|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_سیونهم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
خم شد... با یک خنده که حاصل تعارف الکی من بود بینی ام رو کمی کشید!
-نمی خواد بشین!
از لحن شیطونش خنده ام گرفت...امروز چه قدر عجیب شده بود امیر علی و چه قدر خوب!
نگاهم و دوختم به فرش و سربلند نکردم ...
_راستش خیلی خسته ام از صبح وایستاده ام ...بدت که نمیاد دراز بکشم و اینجوری حرف بزنیم؟!
اختیار زبونم از دستم در رفت و عشق قدیمیم توی قلبم جوشید ...با صدای گرم و آرومی گفتم: قربون اون خستگیت برم اگه خوابت میاد...
انگشت اشاره اش نشست روی لبم تا سکوت کنم...امروز واقعا گیج شده بودم از رفتارش
_خوابم نمیاد...
نتونستم خنده سرخوشم رو کنترل کنم و لب هام به خنده باز شد که امیرعلی هم خندید
_میزاری حرف بزنم؟
جمع کردم لب هام رو
_ببخشید بفرمایید سرپا گوشم!
کمی سکوت کرد و نگاهش به دیوار سفید رو به رو بود...
_شبی که سرما خورده بودی و اومدم پیشت ...وقتی اون حرف ها رو زدی خیلی حس خوبی پیدا کردم... غرق خوشی شدم... درسته همه اون بدبین بودنم خونه بابابزرگ از بین رفت... ولی نمی دونم چی شد محیا که یکدفعه با خودم گفتم نکنه تو از روی عشقی که تو بچگی به من داشتی و رویاهایی که بافتی همه چی رو ساده می گیری ...با خودم گفتم نکنه تو واقعیت کم بیاری.... دیشب که مجبور شدم بیام نزدیک دانشگاهت یک فکری به سرم زد ...ماشین خاموش شده کاری نداشت ولی خب من از عمد حسابی لباس هام و خاکی کردم ...می دونم بچگی کردم ولی خب می خواستم ببینم اگه منو بیرون از خونه اینجوی ببینی بازم خوشحال میشی از حضورم یا با خجالت سعی می کنی از من دور بشی!
نگاهش رو از دیوار گرفت و دوخت توی چشم هام و من با همه محبتی که به قلبم سرازیر شده بود؛ لبخندی نگاهش و مهمون کردم!
_خب نتیجه؟
لبخند محوی صورتش و پر کرد که دستم رو نوازش گونه کشیدم روی موهاش ...لبخندش عمق گرفت و لب زد
_من و ببخش محیا ... تو دیشب جوری از دیدنم خوشحال شدی که اول اصلا متوجه لباس های نامرتبم نشدی!
به نوازش موهاش ادامه دادم و آروم گفتم: دوستت دارم هیچ وقت به این حرفی که از ته قلبم میگم شک نکن!
یک بی تابی توی نگاهش حس کردم که سریع چشم هاش رو بست و بعد چند ثانیه باز کرد
_میبخشی منو؟
دستم رو شونه وار کشیدم بین موهاش
_کاری نکردی که منتظر بخشش منی!
دست مشت شده اش اومد جلو صورتم و باز شد... یک آویز با شکل پروانه شروع کرد تو هوا تکون خوردن ذوق زده گفتم: وای امیرعلی مال منه؟
لبخند مهربونی زد به ذوق کردنم و با باز و بسته کردن چشم هاش جواب مثبت داد.
پروانه سفید رنگ و لمس کردم که یک بالش برجسته بود و پر از نگن ریز
_خیلی قشنگه... ممنون!
_نقره است... ببخشید طلا نیست... میدونی وظیفم بود که طلا بخرم ولی...
پریدم وسط لحن کلافه اش و باذوق گفتم: مرسی امیرعلی... بهتر که طلا نیست از طلا خوشم نمیاد!
دستش رو عقب کشید که مجبور شدم به جای پروانه به صورتش نگاه کنم و اخم ظریف روی پیشونیش
_محیا خانوم درسته نمیتونم حالا به هر مناسبتی برات طلا بخرم ولی قرار نیست شما هم دروغ بگی محض دل من!
دلخور نگاهش کردم
_من دروغ نمیگم... هنوز نمی خوای باورم کنی؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1