🔹 #داستان_ادامه_دار_نسل_سوخته
#قسمت_اول:
👈این داستان #نسل_سوخته🌹
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔹دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن...
#ما_نسل_جنگ بودیم ...
🔹آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... #بی ریا ... #مخلص ... #با_اخلاق ... #متواضع ... #جسور ... #شجاع ... #پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
🔹و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز #شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
🔹من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش #جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... #شهدا_شرمنده_ایم"💔🍃 ...
🔹چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر #شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
🔹مادرم فرزند #شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل #شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
🔹اون روزها کی می دونست .. #نفس_مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
🔹ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... #مثل_شهدا🌹🍃 ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
🔘 #ادامه_دارد....✔️
@modafehh
مه گل پاتوق دختران فرهیخته
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_اول
مُدام حرفهای لیلا درذهنم رژه می رفت...
نازنین نمی خوام اذیتت کنم ولی...ولی... یه مسئله خیلی مهمی را باید بهت بگم! حالت چهره اش از گفتن حرف خوبی خبر نمی داد!!!
دستاش می لرزید!
درست مثل صداش!
انگار که خیلی نگران باشه...
گفتم: لیلا چی شده؟!
چرا قیافت اینجوریه!!!
نگرانم کردی دختر!
بگو دیگه...
من من کنان گفت: راستش امید... امید...
اسم امید که اومد تنم لرزید!
گفتم: امید چی؟!
چیزی شده؟!
نصفه جونم کردی خوب حرف بزن...
ادامه داد: اما صداش از ته گلوش می اومد...
انگار می ترسید بگه!
امید یک ماهی هست... یک ماهی هست... که مدام به من پیام میده! تا اینکه دیروز اومد پیشم و بهم
پیشنهاد داد که...
دیگه نمی فهمیدم لیلا چی میگه!
مثل آدمی که بهش شوک الکتریکی وصل کرده باشن...
با حالت برافروخته گفتم: دروغ میگی!
می خوای بین ما را بهم بزنی که چی بشه!!!
آخه چرا لیلا تو دوست منی؟
نذاشت حرفم تموم بشه!
گوشیش رو از داخل کیفش آورد بیرون...
دلم می خواست از دستش می افتاد و خُرد می شد ولی چیزهایی رو که می خواست بهم نشون بده نمی دیدم...
دستای لرزونش چنان با سرعت روی صفحه ی گوشیش سُر می خورد به سمت پیام ها می رفت که انگار برای اثبات حقانیتش طناب دار را از گردنش باز کنه!
و باز شد فایل پیامها...
_لیلا خانم سلام چند وقت است که احساس می کنم نسبت به شما حس خاصی دارم....
_لیلا جان من شبها خواب ندارم میشه یک کلمه جواب بدید لااقل آروم بشم...
_لیلا... لیلا جان... لیلی من...
ولی لیلا هیچ کدوم از پیام ها رو جواب نداده بود...
دیگه دلم نمی خواست ببینم...
چقدر شبیه پیام هایی بود که روز های اول به من می داد!
_نازنین خانم سلام چند وقت است احساس می کنم نسبت به شما حس خاصی دارم... و....
چقدر ساده بودم من....
منی که همه به عنوان دختر عاقل می شناختند! چقدر راحت گول خوردم!!!
نگاهم به حلقه نامزدیم افتاد که به دستم بود...
فقط اشک بود که روی گوشی اَپل لیلا می ریخت...
دستش رو انداخت دور گردنم و گفت: می فهممت نازنین!!! نمی دونم چرا اون لحظه حالم حتی از لیلا هم بهم می خورد...
دستش رو برداشتم و با تمام سرعت دور شدم...
صدای لیلا که دنبالم می دوید و مُدام می گفت: نازنین صبر کن... نازی صبر کن!!!
توی سالن دانشگاه می پیچید و همه خیره به ما...
و صدای پچ پچ بچه ها....
انگار گوش هایم حساس تر از همیشه شده بود....
یکی از بچه ها می گفت: دوباره این
دخترا لوس بازیشون گل کرد!
اگر لیلا به موقع نرسیده بود دستم روی گونه هاش یه یادگاری حسابی می گذاشت!
انگار دنبال یکی بودم عصبانیم را خالی کنم...
دانشجوی بیچاره نفهمید از کجا فرار کنه...
مچ دستم که گره خورده بود به دستهای
لیلا را با تمام عصبانیت رها کردم و
گفتم: ولم کن لیلا حالم از تو ...
از امید...از خودم... از همه بهم می خوره!
بذار برم و به درد خودم بمیرم...
و با همون سرعت از دانشگاه خارج شدم بی هدف در خیابانها راه می رفتم و اشک می ریختم...
با خودم فکر می کردم چطور امید تونست با من این کا را بکنه!
چرا نامرد لیلا را انتخاب کرد! این همه دختر توی دانشگاه ما! چرا دوست من!
