eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷مجموعه داستان زندگانی سراسر شنیدنی جانبازشهیدسیدمنوچهرمدق به روایت همسر بزرگوارایشون تقدیم شما عزیزان و همراهان قسمت نوزدهم👇👇
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت نوزدهم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) آن سال ها فشارهای اقتصادی زیاد بود. منوچهر یک پیکان خرید که بعد از ظهرها کار کند. اما نتوانست. ترافیک و سر و صدا اذیتش می کرد. پسر عمویش، نادر، توی ناصر خسرو یک رستوران سنتی دارد. بعد از ظهرها از پادگان می رفت آن جا، شیر می فروخت. نمی دانستم. وقتی شنیدنم، بهش توپیدم که چرا این کار را می کند. گفت: تا حالا هر چه خجالت شما را کشیده م بس است. پرسیدم معذب نیستی، گفت: نه، برای خانواده م کار می کنم. درس خواندن را هم شروع کرد. ثبت نام کرده بود هر سه ماه، درس یک سال را بخواند و امتحان بدهد. از اول راهنمایی شروع کرد. با هیچ درسی مشکل نداشت، الا دیکته. 🌹🌹🌹 کتاب فارسی را باز کرد و چهار، پنج صفحه ورق امتحانی پر دیکته گفت. منوچهر در بد خطی قهار بود. گفت: حالا فکر کن درس خوانده ای. با این خط بدی که داری، معلم ها نمی توانند ورقه هایت را صحیح کنند. گفت: یاد می گیرند! این را مطمئن بود، چون خودش یاد گرفته بود نامه های او را بخواند. وقت را فقط بخواند و موش را مشت و هزار کلمه ی دیگر که خودش می توانست بخواند و فرشته. غلط ها را شمرد: 68 غلط! گفت: رفوزه ای. منوچهر همان طور که ورق ها را زیر و رو می کرد و غلط ها را نگاه می کرد، گفت: آن قدر می خوانم که قبول شوم. این را هم می دانست. منوچهر آن قدر کله شق بود که هر تصمیمی می گرفت به پایش می ماند. 🌹🌹🌹 صبح ها از ساعت چهار و نیم می رفت پارک تا هفت درس می خواند. از آن ور می رفت پادگان و بعد پیش نادر. کتاب و دفترش را هم می برد که موقع بیکاری بخواند. امتحان که داد دیکته شد نوزده و نیم. کیف می کرد از درس خواندن. اما دکترها اجازه ندادند ادامه بدهد. امتحان سال دوم را می داد و چند درس سال سوم را خوانده بود که سر دردهای شدید گرفت. از درد خون دماغ می شد و از گوشش خون می زد. به خاطر ترکش هایی که توی سرش داشت و ضربه هایی که خورده بود، نباید به اعصابش فشار می آورد. بعضی از دوستانش می گفتند: چرا درس بخوانی؟ ما برایت مدرک جور می کنیم. اگر بخواهی می فرستیمت دانشگاه. این حرف ها برایش سنگین می آمد. می گفت: دلم می خواهد یاد بگیرم. باید توی مخم چیزی باشد که بروم دانشگاه. مدرک الکی به چه درد می خورد؟ 🌹🌹🌹 بعد از جنگ و فوت امام، زندگی ما آدم های جنگ وارد مرحله ی جدیدی شد. نه کسی ما را می شناخت، نه ما کسی را می شناختیم. انگار برای این جور زندگی کردن ساخته نشده بودیم. خیلی چیزها عوض شد. منوچهر می گفت: کسی که باهاش تا دیروز توی یک کاسه آب گوشت می خوردیم، حالا که می خواهیم برویم توی اتاقش، باید از منشی و نماینده و دفتر دارش وقت قبلی بگیریم. 🌹🌹🌹 بحث درجه هم مطرح شد. به هر کس بر اساس تحصیلات و درصد جانبازی و مدت جبهه بودن درجه می دادند. منوچهر هیچ مدرکی را رو نکرد. سرش را انداخته بود پایین و کار خودش را می کرد. اما گاهی کاسه ی صبرش لبریز می شد. حتی استعفا داد، که قبول نکردند. سال 69، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد که خون بالا می آورد. با آمبولانس آوردنش تهران و بیمارستان بستری شد. از سر تا پایش عکس گرفتند. چند بار آندوسکوپی کردند و از معده اش نمونه برداری کردند. اما نفهمیدند چه ش است. 🔸ادامه دارد ...... 💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐 --------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب چراغی برایتان روشن میکنم در تاریکی قلب سیاہِ شب آنگاہ از خدا میخواهم چراغ امیدتان روشن بماند... 💫 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 الهی امروز به برکت صلوات بر محمد و آل مطهرش (ع) به من و همه ی دوستان و عزیزانم، خیر و برکت و روزی فراوان وحلال عطا بفرما، الهی آمین🤲 صبح سه شنبه تون پربرکت با ذکر صلوات 🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌸وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امیدتو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‼️ فراموش کردن تشهد در نماز جماعت 🔷اگر شخصی در رکعت دوم نماز جماعت برسد و بر اثر جهل به مسأله، تشهد و قنوت را در رکعت بعد به‌جا نیاورد نمازش صحیح است ولی بنابر احتیاط قضای تشهد بر او واجب است و نیز بر او واجب است دو سجده سهو به جا آورد. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 مگه میشه با این همه دک و پز و امکانات ، کسی خوشبخت نباشه؟؟ ولی من نبودم...😞 من خوشبخت نبودم... نگار بدبخته چون هیچی نداره و فکرمیکنه دردش پوله... منم بدبختم چون همه چی دارم و نمیدونم دردم چیه... اصلا خوشبختی چیه... اصلا چرا باید من زنده باشم و نفس بکشم... اصلا ماها اینجا چیکار میکنیم...😭 من چم شده... من همه چیز دارم! اما هیچ چیز ندارم! اه😣 چرا منو آفریدیییییی؟؟😭😭 چرااااا!؟؟؟ همینطور داد میزدم و سرعتمو بیشتر میکردم... کاش ماشینم چپ کنه کاش یکی بزنه بهم کاش یه فردای دیگه نباشه‼️ من نمیخوام زنده باشم😭 هیچی نمیخوام😭 تا دیروقت تو خیابونا چرخ زدم و گریه کردم، میدونستم برسم خونه باید جواب پس بدم اما مهم نبود....😒 اون شب اونقدر دیر خوابیدم که ساعت دو بعدازظهر به زور چشمامو باز کردم😴 هنوز گیج و منگ قرصای آرامبخش دیشب بودم. رفتم سراغ گوشیم📱 خاموش شده بود! زدمش شارژ و رفتم پایین که یه چیزی بخورم. کسی خونه نبود. حتی خدمتکاری که پنجشنبه ها برای تمیز کردن خونه میومد هم نبود! برگشتم اتاقم و گوشیمو روشن کردم میدونستم تا الان عرشیا هزار بار زنگ زده!! اما گوشی که روشن شد قبل اینکه بخوام هرکاری کنم، شماره مرجان افتاد رو صفحه! -الو.... -الو و زهرمااااااار -مرسی😅 -کجایی ترنم😭😭 اخه من از دست تو چیکارکنم😭 خواهش میکنم یا این گوشیو بنداز دور، یا هروقت کارت دارم جواب بده!! -چی شده باز ترمز بریدی😂 یه نفس بگیر بعد حرف بزن! -درد بگیری تو اینقدر منو حرص میدی! حاضری بریم؟ -بریم؟؟😳 کجا؟؟ خب مهمونی دیگه!! -واااای مرجاااانننننن به کل فراموش کرده بودم!!🙊🙈 -ترنمممم😠 من تا الان معطل تو بودم😭 پاشو بیا اذیت نکن -مرجان باورکن یادم رفت اجازه بگیرم از مامان و بابام.😢 اینجوری بیام منو میکشن!! -خدایا من چیکار کنم اخه😭 ترنم بمیییییری! خب الان زنگ بزن اجازه بگیر! -نمیشه، تلفنی که اصلا اجازه نمیدن! اونم بخوام بگم شب نمیام!! -اه...باشه بابا...نیا! -مرجان ناراحت نشو دیگه باور کن یادم رفت -باشه،خب،بای👋 تازه قطع کرده بود که دوباره گوشیم زنگ خورد... وای عرشیاس😣 حوصله این یکیو دیگه ندارم😒 اولش جواب ندادم، ولی اینقدر زنگ زد که مجبور شدم جوابشو بدم! -الو... -برای چی جواب نمیدی؟؟؟😡. چرا اینجوری میکنی؟؟😡 (وای خدا اینو کجای دلم بذارم😭) -عرشیا خواب بودم... معذرت... -اره تو گفتی و من باور کردم!!😡 ادرس اون خراب شده رو بده ببینم😡 -خراب شده خونه ی توعه😠 بی ادب -ترنم آدرسو بده وگرنه هرچی دیدی از چشم خودت دیدی! میدونی که من دیوونه ام😡 -آدرسو میخوای چیکار؟؟ برای چی میخوای بیای؟؟ -به تو ربطی نداره باید ببینمت -عرشیا ولم کن😡😣 به همین زودی دیروزو یادت رفت؟؟ - دیوونه بازیای تو نمیذاره روزای خوش رو یادم بمونه😠 -ترنم یا میای پیشم یا بدون هرچی بشه تقصیر خودته! -‌مهم نیست،نمیام بای 😡 گوشیو قطع کردم و پرت کردم تو اتاق😖 اه... خودم کم بدبختی دارم،اینم اضافه شده😭 پسره ی روانی😭 نیم ساعت گذشته بود که دیدم زنگ خونه رو میزنن‼️ پشت سر هم و بدون وقفه انگار یکی دستشو گذاشته رو زنگ و ول نمیکنه! پله ها رو دوتا یکی رفتم پایین و با دیدن چهره ی عرشیا از پشت آیفون بدنم یخ زد....😥 از ترس نمیدونستم چیکار باید بکنم... به قلم : محدثه افشاری ...
کوکوی مرغ قارچ 🍘 مواد لازم : نصف سینه مرغ دویست گرم قارچ سه عدد تخم مرغ ریز یا دوتا درشت چهار پنج عدد پیازچه دو قاشق پودر نان باکت یا پودر سوخاری نمک فلفل زردچوبه وکمی زعفرون سینه مرغ را با پیاز وکمی زعفرون ونمک وفلفل وکمی رب بپزید وبعد ریش ریش کنید 💢 قارچها را شسته وبه ابلیمواغشته کنید که سیاه نشه و بعد خرد کرده ورو حرارت بذارید کمی تا آبش کشیده بشه مرغ ریش ریش شده وقارچ وسه تا تخم مرغ را مخلوط کنید پیازچه ها را که ریز خرد کردید هم اضافه کنید حالا پودر سوخاری و نمک وفلفل وزردچوبه هم اضافه کرده وخوب زده تا کاملا یکدست ومخلوط بشه تو تابه روغن بریزید وقتی داغ شد مواد کوکو را تو تابه ریخته حرارت را کم کنید ودر تابه را بذارید یک طرف که سرخ شد برگردونید وطرف دیگرو سرخ کنید تابه را کج‌کنید وروغن های اضافی را میتونید خالی کنید وبعد تو ظرف سرو بذارید. این مقدار برای دو نفر نهایت سه نفر کافیه. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
تو دانشگاه یه همکلاسی داشتیم خیلی بچه ی افتاده ای بود .... اصلا واحد پاس نمیکرد ، فقط میفتاد 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷مجموعه داستان زندگانی سراسر شنیدنی جانبازشهیدسیدمنوچهرمدق به روایت همسر بزرگوارایشون تقدیم شما عزیزان و همراهان قسمت بیستم👇👇
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیستم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) یک هفته مرخص شده بود. گفت: فرشته، دلم یک جوری است. احساس می کنم روده هام دارد باد می کند. دو، سه تا توت سفید نوبرانه که جمشید آورده بود، خورده بود. نفس که می کشید، شکمش می آمد جلو و برنمی گشت. شده بود عین قلوه سنگ. زود رساندیمش بیمارستان. انسداد روده شده بود. دوباره از روده اش نمونه برداری کردند. نمونه را بردم آزمایشگاه. تا برگردم، منوچهر را برده بودند بخش جراحی. دویدم بروم بالا، یک دختر دانشجو سر راهم را گرفت. گفت: خانم مدق، این ها تشخیص سرطان داده اند. ولی غده را پیدا نمی کنند. می خواهند شکمش را باز کنند، ببینند غده کجاست. گفتم: مگر من می گذارم. منوچهر را آماده کرده بودند ببرند اتاق عمل. گفتم: دست بهش بزنید روزگارتان را سیاه می کنم! پنبه الکل برداشتم، سرم را از دستش کشیدم و لباس هایش را تنش کردم. زنگ زدم به پدرم و گفتم بیاید دنبال مان. می خواستم منوچهر را از آن جا ببرم. دکتر سماجتم را که دید، یک نامه نوشت، گذاشت روی آزمایش های منوچهر و ما را معرفی کرد به دکتر میر. دکتر میر جراح غدد بیمارستان جم است. منوچهر را روز عاشورا بستری کردیم بیمارستان جم. 🌹🌹🌹 اذان ظهر را که گفتند، با این که سرم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن: خدایا، گله دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده ای این جا، روی تخت بیمارستان؟ من از این جور مردن متنفرم. بعد نشست روی تخت گفت: یک جای کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودی. هر وقت خواستم بروم، آمدی جلوی چشمم سد شدی. حالا برو دیگر! همه ی بی مهری و سر سنگینیش برای این بود که دل بکنم. می دانستم. گفتم: منوچهر خان، همچین به ریشت چسبیده م و ولت نمی کنم. حالا ببین. ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم. فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر می شویم و به این روزها می خندیم. 🌹🌹🌹 ناهار بیمارستان را نخورد. دلش غذای امام حسین را می خواست. دکترش گفت: هر چه دلش خواست، بخورد. زیاد فرقی نمی کند. به جمشید زنگ زدم و او از هیئت غذا و شربت آورد. همه ی بخش را غذا دادیم. دو بشقاب ماند برای خودمان. یکی از مریض ها آمد. بهش غذا نرسیده بود. منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره انسداد روده بشود. اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد، حالش بهتر بود. گفت: از یک چیز مطمئنم. نظر امام حسین روی من هست. فرشته، هر بلایی سرم بیاید، صدام در نمی آید. 🌹🌹🌹 تا صبح بیدار ماند. نماز می خواند، دعا می کرد، زل می زد به منوچهر که آرام خوابیده بود؛ انگار فردا خیلی کار دارد. از خودش بدش آمد. تظاهر کردن را یاد گرفته بود؛ کاری که هرگز فکر نمی کرد بتواند. این چند روز تا آن جا که توانسته بود، پنهانی گریه کرده بود و جلوی منوچهر خندیده بود. دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون سپاه هم آمده بود: جانباز نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری ها از عوارض جنگ باشد. با این همه، باز بنیاد گفته بود بیماری های منوچهر مادر زادی است! همه عصبانی بودند؛ فرشته، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که: وقتی به دنیا آمدم، بدنم پر از ترکش بود! خب، راست می گویند. هیچ وقت نتوانسته بود مثل او سکوت کند. 🔸ادامه دارد ...... 💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐 --------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی امشب هرچی خوبیه وخوشبختیه خدای مهربون براتون رقم بزنه کلبه هاتون ازمحبت گرم باشه وآرامش مهمون همیشگی خونه هاتون باشه شبتون آروم و در پناه خدا...💫✨ ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁در این صبح زیبا چهارشنبه پاییزی 🍂صلواتی ختم کنیم به نیت 🍁سلامتی آقا امام زمان 🍂و سلامتی شما عزیزان 🍁رفع گرفتاری حاجت مندان 🍂و آرامش برای همه مردم سرزمینمان 🍁 اللَّـهُمَّ 🍁 🍂 صَلِّ 🍂 🍁 عَلَى 🍁 🍂 مُحَمَّد 🍂 🍁وعلی آلِ🍁 🍂 مُحَمَّد 🍂 🍁وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم🍁 بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امیدتو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 اگر در حیاط رو باز نمیکردم هم آبروریزی میشد. دست لرزونمو بردم سمت آیفون و درو باز کردم... وارد حیاط شد😥 ،کم مونده بود از ترس سکته کنم.... ولی تمام توانمو جمع کردم... نباید میترسیدم...! اگر میفهمید ترسیدم دیگه نمیتونستم جمعش کنم!😥 سعی کردم اخم کنم و جدی باشم...😠 دوباره بدنم یخ زد... میدونستم رنگ به روم نمونده! بغضی که داشت خفم میکرد،با قدم بعدی عرشیا ترکید...😭 -چرا اینجوری میکنی؟؟ ‌اخه مگه مریضی؟؟ ‌چرا اذیتم میکنی😭 -تو داری اذیتم میکنی ترنم😡 گریه نکن😡 چرا جوابمو نمیدی؟ چرا همش منو از سر خودت باز میکنی؟؟ -عرشیا خواهش میکنم برو... الان بابام ومامانم میان ... ولم کن... خواهش میکنم😭 من نمیخوام با هیچکسی باشم... من حال روحی خوبی ندارم... تنهام بذار... -من که دفعه پیشم داشتم برای همیشه میرفتم... چرا پس اومدی بیمارستان؟؟ چرا نذاشتی تموم کنم؟؟ اگه چنددقیقه دیرتر میرسوندنت مرده بودی! صداشو برد بالا -خب میذاشتید بمیرم...😡 من که تو این دنیا دلخوشی ندارم -بس کن... خواهش میکنم من خودم به اندازه خودم مشکلات دارم، تو دیگه بیشتر اذیتم نکن😣 _چرا نمیفهمی ؟؟ نمیخوام بی تو باشم... اگه با من نباشی،بمیرم بهتره... -بسسسسه😫 تو چرا اینقدر احمقی؟؟؟ ما دو ماه هم نیست باهمیم همون اولشم گفتم این رابطه امتحانیه! چرا اینقدر جدی گرفتیش؟؟ چشماش سرخ شد و چند ثانیه فقط نگام کرد.. -باهام نمیمونی؟؟ -ببین عرشیا.... -ساکت شو... فقط بگو اره یا نه😡 سکوت کردم... از جواب دادن میترسیدم. دلم میسوخت براش و میگفت بگو باشه، اما عقلم میگفت بگو نه! نفسمو تو سینه حبس کردم، چشمامو بستم و آروم گفتم نه....! بعد چندلحظه چشمامو باز کردم از ترس نفسم بند اومد😰 -عرشیا....😥 این چیه.... چیکار کردی😨 به سرعت رفتم طرفش، چندلحظه فقط نگاش میکردم... نمیدونستم چیکار کنم هول شده بودم... دست چپش مشت شده بود، دستشو گرفتم و مشتشو باز کردم، نالش رفت هوا😖 تیغی که تو کف دستش فرو رفته بودو دراوردم... هیچی نمیتونستم بگم... شوکه شده بودم! -اخه این چه کاراییه تو میکنی؟؟ اه😭 تو روانی ای مسخره.... چرا همش خودتو تیکه پاره میکنی😠 -ترنم من از این زندگی سیرم... دلخوشیم تویی تو نباشی،زندگی رو نمیخوام... اخم کردم و گوشیشو برداشتم، شماره علیرضا رو پیدا کردم و زنگ زدم بهش... تا علیرضا بیاد که ببریمش بیمارستان نیم ساعتی طول کشید. کف حیاط رو با دستمال تمیز کردم و با کمک هم عرشیا رو سوار ماشین کردیم و رفتیم. به قلم:محدثه افشاری ...
مارمالاد سیب 🍏 مواد لازم: سیب 3 کیلو گرم شکر 1.5 کیلوگرم وانیل 1 قاشق چایخوری ژلاتین 3 ورق آبلیمو نصف استکان 💢 پوست سیب را می کنیم و هسته ها و قسمت سفت وسط آن را خارج می کنیم. آنها را خرد می کنیم و در یک قابلمه مناسب می ریزیم. روی آن آب می ریزیم و قابلمه را روی حرارت می گذاریم تا بپزد. سیب های پخته را با ماشین، یا دستی له می کنیم. سپس شکر را روی آن می ریزیم و می گذاریم چند ساعت بماند. سپس آن را روی حرارت می گذاریم تا به آرامی بجوشد و غلیظ شود. سپس ژلاتین حل شده و آبلیمو را داخل آن می ریزیم و پس از 2 الی 3 جوش، مارمالاد را از روی حرارت بر می داریم. مارمالاد باید بعد از سرد شدن، کاملاً غلیظ و بدون اب باشه. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 دو نکته حکیمانه امام علی علیه السلام فرمودند: لاَ تَقُلْ مَا لاَ تَعْلَمُ بَلْ لاَ تَقُلْ كُلَّ مَا تَعْلَمُ، آنچه نمی دانی مگو. بلکه همه آنچه را که می دانی نیز مگو. ۳۸۲ اگر چیزی رو که نمیدونی بگی، ممکنه خبر دروغ رو به دیگران گفته باشی که باعث تهمت هم بشه. ولی اگر چیزی رو میدونی و مطمئنی که درسته، بازم حق نداری بگی چون ممکنه گفتنش باعث بشه؛ راز مؤمنی فاش بشه. غيبت بشه. عيبجويى بشه. باعث اختلاف بین دیگران بشه. باعث اشاعه فحشاء بشه. پس هر حرفی رو به راحتی به زبون نیار 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷مجموعه داستان زندگانی سراسر شنیدنی جانبازشهیدسیدمنوچهرمدق به روایت همسر بزرگوارایشون تقدیم شما عزیزان و همراهان قسمت بیستم‌ و یکم👇👇
🔅🔅🔅 🌷 بسم رب الشهدا 🌷 🔸قسمت بیست و یکم 🔸اینک شوکران 1(منوچهر مدق به روایت همسر شهید) صبح قبل از عمل تنها بودیم. دستم را گرفت و گذاشت به سینه اش. گفت: قلبم دوست دارد بمانی، اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پای تو سوخته. خدا زیبایی های زندگی را برای بنده های خوبش خلق کرده. او هم باید از آن ها استفاده کند. شاد باشد. لب هاش می لرزید. گفتم: من که لحظه های شاد زیاد داشته م. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، نفس هات، همه ی شادی زندگی من است. همین که می بینمت، شادم. گفت: من تا حالا برات شوهری نکرده م. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم. تو از بین می روی. گفتم: بگذار دو تایی با هم برویم. همان موقع جمشید و رسول آمدند. پرستارها هم برانکارد آوردند که منوچهر را ببرند. منوچهر نگذاشت. گفت: پاهام سالم است. می خواهم راه بروم. هنوز فلج نشده م. جلوی در اتاق عمل، برگشت صورت جمشید و رسول را بوسید. دست من را دو، سه بار بوسید. گفت: این دست ها خیلی زحمت کشیده ند. بعد از این بیش تر زحمت می کشند. نگاهم کرد و پرسید: تا آخرش هستی؟ گفتم: هستم. و رفت. حتی برنگشت پشتش را نگاه کند. 🌹🌹🌹 نکند برنگردد؟ لبه ی تخت منوچهر نشست، مثل ماتم زده ها. باید چه کار کند؟ فکرش کار نمی کرد. همه ی بدنش گوش شده بود بیایند خبر بدهند که منوچهر ... دکتر با یک درصد امید برده بودش اتاق عمل. به فرشته گفته بود: به توسل خودتان برمی گردد. چند بار وضو گرفت، اما برای دعا خواندن تمرکز نداشت. حال خودش را نمی فهمید. راه می رفت، می نشست، چادرش را برمی داشت، دوباره سر می کرد. سر ظهر صدایش زدند. پاهایش را همرا خودش کشید تا دم اتاق ریکاوری. توی اتاق شش تا تخت بود. دو تا مریض ها داد می زدند، یکی استفراغ می کرد، یکی اسم زنی را صدا می زد و دو نفر دیگر از درد به خودشان می پیچیدند. تخت آخر، دست چپ منوچهر بود. به سینه اش خیره شد. بالا و پایین نمی آمد. برگشت به دکتر نگاه کرد و منتظر ماند. دکتر گفت: موقع بی هوشی روح آدم ها خودش را نشان می دهد. روحش صاف صاف است. گوشش را نزدیک لب های منوچهر برد که تکان می خورد. داشت اذان می گفت. 🌹🌹🌹 تمام مدت بی هوشی ذکر می گفت. قسمتی از کبد و معده و روده اش را برداشته بودند. تا چند روز قدغن بود کسی بیاید ملاقاتش. اما زخمش عفونت کرد. تا دو هفته چیزی نمی توانست بخورد. یواش یواش مایعات می خورد. منوچهر باید شیمی درمانی می شد. از آزمایش مغز استخوان، پیشرفت سرطان را می سنجند و بر اساس آن شیمی درمانی می کنند. دکتر شفاییان متخصص خون است که دکتر میر برای مداوای منوچهر معرفیش کرد. روز آزمایش نمی دانم دردی که من کشیدم بدتر بود یا دردی که منوچهر کشید. دلم می سوزد؛ می گویم ای کاش یک بار داد می زد، صدای ناله اش بلند می شد، دردش را می ریخت بیرون. همین صبوری و سکوت ها، دکترها و پرستارها را عاشق کرده بود. هر کاری از دست شان بر می آمد، دریغ نمی کردند. تا جواب آزمایش آماده شود، منوچهر را مرخص کردند. 🔸ادامه دارد ...... 💐 شادی ارواح طیبه ی شهدا صلوات 💐 -------------------------------
بهترین آرزویی که میتونم امشب براتون داشته باشم اینه که خدا آنقدرعاشقانه نگاهتون کنه که حس کنید مهم ترین و خوشبخت ترین موجود کائنات هستید ✨💫 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
‼️ تراشیدن ریش بخاطر اهانت دیگران 🔷 س: در صورتی که گذاشتن ریش مستلزم اهانت باشد، تراشیدن آن چه حکمی دارد؟ ✅ ج: گذاشتن ریش برای مسلمانی که به دینش اهمیّت می دهد باعث سرشکستگی نیست و بنا بر احتیاط، تراشیدن آن جایز نیست مگر در صورتی که گذاشتن ریش باعث ضرر یا حرج شود. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 دستشو بخیه کردن و بهش یه سرم وصل کردن. علیرضا سرشو انداخته بود پایین و اخماش تو هم بود... نمیفهمیدم از دست من عصبانیه یا عرشیا ! دلم میخواست گریه کنم دلم میخواست زار بزنم تحمل یه مرد ضعیف برام غیر قابل قبول بود. -تو چرا اینقدر ضعیفی؟؟ -ترنم... نمیفهمی چرا؟؟ اینا همش بخاطر توعه! -بخاطر من نیست😡 بخاطر ضعف خودته! من نمیتونم به مردی تکیه کنم که هر مشکلی پیش میاد خودکشی میکنه!! -ترنم من دوستت دارم😢 -عرشیا کلافم کردی... -باهام بمون... نرو...لطفا😢 دلم براش میسوخت... خیلی مظلومانه خواهش میکرد! اونم جلوی رفیقش! -بعدا باهم صحبت میکنیم عرشیا... الان باید برم. مامانینا میرن خونه میبینن نیستم دوباره دردسر میشه. -باشه،ولی جواب پیامامو بده خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه. دیگه نمیدونستم چیکار کنم... عرشیا دلمو زده بود نمیخواستم باهاش بمونم اصلا دیگه دلم هیچی نمیخواست... کاش زودتر این زندگی تموم میشد...! بعد خوردن شام به اتاقم رفتم، گوشی رو که برداشتم، پیام داده بود. سعی کردم آرومش کنم، حوصله دیوونه بازیای بعدیشو نداشتم. از دستش عصبانی بودم که یواشکی تعقیبم کرده بود و ادرس خونمون رو بلد شده بود. اون روزا با تمام وجود احساس خستگی میکردم...😢 احساس میکردم یه مترسکم! من همه چی داشتم، همه چیو تجربه کرده بودم، اما چرا حالم اینقدر بد بود😭 چرا هیچی ارومم نمیکرد... چرا اینقدر همه چی مسخره شده بود؟ اصلا من اینجا چیکار میکنم؟؟ چرا منو آفریدی؟؟ چرا اینقدر زجرم میدی؟؟ اصلا کی گفته تو هستی؟؟ کی گفته خدا هست؟؟ اگر هستی،کجایی؟؟ پس تا کی قراره من زجر بکشم؟؟ چرا هیچی سر جاش نیست؟ چرا هیچکس خوشبخت نیست؟ چرا این آدما نمیفهمن همه کاراشون الکیه؟؟ خدا کجا بود؟ ارامش چیه؟ بسسسسسهههه چرا تموم نمیشه؟؟😭😭 شاید عرشیا هم حق داره که میخواد خودکشی کنه! من چرا جلوشو میگیرم؟؟ من جرات خودکشی ندارم اما اون که داره،چرا نذارم خودشو راحت کنه؟؟ اه😭😭 چرا من نمیتونم خودمو بکشم چرا؟؟ حالا دیگه قرص آرامبخش،جزو یکی از وعده های غذاییم شده بود‼️ بازم دست به دامنش شدم تا بتونم امشبو هم به صبح برسونم تا ببینم فردا رو چجوری به شب برسونم... با صدای گوشی چشمامو باز کردم، مرجان بود! سعی کردم گلومو صاف کنم بلکه صدام در بیاد! -الو -صداشوووو😂😂 چه خط و خشی داره😂 نگو که خوابی هنوز! -مگه ساعت چنده که تو بیداری!؟ -لنگ ظهره خانووووم! ساعت یکه! -واااای جدی😳 وقتایی که آرامبخش میخورم،ولم کنن دو روز میخوابم! -خب حالا،فعلا پاشو بیا درو باز کن، زیر پام علف سبز شد! -عه!جلو در مایی؟؟ -بله ،هی زنگ میزنم درو باز نمیکنی! دیگه داشتم قهر میکردم برما😔😢 -خواب بودم مرجان،ببخشید! -حالا که بیداری .. چرا در وباز نمیکنی؟؟ -اخ ببخشید😅 هنوز گیجم!اومدم اومدم! هیچی مثل دیدن مرجان نمیتونست حالمو خوب کنه! درو باز کردم و تا اومد تو محکم بغلش کردم -اومدم بریم خرید😍 -خرید چی؟؟ -لباس عید دیگه😶 خنگ شدیا ترنم!!! -اها وای مرجان این قرصا اصلا برام هوش و حواس نذاشته!! واقعا دارم خنگ میشم!! -خنگول خودمی تو😉 پاشو،پاشو بریم -نه... اصلا حسش نیست... لباس میخوام چیکار!! -ترنممم😳 پاشو تو راه یه سرم بریم دکتر! چِل شدی تو!! -جدی میگم مرجان دیگه حوصله هیچی رو ندارم! دیگه هیچی بهم مزه نمیده! -مسخره بازی درنیار!پاشو! عیدم که میخوای بری پیش پسرعموها😍😉 باید لباس خوشمل بخلی ازشون دل ببلی😝 -اه... اگه بخواد هدفم از زندگی دل بردن از اونا باشه،بمیرم بهتره! -اوه اوه😒 حرفای جدید میزنی! عمم بود حرف شمال و پسرعموهاش میشد،آب از لب و لوچش آویزون میشد؟؟ عمم بود شروع میکرد از مدرک و شغل و وضع مالیشون میگفت؟؟😏 -مرجان من دیگه مردم!! ترنم مرد!! من الان دیگه هیچی برام مهم نیست! نه مدرک نه موقعیت نه کوفت نه....! -یااا خدااااا از دست رفتی تو!! -خدا؟؟؟😠 خدا کیه؟؟ -ترنم اگه میدونستم اینقدر بی جنبه ای ،اونروز لال میشدم و هیچی بهت نمیگفتم!! -بی جنبه نیستم! اتفاقا خوب کردی! من از واقعیت فرار میکردم اما تو باعث شدی به خودم بیام!! خسته شدم مرجان... احساس میکنم یه عمر مضحکه ی این دنیا بودم! چقدر ابله بودم که همش دنبال پیشرفت و از اینجور مزخرفات بودم!! -اگه تو تازه به این حرفا رسیدی، من از همون بچگی به این رسیدم! تو مامان بابای خوب بالا سرت بوده که تا الان نفهمیدی، ولی من به لطف مامان بابای.....😏 ولش کن... پاشو بریم دیگه😉 جون مرجان دلم نیومد روشو زمین بندازم! رفتیم،اما برعکس همیشه،منی که عاشق خرید بودم، با پایی که نمیومد و چشمی که هیچی توجهشو جلب نمیکرد، فقط چندتا لباس به سلیقه مرجان خریدم. و اون روز رو هم موفق شدم به شب برسونم و باز آرامبخش .... به قلم:محدثه افشاری ...
پیتزا کالزونه 🍕 *البته کالزونه تقریبا نیم دایره هست 500گرم آرد 1عدد تخم مرغ ،6 ق غ روغن مایع، 1 ق غ مایه خمیر فوری، 1ق غ شکر، 1ق م نمک 1پیمانه شیرولرم. 💢 ابتدا 4 قاشق از شیر ولرم را جدا کنید وبا یه ق غ شکر مخلوط کرده و مایه خمیر را روش پاشیده بذارید یه ربع بمونه تا عمل بیاد روشو بپوشونید همه مواد و مایه خمیر عمل اومده را به جز آرد را با هم مخلوط میکنیم،آرد را کم کم میریزیم تا وقتی خمیر نرم ولطیفی به دست بیاد. *بسته به نوع آرد ممکنه مقداری اضافه یا کم بیاد . یه ظرف بزرگ را چرب کرده، خمیر را داخل ظرف قرار بدید و درِ ظرف را بذارید و در جای گرم بمدت یکساعت تا یکساعت و نیم قرار بدید تا خمیر ور بیاد. برای غذا ها و نان ها از این رسپی استفاده کنید و برای نون های با فیلینگ شیرین، مقدار شکر دو یا سه برابر میشه. کف قالب پیتزا را چرب کنید و یک چانه از خمیر را کف قالب پهن کنید، کمی سس گوجه فرنگی روی خمیر بمالید، مواد پیتزا را با پنیر پیتزا مخلوط کنید و روی سس گوجه فرنگی بریزید، سپس یک چانه کوچک تر از خمیر را با وردنه یا دست باز کنید و روی مواد پیتزا بذارید و دورتادور خمیر زیر و رو را خوب به هم بچسبانید. بیست دقیقه استراحت بدید و روی خمیر زرده تخم مرغ بمالید و کنجد بپاشید و توی فر از قبل گرم شده با بالاترین درجه بمدت حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت یا تا زمانیکه روی پیتزا طلایی بشه بپزید. مواد پیتزا فلفل دلمه ای .مرغ یا گوشت. سوسیس یا ژامبون. پنیر پیتزا. سس کچاپ.پودر آویشن مواد پیتزا به دلخواه خودتونه عزیزان ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ✅ «برکات حضرت معصومه» 🌺 انتشار به مناسبت ۲۳ ربیع الاول سالروز ورود حضرت معصومه به شهر مقدس قم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا