eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 -شما یه گزارشی دادید در رابطه با چند تا کانال و گروه توی تلگرام، یادتونه؟ -بله بله... فکر نمی‌کردم گزارشم انقدر مهم باشد که یک نفر زنگ بزند و بخواهد درباره‌اش مفصل صحبت کنیم. آن خانم که حس کرده بود من کمی هول شده‌ام، لحن مهربان‌تری گرفت و گفت: می‌شه دقیق برام توضیح بدی؟ و من ناخودآگاه هرچه به اپراتور صد و چهارده گفته بودم را به او هم گفتم. این که مادرم در تلگرام عضو یک گروه شده که محتوایش شبیه عرفان‌های کاذب هندی ست. و کانال هایشان را هم دنبال می‌کند. خودم گروه را رصد کرده بودم. متن هایشان را خوانده بودم و جواب شبهاتش را می‌دانستم. بوی تعفن انحرافشان انقدر تند بود که سریع صدای هشدار مغزم را بلند کند. ظاهرش جملات انگیزشی بود؛ هماهنگی با کائنات و قدرت روح و این دست حرف‌ها. اما برای من که بیشتر مطالعه‌ام در زمینه مسائل فلسفی و دینی‌ست، کاری نداشت فهمیدن انحراف مویرگی‌شان. درباره عرفان‌های نوظهور زیاد خوانده بودم. می‌شد ردپای بهائیت را حتی میان متن‌هایشان دید. درواقع حتی عرفان هندوئیسم یا بودائیسم هم نبود. فقط نسخه‌ای بود برای کسانی که دلشان عشق و حال معنوی می‌خواست در کنار راحتی و ولنگاری! حرف اصلی‌شان هم این بود که انسان، برترین موجود است؛ نه برترین مخلوق! و ادعا می‌کردند که هر انسان می‌تواند خدای خودش باشد و نیازی به دستورالعمل خالق نیست! یک بار هم از مادر پرسیدم اگر همه ما خدا باشیم چه می شود؟ مثلاً من بخواهم رتبه اول دانشگاه شوم و دوستم هم همین طور؛ آن وقت اراده کدام خدا محقق می شود؟ کدام خدا قوی‌تر است؟ اصلاً می شود خدایی باشد که ضعیف‌تر از دیگران باشد، اما باز هم مقام خدایی داشته باشد؟! نحوه تبلیغ و رشدشان هم مشکوکم کرد و این شاید مهم ترین چیزی بود که آن خانم می‌خواست بداند! این که هر کسی در گروه عضو می‌شود و از مطالب استفاده می‌کند، بعد سه روز گروه بزند و پنج نفر از دوستانش را عضو کند و این شادی را با آنها تقسیم کند! و کم‌کم زیاد می‌شدند و زیادتر... مثل قارچ رشد می‌کنند. جالب است که نویسنده مطالب، پیشنهاد داده افراد می‌توانند مطالب را به زبان خودشان بنویسند و در گروه دوستانشان قرار دهند، و یا کپی کنند. اما احتمالاً کسی این کار را نمی‌کرد! و برای همین متن‌های اصلی دست به دست می‌شدند. نویسنده متن اصلی، گفته بود هر شب مطالب را به وقت کانادا می‌گذارد تا کسانی که ایران هستند بتوانند صبح‌ها بخوانند و انرژی بگیرند. و این تیر خلاصی بود که شَک‌ام را تقویت کرد. «آن خانم» گفت باید من را ببیند و حضوری صحبت کنیم. از همانجا آشنایی‌مان شروع شد؛ بی آنکه اسمش را بدانم. هنوز سی سالش نشده بود. شاید پنج- شش سال بزرگتر از من. در ذهنم لیلا صدایش می کنم... گفته بودم که... اولین باری که دیدمش هم، تقریبا تمام زندگی‌ام را می‌دانست. دو رگه بودن مادر را، شغل پدر را، رشته دانشگاهی‌ام را و تعداد مسافرت‌هایمان به آلمان را. حتی می‌دانست ارمیا برادر رضاعی‌ام است. طوری که دیگر چیزی برای پنهان کردن نبود. مقابل تابلوی بزرگ سیاه قلم روی دیوار می‌ایستم. این تابلو را یکی از دوستانش به مادر هدیه داده. قبلاً کنار این تابلو، عکس بزرگ مادر و پدر هم خودنمایی می کرد؛ اما خیلی وقت است که تابلوی سیاه قلم یکه تازی می‌کند در این اتاق؛ از وقتی که اتاق مادر از پدر جدا شد. و این روند انقدر بی‌سر و صدا و تدریجی بود که وقتی به خودم آمدم، دیدم دیگر عکس دو نفره پدر و مادر به دیوار نیست. این تابلوی سیاه قلم را مادر خیلی دوست دارد. تصویر مردی هخامنشی ست کنار یک زن؛ که احتمالاً پادشاه و ملکه‌اند. زن سر به زیر است و گل نیلوفر در دست دارد. گویا از چیزی ناراحت است. پس زمینه‌شان، تخت‌جمشید است و مردی در نقطه‌ای دورتر گوشه عکس ایستاده با لباس هخامنشی، که انگار از چیزی عصبانی ست. بچه که بودم، مادر می‌گفت این تصویر کوروش کبیر است و همسرش. اما توضیحی درباره مرد گوشه عکس نمی‌داد. راستی مادر کوروش را می‌پرستید؛ به عنوان یک اسطوره و شاید حتی بیشتر. مادر شیفته کوروش بود و اتاقش هم پر بود از نمادهای هخامنشی؛ ماکت منشور کوروش، ماکت تخت‌جمشید و پاسارگاد و... شاید اگر می‌توانست، تمام دکور خانه‌مان را مثل تخت‌جمشید می‌چید! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 * دوم شخص مفرد دیگه الان اشکالی نداره درباره جزئیات پرونده‌م باهات حرف بزنم. مگه نه؟ اتفاقا خوبه همه چیزو برات بگم. تو بری به خدا بگی، پادرمیونی کنی بلکه گره از کارمون باز بشه. همیشه وقتی سر یه پرونده ای داغون بودم، فقط کافی بود یه سر بیام خونه یا بیام در دانشگاهتون؛ یا ازت بخوام یه قرار بذاریم باهم و ببینمت. دیگه بقیه‌ش با خودت بود. قلق من دستت بود، می‌دونستی چه مرگمه و باید چکار کنی که آروم بشم. قلق من فقط نه، قلق مرتضی و بابا هم دستت بود. دقیقاً می‌دونستی هرکدوم به چی نیاز داریم... من شخصاً، فقط نیاز داشتم ببینمت و اگه می‌شد سرمو بذارم روی پاهات و نوازشم کنی. عین مامان. من بچه‌ت می‌شدم و تو مامانم می‌شدی. هیچی هم نمی‌پرسیدی که چی شده؟ چون می‌دونستی نباید بپرسی... اصلاً از چشمام می‌فهمیدی. بعد من چشمامو می‌ذاشتم رو هم... شاید گاهی چندکلمه حرف می‌زدم، مختصر و مبهم. تو از همون چند کلمه می‌فهمیدی الان باید حرف بزنی یا نه... گاهی شروع می‌کردی حرف زدن، گاهی‌ام سکوت. وقتی بلند می‌شدمم با همون حالت مادرونه‌ت می‌گفتی چقدر لاغر شدی... چقدر چشمات گود افتاده... بعدم یه خوراکی می‌دادی بهم. این پرونده بدجور داره پیچ می‌خوره. طرف جزء مدیرای مهم صنایع دفاعه. خیلی هم پاکه. هیچ نقطه سیاهی تو پرونده‌ش نیس. تمیز تمیز! کوچک‌ترین کاری خلاف دستورالعمل‌های حفاظتی نکرده. توی قسمت تحت مدیریتش نشت اطلاعات داریم. بالاخره با کلی بالا و پایین کردن، تونستیم بفهمیم با سرویس‌های بیگانه مرتبطه. اونم داستانی داشت که چطوری فهمیدیم... خیلی طرف باهوشه! به عقل جن هم نمی‌رسه جاسوس باشه. نمی‌دونیم چطوری مرتبط شده؛ چون تمام راه‌های ارتباطیش رو کنترل کردیم. دوتا خط تلفن به اسمشه، یکی دائمی یکی اعتباری. یکی برای تماس‌های کاریشه یکی هم برای کارای بانکی و روابطش با خانواده‌ش. خط‌ها سفید سفیدن. با هیچ آدم مشکوکی مرتبط نیست. حتی توی پیامرسانا و شبکه‌های اجتماعی اکانت نداره. ایمیل هم نداره. هیچی! هیچی! هیچی! تنها نقطه مشکوک، خانمشه. ستاره جناب‌پور. یه زن دو رگه ایرانی، آلمانی که خانواده‌ش آلمانن. زنش مربی ورزشه و خیریه هم داره.گاهی هم می‌ره به فامیلاش سر بزنه. چون خانمه تابعیت ایران داره و دو تابعیتی نیست، مشکل قانونی هم براشون پیش نیومده. داشتیم به بن بست می‌خوردیم؛ تا این که بچه‌های روابط عمومی یه گزارش دریافت کردن درباره چندتا گروه و کانال ترویج عرفان‌های کاذب. وقتی بچه‌ها ردش رو گرفتن، رسیدن به ستاره جناب‌پور. کسی که گزارش داده بود هم کسی نبود جز دخترش! اینجا بود که حساس شدیم و دختره رو وصل کردیم به خانم صابری. خانم صابری هم رفت ته و توی قضیه رو درآورده بود و دیده بود که بعله... اوضاع خیلی خرابه. خانم صابری نشست همه اون کانال‌ها و گروها رو چک کرد و فهمید جناب‌پور با چندتا خط دیگه که به اسم خودش نیست، با ادمین کانالای اون فرقه‌ها مرتبطه و حتی یکی دوجا خودش ادمینه. می‌بینی؟ از نشت اطلاعات صنایع دفاعی رسیدیم به ترویج فرق ضاله! می‌بینی کار خدا رو؟ الان نمی‌دونم چکار کنم... آخه اینا به هم ربطی ندارن... اصلاً شاید جناب‌پور آدم منحرفی باشه اما ممکنه هیچ ارتباطی با جاسوسی شوهرش نداشته باشه. باید براش یه پرونده جدا تشکیل بشه. اما هرچی‌ام فکر میکنم، می بینم جناب‌پور بدجوری رو اعصابمه! دادم بچه‌ها یه استعلام درباره‌ش بگیرن. باید بدم بچه های برون‌مرزی ببینن اون ور چکارا می‌کرده. حتما هرچی هست به جناب‌پور مربوط می‌شه. *** ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 مادر وقتی نیست، ماشینش در اختیار من است. جلوی در دانشگاه منتظر زینبم. دانشگاه اصفهان باصفاست. پر از درخت‌های درهم تنیده و قدیمی که وقتی پدر در اینجا درس خوانده نهال بوده‌اند. و پر از زمین‌های چمن و باغ‌های مطالعه باصفا که در بهار مست تماشایشان می‌شدم. گاه ساعت‌ها روی چمن‌های کنار مسجد دانشگاه درس می‌خواندم، در خیابان‌هایش که مانند یک دالان سبز با درختان احاطه شده بود قدم می‌زدم، و مهمان همیشگی کتابخانه مرکزی‌اش بودم. مخصوصا تابستان‌ها که از گرمای وحشتناک بیرون کتابخانه به کولرهای سالن مطالعه پناه می‌بردم. تا همین چندوقت پیش، من هم دانشجوی رشته مهندسی نرم افزار اینجا بودم. سال اول تمام نشده، به این نتیجه رسیدم آن چیزی که می خواهم را میان انبوه صفر و یک نمی‌توان پیدا کرد. زودتر از همسن و سال‌هایم مدرکم را گرفتم که معطل نشوم و برای فوق لیسانس، مطالعات زنان خواندم. الان هم از طرف چندتا از دانشگاه‌های آلمان و کشورهای دیگر دعوتنامه دارم برای ادامه تحصیل و فرصت مطالعاتی. بین مطالعات زنان و چند رشته دیگر مردد بودم که مادر پیشنهاد داد این رشته را انتخاب کنم. گفت می‌توانم در موسسه خودش دست به کار شوم و کمکش کنم. مادر یک موسسه خیریه دارد برای زنان آسیب دیده اجتماعی. کلاس‌های انگیزشی، ایجاد شغل و توانمند سازی اجتماعی و شغلی و حرف‌های قشنگ دیگر... حرف‌هایی که از یادآوری شان پوزخند تلخی گوشه لبم می‌نشیند. حالا که چشمانم باز شده، فهمیده‌ام شاید آن زن‌ها در دام افتاده‌اند و خودشان نمی‌دانند. شاید دلیل پیشنهاد مادر برای همکاری،روابط عمومی خوب و قدرت جذب بالایم باشد؛ یکی از معدود چیزهایی که از مادر به ارث برده‌ام. من همیشه کار فرهنگی را دوست داشته‌ام، نسبت به جامعه احساس مسئولیت دارم و مادر این را خوب می‌داند. برای همین همیشه تلاش کرده من را در اداره موسسه با خودش همراه کند. من هربار که مادر نبود به موسسه‌اش سر می‌زدم، در بعضی جلسات هیئت مدیره یا گعده‌های دخترانه‌شان حضور داشتم و حتی گاهی به عنوان مشاور، امین بعضی از دخترها و زن‌ها بودم. چیزی که فکر می‌کردم اگر لیلا بفهمد، ناراحت شود اما خوشحال شد. در این فکرهایم که زینب می‌رسد و سوار می‌شود. می‌گویم: -چقدر دیر کردی! گردنش را برایم کج می‌کند: -ببخشید آبجی بزرگه! می‌خندم و راه می‌افتیم. می‌گوید: -جا نداشتنا. به زور جات دادم. -خدا خیرت بده. -می‌گم اریحا... تو واقعاً می‌تونی بری یه کشور دیگه درس بخونی؟ ینی سختت نیست؟ دور از مامان و بابات؟ تلخندی کنار لبم می‌نشیند: -اصلاً من همینطوریشم مامان و بابامو نمی‌بینم. راستش دلم برای عزیز و آقاجون تنگ می‌شه ولی خب فقط شش ماهه. تازه برای من که کشورش غریبه نیست. ناسلامتی یه ژن آلمانی‌ام دارم! -باشه بابا کشتیمون. آخه تو کجات به آلمانیا رفته؟ نه چشمت آبیه، نه موهات طلاییه... شانه بالا می‌اندازم: خب ژن غالبم ایرانیه. بعدم مگه بده؟ قیافه به این خوشگلی... شرقی و آسیایی! زینب شانه بالا می‌اندازد و می‌گوید: -توی ژنم شانس نیاوردی! بی‌توجه به حرفش می‌گویم: -من یه سر باید برم موسسه مامانم. اجازه می‌فرمایین؟ -باشه بریم. ولی زود که من دارم از گشنگی می‌میرم! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 موسسه درخت زندگی، موسسه‌ای ست که چند سالی‌ست به انبوه مشغله‌های مادر اضافه شده است. مادر روابط عمومی بالایی دارد و همین اخلاق جذاب، در مددکاری به کارش می‌آید. در این موسسه هم اصل کارش کمک به زن‌ها و دختران آسیب دیده اجتماعی ست و اشتغال زایی برای آنها. وارد موسسه می‌شوم و زینب در ماشین می‌ماند. این ساعت، وقت کلاس کارآفرینی و یکی از دورهمی‌هایشان است. صدای خنده و گفت و گو از یکی از اتاق‌ها به گوش می‌رسد و از اتاق دیگر، صدای بلند خانم نمازی که درباره اهمیت بازاریابی اینترنتی می‌گوید. منشی موسسه جلویم بلند می‌شود: -سلام خانم منتظری! امری داشتین؟ -سلام. نه فعلا کار خاصی نداشتم. فقط مامان گفته بودن بیام یه سری بزنم. -به سلامتی کی برمی‌گردن از مسافرت؟ -فکر می کنم دو سه روز دیگه بیان. -به سلامتی... ماشین را جلوی در خانه شان پارک می‌کنم. زنگ می زنم و دو دل می‌شوم که چمدان را از صندوق عقب بردارم یا نه؟ و آخر هم از ترس دزدی که ممکن است به طور اتفاقی ماشین من را انتخاب کند، چمدان را برمی‌دارم. در را باز می‌کند و در حیاط به استقبالم می‌آید. خانه‌شان قدیمی ست، مثل خانه عزیز. چمدان را در همان حیاط می‌گذارم. مادرش از پنجره گردن می‌کشد و سلام می کند. زینب هم مثل من یک عزیز دارد که جانش به جان زینب وابسته است. همیشه دلم می‌خواست عزیزِ من هم مثل مادربزرگ زینب، با ما زندگی می‌کرد. دوستی خانواده‌های ما قدیمی ست. پدر زینب، برادرخانم عمویوسف بوده و رفیق صمیمی‌اش. مادربزرگ زینب مثل همیشه مرا می‌بوسد و دست بر سرم می‌کشد. زینب می‌گوید: -بابا و داداشم خونه نیستن، راحت باش. مریم خانم، مادربزرگ زینب مرا می‌نشاند کنار خودش و حال عزیز را می‌پرسد. -الحمدلله، مشهد دعاگوتون هستن. -زیارتشون قبول باشه. راستی تصمیم گرفتی دخترم بالاخره؟ مادر زینب چایی می‌آورد. شانه بالا می‌اندازم: -تقریباً. اگه کارام درست بشه میرم ان‌شالله. چهره اش کمی نگران می‌شود. می‌پرسد: -اونجا تنهایی سختت نیست؟ -نه تنها نیستم. خانواده داییم هستن. قرار شده یه مدت برم پیششون تا برام یه آپارتمان بگیرن. مادر زینب که الان نشسته کنارم می‌گوید: -زبانشون رو بلدی دیگه؟ می خندم: -آره... البته نه مثل مامانم. ولی درحدی که گلیمم رو از آب بیرون بکشم بلدم. مریم خانم شانه بالا می اندازد و دست بر سرم می کشد: -ان‌شالله خیر توش باشه. نگاهش مهربان است و با وجود لبخند، غم دارد. غمی که با کمی دقت می شود فهمید از داغ دو فرزند جوانش است؛ پسر شهیدش و دخترش که همراه عمو یوسف من در آن تصادف جان داد. عزیز هم لبخندهایش پر است از غصه فراق یوسفش. دلم از گرسنگی ضعف می‌رود. ناهار فقط سیب زمینی خوردم. مادر که نبود، پدر هم ناهارش را در محل کارش می‌خورد، و لازم نبود برای یک نفر – که خودم باشم – غذا درست کنم. غذا هم از قبل نداشتیم. فکر کنم مادر زینب از چشم هایم می‌خواند که گرسنه‌ام. می‌پرسد: -ناهار نخوردی عزیزم؟ رودربایستی را کنار می گذارم و می‌گویم: -نه! زینب که لباسش را عوض کرده می گوید: -مامان منم دارم می‌میرم از گشنگی! مادرش جواب می‌دهد: -غذا هنوز گرمه. برای خودت و اریحا بیار. تا شب که زینب وسایلش را جمع کند، با مادربزرگش درباره آلمان حرف می‌زنیم و درباره عمو یوسف من و شباهتم به او. مریم خانم می‌گوید دیشب خواب دخترش را دیده. پیداست حسابی دلش لک زده برای در آغوش گرفتن و بوییدن دخترش. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🔴⚽️ پاسخ جالب کیروش به یک خبرنگار خارجی در مورد مردم ایران 🔸خبرنگاری به کی‌روش گفت "شما چند ماه است که تحت شدیدترین فشار رسانه‌ای هستید و من به احترام شما ایستاده سوالم را می‌پرسم. جام جهانی بهترین فرصت برای معرفی کشورهاست اما این فرصت توسط برخی رسانه‌ها از ایران دریغ شده. اگر بخواهید از این فرصت استفاده کنید که فرهنگ مردم ایران را به مردم دنیا معرفی کنید چه می‌گویید؟ 🔹کی‌روش در پاسخ داد: پاسخم این است؛ بیش از ۳۰۰۰ سال احترام به تاریخ ایران بزرگ. نمی‌دانم شما این شانس و افتخار را در زندگی داشته‌اید که از شهرهای زیبای ایران مانند شیراز و مکان‌هایی مانند پرسپولیس بازدید کنید یا خیر. این اماکن واقعا زیبا و تاریخی و جذاب هستند. 🔹همینطور از بُعد فرهنگی مباحث زیادی وجود دارد که شما می‌توانید در ایران متوجه آن شوید و فرهنگ ایران واقعا فوق العاده است. 🔹چیزی که درباره مردم ایران می توانم بگویم دقیقا همانند مطلبی است که وقتی در پرتغال، انگلیس، اسپانیا، چین، آفریقای جنوبی یا ایالات متحده آمریکا بوده‌ام و دیده‌ام در ایران هم دیده‌ام. 🔹من در ایران لبخند را دیدم، اشک ریختن‌ را دیده‌ام. آنها عاشق پایکوبی‌اند. آنها عاشق فوتبال هستند. 🔹مردم را در ترافیک خیابان‌ها می‌دیدم که بچه‌هایشان را به مدرسه می‌برند. تحصیل بچه‌ها را در مدارس دیده‌ام. این چیزی است که من می‌توانم راجع به مردم ایران بگویم؛ مردمی مودب، محترم، تحصیل‌کرده. آنها همینطور عاشق فوتبال هستند. 🔹چیزی که برای من به عنوان یک شهروند ساده جهانی عجیب است این است که شما از این دست سوال‌ها با در نظر گرفتن اینکه تمامی کشورها مشکلات خود را دارند از مربیان دیگر و تیم‌های ملی دیگر نمی‌پرسید ولی اگر می‌خواهید بدانید باید بگویم مردم ایران مردمی سر به زیر، ساده و تحصیل‌کرده هستند. 🔹من از سال ٢٠١١ که به ایران رفتم شاهد این بودم که پسران من عشق زیادی به فوتبال دارند و عاشق فوتبال بازی کردن هستند و هدف من به عنوان مربی آنها این است که این فرصت را به آنها بدهم که برای کشورشان بازی کنند ولی وقتی تلاش می‌شود که این طور به نظر بیاید که آنها تنها اشخاصی هستند که باید پاسخگوی همه مشکلات بشری جهان باشند فکر کنم شما موافق باشید که منصفانه نیست.
س: حکم پرداخت خمس شوهر، بدون اجازه او؟ ج: کسی که مالک پول است باید خمس را بپردازد یا دیگری را وکیل کند برای پرداخت خمس و پرداخت خمس مال کسی به وسیله دیگری بدون اجازه او کافی نیست و چنانچه انسان بداند که مالی متعلق خمس است تا صاحب آن مال خمس آن را اداء نکند تصرف در آن مال برای دیگران هم جایز نیست . ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا