🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_سوم
خداحافظ بچه ها
نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم ...
.
قفل در شل شده بود ... چند بار به مادرم گفته بودم اما اون هیچ وقت اهمیت نمی داد ... .
.
بچه ها در رو باز کرده بودن و از خونه اومده بودن بیرون ... نمی دونم کجا می خواستن برن ... توی راه یه ماشین با سرعت اونها رو زیر گرفته بود ... ناتالی درجا کشته شده بود ... زمان زیادی طول کشیده بود تا کسی با اورژانس تماس بگیره ... آدلر هم دیر به بیمارستان رسیده بود ...
.
بچه هایی که بدون سرپرست مونده بودن ... هیچ کس مسئولیت اونها رو قبول نکرده بود ... .
.
زمانی که من رسیدم، قلب آدلر هم تازه از کار ایستاده بود ... داشتن دستگاه ها رو ازش جدا می کردن ...
.
نمی تونستم چیزی رو که می دیدم باور کنم ... شوکه و مبهوت فقط از پشت شیشه به آدلر نگاه می کردم ... حس می کردم من قاتل اونهام ... باید خودم در رو درست می کردم ... نباید تنهاشون می گذاشتم ... نباید ... .
.
مغزم هنگ کرده بود ... می خواستم برم داخل اتاق اما دکترها مانعم شدن ... داد می زدم و اونها رو هل می دادم ... سعی می کردم خودم رو از دست شون بیرون بکشم ... تمام بدنم می لرزید ... شقیقه هام می سوخت و بدنم مثل مرده ها یخ کرده بود ... التماس می کردم ولم کنن اما فایده ای نداشت ... .
.
خدمات اجتماعی تازه رسیده بود ... توی گزارش پزشک ها به مامورین خدمات اجتماعی شنیدم که آدلر بیش از 45 دقیقه کنار خیابون افتاده بوده ... غرق خون ... تنها ... .
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_سوم
خودم و جمع كردم. اگه بخواي حاضرم به تو هم نشون بدم. حتي يه بار هم خودم باهاش صحبت كردم. خصوصيِ خصوصي! فقط من و خودش بوديم. باورت نمي شه، نه؟!
بدون اين كه منتظر جواب من بشود، سر رسيدش را از توي كيفش درآورد:
-مي دونم كه باورت نمي شه ؛ يعني هيچ كس باورش نمي شه. همه اولش مثل تو تعجب ميكنن. اما وقتي امضاش رو ميبينن، از شدت هيجان زدگي پس ميافتن.
صفحه اول سر رسيدش را جلوي چشمانم گرفت تا امضاي مادرم را ببينم. امضاي خانم « مستانه مظفري »، هنر پيشه مطرح و مشهور سينما.
غرور و افتخار از داشتن چنين امضايي از وجودش ميباريد. انگار مالك بزرگ ترين گنج جهان شده بود. گنجي كه به مادر من تعلق داشت، اما براي من هيچ ارزشي نداشت. فقط سايه اش مثل يك بختكِ مزاحم، روي سرم بود و همه جا مرا دنبال ميكرد.
هيچ گاه هم به من اجازه نداده بود كه خودم باشم؛ <<مريم عطوفت.>> هميشه دخترِ خانم « مستانه مظفري » بودهام كه بايد از داشتن چنين مادري به خودش ميباليد، اما خودش نمي دانست چرا؟ آن دختر هم مثل بچه اي شيشه اي سرش را گرم ميكند و فكر ميكند الماس است، به آن امضاء ميباليد و وقتي هم كه سكوت و تعجب مرا از اين همه اشتياق ديد، فكر كرد توانسته است مرا غافلگير كند:
-ديدي گفتم باور نمي کنی؟ اين كه چيزي نيست. يه خبر ديگه هم دارم كه مطمئنم از شنيدنش بيشتر غافلگير ميشي. ديروز كه با مستانه مظفري صحبت كردم، تونستم شماره تلفنش رو بگيرم.
از حفظ، شماره اي را گفت كه هيچ شباهتي به شماره تلفن ما نداشت. شماره تلفن دفتر فيلمسازيشان بود. جايي كه معمولاً كسي نمي توانست آن جا پيدايش كند.
-مي بيني! همان وقت حفظش كردم. ميخواي بگم تو هم بنويسي؟! اصلاً ميخواي تو رو هم با اون آشنا كنم.
با سكوت بي خيالانه اي سرم را تكان دادم. معلوم بود كه خيلي تعجب كرده است.
-نه؟! يعني تو واقعاً دلت نمي خواد با اون آشنا بشي؟! تو ديگه چه جانوري هستي دختر؟!
كاش ميدانست كه چه قدر دلم ميخواهد با او بيشتر آشنا شوم. بيشتر به افكار و دغدغه هايش پي ببرم و يا آنها را درك كنم.
دلم ميخواست ميتوانستم با او از مشكلاتمان، گريهها و رنج هايمان صحبت كنم. اما نتوانستم. دلم نمي آمد او را نااميد كنم يا اين بت خيالي را كه در ذهنش ساخته شده بشكنم. پس گذاشتم تا همچنان با اين معشوق فرضي اش سرگرم باشد.
صداي كارگردان مرا از افكارم جدا كرد. بلندگوي دستي اش را جلوي دهان برد و گفت:
-بسيار خب! فوراً آماده بشين تا پلان رسيدن « نسرين و شكوفه » رو هم بگيريم. اين آخريشه ديگه! تماشاگران هم ساكت باشن! چون اين ...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_سوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
صدای بلند الله اکبر از مسجد نزدیکی خونه بابا بزرگ بلند شد و حرف بابابزرگ نیمه موند و به جاش لبخند زد و حرفش رو این طور تموم کرد:
-دارن اذون میدن.
اینبار لبخند پرمحبتی روی لب هام نشوندم و به سر و صورت سفید شده ی بابابزرگ نگاه کردم و چادرم رو روی سرم مرتب.
_پس من میرم وضو بگیرم، شما هم راحت نمازتون رو بخونین.
بابابزرگ رفت سمت سجاده اش که همیشه بوی گلاب می داد و توی طاقچه اتاق بود و باشه بابایی گفت...من هم از اتاق بیرون آمدم.
نسیم خنکی به خاطر باز بودن در کوچیک راهرو که به حیاط راه داشت به داخل خونه می زد، به همراه بوی اسپندی که غلیظی عطرش کمتر شده بود و صدای اذون واضح تر و آرامش می پاشید به دلم.
با صدای قل خوردن دیگ فلزی وسط حیاط، بی هوا روی پاشنه پا چرخیدم و اول از همه نگاهم روی دیگ فلزی شسته شده ثابت موند که قل می خورد و رد خیسی از خودش روی موزایک های حیاط می ذاشت. باز هم نگاه چرخوندم روی امیرعلی که زیر لب قرآن می خوند و مسح سر می کشید .برای ثانیه ای نگاهمون گره خورد و دل من باز هری ریخت .با مکث دست راستش پایین اومد و کنارش افتاد و چینی بین ابروهای مردونه اش جا خوش کرد .نفس عمیقی کشید و نگاه زیر افتاده اش رو دوباره رو به من ولی نه مستقیم به چشم هام؛ اما همین کافی بود که من لبخند بزنم گرم و دوستانه و برای امیرعلی هم همین لبخند کافی بود تا غلظت بده اخمش رو و لب بزنه:
-برو تو خونه.
من زجر کشیدم، قلب بی تابم فشرده و فشرده تر شد؛ ولی چون دیدم نگاه منتظرش رو برای رفتنم، حفظ کردم لبخندم رو و من هم لب زدم:
-باشه چشم
باز هم با چرخیدنم چنگ زدم قلبم رو که باز بی تاب بود و در حال پس افتادن.
خانوم ها از غریبه و آشنا در حال باز کردن تای چادر نماز های رنگی بودن که مادر بزرگ کنار مهر های کربلا که دلم سخت، تنگ بو کردن عطرشون بود و گوشه ی هال مرتب چیده شده بود، بودن و یک به یک نماز می بستن.
مطمئن بودم نامحرمی بین خانوم ها نیست؛ برای همین چادر از سرم کشیدم و سنجاق ریز زیر گلوم رو که برای محکم نگه داشتن شال مشکی روی سرم بهش زده بودم رو شل کردم و فرق باز کردم برای وضو.
✍ #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سوم
اما هنوز ذوق زدگی این حال خوش توی تمام رگهای خونم جریان پیدا نکرده بود که از ذهنم گذشت اگر محمد کاظم نذاشت چی!!!
بعد خودم جواب دادم : من این همه درس خوندم حتما میذاره به اهدافم برسم اون آدم روشنفکریه!
اون با کارکردن من مشکلی نداره!
ولی شغل محمد کاظم...
بدون توجه به فکری که داشت از ذهنم عبور میکرد خودم رو اینجوری قانع کردم که من به عاکفه هم گفتم دنبال شرایط کاری خاصی هستم که دردسر ساز نشه برام، پس مشکلی نباید وجود داشته باشه!
تمام این افکار کمتر از چند دقیقه توی ذهنم رد و بدل شد و فوری در جواب عاکفه نوشتم: شیرینیت محفوظه رفیق...
فقط کجاست و چه جوریه؟!
پیام داد همه چی همونجور که میخواستی،
فردا اول وقت میام با هم بریم برای بستن قرار داد فقط باید چند تا مورد رو برات توضیح بدم که بمونه برای توی راه...
خوب طبیعی بود باید تا صبح صبر می کردم، با این اتفاق باید یه مقدمه چینی برای محمد کاظم میکردم که یکدفعه از تصمیمم جا نخوره!
هر چند که این چند وقت مستقیم و غیر مستقیم بهش گفتم ولی مطمئنا فکر نمی کرد کاری برام جور بشه!
با این حال گفتن حرفم بدون اینکه چشماش رو ببینم برام خیلی راحتر بود تا صحبت کردن رو در رو!
براش نوشتم محمد کاظم جان قرار شده فردا برای بستن حکم قرار داد کاری با عاکفه برم کارهاش رو انجام بدم گفتم در جریان باشی...
شاید یک ساعتی طول کشید ولی خبری از جواب دادن نشد...
داشتم کم کم نا امید میشدم که اعلام مخالفتش رو با جواب ندادن داره بهم میده و یا در خوش بینانه ترین حالت وسط ماموریته که اصلا پیامم رو نخونده تا جواب بده!
همینجور داشتم برای خودم تحلیل های متفاوتی میکردم که بالاخره جواب داد و در عین ناباوری کاملا غیر مستقیم بهم فهموند که مخالفه!
نوشته بود: عزیزم به قول شهید بهشتي در این انقلاب اون قدر کار هست که میشه انجام داد بدون اینکه هیچ پست، سمت، حکم و ابلاغی در کار باشه...
حقیقتا توقع نداشتم و خیلی ناراحت شدم!
براش نوشتم: محمد کاظم لطفا شعار نده!
خودت بهتر میدونی من هم روحی، هم جسمی به این کار نیاز دارم پس مانع پیشرفتم نشو!
ضمنا نگران موقعیت شغلیت هم نباش من همه شرایط رو سنجیدم...
دیگه جواب نداد...
احتمال دادم از جمله ی آخرم ناراحت شده باشه و ممکنه بهش بر بخوره!
ولی من واقعا این رو نوشتم که بگم حواسم به تو هم هست!
درسته سختیه زندگی با یه فردی که همیشه باید گمنام بمونه رو باید تحمل کنم و خیلی محدودیت دارم ولی خوب این رو دلیل محکمی برای متوقف شدنم نمی دیدم!
من هم دوست داشتم موثر و مفید باشم ...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#قسمت_سوم
#بر_اساس_واقعیت
اسم یکیشون که مهربونتر بود مهسا و دوستش فریده بود، اینکه چطوری دو تاشون با هم راهی بیمارستان شدن برام عجیب بود!
حال فریده زیاد مساعد نبود، اما مهسا بهتر بود، خانواده هاشون تیپ معمولی داشتن ولی معلوم بود خیلی نگران و مضطرب اند!
هیچ کدومشون با خانوادهاشون صحبت نمی کردن و من فکر میکردم از شدت ضعف و درد هست اما قصه، قصه ی دیگه ای بود...
وقتی به بخش منتقل شدیم ارتباط من باهاشون شروع شد...
ارتباطی که اول همدردی از زجر و دردی بود که کشیدیم اما کم کم رنگ و بوی دیگه ای گرفت!
من خیلی راحت از ماجرای راهی شدنم به بیمارستان گفتم، از اینکه بخاطر خونمون که تنها خونه ی تکی بود با ویو و چشم اندازی خاص، کنار باغ و زمین پر از دار و درخت قرار داشت. و همین کنار باغ بودنش که من یک مزیت میدیدم باعث ورود مار به خونمون شده بود!
از شیشه ی شکسته و بی خیالی و بی تفاوتی که کار دستم داد!
وقتی باهاشون صحبت میکردم احساس کردم یه جوری بهم نگاه می کنن!
جوری که نمیدونم شاید حرفهام براشون خیلی عادی بود یا شایدم نامتعارف یا هر چی...
ولی من به روی خودم نیاوردم و اصولا دختری نبودم که کم بیارم یا خجالتی باشم!
ولی خدایش خیلی ناراحت شدم که چرا وقتی پرسیدم شما چی شد راهی بیمارستان شدید چیزی نگفتند!
انتظار داشتم دست کم یکیشون توضیح بده چی شده!
ولی خوب همیشه اون چیزی که ما انتظارش رو داریم که طبیعتا اتفاق نمی افته! و افراد طبق میل ما رفتار نمی کنن!
هر چند که با نوع رفت و آمدهای خانوادهاشون و حضور چندین باره پلیس و سبک برخوردشون با مهسا و فریده، چیزهایی دستم اومده بود و حدس هایی میزدم که ماجرا از چه قراره!
ولی دوست داشتم خودشون اصل قضیه رو بگن، که بالاخره هم گفتن ولی نه توی بیمارستان ،توی یه شرایط بدتر!
شاید باورتون نشه ولی واقعا دلم براشون می سوخت که چرا جوون ما باید به اینجا برسه؟!
توی اوج شکوفایی... اوج زندگی...
درد عمیق تری به جونم افتاده بود که از نیش اون مار لعنتی بیشتر می سوزوندم و ناگهان توی اون لحظات فکری به ذهنم رسید فکری که عواقب خاصی برای من داشت!
یاد حدیثی از پیامبر(ص) افتادم که افراد به کیش و مسلک دوستانشون هستن!
و مسیری رو میرن که دوستانشون در اون مسیر قدم برداشتن...
تصمیم گرفتم دوستشون بشم تا قدم هاشون رو توی یه مسیر درست بردارن، تا دوباره به ته خطی که فقط شیطان میتونه بچینه نرسن!
غافل از اینکه شیطان برای خود من هم بی برنامه نبود و امان از وقتی که فکر کردیم داریم کار خوبی می کنیم اما حواسمون جمع نبود و از خودِ خودمون غفلت کردیم!
هرچند که در هر زمانی قرار میگیریم مبارزه به نحویست...
توی مدتی که بیمارستان بودم مهسا خیلی پشیمون تر به نظر می رسید!
شاید هم یکی از دلایلی که برای دوستیمون و ادامه ی ارتباط بیشتر با هم ابراز علاقه کرد همین بود!
اما از حالات فریده معلوم بود با اینکه فرصت زندگی دوباره و نعمتی که نصیب هر اشتباه کننده ای نمیشه، بهش داده شده اما باز هم کمی تردید در چهره اش موج میزد!
ولی من عزمم رو جزم کرده بودم که دستی بگیرم و کاری براشون کنم...
وضعیت روحشون خیلی شکننده بود خیلی...
من هم خوب میدونستم توی این موقعیت نیاز به یه حامی عاطفی می تونه خیلی موثر باشه!
و چه حامی عاطفی پایه تر از من که به قول بچه ها هویج بستنی رو تنهایی نمیخورم...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_سوم
روزهای هجده سالگیم بود
سال و روزهایی که ققنوس شد و زندگیم را سوزاند
زندگی همه ما را. من.. دانیال..مادر و پدرِ سازمان زده ام.
آن روزها، دانیال کمی عجیب شده بود.
کتاب میخواند.
آن هم کتابهایی که حتی عکس و اسم روی جلدش برایم غریب بود.
به مادر محبت میکرد. کمتر با پدر درگیر میشد
به میهمانی و کلوب و .. نمی آمد
و حتی گاهی با همان لحنِ عشق زده اش، مرا هم منصرف میکرد
رفت و آمدش منظم شده بود.
خدای من مهربان بود، مهربانتر شده بود.
اما گاهی حرفهایش، شبیه مادر میشد
و این مرا میترساند
من از مذهبی ها متنفر بودم.
مادرم ترسو بود وخدایی ترسوتر داشت
اما دانیال جسور بود، حرف زور دیوانه اش میکرد
فریاد میکشید. کتک کاری میکرد.
اما نمیترسید، هرگز..
خدای من نباید شبیه مادر و خدایش میشد.
خدای من، باید دانیال، برادرم می ماند.
پس باید حفظش میکردم، هر طور که شده
خودم را مشتاق حرفهایش نشان میدادم و او میگفت.
از بایدها و نبایدها
از درست و غلطهای تعریف شده
از هنجارها و ناهنجارها
حالا دیگر مادر کنار گود ایستاده بود و دانیال میجنگید
با پدر، با یک شرِ سیاست زده
در زندگی آن روزهایم چقدر تنفر بود
و من باید زندگیشان میکردم
من از سیاست بدم میآمد و پدرِ سیاست زده .
ثانیه های عمرم میدویدند و من بی خیالشان.
دانیال دیگر مثله من فکر نمیکرد
مثله خودش شده بود
یک خدای مهربانتر
مدام افسانه هایی شیرین میگفت از خدای مادر.
که مهربان است. که چنین و چنان میکند.
که…. و من متنفرتر میشدم از خدایی که دانیال را از میهمانی ها و خوش گذرانیهای دوستانه ام، حذف کرده بود. این خدا، کارش را خب بلد بود.
هر چه بیشتر میگذشت، رفتار دانیال بیشتر عوض میشد. گاهی با هیجان از دوست جدیدش که مسلمان بود میگفت، که خوب و مهربان و عاقل است.
که درهای جدیدی به رویش باز کرده..
که این همه سال مادر میگفت و ما نمیفهمیدیم..
که چه گنجی در خانه داشتیمو خواب بودیم..
و من فقط نگاهش میکردم
بی هیچ حس و حالی..
حتی یک روز عکسی از دوست مسلمانش در موبایل،
نشانم داد
و من چقدر متنفر بودم از دیدن تصور پسری که خدایم را رامِ خدایش کرده بود
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_سوم
یک ساعتی طول کشید و من همین طور مضطرب پشت در راه می رفتم اشک می ریختم ...
صحنه ای که خیلی وقتها توی فیلم ها دیده بودم حالا دچارش شده بودم
و چقدر طعم تلخی داشت...
در اتاق که باز شد به سرعت اشکهای روی صورتم را پاک کردم ولی چشمهای پف کرده رو نمی شد هیچ کاریش کرد!
وقتی دیدم عارفه آرومه بهم خندید نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم ...
همسرم با رنگ پریده اومد جلو گفت: خداروشکر بخیر گذشت...
هرچند شدت سوختگی بالا بود دکتر گفته پنج، شش روز هر روز باید بیاریمش برای تعویض پانسمان پاش تا خدای نکرده عفونت نکنه!
گفتم: چی شد آروم شد؟
گفت: یه پماد نمی دونم چی بود دکتر گفت مسکن هست زد به پاش...
شب از نیمه هم گذشته بود راه افتادیم سمت خونه...
خیالم از عارفه کمی راحت تر شده بود آروم توی بغلم خوابیده بود...
خسته بودیم خیلی...
ولی چیزی که هم خودم هم همسرم بهش فکر میکردیم صبحی بود که قرار رفتن داشتیم و حالا با شرایط پیش اومده برای ما قطعا کنسل شده بود...
حتما می تونید حدس بزنید چه حالی بودم ...
حال یه جامانده...
نه! نه! اشتباه نکنید!
شبیه حال کسی که پشت در مانده...
می دونید فرقش چیه جامونده خودش رو می رسونه!
ولی پشت در مونده باید اذن بدن تا خودش رو برسونه!
امتحان سختی بود...
پاسپورت ها آماده!
ساکها بسته!
نه اینکه نگن نیا ! نه!
شاید من بلد نبودم درست در بزنم که در باز بشه!
شاید هم در باز بود اما من گیر کرده بودم!
شاید هم اندکی صبر می طلبید!
هر چه که بود با توجه به سوختگی پای عارفه و نیاز به تعویض پانسمان هر روز برنامه اربعین ظاهراً برای ما بسته شد...
دلم گرفته بود...
از وضعیت پیش اومده !
از پای سوخته !
از سفر نرفته !
از غم ندیدن حرم !
توی ماشین بودیم با بغض به همسرم گفتم: ببخش به خاطر من امسال شما هم از اربعین جا موندی...
کاش بدی من اینقدر نبود که برای نرفتم راهی جز آبله های پای عارفه و جاموندن شما بشه...
خوب می دونست چی می گم نگاهی بهم کرد و با چهره ی خسته گفت: خانمم حتما خیریتی بوده ...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_سوم
صدا اومد
دیدم عه ! همسرم!
گفتم: شما اینجا چکار می کنین؟
گفت: من دلم طاقت نیاورد شما بیا برو دعات رو بخون من اینجا می مونم.
گفتم: نه دیگه من گفتم که بچه ها با من!
شما برو راحت شب قدری استفاده کن...
بنده خدا که نمیدونست ماجرا چیه و این اصرار من از کجا آب میخوره ، متحیر از اصرار من، گفت: باشه بعد به گوشه ای از صحن اشاره کرد و ادامه داد: پس من میرم اونجا میشینم که اگر کاری داشتی بیا بهم بگو
قاطع گفتم: حله برو برا منم دعا کن، من امسال کربلا میخوام...
لبخندی زد و رفت...
دیگه تقریبا داشتم با شرایط موجود کنار می اومدم که کم کم نزدیک قرآن بر سر گرفتن شد قرآنم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و با خودم گفتم همینطور که حواسم به بچه ها هست قرآن بر سر رو گوش میدم، اما هنوز لحظاتی از این فکر نگذشته بود که محمد حسین اومد پیشم و گلاب به روتون گفت: مامان بریم سرویس بهداشتی!
خوب من به بچه سه ساله که نمی تونستم بگم که چرا الان میخوای بری سرویس بهداشتی یا که کمتر تنقلات میخوردی!
اینطوری بگم دعای قرآن بر سر شروع شد حالا منم دست دوتاشون رو گرفتم دلم میخواست به سرعت نور برم و برگردم داخل صحن ولی نمیشد! نمی تونستم به بچه ها بگم بدوید که من از قرآن بر سر جا نمونم! خلاصه تا رسیدیم سرویس بهداشتی و برگشتیم صدای مداح رو که توی صحن می پیچید شنیدم که می گفت: بالحجه الهی العفو و شروع کرد دعا های آخر که به زبان خودمون میگیم رو گفتن و والسلام...
برنامه های شب قدر اول تمام شد!
فکر کنم بتونین تصور کنین من دقیقا توی چه حالی بودم! با همین حال رسیدیم پیش همسرم که دیگه با هم راه افتادیم سمت محل اقامتمون!
میدونستم شکایت یا گله کنم و غر بزنم هر چی دست گذاشتم روی دلم بی فایده میشه!
با چهره ی خیلی راضی که چه شب قدر عالی بود و واقعا امیدوار به نگاه خدا شب اول گذشت!
شب دوم هم به همین شکل بود و من بهتر تونستم دل خودم رو راضی کنم که دارم بهترین اعمال شب قدر رو انجام میدم هر چند به ظاهر خبری از دعا نیست اما میدیدم چقدر این لحظات توی ذهن فسقلی ها شیرین داره موندگار میشه و از شب قدر به بهترین شب دنیا یاد می کنن!
شب قدر سوم خدا که دید من نیتم خالص خالص خالص شده و واقعا دیگه نگران از دست دادن دعا نبودم و کارم رو کمتر از مناجات خوندن نمیدیدم ، درها باز شد و به قول گفتی گفت: تو که برای ما ساختی ما هم برای تو جبران می کنیم، خدا قاعده اش راضیه مرضیه است دیگه...
بچه ها که حسابی بازی کردن قبل از قرآن بر سر خوابشون گرفت و مثل دوتا فرشته کوچولوی معصوم توی بغل من خواب رفتن و در واقع من یکی از بهترین قرآن بر سرهای عمرم رو تجربه کردم...
یه حسی بهم می گفت کار تمومه کربلا رو گرفتی خانم!
البته که حسم اشتباه نمیکرد ولی توی محاسباتم یه نکته رو دقت نکرده بودم اون هم اینکه تا محرم و صفر سه، چهار ماه مونده بود و خیلی مهم بود توی این سه، چهار ماه رزقی که خدا برام رقم زده بود رو با سایر کارهام داغون نکنم و از دست ندم که خوب نزدیک اربعین شده بود و علی الظاهر با کارهام رزق کربلام رو از دست داده بود این رو کی فهمیدم ! همه چی طبق برنامه بود و قرار بود ده روز مونده به اربعین راه بیفتیم سمت کربلا ، همسرم طبق برنامه ریزی که کرده بود هزینه ی مورد نیازسفرمون رو کنار گذاشته بود اما بخاطر یک مسئله ی غیر منتظره تمام اون هزینه صرف یه کار ضروری شد و نهایتا سفر به معنی واقعی کنسل شد!
خوب من هم چکار می تونستم بکنم از یه طرف میدیدم که باید اون هزینه میشد از یه طرف هم کربلا پر....
حالا اربعین نزدیک و نزدیک تر میشد وطبق روال همیشه به همسرم مثل هر سال گفته بودن که بیا!
بنده خدا همسرم معذب بود چون میدونست من خیلی وقته منتظر این سفرم...
یعنی وسط یک استیصالی قرار گرفته بود!
حال من هم که دیگه مشهوده بود چی بود!
به همسرم که نمی تونستم بگم نرو...
هر چی بود مشکل از طرف من بود که یا میشد حلش کرد و یا نه!
و قاعدتا خدای خوب ما راه حل مشکلات رو نشون داده... فقط کافیه واقعا و از صمیم قلب بخواهیم....
چه جوری؟! میگم براتون...
ششم ماه صفر بود خواهرم زنگ زد به گوشیم و گفت:...
ادامه دارد.....
#سیده_زهرا_بهادر
#قسمت_سوم
7️⃣ شهيد حاجي زاده به كدوم يك از ائمه ها علاقه خاصي داشتند؟
اقا رضا به حضرت زهرا(س) خيلي علاقه خاصي داشتند خيلي زياد به ايشون ارادت داشتند
8️⃣نبودن حضور شهيد حاجي زاده با وجود دو فرزند براي شما سخت نبود؟
"اقا رضا نبود خيلي وقت ها، اما وقتي بود به اندازه ي همه ي نبودناش بود "
وقتي از ماموريت ميخواست برگرده انقد. برام هديه هاي مختلف ميخريد هردفعه ذوق داشتم كه ساكشو باز كنه و هديه هامو ببينم ،تـــو كار خونه خيلي كمك ميكرد
يك مَرد نمونه بود
تـــو اين چند سالي كه زندگي كرديم هروقت سوار ماشين ميخواستم بشم هيچوقت در ماشين و من باز نكردم هميشه اقا رضا در ماشين و برام باز ميكرد
9️⃣ موقع به دنيا اومدن پسرتون محمد طاها شهيد حاجي زاده حضور داشتند؟
موقع به دنيا اومدن محمد طاها اقا رضا نبود و وقتي ١١ روزش شد اقا رضا برگشت از ماموريت و اومد
1️⃣0️⃣
زماني كه قضيه داعش به وجود اومد،واكنش شهيد حاجي زاده و شما چگونه بود؟
سال ٩٢ كه شهيد اسماعيل حيدري شهيد شد
روز تشيعش
فاطمه ي من چهار ماهش بود و داشتم ميبردمش مطب دكتر تـــو راه به اقا رضا گفتم قضيه سوريه چيه
اصلا سوريه به ما چه ربطي داره
بچه هاي ما ميرن شهيد ميشن
اقا رضا هم كه اين حرفارو از من ميشنيد كم كم شروع كرد از جنايتا و كشتارهايي كه تـــو سوريه اتفاق ميوفتاد براي من توضيح دادن
باز هم من گفتم ما ايرانيم اصلا به سوريه چه ربطي داريم
اقا رضا بهم گفت خانوم اول قضيه ناموس شيعه است
دوم حفاظت از حرم حضرت زينب
سوم وقتي شما تـــو مجلس امام حسين گريه ميكني و ميگي امام حسين كاش ما اون موقع بوديم و ياريت ميكرديم
الان همون زمانه
بايد از حرم حضرت زينب دفاع كنيم
سال ٩٤ اقا رضا رفتند سوريه و مجروح شدند و برگشتند ٣ ماهي خونه بودند
من همش ميگفتم اقا رضا يه بار بره سوريه يه گلوله از بغل گوشش رد شه ديگه نميره ،جون ادم عزيزه
اصلا مگه عشق من و بچه ها ميزاره كه اين دوباره بره
اما اقا رضا دوباره رفت
بعد دو ماه وقتي برگشت هرچقد دم در خونه منتظرش موندم بالا نيومد
رفتم تـــو راه پله صداش زدم گفتم اقا رضا كجايي چرا بالا نمياي
گفت الان ميام
دوباره يه ده دقيقه ايي صبر كردم بعد اومد بالا تـــو راه پله كه اومد ديدم منو نگاه ميكنه اشك از چشماش همينطور مياد
گفتم چيه اقا رضا ناراحتي اومدي خونه؟چرا گريه ميكني؟
گفت خانوم روح الله،رفيقم (شهيد صحرايي) شهيد شد ،من اصلا نبايد ميومدم
باهاش صحبت كردم دلداريش دادم
يكهو ديدم دستشو گرفته صورتش درهم شد
گفتم اقا رضا دستت چيشده؟زخمي شدي؟
گفت نه چيزي نيست
گفتم چيزي نيست چيه من هرموقع زنگ ميزنم ميگي ما اونجا داريم فوتبال بازي ميكنيم الان زخمي برگشتي
گفت نه خانوم خيالت راحت باشه
گفتم يعني چي تـــو چطوري
ميخواي با اين دست بچه اتو بغل كني؟
گفت خانوم اين عنايت حضرت زينب(س)
چند روزي بودن و شب اخر ساعت ١٠ و نيم شب تماس گرفتند باهاش كه بايد بياي
اون شب اقا رضا مثل يه پرنده ايي كه در قفس و باز ميكنند براي اينكه پرواز كنه خودش و به در و ديوار ميزد براي رفتن
اومد يه سري سفارشارو به من كرد حتي از ميزان عمرم بهم اطلاع داد
خيلي چيزا براشون باز شده بود
خودم ساكشو بستم و لباساشو اماده كردم و رفت......
1️⃣1️⃣ از خصوصيات اخلاقي شهيد حاجي زاده برايمان بگويد
اقا رضا مذهبي بود اما خب هميشه شيكـ و مرتب بود ،بهترين وسيله هارو براي ما ميگرفت،حتي ما لباسامونو باهم ست ميكرديم
خيلي به نماز اول وقت خوندن مقيد بود
گاهي وقتا من حرصم ميگرفت ميگفتم اقا رضا تـــو بيا بچه رو نگهدار من نماز اول وقتمو بخونم
اونم محمد طاهارو ميگرفت ميزاشت بالاي سجاده ميگفت بابا بشين من نماز اول وقتمو بخونم
هميشه هم دائم الوضو بود
ايشون خيلي أنس با قران داشتند،هر شب سوره واقعه رو ميخوند
هروقت ما دچار مشكل ميشديم اقا رضا قران رو باز ميكرد و ميخوند و چاره ي كار رو ميگرفت
خصوصيت ديگه ايشون اين بود كه خيلي صبور بودن خيلي زياد
من چون خيلي به ايشون وابسته بودم از دوريشون واهمه داشتم، وقتي بحثي پيش ميومد ميگفت خانوم من ميرم تـــو راه پله ميشينم هروقت اروم شدي بگو بيام داخل
من ميگفتم نه نميخواد من اروم شدم تـــو نرو
خصوصيت ديگه اشون اين بود كه اصلا دنبال مطرح كردن خودش نبود خيلي كاراي خيري انجام ميداد اما اصلا دنبال اين نبود خودش رو بزرگ جلوه بد
☘️https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1☘🌿☘🌿☘🌿
💞 محبوب من، به آرزویش رسید
3⃣ #قسمت_سوم
«در زمان شهادت شهید خرازی در اسفند سال ۶۵، همه نُه برادر و حتی پدرم جبهه بودند.»
✊🏻 شرکت در مبارزات انقلابی:
قبل از انقلاب بود، همه پسران خانواده ما در خانه آیت الله خادمی، تحصن کرده بودند. یک شب با مادرم و همسران برادرانم که منزلشان نزدیک بود، همگی با هم در ایوان خانه افطار کردیم. بعد همه همان جا خوابیدند و من هم مشغول کارهای دستی شدم.
😨 حدود ساعت ۱۱ شب بود که سروصدایی شنیدیم. من فکر کردم صدای ساختمان سازی است اما مادرم که بسیار دقیق بود ناگهان بیدار شد و گفت این صدای تیراندازی است!
🛑 خانه ما کنار باشگاه و چهارراه تختی و به کلانتری نزدیک بود. صدای تیراندازی از آن جا می آمد. مادرم با نگرانی زیاد دم در کوچه منتظر پسرها ماند تا این که همگی سلامت به خانه برگشتند.
🔰 نقش پررنگ خانواده در دفاع مقدس:
همه برادرانم در زمان دفاع مقدس در جبههها حضور داشتند. بعضی از آنها که کارشان آزاد است، به صورت دوره ای به جبهه میرفتند. مثلاً در زمان شهادت شهید خرازی در اسفند سال ۶۵، همه برادرانم حتی پدرم جبهه بودند.
🌷 یک بار یکی از اقوام که از طرف ارتش پسرشان را برای سربازی به جبهه فرستاده بودند، به خانه ما آمد. تقاضای سفارش داشت، اما وقتی دید هر نُه پسر خانواده در جبهه هستند، متعجب و شرمنده شد، آرام خدا حافظی کرد و رفت.
💐 داداش قبل از ازدواجش در جنگ مجروح شده بود. آن زمان مادرم مکه بود و من و همسرم و برادرانم همراه خالهمان که حکم مادر برای ما داشت، برای ملاقات داداش به تهران رفتیم.
داداش با دیدن ما گفت: «برای چه این همه راه آمده اید و خودتان را به زحمت انداخته اید؟» ما از ناراحتی او ناراحت شدیم و پشیمان شدیم که رفتیم.
🌹 غایب حاضر زندگی ما:
فکر شهادت و از دست دادن او، از همان زمان انقلاب با ما بود. هربار که او خداحافظی می کرد و به جبهه می رفت، ما احتمال شهادتش را می دادیم. حتی یکی از برادرانم هربار پس از آن که آقاجان در گوشش دعا می خواند و خداحافظی میکرد به اتاقی میرفت و حداقل نیم ساعت گریه میکرد.
🔹 داداش هرگاه که به خانه میآمد، یا برای درمان جراحتی بود یا دوستانش برای کاری، او را به اجبار از جبهه آورده بودند. هربار که می آمد، مادرم لباس های خونی او را میشست. گاهی هنوز لباسهایش خشک نشده بود که میخواست برود. به ناچار با همان لباس های خیس می رفت.
❤️🩹 هر بار هم که برای درمان جراحاتش میآمد، بلافاصله پس از بهبود حداقلی دوباره به جبهه برمیگشت. اغلب اوقات نبود. هرچند برای ما غایب بود؛ اما تاثیرگذاری که در زندگی ما داشت، او را به غایبی حاضر برای ما تبدیل کرده بود.
⏮ ادامه دارد ...
✍🏻 برگفته از #ماهنامه_فکه
🎙 راوی: خواهر گرامی شهید
🌷https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌺🍃
🌸🍃🌸🍃
#زندگینامه_معصومین
#قسمت_سوم
💢 وصیت های حضرت فاطمه زهرا
شیخ طوسی و کلینی بـه سندهاي معتبر از حضرت امام زین العابدین و امام حسین علیهماالسّلام روایت کرده اند کـه، چون حضرت فاطمه «علیهاالسّلام» بیمار شد وصیت نمود بـه حضرت امیرالمؤمنین «علیه السلام» کـه کتمان کند بیماری وی را و مردم را بر احوال او مطلع نگرداند و اعلام نکند اَحدی رابه مرض او.
پس حضرت بـه وصیت اوعمل نموده خود متوجّه بیمارداری او بودو اسماء بنت عمیس آن حضرت را دراین امور معاونت میکرد ودر این مدت احوال وی را پنهان میداشتند از مردم، چون نزدیک وفات آن حضرت شد وصیت فرمود کـه حضرت امیرالمؤمنین «علیه السلام» خود متوجه غسل و تکفین او شود ودر شب وی را دفن نماید و قبرش را هموار کند.
پس حضرت امیرالمؤمنین «علیه السلام» خود متوجّه غسل و تکفین و امور او گردید و وی را در شب دفن کرد و اثر قبر وی را محو نمود و، چون خاک قبر آن حضرت رابا دست خود فشاند حزن و اندوه آن حضرت هیجان کرد آب دیدههاي مبارکش بر روی اَنْوَرش جاری شد و رو بـه قبر حضرت رسالت «صلی اللّه علیه وآله وسلم» گردانید و گفت: اَلسَّلامُ عَلَیک یا رَسُولَ اللّهِ.
چرا قبر حضرت فاطمه «س» مخفی است؟
حضرت فاطمه زهرا «س» در وصیت خود بـه امام علی «ع» تأکید کرده بود کـه احدی ازآن افرادی کـه در حق او ستم کرده بودند نباید در تشییع جنازه او حاضر شوند و بر جنازهاش نماز بخوانند.
شیخ صدوق در کتاب معانی الاخبار نوشته اسـت:
«حضرت زهرا «س» بـه حضرتش «امام علی «ع»» چنین وصیت کرد زمانی کـه مـن از دنیا رفتم شبانه مرا بـه خاك بسپار تا آن دو مردی [عمر و ابوبکر ] کـه مرا اذیت کردند خبردار نشوند.»
ابن شهرآشوب نوشته اسـت:
از حضرت امیر «ع» درباره اینکـه حضرت فاطمه «س» شبانه دفن گردید جویا شدند، فرمود: بعلت اینکـه فاطمه زهرا «س» بر گروهی خشمناك بودو راضی نبود کـه آنان برای تشییع جنازهاش حاضر شوند و بر کسیکه آنان را دوست نداشته باشد حرام اسـت کـه بر جنازه احدی از فرزندان فاطمه نماز بخوانند.»
شیخ صدوق در کتاب امالی نوشته اسـت:
از حضرت امیر «ع» سؤال شد برای چـه بود کـه حضرت فاطمه «س» شبانه دفن شد؟ فرمود: برای اینکـه آن بانو بر گروهی خشمناك بود، لذا دوست نداشت برای تشییع جنازهاش حاضر شوند و بر کسیکه آن گروه را دوست داشته باشد حرام اسـت کـه بر بدن فرزندان آن بانو نماز بگذارد.»
💢چه کسانی حضرت فاطمه «س» را تشییع کردند؟
در مراسم خاکسپاری حضرت فاطمه «س» این افراد حضور داشتند: امام علی «ع»، امام حسن «ع»، امام حسین «ع»، عقیل، سلمان، ابوذر، مقداد، عمار، بریده، عباس و پسرش فضل، حذیفه، زبیر و عبدالله ابن مسعود.
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