⁉️در چه صورتی من به عنوان ارسال کننده هرزنامه محسوب شده و محدود میشوم؟😰
🔹 کسانی که شماره تلفن شما را داشته باشن، میتوانند شما را مسدود (Block) کنند؛ ولی هرگز نمیتوانند پیام شما را به عنوان هرزنامه گزارش کنند⭕️
🔸 هیچ کاربری با ارسال یک پیام ناخواسته محدود نمیشه؛ ولی اگر چندین نفر از کسانی که به آنها پیام دادین، پستهای شما را گزارش کنن ممکنه محدود (ریپورت) بشین
🔹 تعداد گزارشهای منجر به محرومیت و نیز مدت زمان محرومیت بسته به سابقه فعالیت و تخلفات کاربر متفاوته
🔸 فرایند تشخیص تخلف، اعمال محرومیت و رفع آن بدون دخالت نیروی انسانی و بصورت خودکار توسط سرورهای ایتا اعمال میشه
🔹 در صورت ریپورت شدن، یک پیام از اکانت رسمی ایتا (دارای نشان تایید) دریافت میکنید که تاریخ و ساعت پایان محرومیت شما در آن قید شده.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🍀🌸و آخرین نکته در مورد آموزش امروز
برای اون عزیزانی که التماس دعا داشتید که ریپورتتون زودتر تمام بشه😊👇👇
⭕️⁉️⛔️⛔️⛔️⛔️⛔️
ارسال هرزنامه منجر به چه محرومیتی میشه⁉️
🔹 اگر شما توسط چندین نفر به عنوان ارسال کننده هرزنامه گزارش بشین، نمیتونید به کسانی که شماره شما را ندارند پیام بدین⛔️
🔸 البته اگر کسانی که شمارهتون را ندارند به شما پیام بدن (یعنی آون ها گفتگو را شروع کنن) میتونید به پیامشون پاسخ بدید
🔹 وقتی با این محرومیت مواجه باشین، هنگام شروع گفتگو با کسانی که شمارهتون را ندارند خطای موجود در تصویر را خواهید دید
🔸 این محرومیت نخستین بار به مدت 24 ساعت اعمال میشه⛔️ ولی در صورت تکرار تخلف، مدت زمان طولانیتری از ارسال پیام محروم خواهید شد📛
🔹 حذف حساب کاربری یا دلیت اکانت موجب رفع این محرومیت نمیشود📛🚫💯
⚠️ تذکر مهم:
❌ ممکن است کاربری که مرتکب تخلف در نشر محتوا شده هم از ارسال به غیرمخاطبین محروم شود
در چنین حالتی کاربر مطلقا نمیتواند به کسانی که شماره او را ندارند پیام دهد. چه خودش شروع کننده گفتگو باشد و چه فرد مقابل
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔴⚠️ تذکر مهم:
❌ ممکن است کاربری که مرتکب تخلف در نشر محتوا شده هم از ارسال به غیرمخاطبین محروم شود
در چنین حالتی کاربر مطلقا 🔴⛔️نمیتواند به کسانی که شماره او را ندارند پیام دهد. چه خودش شروع کننده گفتگو باشد و چه فرد مقابل
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وسوم
نگاهم به شماره افتاد تعجب کردم!!!
من که نیم ساعت بیشتر نیست با فاطمه صحبت کردم!!!!چرا دوباره زنگ زده؟!
سریع گوشی رو وصل کردم...
گفتم: الو... جانم...
صدای یه خانم دیگه از پشت گوشی چنان غافلگیرم کرد که انگار یه پارچ آب یخ ریخته باشند روی سرم!!!
گفت: سلام من همسایه ی طبقه ی بالاتون هستم، نگران نشید ولی خانمتون کمی حالش بد شد بردنش بیمارستان، گفتم در جریانتون بذارم!!!
با حالتی شبیه انسانهای موج گرفته، تنها چیزی که پرسیدم کدوم بیمارستان بود؟
شیخ منصور که متوجه شد یه قضیه ای پیش اومده تا اومدم خداحافظی کنم و برم، دستم رو گرفت و گفت: بیا خودم میرسونمت...
وقت فکر کردن نداشتم...
به سرعت راه افتادیم...
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید و داشتم حرص میخوردم و به خودم هر چی بد و بیراه بود می گفتم که اینقدر دست، دست کردم تا اینجوری شد....
در همین حین شیخ منصور مدام دلداریم میداد...
رسیدیم بیمارستان...
بدون اینکه صبر کنم با عجله رفتم داخل...
از پرستار بخش که وضعیت فاطمه رو پرسیدم گفتن: الحمدالله خوبه، خداروشکر به موقع رسید وگرنه معلوم نبود چی میشه و از این حرفها...
گفتم: کی خوب میشن و وضعیتشون مشخص میشه؟!
لبخند تامل برانگیزی زد و گفت: حالا حالا ها پیش ما هستن دست کم، یه هفته ای باید باشن...
بعد هم راهنماییم کرد که کارهای مربوط به پذیرش و اینجور چیزها رو انجام بدم...
تا راه افتادم سمت پذیرش شیخ منصور هم بهم رسید...
گفت: چی شد؟
گفتم الحمدالله بخیر گذشت...
سرش رو برد بالا و خداروشکر کرد...
برای تکمیل پرونده همراهم شد و رسید به جایی که خانم داخل پذیرش گفت: باید پنجاه درصد هزینه رو اول بدید...
مونده بودم چکار کنم مبلغ کمی نبود که!!!
حالا از یه طرفم منصور همراهم بود نمیخواستم بگم ندارم...
خودم رو مشغول نوشتن و تکمیل پرونده کردم اما چاره ای نبود...
انگار باید به شیخ منصور رو میزدم...
اومدم حرف بزنم که صدای پیامک گوشیم بلند شد...
شیخ مهدی بود...
نوشته بود: سلام مرتضی جان خداروشکر پول جور شد واریز کردم انشاالله که کارت راه بیفته...
انگار کل دنیا رو یکجا بهم دادن...
توی دلم گفتم: خدا هر چی میخوای از دنیا و آخرت بهت بده مهدی....
کارتم رو از داخل جیبم آوردم بیرون و دادم سمت مسئول حسابداری، که شیخ منصور دستم رو محکم گرفت و گفت: نه دیگه مرتضی قرارمون این نبود!
گفتم: نه منصور جان دارم الحمدالله...
دست درد نکنه تا همین جا هم زحمت دادم بهت...
گفت: این چه حرفیه شیخ ما از همیم!!!
جمله اش ذهنم رو درگیر کرد: ما از همیم...
یکدفعه فکرم جرقه ای زد و دیدم حالا که فاطمه یه هفته، ده روز باید بیمارستان باشه و من هم راه نمیدن که پیشش باشم، این بهترین فرصته برای جواب به خیلی از سوالهایی که در مورد شیخ منصور داشتم برسم..
لبخندی زدم و گفتم: معلومه که از همیم...
بعد دستی به محاسنم کشیدم و گفتم: حالا مزاحمت میشیم اما توی یه فرصت مناسب!
لبخند خاصی زد و گفت: خلاصه همه جوره روی ما حساب کن مرتضی، من اینجوری بیخیالت نمیشم...
بدون اینکه چیزی بگم لبخندی زدم....
حالا که خیالم از بابت فاطمه و بچمون و هزینه های بیمارستان راحت شده بود، تازه یادم افتاد و گفتم: وای منصور جلسه ات ....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
ژاپنی: ما تلویزیون درست کردیم اندازه قوطی کبریت!
ایرانی:این که چیزی نیس، ما هم کبریت درست کردیم اندازه تلویزیون!
😂😂😂
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#جنگها_ظالمین_و_شیطان_در_قرآن
📌 از جنگ حمراء الاسد در کجا یاد شده است ؟
از جنگ حمراء الاسد یک روز بعد از جنگ احد رخ داد در سوره آل عمران یاد شده است .
📌 از جنگ حنین در کجا یاد شده است ؟
از جنگ هنر در سه آیه در سوره توبه ، آیات ۲۵ در ۲۶ و ۲۷ یادشده است .
📌 از جنگ طالوت و جالوت در کجا یاد شده است ؟
از جنگ طالوت و جالوت در شش آیه در سوره بقره آیات ۲۴۶ تا ۲۵۱ یاد شده است .
🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ایده های خوشمزه 😋
🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
بخشی از کتاب
ای انسان! یقین بدان که ثروت پرستان را هیچ میهنی نیست، و مال اندوزان را وطنی و ملّتی و امّتی.
سودْ تنها وطنِ معتبر ثروت پرستان است؛ و هر جا که سودِ بیشتر، وطنِ محبوب تر.
پس، مردِ از دریا بر آمده، پنجره ی کلبه ام را گِل اندود کرد و گفت: جوان! حصار را فرو بگذار و با تمامیِ وسعتِ دید خویش بنگر؛ و به خاطر بسپار که قناعت دنائت است، حتّی قناعت در دیدن خوبی های جهان، همچنان که قناعت در عبادت؛ چندان که در لحظه هایی از یاد ببری که سراپای وجودت، پیوسته باید در عبادت باشد. بازی را با عبادت، خوردن و نوشیدن را با عبادت، نگریستن را با عبادت و راه رفتن و اندیشیدن را با عبادت در آمیز؛ خمیری یکپارچه از عبادت و غیر آن. این است آنچه من آمده ام تا به انسان تعلیم بدهم.
#سه_دیدار_با_مردی_که_از
#فراسوی_باور_ما_می_آمد
#نادر_ابراهیمی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وچهارم
با آرامش گفت: نگران نباش تماس گرفتم گفتم کاری پیش اومده قرار شد عصر با یه سری از بچه های دیگه که از جاهای مختلف میان برم جلسه...
گفتم: راستی شیخ منصور شما اصلا قم چکار میکنی؟! انتقالی گرفتی؟!
زد زیر خنده و گفت: نه بابا ما از این توفیق ها نداریم که ساکن قم بشیم! البته توی فکرش هستم، ولی خوب بالاخره یکسری افراد هم باید باشن که توی شهرستانها کار کنن!
ابروهام رو دادم بالا و گفتم: عجب پس قم سَنَنَه اخوی( چکار میکنی؟!)
خندش بیشتر شد و با لحن خاصی گفت:
چنان که میدانید این نوع مسافرتها هم سیاحت است و هم زیارت، هم فال است و هم تماشا ! به قول گفتنی «زیارت حضرت معصومه(س) و دیدن یار»...
اخم هام کمی رفت توی هم که گفت: حالا یار ما ممکنه یار جمکرانی باشه اخوی فکر بد نکنیا...
و ادامه داد: البته شوخی میکنم ما کجا و یار جمکرانی، حقیقتا برای همین جلساتمون اومدم...
اخم هام باز شد و گفتم: اگه کاربردیه و از طرف حوزه است منم بیام؟!
گفت: کاربردی که حتما هست! اما نچ داداش از طرف حوزه نیست بلکه در راستای اهدافم در حوزه هست!
ولی شما که روی چشم ما جا داری...
بالاخره ما همهمون باید بدرد بخوریم! باید برای اسلام یه کاری کنیم...
گفتم: بعله اخوی اومدیم حوزه برای همین دیگه!
دردی دوا کنیم و موثر باشیم...
مگه غیر از اینجایی هستیم جای دیگه هم هست....
نفس عمیقی کشید گفت: جای دیگه که هست!!! ولی شنیدن کی بود مانند دیدن!
باید بیای ببینی! اصلا ببینم میتونی با این وضعيت خانمت عصر بیای با هم بریم؟!
من که خیالم از بابت فاطمه راحت شده بود، خیلی قاطع گفتم: آره مشکلی نیست اینجا که بخشی خانمم بستریه من رو راه نمیدن، عملا میتونم صبح تا صبح وسیله ای، چیزی براشون بیارم، دیگه کاری ندارم...
با همون شدت دوباره زد به شونم و گفت: پس یه هفته صفا کنیم باهم...
دستم رو گذاشتم روی شونم و گفتم: منصور، خدا وکیلی اگه صفا کردنتون این شکلیه من بی خیال بشم چون با این وضعیت بعد از یه هفته جنازه ام رو باید تحویل خانمم بدن که!!!
گردنش رو کج کرد و گفت: نگران نباش با ما بهت بد نمیگذره آقا مرتضی میگم خوب حالا با اینحساب اینجا کاری نداری دیگه! بیا بریم چرخی بزنیم توی شهر، من باید یکسری وسیله بخرم برای شهرستان ...
سری تکون دادم و گفتم: باشه بریم...
هم زمان به این حواسم بود که باید به مهدی زنگ بزنم و تشکر کنم ولی نمی خواستم جلوی شیخ منصور زنگ بزنم، آخه با خودم فکر میکردم شاید خوب نبودن رابطشون با هم، بخاطر مسائل شخصی باشه نه مسئله ی دیگه!
ترجیح دادم توی یه فرصت مناسب تماس بگیرم...
سوار ماشین منصور شدیم و راه افتادیم...
چند متری بیشتر نرفته بودیم که ضبط ماشین رو روشن کرد...
صدای روضه حال دلم رو بهتر کرد و حس خوبی بهم داد...
توی دلم از آقا تشکر کردم که نگذاشت شرمندهی خانمم بشم...
شیخ منصور متوجه شد حالم منقلب شده ...
بدون اینکه نگاهم کنه گفت: من هر چی دارم از امام حسین(س) دارم....کل زندگیمو مدیونشم...
بعد هم ساکت شد....
برای من هم غیر از این نبود...
اصلا زندگی بدون حسین(س) برای من معنی نداشت...
داشتن این حس مشترک حس خوبی بود که افکار پریشان من رو کمی سر و سامان بده، که اونطوری هم راجع به شیخ منصور فکر میکردم نبود!
تا رسیدن به مغازه ی مد نظر منصور ساکت بود و صدای روضه ی ضبط که حال و هوای من رو کلا به ماه محرم برد...
با دیدن مغازه ای که منصور جلوش ایستاد و گفت: رسیدیم مقصد اخوی پیاده شو ،کمی متعجب شدم....
ادامه دارد....
نويسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
31.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 انیمیشن سینمایی رستم و سهراب
🌹 ژانر : هیجانی ، اکشن
🌹 قسمت دوم
🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
⚜در کلاس درس خدا
⚜اونایی که ناله میکنن رد میشن
⚜اونایی که صبر می کنند قبول میشن
⚜و اونایی که شکر میکنند شاگرد ممتاز میشن...
🦋شبتون به خیر همراهان عزیز مه گل
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
خدایا ❤
دلیل آرامشم
به چه تشبیه کنم
نام تـو را
خدایا ❤️
ساده تر می گویم
تـو
تـمامیت❤
احساس منـی
🌹🍃سلام آدینتون مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
°•اللّهم ارنا الطلعة الرشیدة ...
🌻 مه گل پاتوق دختران فرهیخته 🌻
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
از غم دوست در این میکده فریاد کشم
دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم
سال ها می گذرد، حادثه ها می آید
انتظار فرج از نیمه خرداد کشم
🏴سالروز ارتحال ملکوتی بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران حضرت امام خمینی (ره) و سالروز قیام ١۵ خرداد تسلیت باد🏴
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیست_وپنجم
گفتم: حاجی اینجا کار داری!
گفت: آره یه خورده وسیله میخوام برای هیئت محلمون خرید کنم...
گفتم: یه کم، زود نیست! هنوز خیلی مونده تا محرم!!!!
همینطور که مشغول پرچم و بیرقها بود گفت: برای جلسات هفتگیشون میخوام...
کلی خرید کرد...
اینقدری که با ماشین خودش نمی شد آوردشون...
کارمون خیلی طول کشید وقتی تموم شد، نزدیکای ظهر شده بود گفتم: حاجی من یه سری میخوام برم بیمارستان ببینم خانمم کاری نداره اینجوری دلم آروم نمیگیره ...
لبخندی زد و گفت: بابا مرتضی دو ساعت نیست از بیمارستان اومدیم بیرون که اخوی!
تو هم که داخل نمی تونی بری!
چیزی هم که فعلا نیاز نداره!
خانم پرستار هم گفت که همه چی خوب و تحت کنترله!
دیگه مشکلت چیه!!!؟
بیا با هم بریم یه نهار بزنیم تا جلسه شروع میشه! حرفی برای گفتن نداشتم...
گوشیم رو یه چک کردم که مبادا فاطمه زنگی زده باشه دیدم نه خبری نیست...
راه افتادیم...
منصور گفت: خوب بهترین رستوران اینجا کجاست شیخ؟!
گفتم: برو من مسیر رو بهت نشون میدم...
اسم رستوران که اومد یاد شیخ مهدی افتادم و ماجرای اون روز که با هم بودیم....
رسیدیم جلوی مغازه ی فلافلی...
گفتم: نگه دار...
یه نگاهی به دور و برش کرد گفت: کو؟ کجاست رستوران؟!
گفتم: نمیشه که بیای قم فلافلش رو نخوری! تو بشین من الان دو تا ساندویچ فلافل حرفه ای میگیرم میام...
اخم هاش رفت تو هم گفت: مرتضی قرارمون این نبود!!! بعد سریع حالت چهراش عوض شد و گفت: من تیز و تند میخوام هاااا
موقع نهار خوردن خیلی بذله گویی و شوخی میکرد و همین باعث میشد احساس صمیمیت بیشتری باهاش داشته باشم...
بعد از نهار راه افتادیم سمت محل جلسه ای که منصور داشت، حس کنجکاویم مثل خوره افتاده بود به جونم که حالا این جلسه چی هست!
یعنی چی میخوان بگن که منصور این همه راه بخاطرش اومده قم! کیا توی این جلسه هستن!
و اینکه هر چی باشه به حرفهای شیخ مهدی باید ربط داشته باشه و کلی از این مدل تحلیل ها داشتم تا رسیدیم.
داخل که رفتیم هنوز اون طلبه ی خوش تیپ و خوش وجه پشت میز نشسته بود حالا که سرش خلوت بود ما را که دید بلند شد حال و احوال حسابی با شیخ منصور و من کرد، بعد هم راهنماییمون کرد به داخل اتاق بزرگی که حدود پانزده و شانزده نفر قبل از ما اونجا نشسته بودن... جالب بود اکثرا جوون بودن!
البته بینشون سه، چهارتایی ریش سفید هم بود! انگار از قبل همدیگه رو خوب میشناختن از نوع سلام و احوال کردنشون متوجه شدم چند نفری افغانی و عراقی هم داخلشون هست، قیافه هاشون خیلی متفاوت بود از همه تیپ و قشری به چشم میخورد...
پیش خودم هزار جور فکر و خیال کردم که معلوم نیست چی قراره بگن توی این جمع! احساس یه نفوذی رو داشتم که قرار بود یکسری اطلاعات بدست بیارم که ببینم قضیه چیه!؟
منتظر حرفهای خاصی بودم که این تعارض درونی خودم رو با شیخ مهدی و شیخ منصور حل کنم....
وسط همین حس و حال بودم که یه حاج آقای خوش تیپ و خوش وجه وارد شد، شروع به صحبت کرد بیان خوبی داشت...
همه محو صحبت هاش شده بودند!
من هم که یک طلبه بودم برام جذاب بود!
توی صحبتهاش دنبال یه حرف نامتعارف بودم...
که برسم به یه نقطه ای که به قول شیخ مهدی، فرق رجیم با رحیم رو برام مشخص کنه!
اما در کمال ناباوری دیدم که خبری نیست!!!
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋🦋