خداجان انسان که غرق شود قطعا
می میرد چه در دریا ،چه در رویا،
چه در دروغ ،چه در گناه،
چه در خوشی،
چه در حسد ،چه در بخل ،
چه در کینه و چه در انتقام.
غرق شدن تو بدیها رو من بلدم
مهربونتر از هر ناخدا مراقبم بودن رو فقط تو بلدی.
چه بهت میاد خدایی و خدایی کردن...✨👌
#او_را
#رمان📚
#پارت_سی_و_چهارم
از عصبانیت نفس نفس میزدم و میرفتم.
چه خوب بود که خیابونا خلوت بود...!وگرنه با این لباس مزخرف....اه اه...یه لباس صورتی گشاد که تا زیر زانوهام بود با یه شلوار گشاد تر از اون که یه خانواده میتونستن باهاش چادر بزنن و توش زندگی کنن!!😖یه دمپایی آبی بیریخت پلاستیکی با یه روسری سفید بدقواره😖وای آخه این چه زندگی مزخرفی بود که توش افتاده بودم😩انتهای کوچه میخورد به یه خیابون دیگه،یه ربعی مستقیم رفتم تا رسیدم به یه پارک!
کلافه بودم،حتی نمیدونستم اینجا کجاست!!
فقط از مدل محلش مشخص بود که اصلا نزدیک خونمون نیست!!😢داغون داغون بودم...هنوزم هوا سرد بود،حتی خورشید هم رنگ به روش نمونده بود و داشت خودشو پشت ابرها قایم میکرد!بارون نم نم شروع به باریدن کرد...ببار...ببار...شاید دل تو هم مثل دل من پره! شاید تو هم هیچکسو نداری...!ببار...منم باهات همدردی میکنم...و اولین قطره ی اشک امروزم رد گرمی روی صورتم انداخت...!کم کم داشتم از خلوتی پارک میترسیدم!امروز باید چیکار میکردم!؟تا شب کجا میگذروندم...؟!اونم تو این سرما...اه😣
مگه فردا شروع فصل بهار نیست؟؟
پس این هوا چی میگه تو این موقع سال؟؟
هنوزم فکر خودکشی تو سرم بالا و پایین میپرید...یاد اون شب افتادم...کاش مرده بودم...ولی من فرار کردم که خودمو خلاص کنم...پس چرا داشتم دست دست میکردم؟!
اون موجود سیاه،مثل یه کابوس،هنوز جلو چشمام بود،اون کی بود؟؟چی بود؟؟
شاید تنها دلیل دست دست کردنم همین بود.
خمیازه کشیدم!خوابم میومد...
اصلا چرا صبح اینقدر زود بلند شدم؟؟
بلند شدم تا ببینم جای امنی پیدا میکنم یکم بخوابم!یه اتاقک کوچولو تو پارک بود.رفتم جلوسر درش نوشته بود "نمازخانه"رفتم تو
هیچکس نبود!گرمتر از بیرون بود.رفتم پشت پرده،اونجایی که نوشته بود قسمت خواهران
دراز کشیدمو چشمامو بستم...خواب ،خیلی سریع منو با خودش برد،بااحساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم.نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود.سرم همچنان گیج میرفت میدونستم خیلی ضعیف شدم.خبری از ساعت نداشتم.بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم،
یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود
که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره اما درجا میزد،فهمیدم خواب رفته! برگشتم سر جام!یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون...سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم!!نمیدونم چقدر شد!
شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم داشتم کلافه میشدم،یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و...؟؟!!دیگه حتی خوابمم نمیومد!
دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم!اتاق خودم....! آه...😢
کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی...!! اصلا چیشد که به اینجا رسید...؟
چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم...چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟!
یا بهتره بگم از اول پوچ بود...مثل زندگی همه!
پس چرا بقیه حالیشون نیست؟؟نمیدونم...
