eitaa logo
مَه گُل
668 دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بالاخره خوب میشه، قشنگ میشه، میرسیم، میبینیم، میخندیم... بقول صائب تبریزی : آرامش است آخر این اضطراب ها السلام علیک یا صاحب الزمان سلام، صبح بخیر زندگی 💐 💐🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃💐🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 گفت: آقای امینی جایگاه من توی سپاه چیه؟ سئوال عجیب و غریبی بود! ولی میدانستم بدون حکمت نیست. گفتم: شما فرمانده‌ نیروی هوایی سپاه هستین سردار. به صندلی‌ اش اشاره کرد. گفت: آقای امینی، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتی که من الان دارم، نرسی؛ ولی من که رسیدم، به شما میگم که این جا خبری نیست! آن وقت‌ ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهای سرباز زیاد سر و کار داشتم. سردار گفت: اگر توی پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون کردی، این برات میمونه؛ از این پست‌ ها و درجه‌ ها چیزی در نمی‌آد ...! 📚 شهید 🕊🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷🌿🌷🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 .... 🌷غروب روز قبل از حمله به ما اطلاع دادند؛ امشب قطعاً عملیات خواهد شد [عملیات رمضان] و ما افراد را در ساعت ۹ شب جمع کردیم و آنان را نسبت به هدف‌­های نظامی و غیرنظامی این عملیات توجیه کردیم. یک دسته از رزمندگان بسیجی هم همراه دسته نظامی من بودند. در مقابل ما یک گردان خط شکن پیشروی می­‌کرد. بعد از این‌که حدود ۱۰۰ متر پیشروی کردیم، آتش توپخانه دشمن به روی ما باز شد. برای مشخص شدن مسیر حرکت سیم تلفن کشیده بودند، اما این سیم احتمالاً به پای کسی پیچیده و از مسیر خود منحرف شده بود. به همین خاطر.... 🌷به همین خاطر ما راه‌مان را گم کردیم و بعد از تلاش زیاد موفق به پیدا کردن مسیر اصلی شدیم. به هر حال ما به میدان مین دشمن رسیدیم که منظره دلخراشی داشت. تعدادی از افراد گردان خط شکن به روی مین رفته و شهید و مجروح شده و در همان‌جا افتاده بودند و با وجود زخم‌­های شدید به ما روحیه می‌دادند که جلو بروید و به ما توجه نکنید. در مسیر پیشروی به کانال عریض و عمیقی رسیدیم که داخل آن را مین‌گذاری کرده و سیم­‌خاردار کار گذاشته بودند. 🌷خبر رسید که مقاومت اولیه دشمن شکسته شده است. شبانه برای پاکسازی منطقه­‌ای را که به آن رسیده بودیم، اقدام کردیم. تیربارهای دشمن به سوی کانال تیراندازی کرده و مانع پیشروی ما می‌شدند. با روشن شدن هوا، تانک­‌های دشمن نیز به روی ما آتش گشودند. تلفات ما نسبتاً زیاد بود و این امر سبب نگرانی ما شد. به ویژه این‌که یگان‌­های زرهی ما پیشروی نکرده و به ما ملحق نشده بودند. درحالی‌که واحدهای بزرگ زرهی دشمن ما را تهدید می­‌کردند. 🌷حوالی صبح به ما دستور عقب­‌نشینی دادند. عده­‌ای از رزمندگان بسیجی با یک واحد تخریب مین‌­های باقی­مانده را پاک می­‌کردند. در بین آنان یک تیم آر.پی­.جی‌زن وجود داشت که چند تانک دشمن را منهدم کردند و در نتیجه آتش دشمن به روی ما کاهش یافت و تعدادی از افراد دشمن که در خط جلویی بودند، به وسیله نیروهای ما اسیر شدند. چند دستگاه نفربر نیز به غنیمت نیروهای ما درآمد. متأسفانه حدود ۱۰ نفر از خدمه آر.پی­.جی‌زن ما نیز به شهادت رسیده بودند. : ستوان دوم وظیفه حسین سرفراز، از گردان ۱۲۹، لشکر ۷۷ پیاده. 🌷🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿🌷💐🌿🌷💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 دیدن این کلیپ زیبا رو از دست ندید... 💠 حجاب زن، غیرت مرد 🎤 استاد عالی ‌🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت پنجم وجیه‌الله با پولی که از کارگری جمع کرده بود، موتور دست دومی برای خودش خرید. طولی نکشید که موتورش را دزدیدند. ناراحت بود و دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. چند روزی زیر نظرش گرفتم؛ نمازش را ترک کرده بود. علت را پرسیدم. با عصبانیت گفت: «زن داداش! هروقت خدا موتور منو آورد گذاشت پشت در خونه، منم نماز می‌خونم.» وجیه‌الله مثل برادر خودم بود؛ دلم برایش می‌سوخت. از هر دری وارد شدم، کوتاه نیامد و روی حرفش ایستاد. چند روزی گذشت، تا اینکه فکری به سرم زد. یک روز مچ پاهایم را تا اندازه‌ای که شرع مشخص کرده، پوشاندم. جوراب را از پا درآورده و در خانه راه می‌رفتم. وجیه‌الله غیرتی شد، گفت: «زن داداش! این چه وضعیه! جورابت کو؟!» گفتم: «مشکلش چیه؟ جوراب می‌خوام چی‌کار! اصلا هرموقع تو نماز خوندی، منم جوراب می‌پوشم.» فهمید طعنه به جریان دزدی موتورش می‌زنم. گفت: «یعنی چی؟! اینا چه ربطی به هم دارن؟!» گفتم: «ربطش اینه که من می‌خوام بدونم اون خدایی که باید موتورت رو پیدا کنه، می‌تونه جوراب منم تو پام بکنه یا نه؟!» مثل مار گزیده‌ها از جا پرید و گفت: «زن داداش! غلط کردم! باشه، نماز می‌خونم؛ فقط شما جورابت رو بپوش.» از آن روز دوباره نمازش را مرتب می‌خواند و سعی می‌کرد گزک دست من ندهد تا به روش خودم نقره‌داغش کنم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌿🌷💐🍃🌿🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فصل چهارم : تولد یک پروانه قسمت ششم امیر نشسته بود و بازی می‌کرد. ناگهان کمد آهنی گوشه‌ی اتاق کج شد و افتاد. امیر ماند زیر کمد! جیغ زدم و به طرفش دویدم. کمد خیلی سنگین بود، زورم نمی‌رسید جابه‌جایش کنم. ذکر یا زهرا (علیها‌السلام) از زبانم نمی‌افتاد. تمام توانم را جمع کردم و به‌سختی کمد را کنار کشیدم. دیدم بچه سالم است؛ حتی یک خراش هم برنداشته بود. سر تا پایش را بوسیدم. خوب به چهره‌اش نگاه کردم، امیر نبود. رنگم پرید، زبانم بند آمد. گفتم: «خدایا! این بچه کیه؟! امیرم کو؟!» صدایی در گوشم پیچید و گفت: «زهرا! این علی پسرته!» از خواب پریدم. به امیر نگاه کردم، آرام خوابیده بود. نشستم داخل همان تشک و گریه کردم. خداخدا می‌کردم باردار نباشم؛ اما... . امیر تازه از آب و گل درآمده بود که دوباره باردار شدم. رجب هم خوش‌حال نشد و نق و نوق کرد. خیلی نگران آینده بودم. نمی‌دانستم با نداری و بچه دوم چه کنم. مادرم مثل همیشه به دادم رسید و نصیحتم کرد: «زهرا جان! تو دیگه بچه‌هات دارن دوتا میشن. یه کم به فکر خودت باش. خوب بخور مادر. تو سرپا نباشی کی می‌خواد این زندگی رو جمع کنه؟! ان‌قدر ضعیف شدی و زیر چشمات گود افتاده که دلش رو ندارم به صورتت نگاه کنم.» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 🌷🌿https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌷🌿💐🍃🌷🌿💐🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ سه شیره✨ 💫درمان کم خونی و فقر آهن 💫 کمک به درمان تیروئید و سستی بدن 💫 تقویت کننده عمومی بدن💪 💫 کمک به رشد کودکان👶 رفع خواب رفتگی دست و پا 💫 کمک به رفع یبوست 💫جهت بیماریهای استخوان مفید است👌 💫 این محصول باعث تقویت قوای جنسی و تقویت حافظه میگردد 💫سرشار از ویتامین‌ آ ب ث پتاسیم کلسیم ومنگنز 💫تب بر رفع سرماخوردگی خوردگی و گلو درد 💫تقویت بینایی 💫کمک به رفع یبوست 💫تقویت قلب 💫سرشار از فیبر و رفع هاضمه 🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🍃🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔍 ناشتا بخورید! 👈کلسیم و ویتامین های آن باعث شادابی و طراوت پوست شده، از جلوگیری کرده، موها را پرپشت و بوی بد دهان را رفع میکند 👈ضد سرطان بوده و برای تعادل اعصاب مفیدست 💐🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1💐🍃💐🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍😋 - 4 عدد سیب (پوست گرفته و برش داده شده، شکر و آبلیمو و کمی دارچین رویش بپاشید). ‌ برای خمیر👇‌ - 5 عدد تخم مرغ را با 150 گرم شکر بزنید تا یک کرم غلیظ شود، سرعت همزن را کم کنید و 30 میلی لیتر روغن آفتابگردان، 1 قاشق غذاخوری خامه ترش و 170-180 گرم آرد را با یک ق چ بکینگ پودر اضافه کنید! اگر همزن ندارید، آرد را با همزن دستی اضافه کنید و مخلوط کنید. به آرامی با حرکات از پایین به بالا مخلوط کنید !!! قالب من 22 سانتی متر 🔲 سیب ها را روی و داخل خمیر می گذاریم و مخلوط می کنیم (کمی برای تزئین بگذارید) 50 گرم گردوی خرد شده بپاشید!! ما در 180 درجه به مدت 30 دقیقه می پزیم! 🥧کیک هم گرم و هم بعد از اینکه یک شب در یخچال بماند خوشمزه است .👩‍🌾. [<🍕https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1😋 >]
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️به امام زمان ارواحنا فداه چه چیزی هدیه بدهیم؟ 🔸در پاسخ به این سؤال باید یکی از آداب و وظایف مؤمنان منتظر در عصر غیبت را برشمرد که ثواب اعمال مستحبی یا قرائت قرآن به علیه السلام، است . 🔸همانطور که هر یک از ما برای نشان دادن علاقه و محبت خود به دیگران، کلمات محبت آمیز بر زبان می آوریم، به دیدارشان می رویم یا به آنان هدیه می دهیم تا از دوستی و محبت متقابل آنها برخوردار شویم، با اهدای ثواب اعمال خیرمون یا بر زبان آوردن آیات زیبای قرآن، عشق و علاقه قلبی خویش را به مولایمان حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه هدیه می کنیم تا از محبت و دوستی آن امام بزرگوار بیشتر بهره مند گردیم . 🔸چنانکه نقل است در زمان امام حسن مجتبی علیه السلام دخترک خدمتکاری با دسته گلی خوشبو نزد امام آمد و شاخه گلی را به آن حضرت هدیه نمود ، امام علیه السلام در مقابل این کار پاداش بزرگی به وی بخشیدند، سپس در مقابل نگاه متعجب اطرافیان خود فرمود: خداوند به ما دستور داده و فرموده است: «هر گاه کسی شما را ستایش کند شما باید در مقابل به ستایشی بهتر از آن یا مانند آن پاسخ دهید .»( سوره نساء ، آیه ۸۶) 📌در واقع ائمه معصومین، علیهم السلام، از این هدیه ها بی نیازند، همانگونه که دریا از آنچه ابرها بر آن می بارند بی نیاز است . ولی ما بی نیاز نیستیم از اینکه به ایشان هدیه ای تقدیم نماییم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتی‌خواستید‌نگاه‌حرام‌کنید👀 🔥 اول‌با‌خودتون‌بگید‌این‌چشم‌ها‌قراره🤨 برای‌اهل‌بیت‌اشک‌بریزه🙂💔 برای دیدن امام زمان آماده بشه حیف‌نیست؟:) 😔
🍂هفت جمله آموزنده : از زشت رویی پرسیدند :آنروز که جمال پخش میکردند کجا بودی ؟ گفت : در صف کمال! اگر کسی به تو لبخند نمی زند، علت را در لبان بسته خود جستجو کن! مشکلی که با پول حل شود، مشکل نیست ، هزینه است! همیشه رفیق پا برهنه ها باش چون هیچ ریگی به کفششان نیست!! با تمام فقر ، هرگز محبت را گدایی نکن و با تمام ثروت هرگز عشق را خریداری نکن! هر کس ساز خودش را می زند، اما مهم شما هستید که به هر سازی نرقصید! مردی که کوه را از میان برداشت کسی بود که اول شروع به برداشتن سنگ ریزه ها کرد! ‌ ‌https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣1⃣2⃣ سمیه را بغل کردم. مهدی هم دستش را داد به مادرشوهرم. خدیجه و معصومه هم بال چادرم را گرفته بودند. طفلی ها نمی دانستند قرار نیست با ما به مشهد بیایند. شادی می کردند و می خواستند زودتر سوار اتوبوس شوند. توی محوطه که رسیدیم، دیدم صمد ایستاده. آمد جلو و دست خدیجه و معصومه را گرفت و گفت: «قدم! مرخصی ام را گرفتم، اما حیف نشد.» دلم برایش سوخت. گفتم: «عیب ندارد. برگشتنی یک شب غذا می پزم، می آییم باباطاهر.» صمد سرش را آورد نزدیک و گفت: «قدم! کاش می شد من را بگذاری توی ساکت با خودت ببری.» گفتم: «حالا مرا درک می کنی؟! ببین چقدر سخت است.» خانم ها آرام آرام سوار اتوبوس شدند. ما هم نشستیم کنار شیشه. صمد دست خدیجه و معصومه را گرفته بود. بچه ها گریه می کردند و می خواستند با ما بیایند. اولین باری بود که آن ها را تنها می گذاشتم. بغض گلویم را گرفته بود. هر کاری می کردم گریه نکنم، نمی شد. سرم را برگرداندم تا بچه ها گریه ام را نبینند. کمی بعد دیدم صمد و بچه ها آن طرف تر، روی پله ها ایستاده اند و برایم دست تکان می دهند. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣1⃣2⃣ تند تند اشک هایم را پاک کردم و به رویشان خندیدم. اتوبوس که حرکت کرد، صمد را دیدم که دست بچه ها را گرفته و دنبال اتوبوس می دود. همان طور که صمد می گفت، شد. زیارت حالم را از این رو به آن رو کرد. از صبح می رفتیم می نشستیم توی حرم. نماز قضا می خواندیم و به دعا و زیارت مشغول می شدیم. گاهی که از حرم بیرون می آمدیم تا برویم هتل، نیمه های راه پشیمان می شدیم. نمی توانستیم دل بکنیم. دوباره برمی گشتیم حرم. یک روز همان طور که نشسته بودم و چشم دوخته بودم به ضریح، یک دفعه متوجه جمعیتی شدم که لااله الاالله گویان وارد حرم شدند. چند تابوت آرام آرام روی دست های جمعیت جلو می آمد. مردم گل و گلاب به طرف تابوت پرت می کردند. وقتی پرس وجو کردم، متوجه شدم این ها شهدای مشهدی هستند که قرار است امروز تشییع شوند. نمی دانم چطور شد یاد صمد افتادم و اشک توی چشم هایم جمع شد. بچه ها را به مادرشوهرم سپردم و دویدم پشت سر تابوت ها. همه اش قیافه صمد جلوی چشمم می آمد، اما هر کاری می کردم، نمی توانستم برایش دعا کنم. حرفش یادم افتاد که گفته بود: «خدایا آدمم کن.» دلم نیامد بگویم خدایا آدمش کن. از نظر من صمد هیچ اشکالی نداشت. آمدم و کناری ایستادم و به تابوت ها که روی دست مردم حرکت می کرد، نگاه کردم و غم عجیبی که آن صحنه داشت دگرگونم کرد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 🌹🍃https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌹🍃🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣1⃣2⃣ همان جا ایستادم تا شهدا طوافشان تمام شد و رفتند. یک دفعه دیدم دور و بر ضریح خلوت شد. من که تا آن روز دستم به ضریح نرسیده بود، حالا خودم را در یک قدمی اش می دیدم. دست هایم را به ضریح قفل کردم و همان طور که اشک می ریختم، گفتم: «یا امام رضا! خودت می دانی در دلم چه می گذرد. زندگی ام را به تو می سپارم. خودت هر چه صلاح می دانی، جلوی پایم بگذار.» هر کاری کردم، توی دهانم نچرخید برای صمد دعا کنم. یک دفعه احساس کردم آرام شدم. انگار هیچ غصه ای نداشتم. جمعیت دور و برم زیاد شده بود و خانم ها بدجوری فشار می آوردند. به هر سختی بود خودم را از دست جمعیت خلاص کردم و بیرون آمدم. بوی عود و گلاب حرم را پر کرده بود. آمدم و بچه ها را از مادرشوهرم گرفتم و از حرم بیرون آمدیم. رفتیم بازار رضا. همین طور یک دفعه ای تصمیم گرفتیم همه خریدهایمان را بکنیم و سوغات ها را هم بخریم. با اینکه سمیه بغلم بود و اذیت می کرد؛ اما هر چه می خواستیم، خریدیم و آمدیم هتل. روز سوم تازه از حرم برگشته بودیم، داشتیم ناهار می خوردیم که یکی از خانم هایی که مسئول کاروان بود آمد کنار میزمان و گفت: «خانم محمدی! شما باید زودتر از ما برگردید همدان.» ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا