eitaa logo
مَه گُل
665 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی دفتری از خاطره‌هاست... یک نفر همدم خوشبختی‌ها یک نفر همسفر سختی‌هاست چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد ما همه همسفر و رهگذریم آنچه باقی ست فقط خوبی‌هاست... درود صبحتون بهشت بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
۲۰ آذر ۱۴۰۱
نخست وزیر استرالیا از شرقی ترین نقطه دنیا تا نخست وزیر کانادا در غربی ترین نقطه دنیا می‌رود و در تظاهرات علیه ایران شرکت می کند! رئیس جمهور فرانسه با یک دلقک عکس می‌گیرد. رئیس جمهور آمریکا مدام صحبت می‌کند که میخواهیم ایران را آزاد کنیم. صدراعظم آلمان ۵ دقیقه ویدیو پر می‌کند که ما نگرانیم. اینها برای چیست؟ کار و زندگی ندارند؟ مثلاً نگران مسائل ایرانند؟ روزی که سردشت با سلاح شیمیایی بمباران شد اینها یاد کردستان عزیز ایران نبودند؟ هزاران زن و مرد شهید شیمیایی شدند و حاضر به دادن یک قطعنامه نبودند حالا چطور امروز نگرانند؟ اگر می گویند ایران ضعیف است که خب این همه سر و صدا ندارد. اگر می گویند با به کارگیری تمام توان شکست فاحش خوردیم دلیلش چیست؟ من می‌گویم این بحث تمدنی است. آنها پنج قرن تمدنی را شروع کردند، جلوتر بودند به شکل حکومت و به شکل جامعه درآوردند. امروز دشمنان به نقطه ای رسیده‌اند که یک رقیب و هماورد جدید تمدنی پیدا کرده‌اند. دشمن می فهمد. در ۴۰ سال اخیر، در ۵۰ سال اخیر، هر حرکتی جلوی او ایستاده آن را برداشته اند. در همین مصر را دیدید. اما میداند قدرت حرکت ما از جنس دیگری است. حرف داریم؛ برای حجاب, برای زن, برای کرامت زن, برای حقوق زن. کتابی هست به اسم امپراتوری توهم که یک آمریکایی نوشته. فصلی دارد به نام زن در جامعه آمریکا. بخوانید چه بن بست هایی را تعریف می‌کند. که فجایعی را تعریف می‌کند. او می‌داند در تمدن خودش پایان زن این شده است. و حالا یک اندیشه و فکر آمده عملیاتی شده و و با موانع نتوانسته کنارش بزند و حتی قوی تر شده و حالا این حرکت میخواهد الگوسازی کند. می خواهد از زن یک الگوی جدید ارائه دهد. من زمانی که معاون اروپایی وزارت خارجه بودم، رفتم نروژ. یک خانومی مسئول میز ملاقاتهای ایران بود. میگفت شما چرا مباحث مربوط به زن را کمتر مطرح می کنید؟ گفت من چهار سال ماموریت در تهران بودنم و دوره ارشد کارشناسی فقه حقوق خواندم. متوجه شدم چقدر شما حرف های قابل توجه در مورد زن دارید. این خانم دیپلمات نروژی می گفت اینها اگر مطرح شود خیلی ارزشمند است. بحث من این است که دشمن می فهمد. اگر شما الگو نشان دادید که کرامت زن باید به بهترین شکل حفظ شود و جایگاه خودش را پیدا کند آن وقت آن تمدن مقابل فرو می پاشد که در آن زن به ابتذال رسیده است و بدترین شکل نگاه به زن را دارد. این مطالب در کتاب ها و مقالات خودشان آمده است....
۲۰ آذر ۱۴۰۱
📚 و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!! معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط،براشون خیلی سخت گذشته...! فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد،اینو میگفت...! خوبیش این بود که دیگه هیچ‌کس مجبور به تظاهر نبود!! تمام اون چندروز،تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته...!! اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم! جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم...! چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد! که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه...😢 باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم،راجع بهم صحبت و دعوا کنن...💔 تو اون ده روز ،تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود! و یک اسپری! برای از بین بردن بوی سیگار... کم حرف میزدم! یعنی حرفی نداشتم که بزنم! در حد سلام و خداحافظ که اون هم اونقدری زیرلبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم!😕 مامان راست میگفت! زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود! کاش میشد از عرشیا شکایت کنم اما با کدوم شاهد؟؟ اصلا اگر هم مشکلی از این جهت نبود، چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا،که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد، توضیح میدادم!؟😣 در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد...! حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان، برای ادامه تحصیل من، تو خارج از کشور نبود! و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه! فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم!! نمیدونم این بچه به کی رفته! همش تقصیر توعه😠 من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام!" نمیدونم!فکرمیکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم...! هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام،اذیتم نمیکرد...😣 بالاخره اون روزای مسخره،هرجور که بود،تموم شدن و برگشتیم تهران... اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد! تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم! روزایی که با کمک مرجان،سیگار،مشروب و هدست به شب میرسید و با کمک قرص آرامبخش به صبح!! هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک،ترنم سمیعیه!! مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد، حال داغون من رو هم خوب کنه! اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و در اتاق رو قفل میکردم!! با شروع دانشگاه،هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم،تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه😒 یک ماهی به همون صورت میگذشت و فقط کلاس های دانشگاه رو اونم نه به طور منظم ، و نه به اختیار خودم ، شرکت میکردم! و سعی میکردم معمولی باشمبه جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد! اون شب بعد از شام،طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود! دیگه حال دعوا کردن نداشتم! فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم...! اما آروم نشدم! ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم "چرا ولم نمیکنید😠 چرا راحتم نمیذارید😖 چیکار به کارم دارید😫 من که حرفی با شما ندارم... خستم کردید😭😭" بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم! موهامو میکشیدم و گریه میکردم! شاید واقعا دیوونه شده بودم! به قدری جیغ زدم که گلوم شروع به سوختن کرد! بی حال روی زمین افتادم و چشمامو بستم.... به قلم:محدثه افشاری ...
۲۰ آذر ۱۴۰۱
📚 با صدای آلارم گوشی، قلطی زدم و دستمو روی گوشم گذاشتم اما انگار قصد نداشت بیخیال بشه!! چشمامو به زور باز کردم، میتونستم حس کنم که بخاطر گریه های دیشبم هنوز، قرمز و متورمن! جوری سرم تیر میکشید که انگار یه سیخ رو رد میکنن تو مغزم و درش میارن!!😣 دستمو گذاشتم رو سرم و تکیمو دادم به تخت... بدنم به شدت خشک شده بود و صدای قار و قور شکمم باعث میشد که احساس تنهایی نکنم! از لای چشمای بادکنکیم که مثل یه کوه سنگین شده بود ساعتو نگاه کردم! اه...باید میرفتم دانشگاه😒 نیاز به دوش گرفتن داشتم همین الان هم دیرم شده بود! بیخیال به استاد سختگیر و نچسب ساعت اولم، رفتم سمت حموم!🛁 احساس میکردم این مفیدتر از اون کلاس های مسخرست!! حداقل کمی حس سبکی بهم میداد! بعد از حموم، رفتم توی تراس. یاد روزی افتادم که میخواستم از اینجا خودمو پرت کنم پایین! اونموقع شاید بدبختیام نصف الانم بود... نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم. سعی کردم به روزای خوشم فکرکنم اما هیچی به خاطرم نیومد! به تموم روزایی که تو این چندماه گذشته گذرونده بودم فکرکردم. چقدر دلم آرامش میخواست❣ تو تمام این مدت هیچی نتونسته بود آرومم کنه! بجز... خونه ی اون! و حتی ماشین اون! یا.... نه! خودش نه😣 با تصور اینکه الان تو گوشیم شماره ی یه آخوند سیوه خندم گرفت!!😂 ولی کاش میشد یه بار دیگه برم تو اون خونه! نمیدونم چرا ولی اونجا با همه جا فرق داشت! دیوونگی بود اما چاره ای نداشتم! رفتم تو مخاطبین گوشیم، تا رسیدم به شمارش که با اسم "اون" سیو شده بود!!! یه لحظه انگشتم میرفت رو شمارش و یه لحظه عقب میومد! آخه زنگ میزدم چی میگفتم؟!! میگفتم ببخشید میشه بیام خونت آروم شم؟😒 حتما میگه دختر دیوانه ست...😭 من حتی اسمشو نمیدونم!! با دیدن ساعت،مثل فنر از جا پریدم!! اگر بازم میخواستم وقتمو تلف کنم، دیگه به هیچکدوم از کلاس ها نمیرسیدم! و دیگه حوصله جنگ و دعوا با بابا رو نداشتم...! بعد از کلاس،با مرجان قرار داشتم. بخاطر اینکه میترسیدم هنوز با مامان،در ارتباط باشه، پیشش هیچ صحبتی راجع به "اون" نکرده بودم. و خواهش کرده بودم چیزی راجع به اون دو روز،ازم نپرسه! رسیدم جلوی در خونشون و ماشینو پارک کردم. هنوز از دست مرجان دلخور بودم، هرچند سعی کرده بود از دلم در بیاره اما تازگیا به شدت کینه ای شده بودم! اما وسوسه ی خوردن مشروب، نمیذاشت خیلی به کینه و ناراحتیم فکر کنم!! ماشینو قفل کردم و رفتم بالا. اما ضدحالی که خوردم ، این دلخوشی رو هم ازم گرفت! وقتی که مرجان تازه داشت از خود بی خود میشد و از ته دل شروع کرده بود به خندیدن، هرچی که خورده بودم رو بالا آوردم!😣 معدم داشت میسوخت و دلم درد گرفته بود! قار و قور شکمم یادم انداخت که از صبح چیزی نخوردم! بی حال روی یکی از مبل‌ها ولو شدم و مرجان رو که کاملا شبیه خل و چلا شده بود نگاه میکردم! اینقدر این صحنه برام چندش آور بود که نمیتونستم باور کنم منم با خوردنش، یه چیزی شبیه مرجان میشم!!😣 بدون حرفی کیفمو برداشتم و از خونه زدم بیرون! سوار ماشین شدم و با سرعت از اونجا دور شدم. اعصابم واقعا خورد شده بود! به مامان و بابا حق دادم که دلشون نمیخواد یه احمق مثل من ،دخترشون باشه! کلافه بودم اما دیگه دلم گریه نمیخواست! روبه روی یه پارک ماشینو نگه داشتم. اما خاطره ی بدی که از آخرین پارک رفتنم داشتم، مانع پیاده شدنم ،شد! تنهاکسی که این وسط باعث شده بود وضعیتم بدتر نشه، "اون" بود! نمیدونستم چرا برای چی اما باید میدیدمش! گوشیمو برداشتم و قبل اینکه دوباره پشیمون بشم،شمارشو گرفتم! هنوز همون آهنگ پیشواز قبلیشو داشت! چندثانیه گذشته بود که جواب داد! -الو؟اما صدام در نمیومد! وای... چرا بهش زنگ زدم! حالا باید چی میگفتم؟؟ تکرار کرد-الو؟؟ به قلم:محدثه افشاری ...
۲۰ آذر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ آذر ۱۴۰۱
کباب لقمه 🥩 مواد لازم: گوشت گوسفندی ۳۰۰ گرم قلوه گاه گوسفندی ۱۰۰ گرم فیله مرغ ۷۰ گرم پیاز ۱۰۰ گرم 💢 همه ی گوشتها رو ۲ بار چرخ میکنیم و پیازها رو ریز رنده میکنیم و آبشون رو در حدی که خیلی آبکی نباشه میگیریم. بعد بهش نمک و کمی فلفل سیاه و خیلی کم زعفران دم کرده میزنیم.بعد هم کامل ورز میدیم و اجازه میدیم ۲ ساعت داخل یخچال بمونه بعد هم سیخ میگیریم. ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
۲۰ آذر ۱۴۰۱
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای کشف قاره آمریکا‼️ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۲۰ آذر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۰ آذر ۱۴۰۱
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 پیشانی‌ام را می‌بوسد: -مطمئنم بهترین تصمیم رو می‌گیری. و می رود و من را با یک دوراهی تنها می‌گذارد. شاید این سخت‌ترین امتحان زندگی‌ام باشد. کاش می‌شد دردم را به یک نفر بگویم، بلکه مشورت بدهد یا حداقل دلداری‌ام بدهد. اما این درد خودم است. باید خودم با آن کنار بیایم. بی‌اختیار زنگ می زنم به عزیز. هنوز بوق نخورده جواب می‌دهد: -سلام عزیز دلم. -سلام عزیز. خوبین؟ زیارت قبول. -سلامت باشی. خوبی؟ بابا و مامان خوبن؟ کاش می‌شد همین جا بگویم پدر را نمی دانم اما مادر خوب نیست. اما فقط می‌گویم: -الحمدلله. -دیگه چه خبر؟ -سلامتی... می‌گم عزیز... می‌شه اونجایید، خیلی برام دعا کنید؟ -من که همیشه دعات می‌کنم، اینجا هم دائم به یادتم. -نه... دعای ویژه می‌خوام. جلوی پنجره فولاد. دعا کنین خودشون راهنماییم کنن و بندازنم توی مسیر درست. -ان شالله عزیزم. حتما دعا می‌کنم. مکالمه‌مان که تمام می‌شود، با خودم فکر می‌کنم کجا بروم که کمی ذهنم آرام شود. یاد عمو صادق می‌افتم. امیدوارم از ماموریت برگشته باشد. سراغ عمو صادق را از زن‌عمو گرفتم و فهمیدم رفته باغشان. بدون این که خبر بدهم، راه افتادم که بروم باغ. باغ عمو در حاشیه شهر است. در واقع یک زمین بزرگ است که قسمتی از آن برای ماست و قسمتی برای عمو صادق و قسمتی برای پدربزرگ. سهم عمو یوسف هم به پدربزرگ رسید. باغ ما خیلی وقت است متروک مانده؛ اما عمو صادق علی رغم مشغله‌اش، زیاد به باغش سر می‌زند. در باغش گلخانه دارد و بچه‌هایش گلدان‌های زینتی پرورش می‌دهند. چندنفر را همین‌طوری برده سر کار. مقابل در باغ پارک می‌کنم. ماشین عمو جلوی در است، یک پاترول قدیمی. چندبار به در باغ ضربه می‌زنم و صبر می‌کنم. صدایی که تازه دو رگه شده از داخل باغ به گوش می‌رسد: -کیه؟ احمد است، کوچک‌ترین فرزند و تنها پسرِ عمو صادق که تازه پشت لبش سبز شده. می‌گویم: -مهمون نمی‌خواین پسرعمو؟ در باغ باز می‌شود و احمد با چشمان متعجب نگاهم می‌کند. سرش را کمی از در بیرون می آورد که ببیند کسی همراهم هست یا نه. می‌گویم: -تنها اومدم. احمد لب می‌گزد: -نباید تنها می‌اومدین... خطرناکه. -حالا راهم نمی‌دی؟ برگردم؟ ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
۲۰ آذر ۱۴۰۱
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 خجالت‌زده می‌گوید: -ببخشید... بفرمایین. راه را برایم باز می‌کند. درحالی که وارد می‌شوم می‌پرسم: -عمو هستن؟ -آره. آخر باغن. بفرمایین. چقدر بزرگ شده است احمد... اخلاق‌هایش دیگر بچگانه نیست. پیداست دارد مرد می‌شود. عمو را درحال قشو کردن اسبش پیدا می‌کنم. عمو عاشق اسب است و برای خودش در باغ، قسمتی را برای اسب‌سواری انتخاب کرده و وقت‌های آزادش را اسب‌سواری می‌کند. می‌گویم: -سلام عمو! عمو برمی‌گردد و از دیدنم جا می‌خورد. صورتش باز می‌شود و لبخند می‌زند: -سلام عزیزم. خوبی؟ با کی اومدی؟ -با یه دختر زرنگ به اسم اریحا و ماشین مامانش! گله مندانه می‌گوید: -چندبار بگم این مسیرو تنها نیا؟ خلوته. خطرناکه! و می‌رود که دست‌هایش را بشوید. می‌گویم: -من رزمی‌کارم عمو. کسی بیاد طرفم طوری می‌زنمش که اسمشم یادش نیاد. -همینه می‌گم بچه‌ای دیگه... مبارزه توی باشگاهتون که نیست به این راحتی باشه. بحث را ادامه نمی‌دهم. راست می‌گوید. از احمد می‌خواهد برایمان چای بیاورد و می‌نشینیم روی سکوی موزائیکی که با موکت فرش شده. دفتر و قلم خوشنویسی عمو روی سکوست. نمی‌دانم چطور روحیه لطیف و هنردوست عمو را کنار نظامی بودنش بگذارم. عمو می‌گوید: -خب... چی شده تک و تنها ازم یاد کردی؟ آه می‌کشم: -دلم می‌خواست با یکی مشورت کنم... بابا و مامان که نبودن... باشن هم وقت ندارن. -درباره چی؟ الان بگویم درباره دوراهی میان مادرم و منافع ملی؟ از اول هم نباید حرف مشورت می‌زدم. نمی‌توانم به عمو چیزی بگویم. بهانه دیگری پیدا می کنم: -برم آلمان عمو؟ احمد چای را روی سکو می‌گذارد و می‌رود. عمو یک استکان و فنجان برمی‌دارد و می‌پرسد: -می‌ری چکار کنی مثلا؟ -فرصت مطالعاتی. حرفی نمی‌زند. دارد چای را داخل نعلبکی می‌ریزد تا خنک شود. دوباره می‌پرسم: -نظری ندارین؟ -می‌مونی یا برمی‌گردی؟ قاطعانه می‌گویم: برمی‌گردم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
۲۰ آذر ۱۴۰۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸پـــرودگـــارا ⭐️در این شب دل انگیز 🌸آنچه را که بیصدا ⭐️از قلب عزیزانم گذر کرده 🌸در تقدیرشان قرار ده ⭐️تا لذتی دو چندان را 🌸برایشان به ارمغان بیاورد 🌷شبـ🌙ـتون به لطافت گل🌷 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
۲۰ آذر ۱۴۰۱
🌸صبح نفسش حق است به هر بهانه‌ای بیدارت میکند که روز تازه را شروع کنی به نوری عطر چای صبحانه‌ای و صدای گنجشکی هرچه هست زندگیست و زیبایی...🍁🍂🍁 ‌ بسم الله الرحمن الرحیم الهی به امید تو ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
۲۱ آذر ۱۴۰۱