفا و اهل دلمون بود کم نگذاشت... جوری روضه خوند فضا کاملا منقلب شده بود... می گفت من اربعین باید شما رو تو مسیر کربلا ببینم در خونه ی کریم کسی که رد نمیشه.... عنایت اهل بیت که همه جا هست ولی بعضی روضه ها رو مادرشون بی بی حضرت زهرا عنایت ویژه دارند خصوصا روضه ی آقامون حسن.... منم که دلم حسابی شکسته بود دست به دامن خدایی شدم که کریمش حسن است.... و مگه میشه از در این خونه هر کسی رو با هر ویژگی که داشته باشه رد کنن و دست خالی بذارن! بعد از روضه خودمونی شروع کردیم صحبت و حرف از کربلا و کی اربعین راهیه ؟ مداح رو به من گفت : ان شاءالله که کربلا رو گرفتی یادت باشه از اینجا بوده... منم لبخندی زدم و هیچی نگفتم..‌. بعد از پخش غذا های نذری رفیقمون که مسئولیتش رو من به عهده گرفتم رسیدم خونه و اصلا فکر نمیکردم که فردا صبح همسرم بهم زنگ بزنه و بگه بچه ها رو آماده کن بریم دنبال کارهای گذر نامه! چون گذر نامه های خودمون که تاریخش تموم شده بود و محمد حسینم باید گذر نامه جدید می گرفت... گفتم هزینه اش چی ؟ گفت شاید باورت نشه ولی دقیقا به اندازه سفرمون رسیده! ولی من باورم میشد چون کرم کریم رو بارها دیده بود و میدونستم از این خاندان کرم، کرامت چیز عجیبی نیست..‌‌. خیلی نگران بودم که طول میکشه تا گذر نامه ها بیاد که گفتن سه روزه برگه تردد میدن تا زائرها از اربعین جا نمونن! توی این سه روز تمام کارهای سفرمون رو با یک سرعت و شوق و حرارتی انجام دادم وصف نشدنی (ولی الان میگم کاش قبل از این سفر به این جمله بیشتر دقت می‌کردم که هر رسیدنی به مقصد، رسیدن به مقصود نیست...) ولی اون موقع نمیدونستم که قراره چه اتفاقاتی توی این مسیر بیفته! بی خبر از کارهایی که به دست خودم قرار بود حال خودم رو بگیره، تمام تدابیر لازم سفر با بچه ها رو آماده کردم و بر عکس دفعه ی قبل که یک چمدون لباس همراهمون بردیم و استفاده نکردیم، ایندفعه برای استفاده ی درست با توجه به تجربه ی دفعه ی قبل که سبک غذای عربی به سیستم ما نمیخورد و برای یه قالب پنیر با اغراق می تونم بگم کل کشور عراق رو وجب کردیم اینبار یک چمدون کنسرو بار زدیم پنج شش تا تن ماهی، تن لوبیا،تن خاویار! که ماجراها داشتیم باهاشون... خلاصه روز سوم دیدیم خبری از پست نشد که برگه تردد ها رو بیاره ! روز بعد، صبح زود ساعت شش خودمون رفتیم پست تا هشت منتظر موندیم تا کارمندها اومدن و خلاصه روز کاریشون رو شروع کردن و ما برگه ترددها رو گرفتیم حدودا ساعت ده شد، همون موقع وسایلمون رو هم گذاشتیم داخل ماشین و چهار نفری راه افتادیم سمت مرز چزابه.... ادامه دارد...
🔻گروه رسانه ايي فرهنگ جهاد وشهادت_واحد خواهران هيئت رهروان شهدا🔻 1️⃣2️⃣ خبر شهادت به چه نحوي به شما رسيد ؟ روزاي اخر من خيلي بيقرار بودم يه دلشوره و استرس عجيبي داشتم يه سنگيني عجيبي روي دوشم حس ميكردم ما يه گروهي با خانومايي كه شوهراشون مدافع حرم بودن داشتيم ازشون پرسيدم شما هم خبري نداريد از همسراتون؟ ازم پرسيدن كه شما همسر كدوم پاسداري؟ گفتم من همسر اقا رضا حاجي زادم همين كه معرفي كردم ديدم ديگه هيچكس جواب من و نداد اخر يه خانوم ديگه ايي اومد بهم گفت اسم شوهرتو بگو من از شوهرم كه سوريه است ميپرسم حتما بهت خبر ميدم از نگراني در بياي بهش گفتم جان حضرت اقا به من جواب بده من مردم از دلشوره گفت باشه اسم شوهرتو بگو گفتم من خانوم اقا رضا حاجي زادم اينو كه گفتم سه تا نقطه برام فرستاد پيام دادم گفتم يعني چي؟ چند دقيقه گذشت ديدم جواب نداد دوباره پيام دادم گفتم تورو خُدا جواب منو بديد شوهر من شهيد شد؟جانباز شد؟چيشد؟ روي پيام شهيد شد ريپلي كرد و گفت اينطور ميگن... اون لحظه دنيا رو سرم خراب شد خيلي لحظه سختي بود لحظه اول زندگيم و اشناييم اومد جلوي چشمم تا لحظه آخر..... اوايلش خيلي سخت بود اما خود اقا رضا آرومم كرد اقا رضا شهيد شدند شايد زندگي مادي ما تمام شد اما از نظر معنويت اقا رضا هنوز هست و زندگي ما همچنان ادامه داره حتي بيشتر از روزايي كه نبود هست هروقت ناراحت ميشم دلگير ميشم دچار مشكل ميشم سريع آگاه ميشن و كمكم ميكنه "خُدا تلخ ترين شيرينيه دنيا رو نصيبم كرد" 1️⃣3️⃣ خاطره ايي از شهيد حاجي زاده برايمان تعريف ميكنيد؟ يكي از خاطراتمون اين بود كه هروقت بهش ميگفتم اقا رضا بيا بريم ساندويچ بخوريم يا بريم فلافلي ميگفت نه خانوم در شان شما نيست كه بياي ساندويچي ،خيلي برام احترام قائل بود 1️⃣4️⃣ اگر ممكن هست ما دختراي جوان را نصيحتي بفرماييد؟ در همه ي أمور صبر پيشه كنيد خيلي صبور باشيد در سختي ها صبر كردن در راه خُدا نوعي شهيد شدنه براي اينكه زندگي امام زماني داشته باشيد بايد در سختي ها صبوري كنيد 🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃🦋🍃
🌸🍃🌸🍃 امام علی علیه السلام، اولین امام و مولای شیعیان است و اولین فردی که به حضرت محمد (ص) ایمان آورد، امام علی (ع) بودند. زندگی نامه امام علی (ع) پر از دلاوری ها و فداکاری هایی است که ایشان در مسیر اسلام داشته است که سرانجام به خاطر کینه ورزی دشمنان اسلام در محراب مسجد به درجه رفیع شهادت رسید. و اولین شهید محراب در تاریخ می باشند. دراین مقاله زندگی نامه امام علی (ع) از تولد تا شهادت با شرحی کامل و مفصل برای شما بیان کرده ایم. با ما همراه باشید. 💢 ولادت و تولد امام علی (ع) (پدر و مادر امام علی) امام علی (ع) اولین فرزند از قبیله هاشمی است که پدر و مادرشان هر دو نیز از قبیله هاشمی بودند. پدر امام علی، ابوطالب فرزند عبدالمطلب که ایشان نیز فرزند هاشم بن عبد مناف و مادرشان فاطمه بنت اسد که فرزند هاشم بن عبدمناف هستند. خاندان هاشمی از نظر فضیلت های اخلاقی، صفت های عالی انسانی در بین قبیله قریش و کل طایفه های عرب؛ مشهور و زبان زد بودند. برخی از فضایل اخلاقی که مختص به بنی هاشم است شامل: مروت، فتوت، شجاعت و... می باشد. امام علی (ع) در روز 13 ماه رجب در سال 30 عام الفیل در خانه کعبه به دنیا آمدند. داستان ولادت امام علی (ع) این گونه است که فاطمه دختر اسد در زمان درد زایمان به سمت مسجد الحرام رفتند و خود را به دیوار خانه کعبه نزدیک کرد و گفتند: «بار الها، من به تو، پیغمبرانت، و کتاب هایی که از سوی تو نازل شده اند و همچنین به سخن جد بزرگوارم ابراهیم خلیل الله که این خانه را ساخته است، ایمان راسخی دارم. خداوندا ! به حرمت شخصی که این خانه را ساخته، و به حق، بچه ای که در رحم من است، تولد این کودک را برای من آسان گردان» لحظه ای بعد دیوار سمت جنوب شرقی مکه در مقابل چشمان عباس بن عبدالمطلب و یزید بن تعف شکافته شد. فاطمه داخل کعبه شد؛ و دیوار دوباره به هم پیوست. به مدت 3 روز فاطمه بنت اسد در پاک ترین مکان دنیا مهمان خداوند بودند. و فرزند خود را پس از سه روز یعنی در 13 رجب به دنیا آوردند. دیوار از همان جا که قبلا شکافته شده بود، باز شد و ایشان بیرون آمدند و گفتند: «پیغامی از غیب شنیدم که نام کودک را "علی" بگذار.» 〰〰🌸 🌞 🌸〰〰 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 〰〰🌸 🌝 🌸〰〰