نمیفهمم...فردا عیده!!و من آواره ام...
دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم!هیچی!!
فکر و خیال داشت دیوونم میکرد!کاش حداقل میدونستم ساعت چنده،یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟؟شاید اره!
اینجوری حداقل میدونم هیچکسو ندارم!
هیچکسم تو کارم دخالت نمیکنه!اینکه کلا کسی نباشه بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره!!
سرم درد میکرد.از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالا نزدیکای عصر باشه! تاکی باید اینجا میموندم؟!دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم!
رفتم سمت دراین اطراف کسی نبود،با احتیاط رفتم بیرون حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود!به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم...
اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود!
-چیشده خوشگل خانوم؟😉
با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم😰-کسی اذیتت کرده؟
دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن!!😥-نترس عزیزم...ما که کاریت نداریم😈آره خوشگل خانوم!فقط میخوایم کمکت کنیم،با ترس یه قدم به عقب رفتم...
-آخ آخ صورتت چیشده؟؟-بنظرمیرسه از جایی در رفتی!!بیمارستانی،تیمارستانی،نمیدونم...!
هر مقدار که عقب میرفتم،میومدن جلو!
داشتم سکته میکردم😭-زبونتو موش خورده؟؟چرا ترسیدی؟؟😈-فردا عیده،
حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه
هم دوتا پسر به این آقایی😆تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم!اونا هم با سرعت دنبالم میکردن!دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام😰خیلی سریع میدویدن اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد😭نفس نفس میزدم و میدویدم
اما....پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین😰تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن تمام وجودم از وحشت میلرزید!-کجا داشتی میرفتی شیطون😂
هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته!
به قلم: محدثه افشاری
#ادامهدارد..
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_نهم
مینویسد:
-نگران نباش. خاک اینجا خوشبختانه یا متاسفانه مثل ایران نیست که نمک گیرت کنه. زود برمیگردی ستاره خودت!
-تو چرا برنمیگردی ایران؟
ویس میفرستد:
-من اینجا کار دارم، اگه نداشتم یه لحظه هم نمیموندم. کارم رو که انجام بدم برمیگردم ستاره خودم! تو هم از من میشنوی، اگه میخوای بیای برای موندن نیا. اینجا به گروه خون تو نمیخوره.
یعنی ظاهرش قشنگه، پیشرفتهس، ولی هرچی داشته باشه ایران نیست.
تازه اینجا میخوای بیای چکار؟ درس بخونی که چی بشه؟ اگه درست به درد کشورت نخوره باید مدرکتو بذاری در کوزه آبشو بخوری.
ارمیا راست می گوید؛ آلمان به گروه خون من نمیخورد. نه فقط بخاطر مسائل اعتقادی.
خیلی چیزها در ایران هست که در آلمان نیست. پیدا نمی شود اصلاً. بحث تفاوت فرهنگ است؛ تفاوت مبانی فکری. من در هوای ایران قد کشیدهام و اکسیژن اینجا میسازد به ریههایم.
ویس بعدیاش میرسد:
-البته به نظرم بد نیست بیای. یکم اینجا باشی، ببینی چقدر فرقشه با ایران. تازه اونوقت میفهمی چقدر خوشبختی، چه چیزایی داری که اونا ندارن. یه درس عبرت زندهست.
حیف که کسی حالیش نیست یه عده این راهو قبلاً تا تهش رفتن و به بنبست رسیدن.
یاد آیات قرآن میافتم. "در زمین سفر کنید و ببینید چگونه بود عاقبت تکذیب کنندگان؟" خیلی وقتها حرفهای ارمیا من را یاد قرآن میاندازد؛ با اینکه چندان اهل این حرفها نیست. نه این که لاقید باشد، نماز و روزهاش بجاست اما خیلی هم مذهبی نیست به تبع جو آزاد خانوادهاش.
مینویسم:
-چرا یه وقتایی عین حرفات توی قرآن هست؟
-جون من؟ بابا دم خدا گرم! فکر کنم خیلی با خدا اتفاق نظر دارم!
-دیوانهای ارمیا!
-مرسی مرسی. میدونم. از اثرات داشتن یه خواهر مثه سرکار علیهس.
بعد از چند لحظه مکث می نویسم:
-میخوام برم اعتکاف.
-برو که دیگه از این چیزا تو آلمان گیر نمیآری. برای منم دعا کن کارم رو انجام بدم و برگردم. دلم پوسید.
-من که نفهمیدم این کار مهم تو چیه آقای تاجر جوان.
-منم نفهمیدم بالاخره علم بهتره یا ثروت پژوهشگر جوان؟!
ناسزاها را ردیف میکنم:
-دیوانۀ روانیِ خل و چلِ خنگ!
-تشکر... تشکر... لطف دارین! من متعلق به شمام.
-من کار دارم. سیب زمینیامو باید بخورم برم سر زندگیم. مثل تو بیکار خارج نشین نیستم که.
-از طرف من سیب زمینیا رو بوس کن، بذار رو قلبت! تو که میدونی عشق من تو دنیا سیب زمینیه.
خندهام میگیرد.
مینویسم:
-خدا با سیب زمینی محشورت کنه!
-چیچیم کنه؟ مشهور؟
-خنگی دیگه... برو بذار به زندگیم برسم.
-باشه... یادتم باشه این اکانت منه که دفعه بعد پیام دادم لالبازی درنیاری. فعلاً.
-فعلاً یا علی...
همیشه بعد حرف زدن با ارمیا یک لبخند عمیق بر لبم میماند که نشانه نشاطی عمیق است. نه فقط بخاطر شوخیهایش. ارمیا من را بلد است؛ تمام پیچ و خمهای ذهن و قلبم را.
میداند کی باید فلسفی حرف بزند، کی شوخی کند، کی آواز بخواند یا اصلاً سکوت کند. ارمیا تمام کوچه پس کوچههای روحم را بارها قدم زده؛ از بچگی.
برای همین الان میداند کدام کوچه نیاز به آب و جارو زدن دارد، چراغ کدام گذر سوخته و باید از نو نصب شود، کدام خیابان مسدود شده و باید گسترشش دهد...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_دهم
کاش الان هم میشد برای ارمیا بگویم چه بلایی دارد سر زندگیمان میآید. کاش میشد بگویم دیگر مامان ستارهام را نمیشناسم.
راستی اگر ارمیا بود، شاید با مادر حرف میزد و به نتیجهای میرسید.
مادر عجیب عاشق ارمیاست. محبتی بیشتر از آنچه یک عمه نسبت به برادرزادهاش دارد.
انگار مادر بچگی خودش را، و شاید پسر نداشتهاش را در ارمیا میبیند.
مادر همیشه پسر دوست داشت.
اخلاق خودش هم مردانه است و برای همین، ترجیح داد من هم مردانه بار بیایم. نمیدانم چقدر موفق بوده؛ شاید پنجاه درصد یا کمتر؛ چون من بیشتر وقتم را با عزیز میگذراندم و مادر وقت زیادی برای اعمال تربیتش نداشت.
روز اولی که مرا برد داخل سالن رزمی، از صدای فریادهایشان وحشت کردم. هوای سالن گرفته بود و من نفسم تنگی میکرد. به مادر گفتم:
-نمیشه مربیش خانم باشه؟ نمیشه بیام باشگاه خودتون؟
به من نگاه نمی کرد و نگاهش به جلو بود:
-نه، مربی مرد بهتر کار میکنه.
مربی که عمو یونس صدایش میکردند، مادر را که دید با احترام جلو آمد و سلام کرد. مادر مرا نشانش داد و گفت:
-دخترم اریحا. میخوام خیلی قوی باهاش کار کنید.
