eitaa logo
مَه گُل
662 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
3.6هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
(قسمت سوم) به خودم آمدم و صدای بی بی را شنیدم که می گفت: - علی جان! علی آقا!! علی... با صدای بلند جواب دادم: - جانم جانم، ببخشید! - لیلا خانوم و نمیشناسی مگه؟ دختر احمدآقا دکان دار! - نه نه! چرا چرا میشناسم! سلام لیلا خانوم، بفرمایید بشینید! - سلام، نه دیگه باید برم! بی بی هم با گوش های مثلا سنگینش هرچه تعارف کرد بی فایده بود. لیلا دختر احمدآقا رفت، اما دلم مثل سماور گوشه ی اتاق که داد می زد کسی مرا خاموش کند، می جوشید. مادربزرگ دستش را به زمین داد، نشست و شعله اش را کم کرد، اما دل من همچنان شعله ور بود. به پشتی قرمز رنگ با نقش و نگارِ طاووس زرد رنگ، تکیه دادم، حرف های محمد باز در سرم می پیچید که می گفت: «رفتی عاشق نشی وا! پاگیر میشی ها!» «عاشق! ای بابا محمد توام!» انگار بلند بلند فکر کرده بودم مادربزرگ با لبخند ریزی که به لب داشت گفت: - قاشق؟! تو استکانِ چایی گذاشتم، نباتم ریختم هم بزن! - تو چقد مهربونی بی بی من. نبات ها زیرِ فشار قاشق، در استکانِ کمر باریک و چایی لب سوز حل می شدند اما چشم ها و نگاه لیلا حل شدنی نبودند. چایی را سرکشیدم، بلند شدم و همراه باد دور اتاق می چرخیدم، رو به روی قابِ عکس پدر و مادرم که فقط خاطره ای از آنها باقی مانده بود، ایستادم و چند دقیقه ای به آنها خیره شدم. دوباره چرخیدن را شروع کردم اما دیگر طاقتم تمام شد. نشستم و رو به بی بی کردم و گفتم: - بی بی من! لیلا خانوم دختر... نگذاشت حرفم تمام شود از پشت عینک های ته استکانیش نگاهی کرد و... (ادامه دارد)
🍀۴۴ بهار 🇮🇷چهل و چهارمین سالگرد پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی گرامی باد. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
(قسمت چهارم) - بی بی من! لیلا خانوم دختر احمد آقا مج... نگذاشت حرفم تمام شود از پشت عینک های ته استکانیش نگاهی کرد و مگس کش را چنان به زمین کوبید که گل های قرمز قالی صدایشان درآمد، چند لحظه بعد گفت: - بله! بله! مجرده، تازه اومده بود بپرسه شما کی تشریف میارید؟! - لیلا خانوم بپرسه، چرا؟ - حالا دست و پات و گم نکن خیلی! تازه حرف های محمد را فهمیدم که می گفت: ـ «رفتی عاشق نشی وا! پاگیر میشی ها!» ـ «مگه با این سرعت میشه عاشق شد؟» ـ « وا! با یه نگاه عاشق میشی و خلاص خودتم نمی فهمی ها» در همین فکر و خیال بودم که مادربزرگ دوباره مگس کش را به زمین کوبید، عاشقی از سرم پرید و گفتم: - بی بی جانم! کی بریم خواستگاری! - علی! هنوز رد پات خشک نشده، صبرکن برسی. - نه دیگه فرداشب خوبه، بریم! - علی! ببین، آخه... - اخه چی... چیزی هست من بی خبرم؟ - آره هست، ناراحت میشی، نپرس.... - نه! منو ناراحتی بگو بی بی جان. - احمدآقا گفته، به آدمایی مثل شما نباید دختر داد!! بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم، سر حوض نشستم و آب به سر و صورتم زدم، دستم را دراز کردم هندوانه ی زندانی را نجات دادم، از آشپزخانه ی آن طرف حیاط سینی و چاقو برداشتم و پیش بی بی برگشتم. رو به مادر بزرگ که هنوز مشغول کشتن مگس ها بود کردم و گفتم: ـ همه رو کشتی بی بی؟ ـ نه چشام نمیبینه درست..... ـ ولشون کن دستت درد می گیره، بیا هندونه.. هندوانه را شکستم، شیرین و قرمز بود مقداری از مغزش را به بی بی دادم و پرسیدم: ـ نگفته چرا؟ ـ میگم ناراحت میشی، دیگه هندونه نیست بری بیاری بخوری خنک شی. این همه دختر علی جانم! ـ نه بگو باید بدونم! ـ گفته شما آدمای.... (ادامه دارد)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(قسمت پنجم) ـ نه بگو باید بدونم! ـ گفته شما آدمای دختر حروم کنی هستید! نباید ازدواج کنید تا... با سر چاقو، هسته های سیاه را از قاچ هندوانه جدا، و در لغت نامه ی ذهنم جستجو کردم، اما معنی دختر حروم کن را پیدا نکردم، در صورتِ مادربزرگم، لای چین و چروک ها اما، غم و ناراحتی پیدا بود. ـ هندونه می خوری بازم؟ ـ نه دیگه خیر ببینی، اون پله ها رو با این پاهام باید بالا و پایین کنم! ـ اونی که گفتی یعنی چی دقیقا؟ ـ حالا وقت زیاده، پاشو لباساتو دربیار، بشورمشون، نماز و بعدشم نهار. ـ نه! کار، کار خودمِ بی بی! لباس ها را در تشتِ مسی بزرگ، یکی از چند وسیله جهاز مادربزرگ ریختم، فقط من اجازه داشتم آن هم فقط همین پیراهن و شلوار را داخل این تشت بشورم. آنقدر با فشار دست التماس کردم که بالاخره خاک رضایت داد و از پارچه ها جدا شد. آب لباس ها را گرفتم، روی تشتِ مسیِ خمیری، که در گوشه ی حمام برعکس گذاشته بودم، جوری که بقیه آب چکه کند قرار دادم و زیر دوش رفتم و آواز سر دادم: «در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد» ادامه شعر اصلا یادم نمی آمد، چند دقیقه ای مغز، زیر دوش، آب خنک خورد سلول ها خودشان را به در و دیوار زدند که ناگهان دوهزاریم افتاد، دختر حروم کن چیه و چرا؟! حتی تا... سه نقطه اش را هم فهمیدم! اصلا قضاوتی در مورد احمدآقا نکردم حق داشت می خواست پاره ی تنش را به من بسپارد که هر روز مقابل گلوله ی دشمن ایستاده ام. اما... کمی شیر آب گرم را باز کردم و به آواز خواندن ادامه دادم: «در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد» انگار باز دلش، آب خنک می خواست، شیر آب گرم را بستم و بعد از چند دقیقه مصراع بعدی بر زبانم آمد: «حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.» خورشید مثل گنجشک ها که برای غذا نوک بر زمین می زنند، سرگرم جمع کردن ذرات نور بود و من منتظر غروب، هوا کمی خنک تر شده بود. حوصله ام داشت سر می رفت در حیاط را که دیگر صدایی نداد باز کردم و وارد.... (ادامه دارد)