✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂
#قسمت_هشتم
به گفتگوها توجهي ندارد و گاه و بيگاه حسين را كه همچنان سرش پايين است زير چشمي مي پايد،
در دل مي گويد:- حسين ! چرا ساكتي !
تو هم يك حرفي بزن ، اين جوري نبودي ، خداي من ! چرا چايش رو نمي خوره ... نكنه ديگه منو نمي خواد... نكنه پشيمان شده ...
نگاه ليلا با نگراني به ديوار مقابل دوخته مي شود
و به ساعت قاب سفيدي كه پرتو رنگين كماني از نور چلچراغ به روي شيشه اش افتاده بود.
يك ساعت ازآمدن آنها گذشته است و زمان براي او چه دير و دشوار مي گذرد
گويي عقربه هاي ساعت هم از حركت باز ايستاده اند در اين دل آشوبي و بلوا، ناگاه چشمش به بشقاب حسين مي افتد. افكار ماليخوليايي به ذهنش هجوم مي آورند،غوغا به پا مي كنند:
- چرا نمي خوره ؟ چايش هم كه سرد شده ... يعني خجالت مي كشه ... اينقدرخجالتي نبود!
پس مريم راست مي گفت : چيزي نخوردن يعني پسند نكردن .شيريني شو نخورده يعني ... .دوباره به بشقاب نگاه مي كند، آرزو مي كند بعد از رفتن مهمانها شيريني درون بشقاب حسين نباشد:
- عجب فكر احمقانه اي ! خجالت مي كشه ... آره خجالت مي كشه ...
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن👆مرضیه شهلایی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_هشتم
هم سلولی عرب
توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم ... دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم ... تنها ... وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود ... .
هر روزم سخت تر از قبل ... کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود ... به بن بست کامل رسیده بودم ... همه جا برام جهنم بود ... امیدی جلوم نبود ... این 9 سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ ... چه کاری بلد بودم؟ ...
فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها ... اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه ... .
6 سال از زمان زندانم می گذشت ... حدودا 23 سالم شده بود ... یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم ... حس خوبی بود ... تنهایی و سکوت ... بدون مزاحم ... اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم ...
21 نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو ... قد بلند ... هیکل نسبتا درشت ... پوست تیره ... جرم: قتل ... اسمش حنیف بود ....
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋🦋
☀️ #دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_هشتم
جايي براي رفتن نداشتم. خانه مان كه خالي بود، پس چرا به خانه بروم؟! مادر كه به خانه مادربزرگ ميرود. پدر هم يا در شركت است يا با رفقايش در گردش! چرا فقط من به خانه بروم.
سرگردان در خيابانها قدم ميزدم. حتي چند بار هم به فكرم رسيد كه فرار كنم. از اين خانه لعنتي فرار كنم و بروم جايي كه هيچ كس مرا نشناسد. دست هيچ كس هم به من نرسد. اما وقتي كه چند جوان باماشينهاي شيك شان برايم ميايستادند يا بوق ميزدند، اين راه هم به نظرم مناسب نيامد. عواقبش از همين حالا معلوم بود. حالا دست كم اگر پدر و مادر نداشتم، اما شخصيت، شرافت و آبرو داشتم. بعد از فرار حتي اينها را هم از دست ميدادم. آن وقت ديگر هيچ چيز نخواهم داشت!
وقتي به خانه رسيدم شب بود. نمي دانم چگونه به خانه رسيدم، فقط زماني سرم را بالا آوردم و متوجه شدم كه جلوي خانه ايستاده ام. هوا تاريك بود و خانه خالي و سوت و كور. با همان لباسها افتادم روي تخت. چشمهايم را بستم تا كمي آرام شوم.
در همين موقع، به ياد اطلاعيه اردوي دانشگاه افتادم. از بس اعصابم ناراحت و افكارم آشفته بود، زمان اردو را فراموش كرده بودم. شايد هم به همين علت بود كه وقتي اطلاعيه اردو را ديدم، توجهم را جلب نكرد. اصلاً آن موقع چنين سفري برايم مهم نبود. اما حالا نه! بيش تر از هميشه به چنين اردويي احتياج داشتم! جايش برايم مهم نبود. فقط دلم ميخواست بروم.
بالاخره هم اين قدر به فكرم فشار آوردم تا اين كه يادم آمد تاريخ حركت صبح فرداست. بعد از آن بود كه با خيال راحت و فكري آسوده خوابيدم.
💤اين آسودگي با خوابي كه ديدم، ادامه پيدا نكرد. عجيب و تكان دهنده بود. ترسيده بودم ؛ انگار از مادر فرارميكردم. هيچ راهي براي فرار نداشتم. به جز يك بالن. دلم ميخواست ميتوانستم سوارش شوم. ميتوانستم پرواز كنم و از زمين دور شوم. ميان آن ابرهاي پشمكي و آسماني كه هر لحظه كمتر ميشد. خورشيد را ديدم كه مرتب به او نزديك ميشدم؛ نزديك تر و نزديك تر.
هر چه بالن بالاتر ميرفت به خورشيد نزديك تر ميشد. دلم از شادي و خوشحالي مالش ميرفت. كاش مادر ميديد كه چقدر به خورشيد نزديك شده ام. دوباره پايين را نگاه كردم. مادر داشت از جلوي چشمانم محو ميشد. ترس برم داشت. دلم ميخواست مادر كنارم بود، اما او پايين بود و دستم به او نمي رسيد. هر لحظه بيشتر از جلوي چشمانم محو ميشد. با تمام قدرت فرياد زدم:
« مادر! مادر! »
از صداي خودم بيدار شدم.
صبح وقتي كه بيدار شدم، پدر رفته بود. آشفتگي تخت نشان ميداد كه پدر آخر شب به خانه آمده و صبح زود رفته است. با عجله ساك و لباسهايم را جمع و جور كردم. خواستم در يادداشتي همه چيز را شرح دهم. اما حس خاصي مانعم ميشد.
« حالا كه آنها به فكر تو نيستند، تو هم به فكر آنها نباش. بگذار نگرانت شوند؛ بلكه كمي تنبيه شوند. »
ساكم را برداشتم و با عجله از خانه بيرون زدم. يادداشتي هم گذاشتم:
« من به مسافرت ميروم. » فقط همين!
وقتي به دانشگاه رسيدم، فقط مسئولان اردو آمده بودند. به يكي از آنها گفتم كه براي ثبت نام اردو آمده ام. كمي جا خورد.
- امروز كه ديگه روز حركته ؛ نه روز ثبت نام! ثبت نام ده روزه كه تموم شده.
- حالا اگر امكان داره لطفي بكنين، ببينين راهي هست كه من برنگردم.
- باشين تا ببينم ميشه فكري براتون كرد يا نه؟! فعلاً اسمتون رو جزو ذخيرهها مينويسم، اگر شانس بيارين و دو نفر از كساني كه ثبت نام كردن، نيان، آن وقت ميتونين با بقيه همراه بشين.
- چرا دو نفر؟
- براي اين كه يه نفر ديگه هم قبل از شما اسمش را در ذخيرهها نوشته. شما يه گوشه منتظر باشين تا ببينم چي ميشه!
ساكم را برداشتم و از اتاق خارج شدم. روي يكي از نيمكت ها...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.......
نمی دونم کی بود که یادش اومد باید من و امیرعلی هم باهم حرف بزنیم قبل تصمیمات بقیه! شاید هم پیشنهاد خود امیر علی بود که منصرفم کنه چون من که مطمئن بودم اگه نظرمم رو هم نپرسن من راضیم به رسیدن آرزوی همیشگی ام !
یک روز صبح که به خاطر اومدن محرم همه عجله داشتن و یک هفته دیگه قرار عقدمون بود...
عمه و امیرعلی اومدن خونمون تا ما دو تا هم باهم حرف بزنیم!
چه استرسی داشتم....تو شهرستان کویری ما رسم نبود که عروس شب خواستگاری چایی ببره باید سنگین و رنگین فقط یک سلام بکنه و تا آخر هم تو اتاقش بمونه ولی امروز مامان سینی چایی رو داده بود دست من چون خواستگاری نبود و عمه آشنا !
با همه استرسی که داشتم خوشحال بودم که مثل فیلم ها و قصه ها دست هام نمیلرزه ! عمه با دیدنم کلی قربون صدقه ام رفت و من مطمئن بودم لپ هام سرخ شده چون حس غریبی داشتم و امروز عمه رو مامان امیرعلی می دیدم!
امیرعلی بایک تشکر ساده چاییش رو برداشت ... اما عمه مهلتش نداد برای خوردن و بلندش کرد و دنبال من اومد تا توی پذیرایی باهم صحبت کنیم! سرم رو پایین انداخته بودم همیشه نزدیک بودن به امیرعلی ضربان قلبم رو بالا می برد و حالا بدتر هم شده بودم ... دست ها و پاهام یخ زده بود ...برای آروم کردن خودم دست هام رو که زیر چادر رنگی ام پنهون کرده بودم , بهم فشار می دادم ... شک نداشتم که الان انگشت هام بیرنگ و سفید شده ...
_ببینید محیا خانوم
لحن آرومش باعث ریختن قلبم شد و سرم که پایین تر اومد و چسبید به قفسه سینه ام! به زور دهن باز کردم
_بفرمایین
امیر علی نفسش رو فوت کرد
_می تونم راحت حرف بزنم؟
فقط سر تکون دادم بدون نگاه کردن به امیرعلی که خیلی دلم می خواست بدونم اون تو چه حالیه؟!
خیلی خیلی بی مقدمه گفت: میشه جواب منفی بدی؟!
