#او_را
#رمان📚
#پارت_سی_و_یکم
داشتم در ماشینو باز میکردم که صدام زد!
-خانوم!! بله؟؟
-با این لباسا کجا میخواید برید آخه؟؟معلومه لباس بیمارستانه!درو بستم.
-خب...اخه چیکار کنم؟؟
-بعدم شما که چیزی همراهتون نیست!نه کیف،نه گوشی،مطمئنا نمیتونید جایی برید!
چندلحظه نگاهش کردم...
-آدرس خونتونو بگید ببرمتون خونه!
-خونه؟؟؟😳
-بله.مگه جای دیگه ای دارید؟؟
-من فرار کردم که نبرنم خونه!!اونوقت الان برم خونه؟؟😒یعنی از خونه فرار کردین شما؟؟😳
-نه آقا...نه‼️من از زندگی فراریم!از نفس کشیدن فراریم!اه...😭
-چرا باز گریه کردین؟؟😳یه چند لحظه صبر کنید!! گوشیشو برداشت و یه شماره گرفت!به کی زنگ میزنی؟؟😰
از تو آینه نگاهم کرد و انگشتشو گذاشت روی بینیش! یعنی هیس... !! الو؟سلام آقای دکتر!
بله اومدم،ولی راستش یه کاری پیش اومد،مجبور شدم برم!!معذرت میخوام!چی؟؟
جدا؟؟ ای بابا...باشه پس دیگه امروز نمیام!
یاعلی مدد!
گوشیو قطع کرد و گذاشت رو داشبورد!پس شمایید!! کی؟؟چی؟؟
-فهمیدن فرار کردین! شما پزشکید؟؟
-نه ولی تو اون بیمارستان کار میکنم!
ماشینو روشن کرد و راه افتاد!کجا میری؟؟
-بذارید یکم دیگه از اینجا دور شیم!یه ربعی رانندگی کرد ،سرمو گذاشته بودم رو صندلی و آروم اشک میریختم!
-حالا میخواید چیکار کنید؟میخواید کجا برید؟
سرمو بلند کردم و از تو آینه به چشماش نگاه کردم! چشماشو دزدید، کنار خیابون نگه داشت!
کم کم داشت هوا ابری میشد،با این که دم عید بود اما هنوز هوا سرد بود...!
سرمو تکیه دادم به شیشه ی ماشین و سعی کردم با خنکاش،داغی درونمو کم کنم!چه جوابی میدادم؟؟چشمامو بستم و آروم گفتم
ببریدم یه جای خلوت...پارکی،جایی!
نمیدونم! چیزی میخورین؟بنظر میرسه ضعف دارین.دستمو گذاشتم رو شکمم!
خیلی گشنم بود اما هنوز معدم درد میکرد!😣
ماشینو روشن کرد و جلوی یه رستوران نگه داشت.چنددقیقه صبرکنید تا بیام.رفت و با یه پرس غذا برگشت...ساعت حوالی شش بود!
با اینکه روم نمیشد اما بخاطر ضعفم غذا رو گرفتم .معدم خیلی درد میکرد!خیلی کم تونستم بخورم و ازش تشکر کردم!
-حالتون بهتره؟؟
-اوهوم.خوبم! -نمیخواید برید خونتون؟؟ نه!
-میشه بپرسم چرا بیمارستان بودین؟؟چه فرقی داره!😒 ببینید...من میخوام کمکتون کنم! هه ،،پس منو ببر یه جهنم دره ای که هیچکس نباشه! باشه.امشب میبرمتون جایی که کسی نباشه اما لااقل یه خبر به خانوادتون بدین،
حتما الان خیلی نگرانن!! نگران آبروشونن نه من! الان دیگه به خونمم تشنه ان!!
-چرا؟؟
-چون به همه برچسبای قبلی،دختر فراری هم اضافه شد!
-مگه چه کار دیگه ای کردین؟؟ مهم نیست...!
