زنگ زدم بابام گفتم تصادف کردم
گفت یه خط رو ماشین بیوفته آتیشت میزنم
گفتم ماشین که خونه س ، موتور زده بهم پام شکسته
گفت آهان ، اومدنی نون بگیر🤦♂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☕️ #رمان_چایت_را_من_شیرین_میڪنم
#قسمت_بیست_و_یڪ
ناگهان سکوت کرد..
تا به حال، نگاهِ پر آه دیده اید؟؟
من دیدم، درست در مردمک چشمهای مشکی صوفی..
چه دروغ عجیبی بود قصه گویی هایِ این زن..
دروغی سراسر حقیقت که من نمی خواستمش..
به صورتم زل زد ( ازدواج کردی؟؟ ) سر تکان دادم که نه..
لبخند زد. چقدر لبهایش سرما داشت.. هوا زیادی سرد نبود؟؟
ابرویی بالا انداخت و پر کنایه رو به عثمان
( فکر کردم با هم نامزدین..
آنقدر جان فشانی واسه دختری که برادرش دانیاله
و خودش تصمیم داره که همرزم داداشش بشه، زیادی زیاد نیست؟)
عثمان اخم کرد.. اخمی مردانه
( من دانیال نمیشناسم، اما سارا رو چرا.. و این ربطی به نامزدی نداره.. یادت رفته من یه مسلمونم؟؟ اسلام دینِ تماشا نیست.. )
رنگ نگاه صوفی پر از خشم و تمسخر شد
( اسلام؟؟ کدوم اسلام؟؟ منم قبلا یه مسلمون زاده بودم، مثل تو.. ساده و بی اطلاع.. اما کجای کاری؟؟
اسلام واقعی چیزیه که داعش داره اجرا میکنه..
اسلام اصیله ۱۴۰۰ سال قبل، اسلامِ دانیال و فرمانده هاشه..
تو چی میدونی از این دینِ، جز یه مشت چرندیات که عابدهای ترسو تو کله ات فرو کردن.. اسلام واقعی یعنی خون و سربریدن..)
صوفی راست میگفت.. اسلام چیزی جز وحشی گری و ترس نشانم نداد..
خدا، بزرگترین دروغ بشر برای دلداری به خودش بود.
عثمان با لبخندی بی تفاوت، بدون حتی یک پلک زدن یه چشمان صوفی زل زد
( حماقت خودتو دانیال و بقیه دوستانتو گردن اسلام ننداز..
اسلام یعنی محمد(ص) که همسایه اش هرروز روده گوسفند رو سرش ریخت اماد وقتی مریض شد، رفت به عیادتش..
اسلام یعنی دخترایی که به جای زنده به گوری، الان روبه روی من نشستن..
اسلام یعنی، علی که تا وقتی همسایه اش گرسنه بود،
روزه اشو باز نمیکرد..
اسلام یعنی حسن که غذاشو با سگ گرسنه وسط بیابون تقسیم کرد..
من شیعه نیستم، اما اسلام و بهتر از رفقای داعشیت میشناسم..
تو مسلمونی بلد نیستی، مشکل از اسلامه؟؟)
صوفی با خنده سری تکان داد
( خیلی عقبی آقا.. واسم قصه نگو.. عوضی هایی مثه تو، واسه اسلام افسانه سرایی کردن.. تبلیغات میدونی چیه؟؟
دقیقا همون چرندیاتی که از مهربونی محمد و خداش تو گوش منو تو فرو کردن..
چند خط از این کتاب مثلا آسمونیتون بخوون، خیلی چیزا دستت میاد.. مخصوصا در مورد حقوق زنان..
خدایی که تمام فکر و ذکرش جهنمه به درد من نمیخوره..
پیشکش تو و احمقایی مثله تو..)
پدر من هم نوعی داعشی بود.. فقط اسمش فرق داشت..
مسلمانان همه شان دیوانه اند..
صوفی به سرعت از جایش بلند شد..
چقدر وحشت زده ام کرد؛ صدایِ جیغِ پایه ی صندلیش..
و من هراسان ایستادم ( صوفی.. خواهش میکنم، نرو.. )
چرا صدایش کردم، مگر باورم نمیگفت که دروغ میگوید..
اما رفت ....
#ادامہ_دارد...
نویسنده متن 👆 زهرا بلنددوست
#مدافع_بانو_زینب_سلام_الله_علیها
╲\╭┓
╭❤️🍃
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارسالی
یاضامن آهو
دکلمه یاسمینانجفی
٨ساله
لارستان فارس
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هدایت شده از صدیقه
سلام.
جواب تست هوش=مادربزرگ ۵۸سال سن دارد
(صدیقه عنایتی مورنانی)
#پاسخ_تست_هوش😍👇
پاسخ✔️58
58سال.
تولد اولین فرزند:سن مادربزرگ:19سال
تولد دومین فرزند:سن مادربزرگ:23سال
تولد سومین فرزند:سن مادربزرگ:27سال
تولد چهارمین فرزند:سن مادربزرگ:31سال
تولد پنجمین فرزند:سنمادربزرگ:35سال
تولد ششمین فرزند:سن مادربزرگ:39سال
و الان عمه زهرا(ششمین فرزند)19ساله است،پس در حال حاضر مادربزرگ19+39=58ساله است.
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#مناجات_شبانه
در زندگی
پیوسته باید مواظب سه چیز باشیم :
وقتی تنها هستیم
مواظب افکار خود
وقتی با خانواده هستیم
مراقب اخلاق خود
و
وقتی که در جامعه می باشیم
مواظب زبان خود
#شبتون_بخیرونیکی✨
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
میدهم سوی امیرم یک سلام
صبح من آغاز شدبااین کلام
کارهر روز من از فرط فراق
یک سلام ازراه دورازروی بام
السّلام ای ساڪن کرب وبلا
من حرم خواهم همین آقاسلام
«اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ»
بسم الله الرحمن الرحیم
الهی به امید تو
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مه گلی های عزیز، سلام 😊
برای بهتر شدن روند کانال، نیازمند شرکت شما در نظرسنجی هستیم...
کدام بخش از بارگذاری مطالب اصلی کانال را می پسندید؟!
لینک نظرسنجی👇👇👇
https://EitaaBot.ir/poll/r4q1x9
┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥┄•●❥
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈سیزدهم✨
سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم:
_نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟
-اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.😒
نگران شدم.صداش ناراحت بود...
✨خدایا✨ خودت بخیر کن.😥🙏
سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت:
_بالاخره راضی شد.😬
مریم به من گفت:
_به زحمت افتادی.😊
گفتم:
_ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد.
باشوخی های محمد 😁و سهیل😃 وشیرین کاری های ضحی😍👧🏻 با شادی شام خوردیم.
بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت:
_عمه بیا بریم بازی.
کفشهامو پوشیدم👟👟 و رفتم دنبالش.
ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت:
_اجازه بدید من تابش میدم.
سرمو برگردوندم...
خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر #نشد.ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار.
#به_محمد نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که #بذار صحبت کنه.
سهیل گفت:
_آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم.
گفتم:_باشه.
رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد.
با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت:
_برای #خیلی_ها خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟
یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم
✨خداجونم!
چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ 💖انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.✨
سهیل گفت:
_سؤال خنده داری پرسیدم؟😐
-نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.🙂الان همچین حسی بهم دست داد.
سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد.😟 گفتم:
_خدا برای من #همه_ی زندگیمه.از وقتی #بیدار میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی #خواب هم گاهی با خدا حرف میزنم.
سهیل بادقت گوش میداد...
گفتم:
_وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از #آرامشی داشته باشم.وقتی #صبحانه میخورم به یاد خدا هستم.به #یاد نعمت هایی که دارم میخورم. #مراقبم تا به #احادیثی که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو #شکر میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به #ذهنم میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه...
ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین...
تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...🤔
ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود.
اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.😊
سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد،
اما خبری از سهیل نبود...
ادامه دارد..