🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
💕 #بستنی_خامه_ای
🌸 مواد لازم
شکر 150گرم
شیر 750میلی لیتر
زرده تخم مرغ 6عدد
وانیل نصف قاشق مربا خوری
🌸 طرز تهیه
زرده تخم مرغ را با شکر آنقدر زده تا سفید رنگ شود شیر را بجوشانید و سپس مایه را در آن ریخته مرتب بهم بزنید(حرارت باید ملایم باشد) وقتی که مایه آنقدر خودش را گرفت که از روی قاشق به سادگی جدا نشود آن آنرا در داخل ظرف پر از یخ قرار داده و به هم بزنید تا سرد شود. سپس در قالب ریخته و آن را در جایخی یخچال قرار داده تا آماده گردد.
#بستنی_شکلاتی
شکلات 120 گرم
شیر عسلی 380 گرم
پودر کاکائو 45 گرم الک شده
خامه 500 گرم
نمک یک پنس
خامه رو 20 دقیقه تو فریزر میذاریم تا کمی یخ بزنه و در آورده و با همزن برقی میزنیم تا فرم بگیره و پودر کاکاءو رو اضافه میکنیم و هم میزنیم.
شکلات رو بن ماری ذوب کرده و از روی حرارت برداشته هم زده تا یکدست شود و شیر عسلی و نمک رو داخلش ریخته و هم زده و مخلوط رو داخل خامه میریزیم و هم میزنیم و توی ظرف مورد نظر ریخته و روکش کشیده و یک شب در فریز قرار میدهیم.بعد در میاریم و با اسکوپ در ظرف میکشیم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «همدان.»
کمک کرد بچه ها سوار ماشین شدند.
گفتم: «وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه ها را بیاورم.»
نشست پشت فرمان و گفت: «اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.»
همان طور که سوار ماشین می شدم، گفتم: «اقلاً بگذار لباس های سمیه را بیاورم. چادرم...»
معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.»
در ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. از صبح تا به حال کجا بودید؟!»
همان طور که تندتند دنده ها را عوض می کرد، گاز داد و جلو رفت. گفت: «اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریباً با دومین بمباران فهمیدم عراقی ها قصد دارند پادگان را زیرورو کنند، به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه ها را از زیر سیم خاردارها عبور دادم و فرستادمشان توی یکی از دره های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛ اما گردان های دیگر شهید و زخمی دادند. کاش می توانستم گردان های دیگر را هم نجات بدهم.
ادامه دارد...✒️
🌹https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🍃🌹🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
شب شده بود و ما توی جاده ای خلوت و تاریک جلو می رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم: «صمد الان بچه هایت کجا هستند؟ چیزی دارند بخورند. شب کجا می خوابند؟»
او داشت به روبه رو، به جاده تاریک نگاه می کرد. سرش را تکان داد و گفت: «توی همان دره هستند. جایشان که امن است، اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.»
دلم برایشان سوخت، گفتم: «کاش تو بمانی.»
برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت: «پس شما را کی ببرد؟!»
گفتم: «کسی از همکارهایت نیست؟! می شود با خانواده های دیگر برویم؟»
توی تاریکی چشم هایش را می دیدم که آب انداخته بود، گفت: «نمی شود، نه. ماشین ها کوچک اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می توانستند خانواده های دیگر را هم با خودشان بردند؛ وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره ای نیست، باید خودم ببرمتان.»
بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مجروح ها و شهدا چی؟!»
جوابی نداد.
گفتم: «کاش رانندگی بلد بودم.»
دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت: «به امید خدا می رویم. ان شاءالله فردا صبح برمی گردم.»
ادامه دارد...✒️
🌹🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🍃🌹🍃🌹🍃
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣0⃣2⃣
#فصل_شانزدهم
چشم هایم در آن تاریکی دودو می زد. یک لحظه چهره آن نوجوان از ذهنم پاک نمی شد. فکر می کردم الان کجاست؟! چه کار می کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می گذرانند. گردان های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا!
فردای آن روز تا به همدان رسیدیم، صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد.
اواخر خردادماه 1364 بود. چند هفته ای می شد حالم خوب نبود. سرم گیج می رفت و احساس خواب آلودگی می کردم. یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه ها را گذاشتم پیش همسایه مان، خانم دارابی، و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت: «اول بهتر است این آزمایش ها را انجام بدهی.»
آزمایش ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت: «شما که حامله اید!»
یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشه میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی حس شد و زیر لب گفتم: «یا امام زمان!»
خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «عزیزم. چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.»
با ناراحتی گفتم: «بچه چهارمم هنوز شش ماهه است.»
ادامه دارد...✒️
🌹🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🍃🌹🍃🌹🍃
آدم های مهربان زندگیتان
قرص های آرامبخش بدون عوارض هستند
قدرشان را بدانید
💐🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃💐🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔
قصه ی پیری و مرگ
غصهی جانفرساییست
تا جوانیم
دعا کن
به شهادت برسیم
سالروز شهادت پاسدار رضا خانی چگنی از تیپ ۵٧ سپاه حضرت ابوالفضل لرستان که سال گذشته در حین ماموریت در شمال غرب کشور به شهادت رسید.
روزمان را متبرک میکنیم با دسته گلی از صلوات
به نیابت از این شهید عزیز
هدیه به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهم🌸
به امید نگاهی از جانب پُر مهرشان
#شهید_رضا_خانی_چگنی
سالروز شهادت
مدافع امنیت کشور #امام_زمان
💞 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💞
🍃
😅 سلام 🌺🍃
صبحتون بخیر و شادی🌺🍃
شروع روزتون پُر برکت 🌺🍃
دلتون شاد و لبتون خندون🌺🍃
🌹🍃 ؛ فرج امام زمان(عج):صلوات
🌺🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🍃🌺🍃
شهیدی که سر بی تنش سخن گفت
در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد.🌷
در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید.
سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد " یاحسین، یا_حسین" سر می داد.🍃
همه رزمندگان با مشاهده این صحنه، گریه می کردند...
چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود:
ألسلام علی الرأس المرفوع🥺
خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم اینگونه شهید بشوم…
خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود.
خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید میشوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد...
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است💔
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است💔
شهید#علی_اکبر_دهقان🕊🌹
🌷🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷🌿🌷
💢 واقعا بی حجابی یک بی رحمی خونخوارانه هست.
⭕️ کسی که مراقب حجابش نیست مثل اینه که با چاقو و قمه افتاده باشه به جون جوان های توی خیابون و همینجوری هی همه رو زخم کنه و راه بره...
🔪🔪🔪🗡🗡💄👩🏻🦰🔪🪓💣🧨🗡⚔️
بهش میگی مراقب حجابت باش میگه من به حجاب عقیده ندارم!
بنده خدا من چیکار به عقیده تو دارم!!! تو داری با چاقو همه رو زخمی میکنی و رد میشی بعد میگی من به حجاب اعتقاد ندارم؟!!!
✅ بحث حجاب یه بحث انسانی هست. ما اگه کاری هم به اسلام نداشتیم خود آدم با یه ذره تفکر میتونست بفهمه که حجاب موجب آرامش مردان جامعه و سایر زنان خواهد شد...
📚مراقب چشمانت باش
جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلیها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زنها از همسرم بهتراند.»
حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه اینها تلختر و ناگوارتر چیست؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «اگر با تمام زنهای دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگهای ولگرد محله شما از آنها زیباترند.»
جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی میگویی؟»
حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمعکار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»
جوان گفت: «آری.»
حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.
فصل چهارم : تولد یک پروانه
قسمت اول
مقداری طلا و سکه داشتم که از فامیل هدیه گرفته بودم، همه را دادم به رجب تا خرج ساخت خانه کند. خودش هم کمی پول پسانداز کرده بود؛ اما همچنان برای تکمیل خانه کافی نبود. بالاخره با قرض و قوله کار را پیش برد و دو اتاق کنار هم ساخت؛ یکی دوازده متری و یکی هم نُه متری. مثل همهی خانهها یک حوض کوچک وسط حیاط ساختیم؛ کمی آن طرفتر هم آشپزخانه.
دیوار اتاقها را گچ و خاک کردیم و وسایل را چیدیم. پول کافی برای خرید پنجره نداشتیم؛ با نایلون و پتو پنجره طرف خیابان را پوشاندم. هر بار که طوفان میآمد، تمام زندگی را گرد و خاک برمیداشت. فرشها را بهسختی میبردم داخل خیاط و خاکشان را میتکاندم. نایلون را دوباره با میخ به دیوار میزدم و تا قبل از آمدن رجب همهچیز را مرتب میکردم.
بزرگترین حُسن وصفنارد این بود که آب لولهکشی داشت و احتیاج به آبانبار نداشتیم. با اینکه محلهی فقیر نشینی بود، اما دولت تمام خانهها را لولهکشی کرده بود. دوری از مادرم مثل گذشته برایم سخت نبود. به تنهایی عادت کرده بودم. رجب شیفت کاریاش تغییر کرد؛ غروب میرفت سر کار و هفت و هشت صبح برمیگشت خانه. از خستگی غش میکرد؛ من هم باید امیر را آرام میکردم تا مزاحم خواب او نشود.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙#قصه_ننه_علی
🌷🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷🌿🌷🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دلمه_کلم_رولی😍😋
کلم یک عدد
سرکه سفید یک سوم لیوان
گوشت چرخ شده ۵۰۰گرم
برنج نیم پزشده یک لیوان
جعفری خردشده ۴قاشق غذاخوری
نمک وادویه به میزان لازم
پیازرنده شده یک عدد
موادسس دلمه
هویج رنده شده یک عدد
پیازیک عدد
فلفل دلمه یک عدد
رب گوجه یک قاشق غذاخوری
نمک وادویه به میزان لازم
ابتداآب رومیزاریم جوش بیادبهش سرکه رواضافه میکنیم کلم روداخل آب میزاریم اجازه میدیم تاکلم نرم بشه موادداخلی دلمه رودرست میکنیم گوشت چرخ شده،پیازرنده شده،نمک وادویه،جعفری خردشده،برنج نیم پزشده همه روباهم مخلوط میکنیمموادسس دلمه روهم سرخ میکنیم ابتدا پیازخردشده روتفت میدیم بهش هویج رنده شده رواضافه کرده هویجهاکه تفت خوردن بهش فلفل دلمه ونمک وادویه ورب روهم اضافه میکنیم نصف لیوان آب میریزیم اجازه میدیم تاسس رنگ بازکنه برگ کلم روروی سطح کارپهن میکنیم ازوسط برش میزنیم وقسمت وسط کلم که یکمی سفتره جدامیکنیم مواددلمه روبه حالت لوله ایی درمیاریم وسط برگ میزاریم ومطابق کلیپ رول میکنیم دلمه های رل شده روداخل سس میچینیم وبقیه آب روبهش اضافه میکنیم دربشومیزاریم تاکاملاپخته بشه
.👩🌾.
[<🍕😋https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
:
❗️چرا قبل از غذا نمک بخوریم 🍚
👈 افزایش اشتها
👈 هضم سریع غذا
👈 تحریک غدد بزاقی
👈 کاهش میکروب دهان
👈 شستشوی کلیه و مثانه
👈 برطرف کردن سوء هاضمه
📍البته این خواص «نمک طعام طبیعی» ست؛ نه ید دار😊👌
🍃🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃💐🍃
#متن_خاطره
🌷 هفته ای دو روز روزه مستحبی میگرفت. روزهای دوشنبه به نیت سلامتی امام زمان و روزهای پنج شنبه به نیت سلامتی امام خمینی. بار ها شاهد بود بعد از نماز دست هایش را رو به آسمان میگرفت و میگفت: خدایا همه عمر مرا بگیر و به عمر امام اضافه کن. میگفتم این چه دعای است که میکنی؟ برای اینکه ما ناراحت نشویم می گفت: حالا که کنار شما زنده نشسته ام و خدا هم همین الان دعایم را مستجاب نمیکند! هرگاه عکس امام را می دید، صلوات میفرستاد. میگفت وقتی جنازه ام را برای شما آوردند، عکس امام را به جای قلبم بگذارید. وقتی جنازه اش را آوردند قلب نداشت، به جای قلبش عکس امام را گذاشتیم.
📚 شهید #عبدالرسول_محمدپور
🌷🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🍃🌷🍃🌷🍃