دستش را گذاشت روی چشمش:
-چشم. حتماً. شما سفارش شدهاید. بیا ببینم دختر خانم! تو دخترعمه ارمیایی؟
یونس ترسناک نبود اما من واهمه داشتم.
نگاهی به مادر کردم. مادر گفت:
-برو، من میشینم کنار سالن.
کمی خیالم راحت شد. جلو رفتم. با چشمم دنبال ارمیا میگشتم. همه پسر بودند. بغض کرده بودم. ارمیا را دیدم و او هم مرا دید و نگاهش روی من ماند. یونس سرش داد زد:
-ارمیا تمرین کن!
از آن روز در رقابت با پسرها سعی کردم بهترین باشم و بودم. یونس از من راضی بود؛ انقدر که گاهی بعضی پسرها به من حسودیشان میشد. یک سال بعد آرسینه هم به ما اضافه شد و این برای من مثل یک نفس تازه بود در آن محیط پسرانه. تا ده سالگی در آن باشگاه تمرین کردم و انصافاً یونس مربی خوبی بود. انقدر که وقتی به باشگاه دخترانۀ مادرم رفتم، همه حیرت کردند از تسلطم.
نمیدانم مادر چه برنامهای برای من داشت که خواست رزمی یاد بگیرم، و پدر چه برنامه ای داشت که اسباببازیهای پسرانه برایم میخرید.
اوایل اینها را میگذاشتم پای علایق شخصیشان؛ اما حالا به همه چیز شک کردهام.
خودم را در اتاق مادر پیدا کردهام. دلم برایش تنگ شده است. کاش برمیگشت تا باهم صحبت کنیم. شاید اوضاع انقدر که من فکر میکنم بد نباشد. شاید یک سوءتفاهم ساده است.
آن روزی که با یکی از دوستانم صبحت کردم، فقط نگران مادر بودم و نگران رابطه مادر و دختریمان.
فکر میکردم مادر به عرفانهای هندی گرایش پیدا کرده و زیاد سر این مسائل بحثمان میشد. ساده بگویم؛ برای آخرتش میترسیدم.
مثل بچگیهایم که کمربند ایمنی نمیبست و من از ترس از دست دادنش با گریه التماس میکردم کمربندش را ببندد.
حرف زدن با دوستم افاقه نکرد؛ فقط ذهنم کمی سبک شد و توانستم مسئله را راحتتر حلاجی کنم و به این فکر بیفتم که به شماره صد و چهارده گزارش بدهم تا آن کانال را ببندند.
همین کار را هم کردم و آرام شدم؛ و منتظر ماندم که ببینم دیگر خبری از آن کانالها و گروهها نیست.
چندروز بعد، شماره صفر روی همراهم افتاد. میدانستم شماره بعضی ادارات خاص دولتی روی گوشی نمیافتد.
حدس زدم اداره پدر باشد؛ ادارهای که هیچوقت شمارهاش را نداشتیم. اما پدر عادت نداشت از تلفن محل کار استفاده کند.
جواب دادم و منتظر صدای پدر شدم، اما خانمیگفت:
-سلام. خانم منتظری؟
لحنش باعث شد کمینگران شوم و آب دهانم را قورت بدهم. راستش آن لحظه اصلاً یادم نبود که چند روز قبل با صد و چهارده تماس گرفتهام.
-بله خودمم!
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
💢🔴💢
🔴 امشب راس ساعت ۹شب همزمان با کل کشور از حرم #امام_رضا سوره ی #یاسین خوانده میشود .
🔸هر کجا هستید همه با هم همنوا شوید ، اهل بیت رو واسطه قرار دهید وبرای سلامتی کل مردم ایران #سوره_یاسین خوانده شود .
🔸هدف از خواندن رفع مشکلات ومصیبتها وگرفتاریهای کل مردم ایران می باشد تا دوباره ارامش به کشور باز گردد ..
"التماس دعا"
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1