-هست! بگید تا بتونم کمکتون کنم!
دیگه چیزی نگفتم و خیابونو نگاه کردم.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد....! بارون شدید و شدیدتر میشد! هوا به سمت گرگ و میشش میرفت...دلم داشت میترکید! باید چیکار میکردم...؟
دیگه نمیخواستم نفس بکشم...انگار تموم این شهر برام شبیه زندون شده بود!
از شیشه ی ماشین بیرونو نگاه میکردم.هنوز سرم درد میکرد.الان مامان و بابا داشتن چیکار میکردن؟؟ مهم نبود! حتی مهم نبود دارم کجا میرم...!
پلکامو بستم و چشمامو دست خواب سپردم...
-خانوم؟؟ صدای گرم و مردونه ای ،خوابو از سرم پروند!چشمامو باز کردم و گیج و منگ اطرافمو نگاه کردم!
-اینجا کجاست؟؟-جایی که میخواستید.
یه جا که هیچکس نیست!
فقط با گیجی نگاهش کردم و سرمو برگردوندم سمت در کوچیک و سفید آهنی که آجرای قهوه ای اطرافش نم خورده بودن و از چراغ قاب گرفته ی بالاش آب میچکید!
-نگران نباشید،خونه ی خودمه!!
با نفرت سرمو برگردوندم سمتش 😠
و قبل از اینکه حرفی بزنم،
دستشو آورد جلو و یه کلید گرفت جلوی صورتم.برید تو و درو از پشت قفل کنید!
هیچکس نیست.هر کسی هم در زد درو باز نکنید.بازم گیج نگاهش کردم!!
-البته یه اتاق کوچیکه،ولی تمیز و جمع و جوره!
-پس خودتون...؟یه کاریش میکنم.
بچه ها هستن...
امشبو میرم پیششون...
فقط درو به هیچ وجه باز نکنید!البته کسی نمیاد،ولی خب احتیاطه دیگه!اینم شماره ی منه،اگر کاری داشتید حتما تماس بگیرید.
و یه برگه گرفت سمتم.برگه رو گرفتم و
شرمنده از فکری که به سرم زده بود،نگاهش کردم...😓
ولی اون اصلا نگاهم نمیکرد!یه جوری بود!!
-برید تو،هوا سرده.
شما هم ضعیف شدین،سرما میخورین!فقط تونستم یه کلمه بگم ممنونم....
از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت خونه
کلیدو تو قفل چرخوندم و درو باز کردم.
به پشت سرم نگاه کردم،از تو ماشین داشت نگاهم میکرد!
بارون شدید شده بود! با دست اشاره کرد که برو تو!! رفتم داخل خونه و درو بستم!
یه راهرو کوتاه بود و یه در آهنی قدیمی،که نصفهء بالاییش شیشه بود! درو باز کردم،
دمپایی آبی و زشت بیمارستان رو دراوردم و رفتم تو.همونجا وایسادم و نگاهمو تو خونه چرخوندم.
دوتا فرش دوازده متری آبی فیروزه ای ، که به شکل ال پهن شده بودن،
یه یخچال،
یه اجاق گاز،
یه بخاری،چندتا کابینت و ظرفشویی و چندتا پتو کل خونه بود!!
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...
#احکام
‼️ملحق شدن به نماز جماعت در رکعت سوم یا چهارم
🔷س: اگر مأموم در بین نماز، به جماعت ملحق شود و به خيال اينكه امام در ركعت اول يا دوم است، حمد و سوره نخواند و سپس بفهمد امام در ركعت سوم يا چهارم بوده، چه وظیفه ای دارد؟
✅ج: اگر پس از ركوع بفهمد كه در ركعت سوم يا چهارم بوده، نمازش صحيح است؛ ولى اگر پيش از ركوع بفهمد بايد حمد و سوره را بخواند، و اگر وقت ندارد بايد فقط حمد را بخواند و در ركوع خود را به امام برساند.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔶🔹#پزشکی
🔆 ویتامین D مکانیسم کاهش وزن را فعال می کند.
چاقی یک عامل خطر شناخته شده برای سطوح پایین ویتامین D است، به این معنی که مصرف بیشتر مواد مغذی می تواند منجر به کاهش وزن شود.
مطالعهای که در مجله تغذیه بریتانیا منتشر شد، نشان داد که زنان چاق یا دارای اضافه وزن با سطوح پایین کلسیم که دوز روزانه کلسیم همراه با ویتامین D مصرف میکردند سریعتر از کسانی که دارونما مصرف میکردند، وزن کم کردند.
دانشمندان این موفقیت را به توانایی ترکیب این مواد در سرکوب اشتها نسبت می دهند.
🦋 دوستای خوبم لطفا برای بهتر دیده شدن کانال، ما رو به دوستاتون معرفی کنید🙏🏻
📌لینک عضویت در کانال 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️❌ تذکر اثر داره
نه فوراً، اما حتماً
🧔🏻👱♂ باور میکنید
تذکر آقایان مؤثرتره؟
چون اون خانم برای جلب توجه
مردها خودشو بهنمایش میذاره
و وقتی از همون مردها تذکر بشنوه خیلی مؤثرتر هست...
🔥 انجام گناه علنی مثل آتشی هست که دامن همه رو میگیره، اگر واقعاً میخواین نبینید این گناههارو و گناهها علنی نباشه تذکر بدید! هر گناهی البته..
⚠️❌یک تذکر ساده بگید و برید
#امربه_معروف_و_نهی_از_منکر
شیراز
#آشپزی
اشکنه ساده 🍲
مواد برای 6 نفر
سیب زمینی متوسط ۲ عدد
تخم مرغ گ ۲ عدد
شنبلیله خشک ۲ قاشق غذاخوری
آرد گندم ۱ قاشق سوپخوری
رب گوجه فرنگی ۱ قاشق غذا خوری پر
زرد چوبه و نمک به میزان لازم
روغن به میزان لازم
پیاز متوسط ۱ عدد
💢 ابتدا یک عدد پیاز متوسط را خرد کرده و درون قابلمه سرخ می کنیم تا طلایی شود،سپس شنبلیله ی خشک را که از قبل درون آب خیس کرده ایم را درون پیاز های طلایی شده میریزیم تا تفت بخورد،بعد آردمان را درون یک کاسه با آب حل میکنیم نباید آردمان درون آب گلوله گلوله شود باید با دست هم زد تا کاملا یکدست شود،حالا آرد رقیق شده مان را به پیاز و شنبلیه مان اضافه میکنیم باید حرارت شعله گازمان کم باشد وگرنه آرد رقیق شده مان میپزد و روی آب می ایستد،حالا نمک و زرد چوبه و رب گوجه را به آن می افزاییم،حالا یک کاسه ی متوسط آب به آن اضافه کرده و خوب هم میزنیم.سیب زمینی ها را پوست کرده و و به قطر یک و نیم سانت ورق ورق میکنیم و داخل مواد درون قابلمه میریزیم،حالا زیر شعله گاز را زیاد کرده و میگذاریم جوش بیاید و در قابلمه را میگذاریم تا سیب زمینی ها خوب بپزد،بعد از آنکه با چنگال از پخت سیب زمینی ها مطمئن شدید،دو عدد تخم مرغ را درون یک کاسه با چنگال خوب هم میزنید تا حالت چسبندگی آنها از بین برود و خوب رقیق شود بعد همینطور که مواد درون قابلمه در حال جوش زدن است تخم مرغ ها را آرام به آن اضافه کرده و سریع هم میزنیم تا کاملا یکدست شوند.حالا شعله گاز را کم کرده و پنج دقیقه کافیست که با حرارت ملایم بپزد.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨﷽✨
💖«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ»
🍃استادی می فرمود :
این آیه معنایش ایـن نیست که با ذکر خدا
دل آرام می گیرد ؛
این جمله یعنی خدا می گوید :
❤️جوری ساخته ام تو را که جز با یاد من آرام نگیری !!!
