⭕️این خانم همونیه که با یه من آرایش ویدئو داد بیرون. همونکه گریه بدون اشک میکرد. میگفت از صبح تا حالا ۱۰۰ نفر جلو چشام مردن. حالا اطلاعات سپاه هرمزگان بازداشتش کرده!
🔘معلوم شده اصلا جزء کادر درمان نبوده. فقط به درخواست مصی علینژاد ویدئو تهیه میکرده میفرستاده براش
✍رضا هداوند
#در_خانه_میمانیم
#کرونا_را_شکست_میدهیم
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
رفتم خواستگاری:
دختره گفت ماشین دارین؟؟
گفتم آره دوتا
یکی مال خودمه
یکی مال مادرمه که اونم بیشتر اوقات من استفاده میکنم
دختره چشاش گرد شد گفت ماشینتون چیه؟؟
گفتم مال خودم ریش تراش
مال مادرم لباسشویی...
خانوادگی تا در خونه دنبالمون کردن :😜😜
😉😊😍😁
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
🌻صبور باش،وقتیکه
✔️عزت مندی و خفیفِت میکنن
✔️درستکاری و بهت تهمت میزنن
✔️به حق دعوت میکنی و مسخره ات میکنن
✔️بی گناهی و آزارت میدن
✔️صاحب حقی وباهات مخالفت میکنن
چون تو خداوندی داری که جای همه برایت جبران میکند و جبران خواهد کرد🌺🍃
#متفاوت_زندگی_کنید
💐 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f💐💐💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم دیرین دیرین کرونایی
دوستان گلم🌺🌺🌺لطفابرای کارهای غیرضروری بیرون نیاید
💖مه گل پاتوق دختران فرهیخته💖💖
💐💐 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f💐💐
📚 معرفی کتاب
🔹 کتاب سه دقیقه در قیامت، تجربه ای نزدیک به مرگ
کتاب سه دقیقه در قیامت حکایت یکی از مخلصان و پاسداران عزیز این کشور است که در هنگام عمل جراحی ناشی از عوارض جانبازی، سه دقیقه از این دنیا میرود و در جهان برزخ سیر میکند.
برزخ در اصطلاح حکمت به همان عالم مثال اطلاق میشود، زیرا عالم مثال حد فاصل بین عالم عقل و عالم ماده است.
این کتاب به هر آنچه این پاسدار عزیز در این سه دقیقه ای که از دنیا میرود و در جهان برزخ میبیند میپردازد.
این کتاب اثری متفاوت و تاثیرگذار از انتشارات شهید ابرهیم هادی می باشد.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
📌 برشی از کتاب (۱):
به صفحه اول کتابم نگاه کردم. از همان روز بلوغ، تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها. حتی ذرهای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرف نظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که «فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره» یعنی چه. هرچی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم، آنها جدی جدی نوشته بودند!
➖➖➖➖
📌 برشی از کتاب (۲):
همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خوبم افتخار میکردم، یکدفعه دیدم، یکی یکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!
صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود!
با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا اینها محو شد؟ مگه من این کارهای خوب رو نکردم؟
گفت: بله درسته، اما همان روز غیبت یکی از دوستانت رو کردی. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
اين گلاى زيبا...تقديم به وجود شما...
مه گل پاتوق دختران فرهيخته😊😉
~┄┅┅✿❀💙❀✿┅┅┄~
🦋 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیستودوم
《 علی زنده است 》
🖇ثانیهها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول میکشید ...
🔹ما همدیگه رو میدیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمیشد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم میکرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجههای سختتر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم میداد ... فقط به خدا التماس می کردم ...🍃✨
✨- خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ...
🔹بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکتهای مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانیهای سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزءشون بودم ... 🌺
⛓⛓از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکیها ... و چرک و خون میداد ...
🔸بعد از 7 ماه، بچههام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ... ✨😍
بچههام رو بغل کردم ... فقط گریه میکردم ... همهمون گریه میکردیم😭😭 ...
✍ ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 یک گفتگوی متفاوت در جلسه خواستگاری
🔻 از کجا بفهمیم آقاپسر اهل عشق و وفا است یا اهل هوس؟
#تصویری
مه گل پاتوق دختران فرهیخته🌱
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
#درسنامه
آنقدردریادل باش
که ازچیزی نگران نشوی
آنقدربزرگوارباش
که خشمگین نگردی
آنقدرنیرومندباش
که ازچیزی نترسی
وآنقدرراضی باش که به
هیچ مشکلی اجازه
خودنمایی ندهی
💖مه گل پاتوق دختران فرهیخته💖
💐💐 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f💐💐
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_بیستوسوم
《 آمدی جانم به قربانت 》
🖇شلوغیها به شدت به دانشگاهها کشیده شده بود ... اونقدر که اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس میخوندم ... 📚
ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانیهای سیاسی همزمان شد ... 🍀
🔸التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ...🌺🍃
صدای زنگ🛎 در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ...
🔻علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که میشد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که میلنگید ... 😔
🔸زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال میشد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی میکرد ... میترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ...🙁
🔹من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمیفهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... 😐🙃
دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ...
🔻- بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف میکردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ...✨
🔸علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمیدونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ...😳
- مریم مامان ... بابایی اومده ...🍃
🔹علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشمها و لبهاش میلرزید ... دیگه نمیتونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشکهام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ...😭
- میرم برات شربت بیارم علی جان ...🍹
🔹چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست😭 و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه میکرد ... 😭
🔸من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سالهام ... به سختترین شکل میگذشت ... ⚡️
🔻بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ...😔😭
✍ ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C3897b3558f
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•