eitaa logo
مَه گُل
645 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
🚨📣توجه توجه📣🚨 😍 ♥️💫 نوبتی هم باشه نوبت 😌 🔸وقتشه که دیگه یواش یواش برای سالگرد 🏴 🏴 دست به کار بشیم 💪 وقتشه هرکدوممون 🤝 یه کار بزرگ برای حاج قاسم انجام بدیم 😍 باید کاری کنیم که تموم مردم دنیـ🌍ــا از باخبر بشن😌✌️ ♥️قراره این پویش شما دانش آموزان دهه هشتادی و دهه نودی باشید 😍😊 میپرسی چه جوری🤔؟ :😍 یه نقاشی 🖼 به دلخواه خودتون از عموقاسم مون ترسیم میکنید و با دقت یه عکس خـــوب از نقاشی تون برامون ارسال میکنید🧐🤓 🧕👱‍♂ 👩‍🎓👨‍🎓 میتونید یه کلیپ 🎞که حداکثر "۹۰ ثانیه"⏱ باشه توی یکی از این موضوعات اثرتون رو برامون ارسال کنید👇📲 📝برای‌شهید‌سلیمانی و ارسال اون به صورت متن، پادکست یا ویدیو...🎬 📸عڪسهاے‌حاج‌قاسم یا 💚در مورد ایشان و باتدوین عڪس📸 ها در کنار هم یک ڪلیپ🎞 تهیه و برامون بفرستید📲 🗣یک‌بخش‌از‌وصیتنامه‌حاج‌قاسم در قالب یک کلیپ🎞 به همراه موسیقی 🎶و تدوین... 🎤یا‌سرود درباره سردار در قالب یه کلیپ 🎞بصورت انفرادی👤 یا همخوانی 😉👌 ⌛️ : 🗓 ⚠️📲 : آثارتون رو میتونید به آیدی 🆔ادمین استانتون در کانال نوجوان پلاس به آدرس زیر ارسال کنید تا به دست ما برسه...👇👇👇👇 https://shad.ir/nojavan_enghelabi/BJBABGJICFBHAIB 🏅راستی به نفرات برتــ🤩ــر 🤯😱 درپایان پویش جوایزی🎁 اهداخواهد شد😍 ‹💠⃟🇮🇷› بسیج دانش آموزی ‹💠⃟🇮🇷› ‌🆔 @parvareshi5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 برای من خیلی مهم نیست؛ اما شاید برای زینب خیلی مهم بوده. این را وقتی می‌فهمم که زینب و پدر و مادر و مادربزرگش را دیدم که دوان دوان می‌آمدند به سمتمان. بارهایم را تحویل داده بودم و مقابل گیت هستم که می‌رسند. زینب صدایم می‌زند و می‌گوید صبر کنم. ایستادم و رسیدند. تعجب کرده‌ام از این که خانواده زینب برای بدرقه ام آمده اند. زینب درآغوشم می‌گیرد: -خیلی مواظب خودت باش. دلم برات تنگ میشه. لبخند می‌زنم که نفهمد بغض کرده‌ام: -منم همینطور. پدرش جلو می‌آید: -خیلی مواظب خودتون باشین اریحا خانم. اگرم کاری از دست ما برمی‌اومد حتما بگید انجام بدیم. هنوز تشکر نکرده‌ام که مادربزرگ زینب محکم در آغوش می‌فشاردم. دلیل اینهمه محبت را نمی‌فهمم. غرق بوسه ام می‌کند و بعد هم نوبت عزیز است که مادرانه در آغوشم بگیرد و ببوسدم و به طور ممتد سفارش هایش را تکرار کند. دوست دارم بلند گریه کنم و بگویم اصلا دلم نمی‌خواهد بروم. دوست ندارم از این همه محبت جدا شوم... مادر اما عقب ایستاده. خودم می‌روم که بغلش کنم. برعکس بقیه، نه گریه می‌کند و نه خیلی ناراحت است. از گیت ها که رد می‌شوم، بغضم می‌ترکد. حس می‌کنم این آخرین نفس هایی ست که در هوای ایران می‌کشم و آخرین قدم هایی ست که بر خاک ایران برمی‌دارم. حال کودکی را دارم که دلش نمی‌خواهد از مادرش جدا شود. کاش دیروز که رفتم گلستان شهدا، عمیق تر نفس کشیده بودم. دوباره یاد زهره بنیانیان می‌افتم. حتما او هم همین حال را داشته موقع رفتن به آلمان، شاید هم بدتر. یک رفتن با اجبار و بدون کوچک‌ترین علاقه‌ای. یکباره حس می‌کنم زیر پایم خالی شده است؛ وقتی یادم می‌افتد در آلمان نمی‌توانم چادر بپوشم. همین هفته با عزیز از قم چند دست مانتوی گشاد و بلند عربی و روسری قواره بلند خریدیم. اما هیچ کدام از این ها نمی‌تواند جای چادر را بگیرد. مانتو هرچقدر گشاد باشد و روسری هرچقدر بلند، آرامش چادر را ندارد. آنهایی که چادر را امتحان کرده اند می‌دانند، بعد مدتی انس می‌گیری با چادرت؛ طوری که اگر نباشد انگار یک چیزی کم داری. من یک عمر با چادرم انس گرفته ام. عادت نکرده‌ام، انس گرفته ام. انس با عادت فرق دارد. انس که می‌گیری، با هربار بودنش برایت تازه است و لذت بخش. من با این چادر انس گرفته ام و نبودنش بدجور اذیتم می‌کند. چادر فقط یک لباس نیست، یک تفکر است. یک سبک زندگی ست. می‌روم داخل دستشویی ها و درش می‌آورم. یکی از همان مانتوهای بلند را پوشیده ام. دیگر اینجا که کسی نیست... می‌توانم بغضم را بشکنم، چادر را ببوسم و تا بزنم. تا شش ماه دیگر فقط باید صبر کنم. وقتی بدون چادر از دستشویی ها بیرون می‌آیم، حس می‌کنم خودم نیستم. چیزی کم دارم. آن چادر بخشی از هویت من را می‌سازد. هر پوششی، یک پیش نمایش از هویت و تفکر فرد است. حالا من بدون چادر، یک بخش مهم از هویتم را حذف کرده‌ام... چقدر معذبم بدون چادر! ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
رمان امنیتی شاخه زیتون 🌿 تک تک پله های هواپیما را با طمأنینه طی می‌کنم، انگار می‌خواهم آخرین قدم هایم روی خاک ایران را برای شش ماه آینده ذخیره کنم. عمیقتر نفس می‌کشم و تمام آنچه می‌بینم را به خاطر می‌سپارم... هواپیمایم که از زمین کنده می‌شود، حس می‌کنم قلبم را روی زمین جا گذاشته ام. چشم دوخته ام به زمین زیر پایم و منظره هایی که کم کم مینیاتوری می‌شوند. اشک آرام روی صورتم سر می‌خورد و از الان، به شش ماه آینده فکر می‌کنم و پروازی که من را به ایران برگرداند. مهماندار که خروج از حریم هوایی ایران را اعلام می‌کند، دلم درهم می‌پیچد. الان دیگر رسما از کشورم خارج شده ام؛ از آغوش مهربان مادرم. با خودم عهد می‌کنم در این شش ماه به اندازه شصت سال بیاموزم تا رفتنم برای کشورم سود داشته باشد. بازهم یاد زهره بنیانیان می‌افتم. او موقع خروج از ایران با خودش چه عهدی بسته بوده؟! نمیدانم. تسبیح سبزرنگی که عزیز برایم از مکه آورده را درمی‌آورم و می‌بویم. بوی ایران می‌دهد. تمام طول پرواز را با تسبیحی که دور از چشم شرطه‌های سعودی به دیوار کعبه متبرک شده است ذکر می‌گویم. تمام پنج ساعت را. اضطراب رهایم نمی‌کند؛ انقدر که متوجه زیبایی های مناظر و لذت پرواز نمی‌شوم. از بچگی عاشق هواپیما بودم؛ مخصوصا زمان تیک‌آف و لندینگ هواپیما. معمولا بچه ها می‌ترسیدند، اما من عاشقش بودم. حتی گاهی که زمان پرواز شرایط جوی نامساعد بود و هواپیما تکان های شدید می‌خورد، من برعکس همه لذت می‌بردم. شاید اگر پسر بودم خلبان می‌شدم. اما این پرواز، اولین پروازی ست که نه از تیک‌آفش لذت برده ام، نه توجهی به پذیرایی حین پرواز کرده‌ام، نه مناظر به اندازه دفعات قبل برایم لذت‌بخش است. حتی الان که لندینگ می‌کنیم هم خیلی ذوق ندارم و فقط تغییر فشار هوا گوشم را اذیت می‌کند. همیشه رفتن به آلمان را دوست داشتم؛ چون مساوی با دیدن ارمیا بود اما الان دلم می‌خواهد برگردم. آلمان خوب است برای مسافرت تفریحی حداکثر یک ماهه؛ نه برای ماندن کسی که دلش گره خورده به خاک کشورش. وارد سالن فرودگاه می‌شوم. وقتی به یاد می‌آورم که دیگر در خاک ایران نیستم، دلم از اضطراب ضعف می‌رود و الان است که غش کنم. کاش می‌شد همین الان مسیر را عوض کنم، سوار هواپیما شوم و برگردم ایران. کاش به همین راحتی‌ها بود! من اصلا مردم اینجا را نمی‌شناسم. فرهنگ و زبانشان برای من بیگانه است و من هم برای آنها بیگانه ام. هیچکدام از این مردم، زبان مادری من را نمی‌فهمند. در چنین محیطی حتی اگر آلمانی بلد باشی، احساس غربت می‌کنی و دلت یک آشنا می‌خواهد که مجبور نشوی به زبان دیگری حرفت را حالی‌اش کنی. چمدان به دست، سرگردان و متحیر ایستاده‌ام وسط سالن فرودگاه. حس می‌کنم همه برنامه ریزی‌ها یادم رفته است. همراهم زنگ می‌خورد. ارمیاست. با یادآوری اینکه قرار بود ارمیا بیاید دنبالم، کمی‌دلگرم می‌شوم. میان این همه گفت‌وگو به زبان بیگانه، از فارسی حرف زدنش ذوق می‌کنم. می‌شود با او به زبان خودم حرف بزنم! مجبور نیستم کلمات نامانوس آلمانی را کنار هم بچینم تا بفهمد. می‌پرسد: -کجایی؟ یه نشونه بده پیدات کنم. ادامه دارد ... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━┓ ┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
سلام به دوست عزیز و گرامی زائر گرامی اردوی علمی و معرفتی راهیان نور ۱۴۰۱ از شما دعوت می‌گردد که در اولین جلسه دورهمی که به یاد سردار دلها در بامداد روز سه‌شنبه به تاریخ ۱۴۰۱/۱۰/۱۳ از ساعت ۱ تا ۱:۲۰ به وقت حاج قاسم به نشانی لینک ایتا و شاد شرفیاب شوید. Eitaa.com/danam_na1 Shad.ir/danam_na1 لازم به ذکر می‌باشد این برنامه به صورت زنده از گلستان شهدا اصفهان پخش می‌گردد. «مدت زمان برنامه ۲۰ دقیقه می‌باشد» به کلیه دانش‌آموزان دهم دبیرستان و دوازدهم هنرستان اعلام شده و در گروه‌ها و کانال‌های دانش‌آموزی در اسرع وقت اعلام گردد. سازمان بسیج دانش‌آموزی استان اصفهان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا