◻️در جشن بزرگ اسباب بازیها شما هم دعوتید...
🎥لحظاتی شاد و پرهیجان در سینما
📽 با سفر به جهان اسباب بازی در فیلم "لوپتو"
هم اکنون در سینماهای شهر اصفهان
اطلاع از زمانهای اکران لوپتو:
سینماتیکت:
https://cinematicket.org/movie/detail/5771
گیشه هفت:
https://gisheh7.ir/event/45028
☎️ شماره تماس برای هماهنگی اکران گروهی
09139602811
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_پنجم
مرضیه سر تکان میدهد:
-راستش انقدر هیبتشون آدم رو میگیره؛ با این که خیلی مهربونن. من حرفی نزدم اما...
لبش را میگزد. زینب از جایش بلند میشود و میگوید:
-بچهها بریم جلو بشینیم. روضه داره شروع میشه.
این بهانه خوبیست برای مرضیه که ادامه حرفش را نزند. مرضیه بلند میشود و میگوید:
-بچهها من پونزدهم رجب به دنیا اومدم، یعنی فردا. دعای ویژه بکنین برام. دعا کنین حاجتم رو بدن.
دستش را میگیرم:
-تا نگی حاجتت چیه دعا نمیکنم!
صورتش گل میاندازد و سعی میکند به چشمانم نگاه نکند.
روضهخوان شروع کرده است ولی من دست مرضیه را رها نکردهام. باید حاجتش خیلی خاص باشد که اینطور دگرگون شده است.
با انگشت اشاره دست چپ، انگشتری که در انگشت سومش کرده را تاب میدهد. یک عقیق سبز با نقش «یا قمر بنیهاشم» که پیداست برایش گشاد است و فکر کنم مال خودش نیست.
این دو روز بارها شده که با این انگشتر بازی کند، نگاهش کند و گاهی حتی درش بیاورد و براندازش کند. سوالم را تکرار میکنم. مظلومانه میگوید:
-قول میدی دعا کنی؟
قاطعانه میگویم:
-آره!
با بغض، تند و سریع میگوید:
-شهادت!
و دستش را از دستم میکشد و میرود جلو نزدیک زینب مینشیند. اما من در بهت ماندهام.
اولین چیزی که به ذهنم میرسد، مزار زهره است. یاد یادداشت طیبه افتادهام.
اولین باری که در گلستان شهدا دیدمش، خیلی تعجب کردم. از خودم پرسیدم مگر زنها هم می توانند شهید شوند؟ و زهره با حضورش جواب مثبت داد.
ما حدود هفتهزار شهید زن داریم که بجز تعداد انگشتشمارشان آنها را نمیشناسیم؛ و حتی کسی همت نکرده خاطراتشان را جمع کند.
وقتی برای شناختن اسطوره هایمان انقدر کم کار باشیم، دستمان برای ارائه الگو به دخترهای نوجوانمان خالی میماند...
و همین میشود که میروند سراغ الگوهایی که مهارتی جز آرایش و رقص ندارند!
نمیدانم مرضیه کجا دنبال شهادت میگردد. خیلی وقت است که جنگ تمام شده و خبری از بمباران نیست.
حتی خیلی وقت است که امنیت پایدار برقرار شده و عملیات تروریستی نداشتهایم.
سوریه هم که نمیتواند برود.
اصلاً برای همین است که من تا به حال به چنین آرزویی فکر نکرده بودم. الان اگر باب شهادت باز شده باشد هم برای مردها باز شده...
مرضیه چرا فکر میکند میتواند؟ طیبه هم میخواست و توانست؛ با این که ظاهراً راهی برای شهادت نبود.
حرفی نمیزنم و مینشینم کنارشان. روضه شروع میشود و همزمان صدای هقهق گریه مرضیه و زینب. من هنوز خجالت میکشم بلند گریه کنم...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_ششم
وقتی برمیگردم سر وسایلمان، صدای همراه مرضیه را میشنوم که زنگ میخورد. نمیدانم مرضیه کجاست. صدای زنگ قطع میشود و دوباره بعد از چند دقیقه زنگ میخورد. پیداست که کار مهمی دارد.
مرضیه هنوز جلو نشسته است و زانوهایش را بغل گرفته. گریه نمیکند اما چشمانش قرمز است. میگویم:
-گوشیت داره زنگ میخوره. چند بار زنگ خورد قطع شد. فکر کنم کارش مهمه.
این را که میشنود، مثل فنر از جا میپرد. انگار این دو روز منتظر همین تماس بود. وقتی میرسد به کیفش، گوشی درحال زنگ خوردن است. سریع تماس را وصل میکند و میرود کمی آن طرفتر. حتماً نمیخواهد مکالمهاش را بشنوم.
باد شدیدی شروع به وزیدن میکند و برزنتی که بجای سقف بالای حیاط نصب کردهاند را شدیداً تکان میدهد. انگار میخواهد باران ببارد. هوای بهار را بخاطر همین دگرگونی و ناپایداریاش دوست دارم.
ناخودآگاه نگاهم میرود به سمت مرضیه که آرام به صحبتهای کسی که پشت خط است گوش میدهد.
نگاهش خیره به یک نقطه است و لبش را به دندان گرفته. دعا میکنم خبر بدی نشنیده باشد. به دیوار پشت سرش تکیه میدهد و آرامآرام سر میخورد و مینشیند. بدون هیچ حرفی تماس را قطع میکند و پلک برهم میگذارد.
نمیدانم چه شنیده که به این حال افتاده. دو دِل شدهام که بپرسم یا نه. فقط امیدوارم خبر ناگواری نگرفته باشد.
زینب که تازه تجدید وضو کرده، سراغ مرضیه را میگیرد. به مرضیه اشاره میکنم. زینب میپرسد:
-این چرا حالش اینجوری شد؟
-نمیدونم. یکی بهش زنگ زد نمیدونم چی گفت که اینطوری بهم ریخت.
مرضیه خیره شده به انگشتر عقیق در دستش و کمی اخم کرده. انگار بغضی گلویش را گرفته اما نمیخواهد گریه کند. زینب میگوید:
-بیا بریم بپرسیم چی شده؟ شاید کمک بخواد.
با نظرش مخالفم:
-شاید بخواد تنها باشه. شاید اصلاً به ما ربطی نداره و دوست نداره ما بدونیم.
زینب که دارد به سمت مرضیه میرود میگوید:
-اگه ربط نداشته باشه نمیگه بهمون. زور که نیست.
دنبال زینب راه میافتم. حالا که دقت میکنم، چند خط ریز روی پیشانی و کنار چشمان مرضیه میبینم. هنوز زود است برای این خطها. مرضیه سی سال هم ندارد. شاید هم قبلاً نبوده یا من دقت نکردهام. سفیدی صورتش در روسری مشکی بیشتر به چشم میآید. شاید هم به قول جبههایها دارد نور بالا میزند.
زینب دستان مرضیه را میگیرد:
-چی شده مرضیه؟ حالت خوبه؟
مرضیه چشمانش را باز میکند و سعی میکند به زور لبخند بزند:
-آره خوبم.
خودش هم میداند که ما باور نکردهایم خوب بودنش را. میپرسم:
-مطمئنی؟
سرش را به دیوار تکیه میدهد و آه میکشد. دستم را میگذارم روی زانویش:
-ما میتونیم کمکی بکنیم؟ شاید یه کاری از ما بر بیاد.
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
⭐️ شما دوستان خوبم را به
عزیز تنهایی می سپارم
که هیچگاه بندگانش را
تنها نمی گذارد....
⭐️ وَ هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ
و او با شما ست هر جا که باشید.
📖 آیه ۴ سوره حدید .
⭐️ شبتون خدایی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹﷽🌹الهی به امیدتو
روز خود را
معطر می کنیم به
عطر دل نشین صلوات
بر محمد و آل محمد(ص)
🌸اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸
🌴در پناه حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش روزتون پر برکت🌴
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فلسفهی روز #دانشجو چیست
و آن سه دانشجو، که بودند؟
مرداد سال ۱۳۳۲، دولت مصدق با کودتای آمریکایی سرنگون و شاه به قدرت بازگشت.
در آذر همان سال، نیکسون معاون رئیس جمهور آمریکا برای دیدار با شاه وارد ایران شد. این سفر با اعتراض دانشجویان به حمله و کشتار در دانشکده فنی تهران ختم و امروز بعنوان روز دانشجو مشهور و ثبت است.
سالروز گرامیداشت ۳ شهید عزیز احمد قندچی، مهدی شریعترضوی و مصطفی بزرگنیا است.
۳شهید مبارز با استکبار(انگلیس و آمریکا) که در سال ۱۳۳۲جانشان را دادند تا ایران عزیز زیر چکمهی استعماری این شیاطین قرار نگیرد.
استکبارستیزی در خون دانشجویان ایرانی است.
#آشپزی
دسر کرم سوهان 🍮
💢 سه ليوان شيرو با چهار صد گرم سوهان با كيفيت و سه قاشق غذا خوري پودر ژلاتين در قابلمه ريخته و روی گاز بگذاريد تا سوهان در شير حل شود چهار تا زرده تخم مرغ رو با سه قاشق غذاخوری نشاسته ذرت و سه قاشق غذاخوری شكر با دست هم زده و كمی از مايع شير و سوهان قاطيش كنيد تا حالت خميری نگيرد و به مايع روی گاز اضافه كرده و سريع هم بزنيد تا شير به جوش آيد. از روی گاز برداريد صد و پنجاه گرم پنير لبنه رو با مواد مخلوط كرده و تند تند هم بزنيد تا مايع يکدست شود اگر یکدست نبود ميتونين برای یکدست شدن مواد از گوشت كوب برقی هم استفاده كنيد و سپس در قالب دلخواه ريخته و برای شش ساعت در يخچال بگذاريد.
پ ن۱:من پودر ژلاتین رو با مقدار کمی آب سرد حل کردم و روی بخار کتری گذاشتم😊
پ ن۲: و بجای پنیر لبنه از پنیر خامه ای استفاده کردم😊
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
امشب✨
آسمان اجابت
چقدر زیباست✨🌹
بیا شاخه های
آرزویت را بتکان...🌹
الهی شیرینی کامت
مرا آرام جــــان باشد😇
حالتون قشنگ و دلتون آرام❤️
و شبتون پر از عطر خدا 🌹✨
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﺍ ..
🍂ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻧﺪگیمان ﺭﺍ
🌸ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮﺍﻧﻤﻨﺪﺕ ﻗﺮﺍﺭﻣﯿﺪهیم
🍂ﻭ بہ ﺗـــــﻮ ﺗﻮﮐﻞ میکنیم
🌸کہ ﭼﺮﺍﻍ ﻭﻫﺪﺍﯾﺘﮕﺮ ﺭﺍهمان ﺑﺎﺷﯽ
🍂الهی بہ امیدتـــــو...
🍁بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ🍁
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
🌸شبتون پر از
⭐️ستاره هایی باشه
🌸که هر شب به خدا
⭐️سفارشتونو میکنن
🌸الهی آرزوهای دلتون
⭐️با حکمت خدا یکی باشه
🌸شبتـون بخیـر
⭐️و رویاهاتون شیـرین
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروزقشنڪَ است🌹
ازلطف خداوند
هواے دڸ ما
صاف وقشنڪَ است
یارب تودرایݧ صبح طلایي
نظرےبر دڸ ماڪڹ
حیف ست نبریم لذت ایام،
ڪہ امروزقشنڪَ است
سلام صبحتون بخیر🍁
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💔جمعه های دلتنگی
🔹 بیا که دیده به دیدارت آرزومند است...
ــــــــــــــــــ🔘🌸🔘ــــــــــــــــ
🍃🥀«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
✨قرار ما جمعهها ختمصلوات
ان شالله به نیت
🔹تعجیل در فرج
🔹پیروزی جبهه اسلام در سراسر دنیا
🔹خوشبختی و عاقبت بخیری جوانان
............................
👈 لطفاً روی لینک زیر کلیک کنید و با ذکر تعداد صلوات کلمه ثبت را بزنید.
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
#امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
#جمعه
#انتظار
🌱با انتشار این پیام، در ثواب این ختم شریک شوید...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#او_را
#رمان📚
#پارت_چهلم
غرق تو فکر بودم،
فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح
با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی...❣
فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما...
تا اینکه اون سکوت رو شکست!
-وقت زیادی نمونده!
دوست نداشتم برم!
اما در ماشینو باز کردم!
امیدوارم سال خوبی داشته باشید!
با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم!
به خونه نگاه کردم،
با پایی که نمیومد رفتم جلو!
و زنگ رو زدم...
اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم!
هنوز اونجا بود!
دستشو تکون داد و آروم راه افتاد!
-بله...؟
صدای مامان بود!
رفتنشو نگاه میکردم!
دوباره استرسم داشت برمیگشت!ترنم...تویی؟؟😳😢
تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن
و گریه میکردن!از اینکه نزدن توی گوشم
و حرفی بهم نزدن واقعا تعجب کرده بودم!!
تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد!
دیگه هیچ حسی به این خونه
نداشتم!
قبل سال تحویل،رفتم حموم و دوش گرفتم🛁
گوشی و کیفم،روی تختم بودن!
اولین کاری که کردم،شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم...!
اون سال مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم!هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم!
حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن!
و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم...
اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت،مرجان بود!
و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش،
بفهمم که حتما با مامان و بابا هماهنگ کرده
و بهشون گفته که من دارم میام،
و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن!!
و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم!!
وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت😒
صبح زود،پرواز داشتیم!
به پاریس...
همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود!
اما بدون مامان و بابا!
و حداقل نه توی این حال و روز....!
با دیدن تلاش مامان و بابا،که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده
دلم براشون میسوخت!!
خیلی مهربون شده بودن
و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم...!
و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه!!
البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه!😒
پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید!!😒 رو سپری میکردیم!
معمولا از صبح تا غروب تنها بودم،
ولی اون روز در کمال تعجب ،بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن!!
داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد!!🙂
چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد!
-خوبی گلم؟😊
با تعجب نگاهش کردم!!
-بله...!ممنون🙂
انگار میخواست چیزی بگه،
اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد
و فقط یه لبخند بهم زد😊
بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم!!
-امممم...
راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه...
اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده!!
-باز شروع کردی؟؟😠
مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟؟😡
-خب آخرش که چی آرش؟؟
نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که!!
صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود!
-بس کن😠
قبلا هم بهت گفتم!
من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه،
اجازه ی این کارو نمیدم!!😡
-آرش😠
تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه
لجبازی نکن😠
-همین که گفتم!😡
اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ،صدای بابا بالاتر بره!!
و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم!
مقصر این دعوا من بودم!!
بابا هیچ جوره راضی نمیشد
و میخواست بفهمه
علت تمام اتفاق های اون چندروز چی بوده!!
و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد
و هر دو به من نگاه کردن!!
فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود،رفتم تو اتاق و در رو بستم!
اما مامان بلافاصله دنبالم اومد...
-ترنم!
گریه هیچ چی رو درست نمیکنه!
تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده!
-خواهش میکنم تنهام بذارید!
اصلا چرا شما هنوز نرفتید؟؟
اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه!
برید بذارید تنها باشم...
-تو واقعا عوض شدی!!😳
باورم نمیشه تو دختر منی!!
-باورتون بشه خانوم روانشناس!
شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین!!
-ترنمممم😳
این چه مزخرفاتیه که میگی؟
ما برای تو کم گذاشتیم؟؟؟😳
-نه!!
هیچی کم نذاشتید!
من دیوونه شدم!
من نمک نشناسم!
من بی لیاقتم!
همینو میخواستید بگید دیگه!
نه؟؟😭
بابا که تو چارچوب در وایساده بود، با چشمای پر از تاسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد!
به قلم:محدثه افشاری
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام
°• اینها مصداق دروغ است...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
قیمه با گوشت چرخ کرده 🍛
🔻موادلازم :📝
▫️200 گرم گوشت چرخ کرده
▫️1/3 لیوان لپه خام
▫️1 عدد پیاز
▫️2 الی 3 ق غ رب گوجه فرنگی
▫️2 عدد سیب زمینی متوسط
▫️3 عدد لیمو عمانی
▫️1 الی 2 قاشق غذا خوری گلاب
▫️1 قاشق مرباخوری شکر
▫️زعفران دم کرده به مقدار لازم
▫️دارچین به مقدار لازم
▫️نمک، فلفل و زردچوبه به مقدار لازم
💢 برای خوشمزه تر شدن خورشتمون حتما پیاز رو خوب تفت میدیم تا کاملا طلایی بشه بعد رب و زردچوبه و نمک رو به پیاز اضافه میکنیم.مواد رو خوب با هم تفت میدیم تا رب سرخ بشه و از خامی در بیاد . بعد از سرخ شدن رب٬ گوشت چرخکرده رو اضافه می کنیم . وقتی گوشت سرخ شد٬ بهش دارچین و فلفل هم اضافه میکنیم.حالا لپه ای رو که از قبل پختیم و آبکش کردیم رو اضافه میکنیم و کمی لپه و گوشت رو با هم تفت میدیم. در نهایت1 و نیم لیوان آب به موادمون اضافه کرده و لیمو عمانی هارو هم می ریزیم و در قابلمه رو میبندیم و اجازه میدیم مواد برای نیم ساعت با هم بپزن تا مزه ها به خورد هم بره بعد بهش زعفرون، گلاب و شکر رو اضافه میکنیم و میذاریم برای نیم ساعت دیگه بپزه تا خوب جا بیوفته و قوام بیاد.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_هفتم
باز هم سعی میکند بخندد. این بار به ما شاید که فکر میکنیم میتوانیم کمکش کنیم. میگوید:
-فقط دعا کنین بچهها، باشه؟
و آرامتر زمزمه میکند:
-گرچه فکر کنم دیگه از دعا هم کاری برنیاد...
زینب بیتابتر میشود:
-چی شده مرضیه؟
مرضیه میزند سر شانه زینب:
-هیچی نیست عزیزم. برین بخوابین.
زینب شانه بالا میاندازد:
-باشه. تو هم بخواب که فردا بتونی اعمال امداوود رو به جا بیاری.
-چشم. منم یکم وقت دیگه میآم میخوابم.
به همین راحتی می فرستدمان پی نخودسیاه. تا سحر خوابم نمیبرد از ناراحتی مرضیه که همان جا نشسته و به انگشتر عقیقش خیره است.
انگار با یک بغض نفسگیر دست به گریبان است و نمیخواهد گریه کند؛ حتی در خفا.
حالا میفهمم غصههایی بزرگتر از غصه من هم در دنیا وجود دارد. هرکسی فکر میکند مشکل خودش از همه بزرگتر است درحالی که همیشه یک حالت بدتر هم میتواند باشد.
و حالا من نمیدانم مشکل من و خانواده از هم پاشیده و مادرِ عجیب و ناشناسم بغرنجتر است، یا درگیری زینب با بیماری قلبیاش و یا مشکل مرضیهای که حتی به خودش اجازه گریه کردن هم نمیدهد.
مرضیه خودش روانشناس است. حتماً باید بلد باشد چطور با این فشار مقابله کند...
نزدیک سحر میروم که صدایش بزنم و میبینم که پلک هایش روی هم افتاده. آرام در گوشش زمزمه میکنم:
-مرضیه...
سریع چشم باز می کند و لبخند میزند. میگویم:
-بیا سحری بخور، چیزی تا اذان نمونده.
-من خواب بودم؟
-خب آره! چشمات بسته بود!
-ولی انگار بیدار بودم. یه نفر اینجا بود که الان نمیدونم کجا رفت؟
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_هشتم
-کی؟
-حاج احمد متوسلیان. نشسته بودن جلوی من... داشتن با من حرف میزدن.
غبطه میخورم به حالش. یاد رویای چندشب پیش در حیاط میافتم که هنوز برای کسی تعریفش نکردهام.
میگویم:
-چه خواب قشنگی دیدی...
خیلی جدی میگوید:
-خواب نبود... عین واقعیت بود.
-خوش بحالت. چی میگفتن بهت؟
انگار میخواهد از زیر سوال در برود که میگوید:
-بیا بریم سحری بخوریم. دیر میشه ها.
تا صبح، حس میکنم آب شدن و پژمردن مرضیه مهربان را زیر بار غمی که نمیدانم چیست و صبح دیگر به وضوح پیداست که چیزی در مرضیه تغییر کرده است.
حرف کم میزند و وقتی چیزی میگوید، بغض صدایش را خش میزند. انگار این بغض همدمش شده است. لطیفتر شده اما محکمتر انگار.
نمیدانم دیشب پشت خط به مرضیه چه گفتند؛ اما هرچه بود، شاید کمر مرضیه را خم کرد.
در دعای امداوود رسیدهام به ارمیا.
میان نام پیامبران، ارمیا هم هست. تا چندسال پیش نمیدانستم ارمیا هم نام یکی از پیامبران بنیاسرائیل است.
یاد ارمیا افتادهام و یقین دارم الان برایم پیام فرستاده. اما به خودم قول دادهام تا آخر امروز سراغ موبایل نروم.
اعمال امداوود که تمام میشوند و موقع دعا کردن که میرسد، میمانم میان انبوه حاجاتم کدام را بخواهم.
اصلا گیج شدهام. کدام را اول بگویم، کدام را بعد... میترسم یکی از حاجاتم از قلم بیفتد. همه را خلاصه میکنم در خواستن آمدن امامم. میدانم اگر او بیاید همه چیز خوب میشود.
می دانم بیشتر از هرچیزی، بیشتر از خانواده، کار، تحصیل و هرچیز خوبی به امام نیاز دارم و اگر او نباشد، نه مدرک، نه پول و نه خانواده نمیتوانند آرامم کنند.
خیالم آسوده میشود و همه دعاهایم خلاصه میشود در خواستن یک امام مهربان، یک پدر، یک پناه.
در مفاتیح نوشته اشک ریختن – حتی به اندازه بال مگس – بعد از دعای امداوود، نشانه پذیرفتن دعاست. و مرضیه به پهنای صورت اشک میریزد. این یعنی حاجتش را گرفته است و من هنوز سوالم سر جایش مانده.
وقتی مرضیه اشکهایش را پاک میکند و به من و زینب التماس دعا می گوید میپرسم:
-الان توی این شرایط، چطوری میخوای شهید بشی؟
لبخند میزند:
-چطوری و چه موقعش به من ربط نداره. یکی دیگه تعیین میکنه.
-خودت چی دوست داری؟
انگار دوباره در یک رویای شیرین فرو رفته است:
-دوست دارم توی کربلا باشم. همین.
غم رفتن از مسجد با صدای اذان مغرب جان میگیرد در دلم. دوست ندارم بروم. دلم میخواهد بمانم در آغوشش. دلم برای مهماننوازیاش تنگ میشود...
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مناجات_شبانه
چشمي که دائم عيبهاي ديگران را ببيند
آن عيب را به ذهن منتقل ميکند
و ذهنی که دائما با عيبهای ديگران درگير است
آرامش ندارد، درونش متلاطم و آشفته است
در عوض چشمی که ياد گرفته است
هميشه زيباييها را ببيند، اول از همه خودش آرامش پيدا می کند
چون چشم زيبابين عيبهای ديگران را نمی بيند و دنياي درونش دنيای قشنگیهاست
گرت عیبجویی بود در سرشت
نبینی ز طاووس جز پای زشت
#شبتونبخیر🌙
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸روزمان را
🌸با عطر نامهای خدا آغاز میکنیم
🌸 یا اَللهُ یا رَحْمنُ
🌸 یا رَحیمُ یا خالِقُ
🌸 یا رازِقُ یا بارِیُ
🌸 یا اَوَّلُ یا آخِرُ
🌸 یا ظاهِرُ یا باطِنُ
🌸 یا مالِکُ یا قادِرُ
🌸 یا حَکیمُ یا سَمیع
🌸 ُیا بَصیرُ یا غَفورُ
💖روزتون پر از عشـق
🌸پر از انرژی مثبت
🌸و سرشـار از الطاف خداوند
🌼 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم ِ🌼
🍃الهی به امیدتو🍃
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مُذِلَّ الْكافِرِينَ الْمُتَكَبِّرِينَ الظَّالِمِينَ...
▫️سلام بر شما! میگویند میآیی و در دادگاه عدالتت، هیچ ظالم متکبری در امان نخواهد ماند.
منتظریم !
و ایمان داریم به چنین شنیدهای...
📚 صحیفه مهدیه، دعای استغاثه به حضرت صاحب الزمان، ص127.
#فاطمیه
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#احکام
°• صدقه دادن
🤔 میدونی چه جوری باید صدقه بدی که مورد قبول باشه⁉️
📫 صدقه دادن در روز جمعه ثواب بیشتری داره👌
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#آشپزی
کباب شاهی تابهای 🍛
مواد لازم:
گوشت چرخکرده به همراه پیاز رنده آب گرفته + روغن + زردچوبه/نمک/فلفل/پاپریکا/پودرسوخاری(به مقدار کم)
💢 تمام مواد رو خوب ورز میدیم و میذاریم تو یخچال بمونه و بعد کف ماهیتابه پهن و سرخ میکنیم.نوش جان(برای تهیه این کباب بدون روغن حتما از گریل یا تابه ی ضخیم استفاده کنید چون گریل باعث میشه که آب موجود در گوشت خشک نشه)
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿
#قسمت_بیست_و_نهم
*
دوم شخص مفرد
اینطور که خانم حسینی و همکاراش درباره دختره تحقیق کردن، فکر کنم بشه بهش اعتماد کرد.
ما همه چیزو دربارهش بررسی کردیم. خانم صابری و همکارشون نشستن کامل خطش و پیامرساناشو کنترل کردن.
چندوقته اکانت تلگرام و اینستاگرامشو پاک کرده. اینطور که خانم صابری میگفت، خوشبختانه هیچ نشونهای از رابطه با جنس مخالف پیدا نکردن توی چتها و پیامهاش.
چندبار هم دانشگاهیهاش سعی کردن براش پیام بدن و ارتباط بگیرن ولی حتی جوابشونو نداده. خب این خیلی امیدوارکنندهست.
یعنی میتونه خودشو جمع کنه، پاک مونده و از همه مهمتر، آتو دست کسی نداره.
خانم صابری یه چیز جالبی دربارهش میگفت. این که خیلی از دخترایی که جذب موسسه مامانش شدن، یا دوستای دانشگاهش و بقیه دوستاش، شبهاتشون رو از دختره میپرسن و توی مسائل مختلف باهاش مشورت میکنن؛ حتی به عنوان یه پشتوانه عاطفی هم برای بعضیاشون محسوب میشه. یه جورایی امینشون هست. شخصیت تاثیرگذاریه. خیلی کارا میتونه بکنه.
نمیدونم قبول میکنه همکاری کنه یا نه. ریسک بزرگیه؛ چون با مادرش طرفه.
شاید من اگه بودم قبول نمیکردم. دعا کن قبول کنه. ما یکی رو نیاز داریم توی اون موسسه، که زیر و بمش رو برامون بکشه بیرون. این که بخوایم نیروهای خودمونو بفرستیم اونجا خیلی زمانبره و ممکنه خیلی موفق نشه. اما دختره خیلی راحت میتونه نفوذ کنه.
تازه یه مشکل دیگه، اینه که ما حداقل تا چند هفته دیگه میتونیم ازش کمک بگیریم. چون داره برای یه فرصت مطالعاتی میره آلمان.
فعلا مشکلی نبوده و بهش گفتیم عادی رفتار کنه و رفتنش رو لغو نکنه. اما من مشکوکم. باید ببینیم یه وقت تله نباشه که بخوان شکارش کنن و تبدیلش کنن به نیروی خودشون.
نمیدونم اون دختر از این که میخواد تنها بره یه کشور دیگه چه حسی داره... اما تو که خیلی خوشحال بودی. یادته؟
وقتی اجازهش رو از بابا گرفتی، بابا اول اخم کرد. گفت تنهایی داری میری؟ تو هم یه حالت مظلومانه به من نگاه کردی و گفتی: داداشم اونجاست اون مدت. خیالتون راحت.
بابا هم که فهمید منم همونجا ماموریت دارم، خیالش راحت شد. خندید و گفت: حالا یه هفته میخوای منو با این اژدها تنها بذاری؟!
به مرتضی اشاره میکرد! راست میگفت، تو که نبودی خونه رو نمیشد تحمل کرد. تو بلد بودی چطوری فضای خونه رو شاد نگه داری. همه ما خودمونو داده بودیم دست مدیریت تو. اگه تو نبودی ما بلاتکلیف میشدیم...
دست انداختی دور گردن بابا و بوسیدیش. گفتی حتما برای همهمون دعا میکنی. مگه نه؟ خب الان به دعات نیاز دارم... به دعای تو، به دعای مامان...
دیروز که با خانم صابری جلسه داشتیم، بهش گفتم باید یه پرونده جدا برای اون خانم و موسسهش تشکیل بشه. خانم صابری هم موافق بودن. یکی از همکارای خانم صابری که اسم جهادیش خانم محمودی هست، وقتی گفتم پرونده جدا تشکیل بدیم خیلی جدی گفت: لطفا روشن کردن تکلیف اون موسسه رو به عهده ما بذارین. ماها زبونشونو بهتر میفهمیم.
من نمیتونم اسم خودم رو بذارم زن، ولی نتونم از پس امثال ستاره جنابپور بربیام.
خانم صابری هم حرفشو تایید کرد.
اینطور که بوش میاد، ما با یه خانه فساد معمولی طرف نیستیم. اصلا انگار هدف جنابپور فساد و فحشا نیست. یا هدف اصلیش نیست.
توی باشگاهش، دخترا و خانم ها رو جذب میکنه و میکشونه توی کلاسای موسسهش. مخصوصا کسایی که یه مشکلی تو زندگیشون دارن و نیاز به حمایت عاطفی دارن.
بعد از کلاسای توانمندسازی اقتصادی شروع میشه، کمکم وارد آموزشای عقیدتی میشه و کار میکشه به عرفانای کاذب.
قرار شده فعلا خانم صابری با دختر ستاره جنابپور در ارتباط باشه. منتظریم ببینیم چی جواب میده و حاضره همکاری کنه یا نه...
*
ادامه دارد ...
#شاخه_زیتون
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