تفاوت ظریفی است!
اگر بیقراری ؛
اگر دلتنگی ؛
اگر دلگیری ؛
💙گیر کار آنجاست که هزار یاد، جز یاد او،
در دلت جولان میدهد !!!
#خدا_همين_نزديكيست
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
پاتو از روی آیات الهی بردار!.mp3
13.14M
‼️یه جوری میگن انقلاب اسلامی زمینه ساز ظهوره انگار خدا درباره انقلاب وحی نازل کرده، اصلا چه سند معتبری برای این انقلاب وجود داره؟
⁉️کی گفته ولی فقیه نایب امام زمانه؟ این حرفا رو از خودشون درآوردن که مردم رو فریب بدن...
‼️من عاشق امام زمانم ولی این چیزا رو قبول ندارم...
🎙استادشجاعی
🎙استاد پناهیان
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
@mahdimontazeremast
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
شب ها آرامشی دارند
از جنس خدا
پروردگارت همواره
با تو همراه است
امشب از همان شب هایی است
که برایت یک
شب بخیر خدایی آرزو کردم
شبتون آروووم🌸
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷کسانی که در زندگی
🍃احساس آرامش میکنند
🌷لبخند را مشق خود میکنند
🍃امید را هر روز دعا میکنند
🌷عشق را یاد می دهند
🍃و محبت را فراموش نمیکنند
🌷آرامش را برایتان آرزو دارم
روزتون رو با این طبیعت زیبا شروع کنید
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ صحبتهای دلنشین حاجمهدی رسولی در مورد دهه هشتادیها
🔸 کیا اینجا دهه هشتادین؟
بیانات مهم حضرت آقا درباره دهه هشتادی ها
🍃🌷🌷💐💐💐💐💐🌷🌷🍃
آینده روشن در دستان شماست ....
#سازمان_بسیج_دانش_آموزی_استان_اصفهان
https://eitaa.com/amr_vali
@amr_vali
#احکام
‼️آموزش قرائت قرآن برای دختران توسط استاد مرد
🔷س: با عرض سلام؛ استاد مرد برای آموزش تجوید و قرائت قرآن به دختران، گناه دارد؟
✅ج: به طور کلی هم امام راحل و هم حضرت آقا منع کردهاند که استاد آموزش قرائت به خانمها، مرد باشد؛ همچنین برای مسائل رزمی و نظامی هم منع کرده اند. به هر حال اینها موجب مفسده است. الحمدالله در کشور ما برای خانمها استاد وجود دارد. حالا یک وقت است یک سری نکات تجویدی یا انواع قرائتها و علوم قرآنی را تدریس میکند، اگر مثل سایر دروس باشد و اگر رعایت مسائل شرعی شود، اشکالی ندارد. اما یک وقت هست که این خانم میخواهد پیش استاد مرد با صوت قرآن بخواند، این است که منع شده و موجب مفسده خواهد شد.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
دونات 🍩
💢این خمیر چندکارست برای دونات .پیتزا.پیراشکی.اشترودل.شیرمال.فتیر.دانمارکی کاربرد داره.
اول خمیر مایه روباید عمل بیاریم.
یعنی یک لیوان اب داغ داریم ابی که داغه اما دستمون رو نمیسوزونه .یک ق شکرو داخل اب ریخته و یک ق خمیرمایه رو روی اب میپاشیم.
درب ظرف و میزاریم یک رب صبر میکنیم
باید حباب و کف بزنه
اگه نشد یا دمای اب کم و زیاد شده یا خمیر مایه کهنه .
دوباره باید انجام بدید
بعد کف وحباب زدن
یک سوم لیوان روغن
یک عدد تخم مرغ
۴ ق غ شکر رو اضافه میکنیم.شکر اگه زیاد باشه خمیرو سنگین و سفت میکنه .
حالا ارد که اصلاااا مقدار دقیقی نداره رو کم کم اضافه کرده و باقاشق مخلوط میکنیم.
انقد ارد میزنیم و مخلوط میکنیم تاخمیر سفت شه وباقاشق نشه همش زدحالا با دست ادامه میدیم خمیرو ورز میدیم و ارد میزنیم تا خمیر دیگه به دستمون نچسبه.
ارد مقدار نداره باید به این روش اضافه کنید.
بعد روی خمیر سلفون بکشید برای دوساعت در محیط استراحت میدیم.
جاش خیلی گرم باشه ترش میکنه
سرد باشه عمل نمیاد.
بعد دوساعت حجمش زیادشده .پفش و بگیرید
روی سطح کار ارد بپاشید خمیرو به قطر یک سانت باز کنید و کاتر بزنید.
کاترم نداشتید مهم نیست به کمک درب دبه ماست یا ته ماسوره یا درب بطری اب کاتر بزنید.
بعد خمیرها رو روی سطحی که ارد پاشی کردید با فاصله بچینید و روشو بپوشونید برای یک رب استراحت بدید.
روغن داغ باشه و شناور
حرارت متوسط.حرارت زیاد باشه به ظاهر میپزه اما داخلش خمیره.
یکی یکی داخل روغن بزارید و باقاشق روغن روش بریزید بعد برگردونید اون طرفشم سرخ کنید.
تا داغه داخل شکر بزنید.
تزیین دلخواهه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😳 #عجایب_قرآن
این قسمت:
🔈 معجزه صوت قرآن
ببینید واکنش عجیب غیرمسلمانان نسبت به صوت قرآن رو👌(ترجمه زیر نویس شده است)
#یادآورینعمتها_انسانراعاشقخدامیکند
@tadabbor_quran
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت اول
اول شخص مفرد
۱۳۹۴ اصفهان
نمیدانم چقدر راه رفتهام. حتماً آنقدر که ابرها روی خورشید را بپوشانند و هوا بوی باران بگیرد.
اصلاً یادم نیست کجا هستم. هوای بهاری هنوز کمی سوز دارد. دستهایم را دور خودم میپیچم و نفس عمیق میکشم. کاش همه سال اردیبهشت بود؛ با باران تند و کوتاه بهاری و سبزی تازه درختها.
همیشه وقتی می خواهم درباره مسئله مهمی فکر کنم، راهم را میگیرم از کنار زاینده رود وانقدر راه میروم که به نتیجه برسم. الان اما، هنوز به نتیجه نرسیدهام.
دیروز همان خانمی که هنوز اسمش را هم نمیدانم گفت با دوستانش صحبت کرده و رفتنم اشکالی ندارد.
مثل همیشه در گلستان شهدا قرار داشتیم. آمد، مثل همیشه جدی و مهربان نشست و به حرفهایم گوش داد. به نگرانی هایم و دغدغههایم.
بعد هم گفت موضوع را هماهنگ کرده و مشکلی نیست. خودم دیگر فهمیده بودم نباید چیز اضافهای بپرسم. آخر هم مثل همیشه، پیشانیام را بوسید و رفت.
اسم واقعیاش را نگفته است اما خودم اسمش را گذاشتهام لیلا. نمیدانم چرا اما حس می کنم این اسم هم به چهره و هم به اخلاقش میآید. نه خیلی مهربان است، نه خیلی جدی. با وجود کم حرف بودنش، دوستداشتنیست و با اولین مکالمهام با او احساس صمیمیت کردم و راحت توانستم برایش حرف بزنم.
وزش باد تند شده است. حتماً میخواهد باران ببارد. چادرم را محکمتر میگیرم و سختتر راه میروم؛ مخالف جهت باد.
بروم؟ نروم؟ نمیدانم...
چه بوی بارانی میآید... هنگام باریدن باران، زمان اجابت دعاست. باید وقتی باران شروع شد دعا کنم.
رسیده ام به پل غدیر.
راستی ساعت چند است؟ نمیدانم.
دوست ندارم همراهم را از جیب دربیاورم، روشنش کنم و ساعت را ببینم.
از پل بالا میروم و کنار نردههایش میایستم. تا چند دقیقه پیش هوا آفتابی بود و نور آفتاب باعث میشد موجهای کوتاه زاینده رود بدرخشند، اما حالا هوا کاملا ابریست و رنگ آب زاینده رود هم تیره شده. بارانِ کم جانی شروع به باریدن میکند.
یکباره فکری به سرم می زند و از جا میجهم. میروم تا اولین ایستگاه اتوبوس و سوار اتوبوسهای گلستان شهدا میشوم.
باران به شیشه اتوبوس میخورد. هنوز شدید نشدهاست. نه... الان وقتش نشده. دعا را وقتی می کنم که زیر باران بایستم. همیشه همین طور است.
موقع باریدن باران، اگر خانه عزیز باشم میروم به حیاطشان و زیر باران دعا میکنم. عزیز هم همیشه وقتی میبیند حرص خوردنش بابت سرما خوردن من فایده ندارد، میآید و یک ژاکت می اندازد روی شانهام.
اتوبوس به ایستگاه گلستان شهدا رسیده است. پیاده میشوم و به رسم همیشه، از روی جوی کنار پیادهرو میپرم.
مثل همیشه، چادرم کمی به شمشادها گیر میکند. مثل همیشه میرسم جلوی در و وارد نشده اذن دخول میخوانم.
پرچمهای ایران سر مزار شهدا با باد تکان میخورند. نمیدانم به زیارت کدام یکی بروم. اول از همه، یک فاتحه ازشان طلب میکنم که برایم بخوانند. درستش این است. زنده باید برای مرده فاتحه بخواند.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
قسمت دوم
فقط راه میروم میانشان و یکییکی نگاهشان میکنم.
شهید بتول عسگری، شهید عبدالله میثمی، شهید اشرفی اصفهانی...
راهم را کج میکنم به سمت قطعه مدافعان حرم. کسی در قطعه نیست. گلهای کنار مزار شهید خیزاب تازه باز شدهاند.
تکتک شهدا را از نظر میگذرانم؛ از زنان شهید حج خونین سال 66 تا شهدای مدافع حرم فاطمیون و شهید شاهسنایی، مدافع امنیت. شهید علی نیسیانی... کنارش کمی مکث میکنم؛ نوشته یادبود مدافع حرم حسینی.
از وقتی این سنگ را زدهاند، برایم شده علامت سوال. تاریخ شهادتش سال 1383 را نشان میدهد. این طور که پیداست پیکرش هم برنگشته ایران که سنگ یادبود زدهاند. سال هشتاد و سه هنوز داعش نبود که کسی بخواهد برود دفاع از حرم؛ پس... نمیدانم. از کنار شهید میگذرم.
باران تندتر شدهاست. هوای بارانی را عمیق نفس میکشم و از سمت دیگر قطعه پایین میروم. قدم تند میکنم به سمت شهدای گمنام.
به قطعه میرسم اما بالا نمیروم. همان پایین، برای شهید سیدحسین دوازده امامی دست تکان میدهم. راهم را ادامه میدهم تا برسم به زینب کمایی.
از بزرگی زینب پانزده ساله و کوچکی منِ بیست و دو ساله خجالت میکشم. لبم را میگزم، التماس دعایی میگویم و میروم.
به خودم که میآیم، دوباره برگشتهام نزدیک ورودی گلستان. چشمم میخورد به شهید زهره بنیانیان...
شهید زهره بنیانیان...
مقابل زهره میایستم.
قطرات آب از روی شیشه عکسش سر میخورند. انگار زهره گریه میکند. نمیدانم از چه؟ شاید از شوق نظر به وجهالله. راستی زهره هم رفته بود آلمان...
اشتباه نکنم یک سال هم مانده بود اما آخر تاب نیاورد و رفت لبنان، آموزش نظامی دید و برگشت به کشورش.
دوست دارم بپرسم چطور راضی شده برود؟ چه حسی داشته در بلاد غریب؟ هرچه بوده، جاذبهای در این خاک زهره را صدا زده و کشانده همینجا. چیزی که زهره منتظرش بوده، در همین خاک پیدا میشده.
تکیه میدهم به حصار باغچه کنار مزار و برای بار هزارم نوشته روی سنگ را میخوانم.
بسم رب الشهدایش را، نام و نام خانوادگی شهید را، نام پدرش را... «پاسداری به خون خفته از انبوه پاسداران انقلاب اسلامی، خواهر شهیده...» و میرسم به تاریخ شهادتش؛ نهم اردیبهشت پنجاه و نُه... و امروز نهم اردیبهشت است!
اصلاً یادم نبود.
از شوق نفس در سینهام حبس میشود. این که در سالگرد شهادت یک شهید، بدون اینکه خودت بخواهی کنار مزارش باشی، ظاهراً ساده است اما قطعا اتفاقی نیست.
گردنم را کج میکنم و میپرسم:
-خب، حتماً کارم داشتی دیگه؟ یا شایدم من کارت داشتم و تو وقت ملاقات دادی... راستی زهره، برم یا نرم؟
زهره ساکت است و باران تند.
شاید هم صدای زهره بین صدای برخورد قطرات باران با سنگ مزارش گم شده است. گوش تیز میکنم.
صدایی نمیشنوم. حتما گوشهای من سنگین است. اگر دنیا و حواس دنیویام بگذارد، باید بتوانم صدایش را بشنوم.
دستانم را باز میکنم تا قطرات باران رویشان بنشیند. بعد از چندثانیه، دستان ترم را میکشم به صورتم. باران رحمت خداست، تبرک است. رو به آسمان میکنم:
-خدایا نظر تو چیه؟
باران یک لحظه شدید می شود و بعد کمکم لطیفتر میبارد. دیگر سراپا خیس شدهام. مهم نیست.
دوباره به زهره نگاه میکنم که انگار ایستاده روبهرویم، با چادر و دستکش مشکیاش. تنگ رو گرفته و لبخند میزند. او هم خیس شده زیر باران.
زهرهای که مقابلم ایستاده، مثل عکسش سیاه و سفید نیست. جان دارد. چشم هایش برق میزنند. حسرتی که در دلم است را بلند میگویم:
-کاش وصیتنامه و یادداشتهات گم نمیشد. شاید اگه میخوندمشون میفهمیدم باید چکار کنم.
زهره جواب نمیدهد.
باران ملایمتر شده است. ابرها دیگر مثل قبل درهم تنیده نیستند. صدای زنی مرا به خود میآورد:
-ببخشید خانم، باهاشون نسبتی دارید؟ دخترشونید؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🔶🔹#پزشکی
🔆 کارهایی که برای بهبود گلودرد باید انجام دهید !
آب نمک غرغره کنید
اسطوخودوس را دریابید
آویشن گلویتان را نرم میکند
سیر همه کاره است
عسل فراموشتان نشود
بخور بدهید
جوشانده عناب را هم فراموش نکنید
لعاب معجزهگر بهدانه را دست کم نگیرید
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#مناجات_شبانه
خود را بـہ خدا بسپار،
وقتے ڪـہ دلت تنگ است
وقتے ڪـہ صداقت ها
آلودہ بـہ صد رنگ است
خود را بـہ خدا بسپار
چون اوست ڪـہ بےرنگ است
شبتون بخیر✨💫
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1