حالا به مامان بابام چی بگم! چطوری توضیح بدم بعد از اون همه اصرار برای قبول کردن امید و ماجرای خواستگاری و انگشتر نشون آوردن!
چقدر احساس تنهایی می کردم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#مزد_خون
#قسمت_اول
#بر_اساس_واقعیت
عصبانی از خونه زدم بیرون...
واقعا نمی فهمیدم علت این همه ممانعت چیه؟! هنوز هم با من مثل همون پسر بچه ی کوچلو رفتار می کنن!
خسته شدم انگار نه انگار هجده و نوزده سالمه....!
وسط حرف زدن با خودم بودم که گوشیم زنگ خورد...
فکر کردم بابامه...
با خودم گفتم: ولش کن بعدش جواب میدم!
شاید یه کم نگرانی براشون بد نباشه!
آخه تا کی حرف، حرف اونا باید باشه!
اما تا چشمم به شماره افتاد دیدم، عه! مهدی داره زنگ میزنه...
گوشی رو وصل کردم...
_الو سلام مرتضی خوبی؟
_چقدر دیر جواب دادی پسر...!
گفتم: سلام مهدی خوبی؟ ببخش جونم بگو ....
گفت: مرتضی خوبی؟ چرا صدات گرفته!
گفتم: چیز خاصی نیست!
یه کم با مامان و بابام بحثم شده!
گفت: پسر چرا تو آدم نمیشی!!!
مرتضی اینقدر با پدر مادرت کَل نگیر!!!
عاق والدین میشی، دستت می مونه تو پوست گردو...
عصبانی گفتم: بیا پدر و مادرم کمه! شما هم تعارف نکن نصیحتی، سرزنشی داری راحت بگو ...!
گفت: خیلی خوب چقدر زود بهت بر میخوره! حالا سر چی بحثتون شده!!! شاید بتونم کمکت کنم؟!
در حالی که بلند، بلند صحبت می کردم گفتم: مهدی تو چه می فهمی درد من چیه!
شما برای خودت آقایی! هر کار دلت بخواد میکنی! بعد چطوری میتونی درد نکشیده، درد دردمند رو بفهمی حضرت حاج آقا!!!!
گفت: مرتضی داری کنایه میزنی؟؟؟؟
گفتم: ببخشید مهدی عصبانیم خوب توقع داری شعر عاشقانه برات بخونم....
گفت_ههه! ههه! مگه بلدی!!!!
گفتم: مهدی ولش کن!!!
اگه کاری نداری بی خیال خداحافظ!
گفت: مرتضی صبر کن کارت دارم! کجایی اصلا؟! هم ببینمت هم کارم رو بهت بگم...
چاره ای نبود!
اگه نمیدیدمش بیخیالم نمیشد!
قرار شد بیاد دنبالم...
نیم ساعت بعد ماشین پژو پارس جلوم ترمز کرد...
مهدی بود با عبا و قبا و عمامه!
گفت: بفرما بالا آقا مرتضی ...
جرقه ای توی ذهنم زد!
کی بهتر از یه طلبه!
اصلا شاید واقعا مهدی بتونه یه کاری برام بکنه هر چی باشه بابام، مهدی رو خیلی قبول داره!
سوار شدم...
محکم زد روی شونه ام و گفت: خوب حالا بگو ببینم چطوری؟!
نگاهش کردم و دستم رو گذاشتم روی شونم گفتم: حاج آقا حق ناس بخداااا!
اینقدر محکم نزن کبود شد جاش!!!!
سری تکون داد و گفت: بسلامتی اوضاعت قمر در عقربه!!!
نفس عمیقی کشیدم بی توجه به حرفش ادامه دادم: نمیذارن بیام حوزه ثبت نام کنم، میگن اول دانشگاه...!
مهدی با خنده گفت: خدا خیرشون هم بده تو بیای حوزه علمیه! حوزه علمیه کجا بره!!!
نگاه معنی داری بهش کردم...
نگاهم کرد و گفت: خوب چیه! دروغ میگم!
تاااازه مرتضی تو سر اینکه بیای حوزه علمیه با پدر و مادرت بحث کردی!
داداش من یه عمر تو حوزه ی علمیه درس خوندم تهش میگن بعد از خدا هر چی پدر و مادرت گفت، اگه حرام نبود بگو چشم تا نمره ی قبولی بگیری!
با این حساب شما نیومده رفوزه ای برادر...
بعد هم چه فرقی میکنه!
دانشگاه یا حوزه تو به درد اسلام بخور، در هر جایگاهی که هستی باش! اینجوری دل پدر و مادرتم بدست میاری...
عصبانی گفتم: نه حاج آقا مثل اینکه تو نمیخوای کمک من کنی! نگه دار من پیاده میشم من رو بگو روی کمک کی حساب باز کردم!
شما آخوندا عادت دارین به تک خوری!!!!!
محکم زد روی ترمز...
نگاه نافذی بهم کرد و جدی گفت: مرتضی اگه من تک خورم بگو مهدی تو بدی، تو تک خوری!
باید بدونی تا هنوز پات رو توی حوزه ی علمیه نذاشتی همه جا ممکنه خوب و بد باشه!
حتی توی حوزه ی علمیه ولی این دلیل نمیشه جمع ببندی فهمیدی!!!!
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_اول
25 تيرماه سال 1358 هجري شمسي
پشت پنجره ايستاده است .چشم هاي درشت و سياهش از شادي مي درخشد.
به در حياط چشم مي دوزد و نگاهش را امتداد مي دهد تا سرو بلند كنار باغچه .
نسيم بعد از ظهر تابستان ، پردة سفيد پنجره را به سر و روي اومي لغزاند.
عطر گلهاي ياس مشامش را پر مي كند.
زنگ ساعت آونگ دار سه بار در فضای خانه طنین انداز می شود
خنده به چشمانش می دود ولبخندبرلبانش می نشیند
صدای زنگ در گوشش می پیچد وبه ذهنش انگشت می زند:
ـ چیزی نمونده... به زودی می یان
مقابل آینه می ایستد
آینه هم اورا زیباتر می نمایاند
ابروانی به هم پیوسته و مژگانی بلند چون سایبان برروی چشم ها
خودراتصور می کند درلباس عروسی
تورسفیدبلندپرازشکوفه های صورتی ومردی که دوش به دوش او ایستاده باکُت سورمه ای وگل میخک قرمز به سینه که باچشم های آبی به او نظر دوخته
دراتاق باز می شود
صدای خشک لولاها اوراازرویا خارج می سازد
صدای طلعت در اتاق می پیچد:ـ لیلا!
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_اول
#فصل_یڪ
جماعت بيكاري كه هميشه دنبال چنين موضوع هايي بودند و كنار پياده رو جمع شده بودند، مرا مطمئن كردند كه درست آمده ام. نزديك تر آمدم و به سختي از ميان جمعيت رد شدم. همه ساكت ايستاده بودند و فقط تماشا ميكردند. همه چشمها به مادر بود كه گوشه پياده رو ايستاده بود و رو به "بابايي" فرياد ميزد:
-اين يه قدم رو ديگه كوتاه نمي آم. به هيچ قيمتي حاضر به از هم پاشيده شدن زندگيم نيستم. نه اينكه فكر كني عاشق اين زندگي نكبتي و مزخرفم، يا عاشق چشم و ابروي توام، نه! فقط به خاطر شكوفه اس كه نمي ذارم زندگيمون رو از هم بپاشوني. نمي خوام اون به پاي اشتباهها و ندونم كاريهاي ما بسوزه.
-صداي دخترانه اي به آرامي وزير لب گفت:
-عجب زنيه اين زن!!
باتعجب به سمت او برگشتم. درباره مادرحرف ميزد. هم سن وسال خودم، فقط كمي از من درشت تر و بلند تر بود. با اشتياق به مادر نگاه ميكرد و انگار محو او شده بود. شايد هم به همين دليل بود كه متوجه نگاه متعجب من نشد. خط سير نگاهش را كه به مادر ختم ميشد، دنبال كردم.
مادر كمي صدايش را پايين تر آورده بود.
-اگه همه جوونيم رو به پات گذاشتم، هر چي گفتي گوش كردم و دم بر نياوردم. فقط و فقط به خاطر شكوفه بود. گفتي نرو سركار،
گفتم چشم! گفتي از بابا و مامانم دست بكشم، گفتم، چشم! بانداري هات، بابد اخلاقي هات ساختم، فقط به خاطر اينكه دخترم بي مادر نشه!
كارگردان فرياد كشيد: 📢
-كات....! آكي! سپس از زير سايباني كه در گوشه پياده روي آن سوي خيابان نصب شده بود، بيرون آمد و دستانش را به سمت همه بازيگرها، فيلمبردار ها و صدابردار ها بلند كرد:
-خسته نباشين، مرسي!..... ده دقيقه استراحت كنين!..... شما هم مرسي خانم مظفري. همين برداشت رو استفاده ميكنيم. لطفا شما براي پلان بعدي، رسيدن شكوفه و مادرش، آماده بشين!
مادر نفس عميقي كشيد و براي جمعيت كه برايش كف ميزدند، دستي تكان داد. آقاي "بابايي" هم با خستگي دستي به موهايش كشيد و نفسش را به "پف" محكمي بيرون داد.
مادر به سمت صندلي هاي كنار پياده رو رفت و با خستگي روي يكي از آنها رها شد. خواستم به سمتش بروم كه صداي همان دختر كناري ام، مانع شد.
-مرسي! مرسي مستانه جان! "زن"، "مادر"، "انسان" همه چيز يعني تو! نمونه و الگوي يه مادر خوب و زن موفق!
بعد بااشتياق رو به من كرد و پرسيد:
-قشنگه، نه؟!
سوالش غافلگيرم كرد. براي چند لحظه اي نتوانستم جوابي بدهم. اما او همچنان منتظر ...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_اول
🌸🍃🌺🍃🌸
....
قلبم بی وقفه می تپید .باز دلم برای دیدنش در لباس مشکی محرمیش ضعف می رفت، با اینکه محرم امسال با همه ی سال ها فرق داشت و می تونستم دزدکی دیدش نزنم، کاری که سال ها بود انجام می دادم .درست از اون شبی که توی همین اتاق صداش رو شنیدم و نفهمیدم چرا قلبم به تپش افتاد و درونم آتیش به پا شد که با یک مشت و دو مشت آب خنک هم حالم جا نیومد، تازه با سلام کردن و دیدنش فقط کم مونده بود پس بیفتم و خودم اصلا نفهمیدم چرا این احساس های تازه در من جون گرفته .آره دقیقا از همون شب لعنتی شروع شد این دزدکی دید زدن هایی که برای یه دختر سنگین و متین زشت بود و بی حیایی؛ ولی امان از قلب سرکشم که نمی گذاشت اینکار تکرار و تکرار نکنم.
با دو انگشتم کمی دو لایه ی فلزی پرده کرکره ای قهوه ای رنگ و رو رفته رو باز می کنم، در حد کم که فقط من ببینم بدون جلب توجه .نگاهم روش ثابت موند و وای به قلب بی قرار و عاشقم .دست برنمی داشت از این کوبش و خودم نمی فهمیدم حالا چرا؟ حالا که محرمش شده بودم، چرا؟!
نه هنوز هم نه، هنوز جرأت نمی کردم برم نزدیک، با اینکه دیگه عادی بود این نزدیک شدن .نه هنوز نمی تونستم برم بتکونم خاک روی لباس مشکیش رو که حاصل جابه جایی دیگ ها از زیر زمین به حیاط بود و من هر سال چه قدر دلم می خواست این کار رو بکنم و یه خسته نباشید چاشنی کارم؛ ولی نه نمی شد؛ نمی شد.
هنوز هم عشق من تنها سهم خودم بود و می دونستم اگر برای همه طبیعی باشه رفتارهای عاشقانه و از ته قلبم؛ ولی چین میفته بین پیشونیش و چشم غره هاش من رو نشونه میره اگه وسط نامحرم های حیاط پیدام بشه.
حیاط پر از هیاهو بود، پر از صدای صلوات و پر از دودی که از کنده های تازه آتیش گرفته بلند شده بود و عطر اسپند می داد و من چه قدر دوست داشتم این بو رو که پر از دود بود و پرآرامش.
با خم شدنش نگاه گرفتم از این همه هیاهو؛ چون اصل نگاهم فقط مال اون بود، کسی که نه تنها از نگاهم، بلکه از خودم هم فراری بود و من نمی فهمیدم چرا؟ !بعد از سه هفته عقد کردن و محرم بودن!
شلوارش رو تکوند .اواخر پاییز بودیم ولی هوا عطر و سرمای زمستونی داشت؛ اما امیرعلی فقط همون یه پیراهن مشکی تنش بود نه کت و نه بافت. از عطیه شنیده بودم که امیرعلی گفته لباس زیادی توی عزاداری ها دست و پاگیرش میشه و من فقط از عطیه شنیده بودم، خواهر کوچیک امیرعلی؛ دوست و دختر عمه ی من و من هر سال چه قدر نگران بودم که نکنه سرما بخوره .حالا هم کم نشده بود این دل نگرانی ها و بیشتر شده بود بعد از خوندن اون خطبه عقدی که حس خوبی به قلبم ریخت و امیرعلی اخم نشست رو صورتش و همون اخم جرأت گرفت از من که نشون بدم این دلنگرانیم رو و باز هم سکوت کرده بودم و سکوت.
...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_اول
💠 ساعت از یک بامداد میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمهشب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنیتر بود.
روی میز شیشهای اتاق پذیرایی #هفت_سین سادهای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر #ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوشسلیقگیام توجه کند.
💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکیاش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد.
میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمیاش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکیاش همیشه خلع سلاحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی #خبر خوندی، بسه!»
💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام #ایران نشدید، شاید ما حریف نظام #سوریه شدیم!»
لحن محکم #عربیاش وقتی در لطافت کلمات #فارسی مینشست، شنیدنیتر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد.
💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت #العربیه باز بود و ردیف اخبار #سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این میخوای #انقلاب کنی؟» و نقشهای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«میخوام با دلستر انقلاب کنم!»
نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بیمقدمه پرسید :«دلستر میخوری؟» میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، #شیطنت کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام!»
💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه #مبارزه بینتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید!»
با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشهها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچهبازی فرق داره!»
💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچهبازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال #دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به #نظام ضربه زدیم!»
در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و #بسیجیها درافتادیم!»
💠 سپس با کف دست روی پیشانیاش کوبید و با حالتی هیجانزده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریهای #عاشق یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیالانگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق #مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!»
در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!»
💠 تیزی صدایش خماری #عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر #آرمانت قید خونوادهات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترکشون کردم!»
مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بیتوجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :«#چادرت هم بهخاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر #اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_اول
از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل
اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم
پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد.
آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال
مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت
اما بی صدا و بی جنجال.
و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد.
پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم
شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ای میشد.
پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود
پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم
نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟
اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟.
اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد
شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمی کرد.
و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد.
و زندگی منه یکساله و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر..
و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان.
مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم
بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش
نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی
جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست.
شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود.
آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود
حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش
اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران.
#ادامه دارد…
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
﷽
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_اول
از بار اولی که رفتیم و برگشتیم سه سال میگذشت...
توی این مدت هر سال همسرم می رفت و من می موندم...
خدا توی این سه سال یه آقا محمد حسین به ما عنایت کرده بود...
چون میدونستم رفتن همسرم با رفتن من خیلی متفاوته و ایشون اونجا کلی کار راه میندازن و خلاصه گرهی باز می کنن از زائرهای آقا، سعی میکردم غر نزنم! بهونه نگیرم! البته سعی میکردم خوب بعضی وقتها هم از دستم در می رفت دیگه! طبیعیه منم دوست داشتم اربعین برم خصوصا که طعم کربلا رو چشیده بودم...
(میخوام یه نکته ی ریز مهم این وسط بگم که خیلی نکته ی ظریفیه!
همون طور که میدونید رزق مادی و معنوی هر کسی رو شبهای قدر برامون مینویسن و تقدیرمون رقم میخوره!
کربلا رفتن هم دقیقا از این رزق هاست که شب های قدر برای آدم می نویسند که حالا اگر خودمون نزنیم نابودش نکنیم رزقمون میشه!
حالا نکته اش چیه که می خواستم بگم: توی این سه سال ما شب های قدر توفیق داشتیم و می رفتیم حرم آقام امام رضا(ع)...
و معمولا توی این شبها همسرم به من می گفتن : شما برو دعا و مناجات بخون و استفاده کن، من مواظب بچه ها یعنی عارفه زهرا و محمد حسین هستم.
منم خوشحال شبهای قدر رو تا خود صبح استفاده می کردم از گریه و آه و اشک گرفته تا دعاهایی که وارد شده بود برای این شبهای پر عظمت....
با خودم فکر میکردم بهترین استفاده رو کردم!
اما یه چیزی این وسط متناقض بود!
هر سال من شبهای قدر در جوار حرم امام رضا می رفتم دعا و راز و نیاز بعد همسرم با بچه ها میرفتن توی یکی از صحن های آقا که برای بچه ها آماده کرده بودند، بچه ها تا صبح بازی میکردن و کلی بهشون خوش می گذشت و همسرم هم مواظبشون بود!
اما توی این مدت هر سال همسرم می رفتن کربلا و من جا می موندم!
واقعا گیج شده بودم! یعنی تقدیر شبهای قدر من و همسر چرا توی این مورد خاص که خیلی هم برام مهم بود متفاوت بود؟!
چرا من که مدام دعا و استغاثه و هر چی که بلد بودم بکار می بردم، اما همسرم که با بچه ها بودو به همین خاطر تقریبا نمی رسید همه ی اعمال رو اونجوری که بشه انجام بده اما می رفت کربلا!
شاید باورتون نشه سال چهارم که شد بعد از همون سه سال نرفتنه من، نشستم با خودم بررسی کردم و گله مند بودم از خودم که ای بابا ماجرا چیه؟! چرا قسمت من نمیشه! چرا دعوت نمیشم...
راز مهمی رو فهمیدم!
وقتی دقت کردم دیدم اینکه من بخاطر دل خودم میخواستم دعا و مناجات شبهای قدر رو استفاده کنم!
چون دوست داشتم از دستش ندم!
چون فکر میکردم دعا خوندن توی این شبها خیلی مهمه!
اما همسرم از دوست داشتنی هاش می گذشت!
درک اینکه امام حسین(ع) کسی رو دعوت می کنه که پا روی دل خودش بذاره و بتونه گره کسی رو باز کنه خیلی برام طول کشید!
اینکه امام حسین(ع) کسی رو دعوت می کنه که بخاطر خدا بتونه کار سخت تره رو قبول کنه!
البته این کار سخته متناسب با روحیه ی هر کسی متفاوته اما مهمش اینه که انجام اون کار براش توی اون موقعیت سخته!
همونی که بقیه از زیر انجام دادن کارش فرار میکنن اما یکی قبول میکنه و این میشه تفاوت اون یکی با بقیه!
خلاصه حالا که فهمیده بودم چه جوری می تونم کربلا رو از آقا بگیرم قصه فرق کرد!
سال چهارم بود یعنی سال ۹۸ درست قبل از این ویروس منحوس!
مثل سال های قبل توفیق داشتیم شبهای قدر در جوار حرم امام رضا بودیم....
اما ایندفعه فرق میکرد یه فرق اساسی اما سخت خیلی سخت....
ادامه دارد....
#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت_اول
#هيئت_رهروان_شهدا
🔻🔻🔻
"گفتگو با همسر بزرگوار شهيد رضا حاجي زاده"
1️⃣_نحوه آشنايي شما و شهيد حاجي زاده به چه صورت بود؟
{من ١٦ سالم بود و قصد ازدواج نداشتم چون ميخواستم درس بخونم
ولي تـــو ذهن من اين بود و همش به خُدا ميگفتم كه خدايا مَردي رو نصيب من كن كه كر باشه كور باشه بلنگه اما فقط مومن باشه و عشق به همسرش داشته باشه
*عشق به همسرش داشته باشه*🍃
پدر من مغازه خياطي داشت و همسايه مادر شوهرم از اونجا خريد ميكرد
أواخر تابستون هم من ميرفتم مغازه به بابا كمكـ ميكردم
همسايه مادرشوهرم هم من رو تـــو مغازه ميبينه و ميره به مادرشوهرم ميگه و من رو معرفي ميكنه
مادر شوهرمم وقتي مياد منو ببينه اون روز من تـــو مغازه نبودم
تا اينكه گذشت هفته بسيج شد و من و همسايه مادرشوهرم باهم رفتيم مسجد
مادر شوهرمم اونجا بود و من رو ديد و بهم گفت مريم خانوم خوبي؟
ازشون پرسيدم شما من رو از كجا ميشناسيد؟
خلاصه كمي باهام صحبت كردند و ازم خواستگاري كردند و گفتند پسرشون پاسداره
وقتي گفت پاسداره دلم يهو ريخت كمي ذوق كردم ،با اينكه خواستگار پاسدار و روحاني داشتم اما نميدونم چرا اون روز مخالفتي نكردم و به مادرشوهرم گفتم هرچي خُدا بخواد
ايشونم ادرس خونه مارو گرفت با مادرم هماهنگ كردن اما مادرم و پدرم مخالفت كردن
در اخر هم مادرشوهرم به پدرم گفتند ما براي خواستگاري نميايم ،ميخوايم يه مهموني خونتون بيايم
پدرم راضي شد و اون شب غافلگيرمون كردند و با گل و شيريني و آقا رضا اومدند خونه ي ما😃}
2️⃣ در شب خواستگاري شهيد حاجي زاده چه ملاك ها و خصوصيت هايي براشون مهم بود كه از شما خواستند؟
بسم الله الرحمن الرحيم گفت و شروع كرد حرف زدن از ملاك هاش
گفت من پسر اول خانواده هستم و براي من احترام به پدر و مادر خيلي مهمه و دوست دارم همسرم محجبه و با ايمان باشه
و ميخوام همسرم خيلي ولايي باشه
وقتي گفت ولايي باشه بهم بر خورد
بهشون گفتم شما وقتي نميدونيد كه همسرتون ولايي هست يا نه اصلا براي چي رفتيد خواستگاريش
ما هم چون براي هفته بسيج ديدار با حضرت اقا داشتيم من يه نامه براي حضرت اقا نوشته بودم و ازشون خواسته بودم كه جوابم رو بدن و جواب نامه ام رو حضرت اقا داده بودن
به اقا رضا گفتم چند لحظه صبر كنيد بلند شدم رفتم نامه حضرت آقارو اوردم و به اقا رضا نشون دادم
احساس میکنم اون نامه یک جوری تضمین کرد و همه حرفامونو اون شب زدیم تقريبا پنج ساعت تـــو اتاق بوديم و صحبت كرديم و اقا رضا از من رضایت گرفتند حتی گفتند که تو کار ما نبودن زیاد هست و ماموریت های زیادی میریم و شاید خارج از کشور بریم و من گفتم مشکلی ندارم و دید من به ازدواج خیلی بسته بود و اصلا نمیدونستم که این مرد باید باشه و خیلی نقش داره
مرد باید تو خونه باشه
و همسرشو نگه داره مسولیت داره
من اصلا مشکلی نداشتم و اون شب خیلی به خوشی حرفامونو زدیم بعد دیدم ایشون همراه خودشون یه چیزی اوردن
بعد گفتن مریم خانوم میشه شما به من یه جوابی بدید که من از این اتاق رفتم بیرون خیالم راحت باشه گفتم یعنی من باید به شما جواب بدم
گفت اره
منم گفتم از طرف من پنجاه درصد قضیه حله
بعد ایشونم اینقدر زرنگ بود چون میخواست از من جواب بگیره یه کتاب با خودش اورده بود و اونو به من هدیه داد که ما خودمون اون شب حل و فصل کردیم و همون جا قبول کردیم و دیگه تا آخرش رفتیم
یادمه که من اصلا نگاه نکردم ایشونو و آقا رضا هم همینطور
و چون حرفامون زیاد طول کشید مادرم هر لحظه میومد چایی می اورد و مادر شوهرم هم آب می اورد و میگفت شما چقدر صحبت میکنید تمومش کنید (به شوخی ) بعد امدیم بیرون اتاق و اونا یه حرفای کوچیک زدن و رفتند
من حالا فکر میکردم برم بیرون بابام ناراضی هستن و همه حرفایی که زدیم هیچی
مادرم بعدا ازم پرسید تو آقا رضا رو دیدی منم گفتم نه
مادرم گفت پنج ساعت درون اتاق صحبت کردید ایشونو ندیدی
منم گفتم فکر کنم ابروهای بلند داشت
مادرم گفتن نمیدونم قبول داری یا نه میخوای ازدواج کنی ؟
منم گفتم ایشون خیلی به معیارهای من نزدیک بود چون ایشون هرچی حرف میزد همش آیه میورد حدیث میورد و روایت میگفت خب خیلی به دلم نشسته بود
من ادامه دادم و گفتم خیلی به دلم نشست و بهش جواب هم دادم بعد دیگه بابام جدا رفت تحقیق داداشم جدا رفت تحقیق
3️⃣ تعداد مهريه شما چند سكه بود؟
عموی کوچیک من مهریه خانومش هفتصد تا سکه بود بعد من چون یه دونه دختر بودم پدر شوهر و مادر شوهر من گفتن ما نمیدونیم
پدر من هم اصرار داشت به مهریه بالا
اما آقارضا قطعی خیلی راحت گفت آقای شکری من باید این پول رو به دختر شما بدم و دینی هست که به گردن من هست شما اینقدر مهر میکنید من ندارم که بهش بدم و منو دزد نکنید
بابام گفت من نمیدونم چی بگم اینقدر مهریه کم هست
بعد اقا رضا گفت پس به نیت
صدو بیست چهارهزار پيامبر صد و بيست و چهار سكه ،همه ام قبول كردن
🌹🌿🌹🌿
💞 محبوب من، به آرزویش رسید
1️⃣ #قسمت_اول
«حفظ حرمت پدر و مادر برایش خیلی مهم بود.»
🔸اعتقادات ریشه دار:
من تنها دختر خانواده هستم. پدر و مادرم ده فرزند داشتند. داداش علی فرزند هفتم و من فرزند نهم بودم. من همه برادرانم را بسیار دوست دارم؛ اما علی آقا مثل پدرم برایم جایگاه ویژه ای داشت. همیشه میگفتم، پدرم، مادرم، و داداش علی. پدرم روحانی بود و از کودکی برایم قداست داشت. هیچ گاه زبانی به ما نمیگفت نماز بخوانیم، یا کارهای خوب انجام دهیم؛ بلکه با اعمال شان به ما نشان میدادند. به نظرم یکی از دلایلی که خانواده ما در عقایدشان یک دست هستند، همین است.
🌷 یادم نمی آید از چه زمانی و چرا پدرم داداش را که نامشان در شناسنامه محمدرضا بود، علیرضا صدا کرد، اما یادم میآید همه از کودکی به او علیرضا می گفتیم. بین برادران دیگرم هیچ کدام این طور نیستند که اسم شناسنامهشان متفاوت باشد. خود داداش علی میگفتند یکی از دلایلی که دشمن تا به حال نتوانسته مرا شناسایی کند، همین است که اسم شناسنامهام با اسم معمولیام متفاوت است و این باعث گیج شدن آنها شده است.
❤️ حفظ حرمت و جلب رضایت پدر و مادر:
حیاط باغچههای خانههای قدیم، پر از گلهای شمعدانی، رز، یا تاج خروس بود. برادرانم که در حیاط توپ بازی میکردند، گاهی اوقات توپ به گل ها میخورد و میشکستند؛ یا حتی گاهی شیشهای میشکست. برادرانم با هم رمزی داشتند تا اتفاقی میافتاد، برخی از آنها فرار میکردند و برخی دیگر میایستادند و با پدر یا مادرم رو در رو میشدند.
🌺 داداش علی زیرک بود. با این که در دوره نوجوانی و اوج هیجانات و سرکشی بود، هیچگاه نمیایستاد تا با پدر و مادرم روبه رو نشود و حرمت آنها شکسته نشود. با آنها بحث نمیکرد و بسیار برایش مهم بود که احترام پدر و مادر حفظ شود.
جلب رضایت آنها نیز برای شان بسیار اهمیت داشت.
🌿 اوایل انقلاب مادرم به پدرم میگفت که در خانه را قفل کند تا برادرانم نتوانند با دوستانشان به تظاهرات بروند. صدای تیراندازی میآمد. میگفت اگر بروند، کشته میشوند.
یک بار داداش علی روی دیوار رفت و به آنها گفت: «من میتوانم از روی دیوار بپرم تو کوچه یا بپرم تو حیاط؛ هر دویش برایم آسان است، اما بهتر است در را باز کنید که من بیایم پایین و از در و با رضایت شما بروم.»
⏮ ادامه دارد ...
✍🏻 برگفته از #ماهنامه_فکه
🎙 راوی: خواهر گرامی شهید
🌸🍃🌸🍃
#زندگینامه_معصومین
#قسمت_اول
💢زندگی نامه حضرت فاطمه زهرا «س»
در اینبخش زندگی نامه حضرت فاطمه زهرا «س» را مرور میکنیم. حضرت فاطمه زهرا تنها فرزند پیامبر اکرم «ص» و حضرت خدیجه طاهره «س» می باشند. ایشان همسر مولا علی «ع» و مادر امام حسن، امام حسین و حضرت زینب «س» می باشند. بانو فاطمه زهرا «س» یکی از زنان نامدار در تمام جهان هستند و بیش از هزار سال اسـت کـه زنان مسلمان ایشان را بزرگ ترین الگوی زندگی خود می دانند.
💢حضرت فاطمه زهرا «س» کیست؟
حضرت فاطمه زهرا «س» در روز ۲۰ جمادیالثانی سال پنجم بعد از بعثت «معروف بـه سنه الاحقافیه؛ یعنی سالی کـه سوره احقاف نازل شد» در شهر مکه در خانه حضرت خدیجه بین زقاق العطارین و زقاق الحجر در نزدیکی مسعی بدنیا آمد. البته شیخ مفید و کفعمی سال تولد حضرت فاطمه «س» را سال دوم بعثت میدانند.
💢 پدر و مادر حضرت فاطمه
پدر حضرت فاطمه پیامبر اکرم «ص» و مادر ایشان خدیجه بنت خویلد «س» بود. حضرت خدیجه نخستین زنی بود کـه بـه اسلام روی آورد و تمام ثروت خودرا در راه اسلام و مسلمانان صرف کرد.
💢ازدواج حضرت فاطمه زهرا «س»
حضرت زهرا «س» خواستگارهای متعددی داشت اما بر اساس خواست پیامبر اکرم «ص» حضرت فاطمه «س» با امام علی «ع» ازدواج کرد و با مهریه اندکی بـه خانه شوهرش رفت.
💢فرزندان حضرت فاطمه زهرا
او صاحب دو پسر بنامهاي حسن «ع» و حسین «ع» و دو دختر بنامهاي امکلثوم و زینب «س» شد و زمانی کـه برای پنجمین فرزند خودش حامله بود بر اثر ضربهاي کـه بـه سینه او وارد شد این فرزند راکه محسن نام داشت از دست داد. با توجه بـه اینکـه همـه ائمه معصوم مـا غیر از امام علی «ع» از طریق حضرت فاطمه «س» بـه حضرت محمد «ص» میرسند بـه ایشان «ام الائمه» می گویند.
💢 داستان غم انگیز فدک
ماجرای گرفتن فدک توسط ابوبکر از حضرت فاطمه، پس از وفات پیامبر «ص» اتفاق افتاد. ابوبکر با تکیه بر حدیثی از پیامبر کـه گفته شده راوی آن فقط خود ابوبکر بوده اسـت، مدعی شد انبیا از خود ارثی بجا نمیگذارند؛ اما حضرت فاطمه پاسخ داد کـه پیامبر «ص» پیش از وفاتشان، فدک رابه او بخشیده و امام علی «ع» و امایمن را بر این سخنش شاهد آورد.
بنابر نظر علمای شیعه و عده اي از علمای اهل سنت این بخشیدن هنگامی بود کـه آیه ذوی القربی نازل شد و بـه پیامبر دستور داد حق ذوی القربی را بدهد. پس از این اتفاق حضرت فاطمه فرمود: افرادى كه عهد خدا و پیامبر خدا را درباره امیرالمومنین على علیه السلام شكستند ودر حق مـن ستم كرده و ارثیهام را گرفتند و نامه پدرم را نسبت بـه فدک پاره كردند، نباید بر جنازه مـن نماز بگذارند.
💢 بیماری حضرت فاطمه
زمانی کـه پیامبر اسلام «ص» از دنیا رفت برخلاف دستور ایشان خلفای سهگانه با امام علی «ع» بیعت نکردند و برای اینکـه ایشان را برای بیعت با ابوبکر ببرند درب خانه امام علی «ع» را آتش زدند و آنرا شکستند. دراین بین ضرباتی بـه حضرت فاطمه «س» وارد شد کـه باعث بیماری و زمینگیر شدن ایشان و سقط فرزندش شد.
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