برای چند ثانیه حتی کوبش قلبم هم وایستاد و سریع نگاهم چرخید روی امیرعلی که فکر می کردم شوخی می کنه ولی نگاه جدیش قلبم رو از جا کند و بهت زده گفتم: متوجه منظورتون نمیشم ؟
کلافگی از چشم هاش می بارید
_ببین محیا
مکث کرد و اینبار نگاهش مستقیم چشم هام رو نشونه رفت
_وقتی می گم محیا بی پسوند ناراحت که نمیشی؟
به نشونه منفی سر تکون دادم ...چه حرفی؟! از خدام بود و اگر امیرعلی می دونست با این محیا گفتنش بدون اون خانومی که همیشه جلوی بقیه بهم میگه چه آشوبی توی قلبم به پا کرده دیگه نمی پرسید ناراحت میشم یانه!
آروم گفت: خوبه
بازم با کلافگی دست کشید به موهای معمولی و مرتبش که نه بهشون ژل میزدو نه واکس مو ساده بود و ساده و من چه دلم رفته بود برای این سادگی که این روزها دیگه خریدار نداشت!
_ببین محیا راستش من فکر می کردم همون شب اول به من و تو فرصت حرف زدن بدن ولی متاسفانه همه چی زود جلو رفت و من انتظارش رو نداشتم ...می دونی من اصلا قصد ازدواج ندارم امیدوارم فکر اشتباه نکنی... نه فقط تو بلکه هیچ وقت و هیچ کس دیگه رو نمی خوام شریک زندگیم بکنم و اگر اومدم فقط به اصرار مامان و بابا بود که خیلی هم دوستت دارن!
دیگه حالا قلبم تند نمی زد انگار داشت از کار می ایستاد! پریدم وسط حرفش
_الان من باید چیکار کنم نمی فهمم؟؟!
عصبی نفس کشید
_میشه تو بگی نه!
حرف امیرعلی توی سرم چرخ می خورد و آرزوهام چه زود داشت دود میشدو به هوا می رفت!...با سردی قطره اشک روی گونه ام به خودم اومدم و نفهمیدم باز کی اشک جمع کردم توی چشم هام برای گریه!
امیرعلی عصبی و کلافه تر فقط گفت: محیاجان!
امیرعلی می خواست من بگم نه و نمی دونست چه ولوله ای به پا کرده توی دلم با این جان گفتن بی موقعش که همه وجودم رو گرم کردغمزده گفتم: حالا؟ الان میشه؟ آخه چرا شما... نذاشت تموم کنم حرفم رو
_نپرس محیا نپرس جوابی ندارم فقط بدون این نه گفتن به خاطر خودته!
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم آروم باشم ولی لحنم رنگ و بوی طعنه داشت
_یعنی من نه بگم به خاطر اینکه برای خودم خوبه؟؟!
بلند شد و نزدیکترین مبل کنار من جا گرفت و قلب من باز شروع کرده بود بی تابی رو!
امیر علی_ آره محیا باورکن فقط خودت
نگاهم رو از روی میز گرفتم و به صورت امیرعلی که منتظر جواب مثبت من برای نه گفتن بود دوختم و نمی دونم زبونم چطور چرخید ولی مطمئنا از قلبم فرمان گرفته بود که گفتم: نه نمیتونم!
عصبی نفس کشید و من داشتم با خودم فکر می کردم عجب حرفی ما امروز راجع به علایقمون زدیم از همین اول تفاوت بود توی جواب مثبت من و ناراضی بودن امیرعلی!
سعی می کرد کنترل کنه لحن عصبیش رو
_اما محیا ...!!!!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتم
💠 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای #گلوله؛ نمیدانستم اینهمه ساز و برگ #جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد :«سریعتر بیاید!»
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که #آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
💠 به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم #خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد :«شما اینجا چیکار میکنید؟»
💠 شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی #جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید :«چرا نرفتید بیمارستان؟»
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست #مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید :«اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!»
💠 سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد :«دکتر تو #مسجد بود...» و مصطفی منتظر همین #اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست :«کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟»
برادرش اهل #درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت :«دو هفته پیش #عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!» و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد :«البته قبلش #وهابیها خودشون رو از مرز #اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!»
💠 سپس از روی تأسف سری تکان داد و از #حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد :«دو ماه پیش که اعتراضات تو #سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!»
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود :«اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو #دمشق و #حمص و #حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!» و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد :«میدونی کی به زنت #شلیک کرده؟»
💠 سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد :«نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی #ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.»
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست #دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت :«اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی #امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟»
💠 سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج #آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از #خنجری که روی حنجرهام دیده بود، #غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد :«فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون #شیعه، چه بلایی ممکنه سر #ناموست بیاد؟»
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد :«من زنم رو با خودم میبرم!»
💠 برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون #غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید :«پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!»
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد :«این شبا شهر قُرق #وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت #ایرانیه و بهش رحم نمیکنن! تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده)
(( درباره تربیت نـوجوان ))
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👇👇
#قسمت_هشتم
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_هشتم
بین راه با خودم داشتم فکر میکردم چه دنیای پر هیاهویی...
سعی کردم اتفاقات و حس بد داخل اون مجموعه رو با ذهنم نکشم این ور و اون ور...
با عجله خودم رو رسوندم خونه...
یکی از سخت ترین کارهایی که در نبود محمد کاظم برام طاقت فرسا بود، وقتایی بود که مبینا مریض میشد و من دست تنها علاوه بر نگرانی بیماری مبینا، حس تلخ تنهایی رو با تمام وجودم می چشیدم!
در خونه رو که باز کردم و رفتم داخل، مامانم بنده خدا با یه دستمال و یه تشت آب داشت مبینا رو که بی حالی از چهره اش می بارید رو پاشویه میداد...
سریع وارد عمل شدم و جلوی مامانم خیلی خودم رو مثلا ریلکس و قوی نشون دادم و لباسهای بیرونی مبینا رو پوشیدم و گفتم: مامان فکر نکنم چیزیش باشه با این حال من میبرمش دکتر که خیالم راحت شه ، خیلی اصرار کرد که همراهم بیاد ولی گفتم نیازی نیست خودم از پسش بر میام!
از حالت نگران و دلسوزانه ی نگاهش و حرفهای آهسته ایی که زیر لب زمزمه میکرد کاملا مشهود بود که داره غرغرهای این تنهایی من رو نثار و بدرقه ی محمد کاظم می کنه!
لبخندی میزنم و میگم مامان: دعای خیر ان شاءالله داری برای سلامتی محمد کاظم می کنی!
بعد با یه حالت حق به جانب و طرفداری از شوهرم در حالی که به مبینا اشاره کردم گفتم: مامان جونم، من مسئول یکیم، محمد کاظم و بچه هاشون مسئول امنیت یه کشور!
با یه آهی دستش رو گرفت بالا و گفت: ان شاءالله هر جا هستن سلامت باشن مادر...
خبر حال مبینا رو به من بده، بی خبرم نذاریا!
چشمی میگم و نفس عمیقی میکشم و از خونه میام بیرون، به خودم میگم حق داره بنده خدا، مادر دیگه نمی تونه ببینه یه دونه دخترش چه جوری داره تنهایی یه زندگی رو پیش میبره...
مبینا رو که دکتر بردم خداروشکر گفت: مسئله ی حادی نیست و تا دو سه روز دیگه خوب میشه، راه افتادم سمت خونه...
خسته بودم ولی از فشار روحی نه خستگی جسمی!
داشتم توی ذهنم برای محمد کاظم خط و نشون میکشیدم که وقتی برسه خونه چقدر بهش غر بزنم و گله کنم از تنهایی، از این وضعیت...
توی اون لحظات به خودم حق میدادم گله کنم! چون مبینا که توی تب می سوخت، محمد کاظم هم که عملا بیشتر مواقع نبود، کار هم که با وضعیت موجود کنسل شده بود و احتمال پیدا کردن جایی که من میخواستم و مد نظرم بود خیلی کم بود!
همه اینها دست به دست هم میداد که فردا با محمد کاظم روبه رو میشم با یه تنش شدید با هم برخورد کنیم وسط این افکار پریشان بودم که یه شماره ناشناس به گوشیم زنگ زد!
طبیعتا مثل همیشه جواب ندادم و خیلی بی توجه گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم...
کمتر از چند دقیقه دوباره همون شماره تماس گرفت!
معمولا سابقه نداشت! ولی خوب این احتمال رو دادم کسی شماره رو اشتباه گرفته و با این حال باز جواب ندادم که پیامکی با همون شماره به گوشیم ارسال شد که وقتی متنش رو خوندم سرم سوت کشید!!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#سم_مهلک
#قسمت_هشتم
#بر_اساس_واقعیت
ادامه داد: فریده شوهرش رو خیلی دوست داشته ظاهرا شوهرش هم آدم خوبی بوده، خودش رو هم الان اینجوری نبین، یه بار که خونشون بودم و عکس های چند سال پیشش رو نگاه میکردم باورم نمیشد اونی که داخل عکسه این فریده است!
اما متاسفانه شروع ماجراشون با شوهرش از یه نگاه شروع میشه!
گفتم مهسا: اینکه میگی از یه نگاه شروع شده من نمی فهمم یعنی چی شده میشه درست برام مسئله رو باز کنی؟ شاید میشد حلش کرد و فریده عجله کرده؟
نیمچه لبخند تلخی زد و گفت: نه به قول فریده نمیشد حلش کرد قصه هم از این قرار بود که شوهرش بیش از حد توی اینستا بیکار می چرخید و مدام تصویرها و فیلم های .... میدید و کم کم سطح توقعش از فریده اینقدر نامعقول میشه که توقع داشته یه خانم هالیودی باشه!
نه آخه میشه خدا وکیلی یکی نبوده بگه بالا اینا کلی گریم که می کنن هیچی توی تدوین با کلی برنامه های نرم افزاری چنین چیزی رو تحویل میدن !
ولی خوب نهایتا ای دریغا ذره ای شعور!
با کمی من من گفتم: خوب فریده که درد کشیده است چرا الان خودش این شکلیه!
خیلی با احتیاط گفت: خودشم افتاد توی دام همین پروژه!
( برام خیلی جالب بود که از واژه دام استفاده کرد! بدون اینکه حواسم به خود مهسا باشه، که بابا اینها تا همین یک ساعت پیش با فریده رفیق گرمابه و گلستان همدیگه بودن) با تاسف گفتم: چقدر زیادند عبرت ها و تجربه ها و چقدر کم اند عبرت گیرندگان؟!
گفت: سخت نگیر هما خوب دیگه! ممکنه گاهی راه حل دیگه ای وجود نداشته باشه!
گفتم: این که بدتر شد! به جای اینکه این ویژگی بد شوهرش رو درست کنه،خودش رو با این بهانه مسخره توجیه کرده و دقیقا عامل بیچاره کردن اول خودش وبعدش دیگران شده که !
با یه حالت خاصی نگاهم کرد( که واقعا متوجه نشدم از نوع لحن و حالتش، تعریف بود یا تنفر از این وضعیت) وگفت: ببین هما منجلللللابیه!
همه چی کم کم شروع میشه، یکدفعه که آدم اینطوری نمیشه ولی بری توش دیگه رفتی!
وقتی دست و پا میزنی فقط بیشتر غرق میشی درست مثل الانه من که وسط این دریا در حال دست و پا زدنم!
اصلا بخاطر همینم بیمارستانی شدم...
آب دهنم رو آروم قورت دادم و گفتم: یعنی تو...!
و دیگه ادامه ندادم و ترجیج دادم اصلا نشوم که چی میخواد بگه، بخاطر همین سریع جمله ام رو تغییر دادم و گفتم: این حرفت رو قبول ندارم که منجلابی تموم نشدنیه!
من همیشه به دوستام گفتم، به تو هم الان میگم نا امیدی خط قرمز خداست!
و تنها چیزی که براش هیچ راه حلی نیست مرگه!
وگرنه همه چی قابل جبرانه!
همین اول کار اتمام حجت کنم باهات و گربه رو در حجله بکشم من با رفیقی که ساز ناامیدی و نمیشه و نمی تونم بزنه نمی سازم!
آدم وقتی اشتباه می کنه نباید توی اشتباهش بمونه باید ازش رد شه تا بتونه جبرانش کنه!
اما اینکه اشتباه رو ادامه بدی جز بدتر شدن حالت چیزی نداره و اگر هم فقط بشینی غصه اش رو بخوری نتیجه اش با قبلی یکیه، چی میشه؟
دقیقا مهسا خانم می رسی به بن بست ناامیدی که آخرش رو هم خودت تجربه کردی و لازم نیست من دیگه برات بگم و توضیح بدم!
(من نمیدونستم چند وقت دیگه، حرفهایی که امروز داشتم خیلی جدی به مهسا میزدم رو یه روز برای اینکه خودم برگردم باید به سختی به یاد بیارم که رها کنم گذشته ای رو که مهسا برام رقم زد!)
مهسا که ساکت شده بود و داشت با دقت به حرفهام گوش میداد و خیلی ریلکس آب هویج بستنی اش رو هم همزمان می خورد...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_هشتم
بیچاره عثمان به طمع آسایش، ترک وطن کرده بود
آنهم به شکلی غیر قانونی
و حالا بلایی بدتر از بمب و خمپاره بر سرش آوار شده بود .
اکنون من و عثمان با هم، همراه بودیم،
پسری سی و چند ساله با ظاهری سبزه
قدی بلند و صورتی مردانه که ترسی محسوس
در چشمهایش برق میزند.
ما، روزها با عکسی در دست خیابان ها را درو میکردیم.
اما دریغ از گنجی به اسم دانیال یا هانیه
گاهی بعد از کلی گشت زنی به دعوت عثمان
برای صرف چای به خانه شان میرفتم
و من چقدر از چای بدم می آمد
اصلا انگار چای نشانی برای مسلمانان بود.
مادرم چای دوست داشت
پدرم چای میخورد، دانیال هم گاهی..
و حالا عثمان و خانواده اش، پاکستانی هایی مسلمان و ترسو. هیچ وقت چای نخوردم و نخواهم خورد..
حداقل تا زمانی که حتی یک مسلمان،
بر روی این کره، چای بنوشد.
عایشه و سلما خواهرهای دیگر عثمان بودند
مهربان و ترسو، درست مثله مادرم
آنها گاهی از زندگیشان میگفتند
از مادری که در بمباران کشته شد و پدری که علیل ماند
اما زود راه آسمان در پیش گرفت.
و عثمانی که درست در شب عروسی
نوعروس به حجله نبرده
لیلی اش را به رخت کفن سپرد..
و چقدر دلم سوخت به حال خدایی
که در کارنامه ی خلقتش، چیزی جز بدبختی نیست
هر بار آنها میگفتند و من فقط گوش میدادم..
بی صدا، بی حرف.. بدون کلامی،حتی برای همدردی..
عثمان از دانیال میپرسید
و من به کوتاهترین شکل ممکن پاسخ میدادم
و او با عشق از خواهر کوچکش میگفت
که زیبا و بازیگوش بود که مهربانی و بلبل زبانی اش دل میبرد
از برادرِ شکست خورده در زندگیش
که انگار دنیا چشم دیدن همین را هم نداشته
و چوب لای چرخِ خوشی شان میخ کرد.
در این بین، درد میانمان، مشترک بود
و آن اینکه هانیه هم با گروهی جدید آشنا شد
رفت و آمد کرد و هروز کم حرف ترو بی صداتر شد.
شبها دیر به خانه می آمد در مقابلِ اعتراضهای عثمان،
پرخاشگری میکرد.
در برابر برادرش پوشیه میپوشید و او را نامحرم میخواند
از اصول و شرعیات عجیب و غریبی حرف میزد
و از آرمانی بی معنا.. درست شبیه برادرم دانیال..
آنها هم مثل من ، یک نشانی میخواستند
از تنها دلواپسی آن روزهاشان..
اما تمام تلاشها بی فایده بود.
هیچ سرنخی پیدا نمیشد..
نه از دانیال، نه هانیه..
و این من و عثمان را روز به روز ناامیدتر میکند.
و بیچاره مادر که حتی من را هم برای خود نداشت..
فقط فنجانی چای بود با خدا..
دیگر کلافه شده بودیم
هیچ اطلاعاتی جز اینکه با گروهی سیاسی و مذهبی
برای مبارزه به جایی خارج از آلمان رفته اند، نداشتیم..
چه مبارزه ایی؟؟؟ دانیال کجای این قصه بود؟؟
مبارزه.. مبارزه.. مبارزه…
کلمه ایی که روزی زندگی همه مان را نابود کرد..
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_هشتم
خیلی دلم می خواست پیاده بریم ...
ولی...
ولی...
ولی انگار اینجا هم از اونجاهایی بود که بین دو راهیه وظیفه و دلم باید درست انتخاب می کردم!
با وجود پای عارفه که سوخته بود و همراه شدن اون پیرمرد و پیرزن باید با ماشین راهی کربلا می شدیم...
یه ماشین شخصی گرفتیم با توجه به شرایط اون موقع خیلی ریسک داشت اما چاره ایی هم نبود اسم راننده عباس بود!
تنها کلمه ایی که میون همهی حرفهای عربیش با دوستش میشد متوجه شد عباس... عباس... بود
ظاهراً مسیر اصلی به خاطر موکب ها بسته بود و باید از مسیر فرعی می رفتیم که رفیقش داشت توصیه های لازم را می کرد...
راه افتادیم اولش همه چی عادی بود! شاید خیلی ساده انگاری به نظر بیاد ولی من چون اسم راننده عباس بود نگران نبودم گفتم بالاخره همین که اسمش عباس یعنی نامرد نیست...
از نجف تا کربلا با ماشین توی شرایط عادی حدودا یک ساعت و یک ساعت و نیم بیشتر نیست!
ولی ما رفتیم توی یه فرعی فقط بیابون بود نه جاده ای! نه آدمی!
فقط ماشین های شخصی بود که هراز گاهی از کنارمون رد می شد...
با توجه به اینکه صبح راه افتاده بودیم نزدیکی های ظهر بود اما تا چشم کار می کرد بیابون بود !
به همسرم گفتم بپرس چقدر دیگه می رسیم! خیلی طول کشید!
آقام هم با همون عربی دست پا شکسته پرسید!
راننده که متوجه منظور همسرم شد سه و چهار ساعت با انگشت هاش نشون داد!
یه نگاه متعجب من به همسرم ، همسرم به پیرمرد همراهمون ....
ولی کاریش نمی شد کرد ...
عارفه توی ماشین خسته شده بود بهونه می گرفت که پیرزن همراهمون از داخل کیف دستیش یه مشت نخودچی کشمش داد به دستش و گفت بخور دخترم....
چقدر دعای خیرش کردم بچه آروم شد! آخه وسایل خودمون رو صندوق عقب ماشین گذاشتیم گفتیم زود می رسیم!
بنده خدا در حال تعارف کردن به من بود که ماشین وسط بیابون ایستاد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#خاطرات_دومین_سفر_اربعین
#قسمت_هشتم
گفتم : خوب اگر وضعیت اینجوریه پس بیا همین الان پیاده راه بیفتیم سمت کربلا...
ایشون هم استقبال کرد و گفت: خوبه ولی بعید میدونم کربلا هم بتونیم برسیم زیارت ولی حالا توکل بر خدا....
راه افتادیم...
عزیزانی که پیاده روی، رفتن میدونن از حرم آقا امام علی تا رسیدن به عمود اول برای خودش یه پیاده روی محسوب میشه!
هر چی می رفتیم نمی رسیدیم!
حدودا یک ساعتی راه رفتیم که دیگه صدای بچه ها بلند شد که خسته شدیم و از این حرفها...
ماشین که نمیشد گرفت چون اصلا تا رسیدن به عمود اول مسیر ترددشون نبود، ولی از این موتورهایی که یه گاری بهشون وصله برای زائرانی که میخواستن تا عمود اول برسن بود،
برای اولین بار سوار شدیم بچه ها خیلی براشون جالب بود که چه وسیله ی نقلیه ی جالب و با مزه ای! ولی مشکلی که داشت باد شدید می اومد و من نگران بچه ها بودم البته عارفه مقنعه داشت و بعد هم توی بغل باباش برعکس بود و اصلا باد به صورتش نمی خورد اما من هر چی محمد حسین رو زیر چادر می گرفتم باز سرش رو بیرون می آورد که اطراف رو ببینه...
با همین وضعیت رسیدیم عمود اول....
خدا قسمت تک تکتون کنه البته با معرفت و شناخت....
من توی اون لحظات، بچه ها و همسرم که هیچ!
خودم رو هم یادم رفت..
وای خدای من...
حس خیلی خاصی بود...
انگار توی آسمون بودی...
دوست داشتم همه عمودها رو دونه دونه پیاده برم با همون حس و حال که موج معنویت همراه زائرها هر کسی رو با خودش می برد ولی... ولی...
بچه ها هم از دیدن این همه موکب و جمعیتی که با یه شور و حال خاصی پرچم به دست، به سمت یک مقصد واحد حرکت می کردند ذوق زده شده بودن ولی همچین که کمی راه اومدن خسته شدن البته این خستگی بخاطر فشار خستگی های قبلی بود !
هوا خیلی گرم بود و بچه ها تشنه هم شده بودن تنها یکی از موکب ها ی اطرافمون شربت میداد که از قضا مسیحی بودن!
هم من، هم همسرم خیلی حساس بودیم که از موکب های فرقه هایی مثل احمدالحسن و شیرازی ها که به شدت توی این مسير فعال بودن چیزی نخوریم!
همسرم با حالت خاصی گفت: خانم اینا که دیگه شیعه ی افراطی نیستن مسیحین بیا شربت بخوریم!
خنده ام گرفته بود ولی راست می گفت: حرف حق بود و دیگه چاره ای نبود حقیقتا من فکر کردم شربت آبلیمو میدن آخه رنگ شربت این شکلی بود قبول کردم ، ولی وقتی خوردم یه طعم خاصی میدادن !
طعمش خیلی خیلی خاص بود!
هنوز هم یادمه!
( فقط میتونم بگم خدا پیروان حضرت مسیح رو به اسلام و شیعه ی حقیقی هدایت کنه که به برکت این هدایت حداقل در نازلترین مرتبه طرز تهیه ی شربت آبلیموی صلواتی خودمون رو یاد بگیرن برای نذری دادن...🙃)
خلاصه با اون طعم فوق العاده مسیر رو ادامه دادیم خوب یادمه یکی از برادران عراقی دو تا پشمک چوبی می خواست بده برای بچه ها که من بخاطر چشیدن طعم قبلی یک شکرا.... شکرنی گفتم که بنده خدا جا خورد!
( البته اینم بگم خیلی حواسمون بود که اگر چیزی به ذائقه ی ما نمی خورد در کمال احترام و محبت دستشون رو رد نکنیم و جلوتر به عزیزان هم وطنشون که با همین ذائقه بودن بدیم که دلشون نشکنه، چون واقعا روی این قضیه حساس بودن که دستشون رو رد نکنیم و ما کم لطف عزیزان و مردم عراقی رو ندیدم که محبتشون با عشق جاری بود )
خلاصه پنج_شش تا عمود که رفتیم صدای بچه ها رسما بلند شد که ما دیگه راه نمیایم خسته شدیم!
همسرم محمد حسین رو بغل کرد و یکدفعه گفت: محمد حسین خیلی داغه، تب داره!
دست زدم به پیشونیش دیدم آره تب داره!
همسرم گفت: بیا با ماشین بریم کربلا!
مسیر کنار خیابون تاکسی هایی بود برای زائرانی امثال ما تا رسیدن به کربلا...
ولی من دلم میخواست پیاده بریم!
اصلا این همه راه اومده بودیم که پیاده روی برسیم حالا یعنی چی با ماشین بریم!
ادامه دارد...
#سیده_زهرا_بهادر
🌸🍃🌸🍃
#زندگینامه_معصومین
#قسمت_هشتم
#امام_حسن_علیه_السلام
حضرت امام حسن بن علی المجتبی (علیه السلام) دومین امام شیعیان جهان و سبط اکبر رسول مکرم اسلام حضرت خاتم الانبیاء (ص) است.
پدر بزرگوارشان حضرت امیرالمؤمنین و امام المتقین علی ابن ابی طالب (ع) و مادر ارجمندشان حضرت فاطمه زهرا (س) دختر پیامبر خدا (ص) و مهتر زنان دو عالم میباشد.
💢 ولادت و نامگذاری
امام حسن (ع) در شب نیمه ماه مبارک رمضان سال سوم هجری قمری در مدینه منوره متولد شدند که مادر گرامیشان حضرت زهرای اطهر (س) در آن زمان، دوازدهمین بهار زندگى بابرکت خویش را پشت سر نهاده بود.
ایشان نخستین پسری بود که خداوند متعال به خانواده امام علی (ع) و حضرت فاطمه (س) عنایت فرمودند.
در آستانه طلوع فرزند دلبند فاطمه زهرا (س)، سفری براى پیامبر گرامى اسلام (ص) پیش آمد. آن حضرت (ص) براى خداحافظی به خانه علی (ع) و فاطمه (س) رفت و ضمن سخنانى، به سفارش هاى لازم در مورد مولود مبارکى پرداختند که به زودى جهان را به نور وجود بافضیلت و شریفش، نورباران و عطرآگین خواهد ساخت، و از جمله توصیه فرمودند که او را پس از ولادت در پوشش زرد رنگ قرار ندهند.
پس از رفتن پیامبر اکرم (ص)، نخستین فرزند خانه نور، در روز باشکوهى (۱۵ رمضان سال سوم هجرى) متولد گردید. اسماء بنت عمیس به همراه بانوان دیگرى، در لحظه ولادت باسعادت حضرت امام حسن مجتبى (ع) در آنجا حضور داشتند. آنان، مولود مبارک را بی آن که از توصیه پیامبر گرامى اسلام (ص) آگاه باشند، در پارچه زیبا و تمیز زرد رنگی قرار دادند.
رسول مکرم اسلام (ص) پس از بازگشت از سفر، به دیدار فاطمه زهرا (س) شتافت.
وقتی رسول خدا (ص) تشریف آورد، به بانوان حاضر فرمود: فرزندم را بیاورید. پس نوزاد را به آن حضرت (ص) تقدیم داشتند. او را در آغوش گرفت و فرمود: مگر فراموش کردید که از شما خواستم او را پس از ولادت، در پوشش زرد قرار ندهید؟ سپس آن پوشش را از این مولود مبارک برگرفت و پوشش سپیدى بر او افکند و رو به امیرمؤمنان علی (ع) نمود و پرسید: چه نامی برایش برگزیده اید؟ امام علی (ع) فرمود: ما هرگز در گزینش نام فرزندمان بر شما پیشى نمیگیریم. (فاطمه (س) هم پیش از آن به پدر گرانمایه نوزاد و همسر گرامی خود، امام علی (ع) پیشنهاد کرده بود که نامى برای این نورسیده در نظر بگیرد، اما حضرت علی (ع) ضمن احترام به دخت پیامبر (ص)، فرموده بود که در مورد نامگذارى این نوزاد عزیز، بر رسول خدا (ص) و بر پیشواى بزرگ توحید، پیشى و سبقت نخواهد گرفت.)
پیامبر گرامى (ص) نیز فرمود: من هم بر پروردگار بزرگ خویش پیشى نمیگیرم.
در این لحظات، خداوند تبارک و تعالى به جبرئیل فرشته وحى فرمود: «براى بنده محبوب و پیامبر برگزیده ام، فرزندی متولد شده، از این روی به نزد وى برو و سلامش برسان و تبریک و تهنیت گوى و به وى بگو؛ به راستى که على نزد تو به منزله هارون است برای موسى، پس نام فرزند هارون را برای او برگزین.»
جبرئیل فرود آمد و مراتب تبریک و تهنیت پروردگار هستى را به پیامبر خدا (ص) رسانید و گفت: «اى پیامبر خدا! پروردگارت دستور داده است که این مولود مبارک را به نام فرزند هارون نامگذارى کنید» رسول خدا (ص) پرسیدند: «نام پسر هارون چه بود؟»، فرشته وحى گفت: «او شَبَر نام داشت»، پیامبر (ص) فرمود: «من به زبان عربى سخن میگویم»، جبرئیل گفت: «نامش را حسن بگذار» لذا پیامبر اکرم (ص) در گوش راست آن پاره ماه و نوزاد گرانقدر، اذان و در گوش چپش، اقامه خواند و نام مبارک را «حسن» نهاد.
〰〰🌸 🌞 🌸〰〰
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
〰〰🌸 🌝 🌸〰〰