🔻بيل زدن براى دنيا
همين طور كه مى رفت دانه دانه تسبيحش را كه از هسته هاى خرما درست كرده بود مى شمرد و ذكر مى گفت ، در اطراف شهر كارى داشت . به كنار مزرعه اى رسيد. سه نفر را ديد كه به سختى مشغول بيل زدن بودند.
با خود گفت : ((بهتر است بروم يك خسته نباشيد به آنان بگويم و اگر آب خنكى هم داشته باشند جرعه اى بنوشم .)) و راهش را به سوى آنان كج كرد.
🔺سلام .
🔻عليكم السلام .
🔺خدا قوت ، خسته نباشيد!
🔻سلامت باشى !
مدتى به عرق هاى روى پيشانى او، كه در زير آفتاب مثل دانه هاى مرواريد مى درخشيد، نگاه كرد. او بزرگى از بزرگان قريش بود، در چنين هواى گرمى به شدت روى مزرعه اش كار مى كرد و دو غلام نيز كمكش مى كردند.
با خود انديشيد از امامى مثل او بعيد است در اين هواى گرم و طاقت فرسا و با اين همه زحمت به فكر دنيا باشد، بهتر است به نزد او بروم و او را نصيحت كنم.
🔺 جلو رفت و گفت : خدا كارهايتان را سامان دهد، آب خوردن داريد؟
🔺يكى از غلامان آب گوارايى به او داد. مشك آب را به دهانش چسباند و چند جرعه خورد، با خود گفت: الان موقعيت خوبى است، رو به امام باقر كرد و گفت : آقا، شما با اين مقام و مرتبه درست است به فكر دنيا و طلب مال باشيد؟ اگر خداى نكرده ، در اين حال اجل شما فرا رسد چه خواهيد كرد؟
🔻امام دست از كار كشيد و جلوتر آمد و با پشت دست عرق هاى درشتى را كه روى پيشانى اش بود پاك كرد و فرمود: مگر در حال ارتكاب گناه هستم؟
🔺نه ، ولى شما نبايد اين قدر براى مال دنيا به خود زحمت بدهيد.
🔻به خدا سوگند، اگر در اين حال مرگ به سراغم بيايد در حال اطاعت خدا از دنيا رفته ام.
🔺چه اطاعتى ، شما كه داريد بيل مى زنيد، آن هم براى دنيا!
🔻همين تلاش من براى كسب روزى ، عبادت خداست ؛ با همين كار، خود را از تو و ديگران بى نياز مى سازم و دست نياز پيش كسى دراز نمى كنم ؛ زمانى از خدا بيمناكم كه در حال نافرمانى از او اجلم فرا برسد.
🔺محمد بن منكدر از اين حرف امام به خود آمد و رو به امام كرد و گفت : خدا رحمتت كند، من مى خواستم شما را نصيحت كنم ، اما بر عكس شد، شما مرا آگاه كرديد.
#داستان
#امام_باقر
#پند
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌸🌿🌸🌿🌸🌿
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
هر جا سخن از رقیه جان مےآید
صوٺ صلواٺ عرشیان مےآید
در مجلس این سہ سالہ من معتقدم
عطر خوش صاحب الزمان مےآید...😭
آجرکاللهیاصاحبالزمان 😭
💥بر سر نی سر جدّت به عقب برگشته
طفل افتاده ز پا منتظر توست، بیا
💥آفتابی که چهل جا به سر نی تابید
در دل طشت طلا منتظر توست، بیا
💥آن یتیمی که سر پاک پدر را بوسید
ناله زد "یا ابتا" منتظر توست، بیا
💥بر ظهور تو دعا بر لب زینب تا کی؟
تو دعا کن که دعا منتظر توست، بیا...
الهم عجل لولیک الفرج 🤲
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🏴🏴🏴🏴🏴
#سمبوسه
سیب زمینی ۴ کیلو
پیاز ۲ کیلو
جعفری خرد شده ۱۵۰ گرم
پیازچه خرد شده ۱۵۰ گرم
نمک ، فلفل سیاه ، فلفل قرمز ،زردچوبه ، پودر سیر ، تخم گشنیز به میزان لازم
نان لواش ۴۵ ، ۵۰ عدد
سیب زمینی ها رو شستم و با آب گذاشتم بپزه و بعد پوستشون رو کندم و له کردم . پیازها رو پوست گرفتم و خرد کردم ، برای راحت خرد کردن از رنده آلمانی استفاده کردم .
داخل تابه بزرگ ، پیاز خرد شده رو ریختم و اول گذاشتم اب پیاز کشیده بشه و بعد روغن ریختم و روی حرارت ملایم گذاشتم تا تفت بخوره و سرخ بشه . ( این مرحله یه حوصله خاصی می خواد تا پیازها سرخ بشن 😉🤭 ) زردچوبه ریختم و با پیازها تفت دادم ، فلفا سیاه و قرمز و پودر سیر (می تونید خود سیر هم بریزید) و پودر تخم گشنیز هم ریختم . سیب زمینی ها رو اضافه کردم و باهاش خوب ترکیب کردم ، نمک هم تست کردم و اضافه کردم . در آخر جعفری خرد شده و پیازچه خرد شده ریختم و کامل با هم ترکیب شد ، از حرارت برداشتم .
نان لواش رو من به سه قسمت به درازا برش دادم ، اندازه و سایز دل خواه هست .
⬅️ حتما وقتی تعداد زیاد می خواید درست کنید ، نون لواشتون نرم باشه و خشک نباشه تا بتونید راحت بپیچید .
یک گوشه از مواد سمبوسه در نون قرار دادم و بعد به شکل مثلثی طبق فیلم پیچیدم . برای این که در آخر هم نون در لایه مثلثی خوب بچسبه میشه کمی نون رو با آب مرطوب کرد .
داخل تابه ی بزرگ روغن ریختم و گذاشتم روی حرارت ملایم تا گرم بشه و بعد سمبوسه ها رو در روغن سرخ کردم ، یک طرف سرخ شد ، برگردوندم تا طرف دیگه هم سرخ بشه و در آخر در صافی قرار دادم که روغن اضافه اش گرفته بشه .
👈 با این مقدار مواد نزدیک ۱۳۰ عدد سمبوسه میشه .
میزان مواد در حجم کم
سیب زمینی ۲ عدد
پیاز ۱ عدد
جعفری و پیازچه خرد شده ۲ تا ۳ ق غ
ادویه جات به میزان لازم
نان لواش به میزان لازم
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🌿🌿🌿🌿🌿
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :0⃣7⃣
فصل_نهم
عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها.
یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.
عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند.
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1🪴🪴🪴🪴🪴
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :1⃣7⃣
#فصل_نهم
روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند" حجت قنبری " یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.
خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.
تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و نگرانم می شود.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣7⃣
#فصل_نهم
خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.
گفتم: «چرا؟!»
خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند. او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»
اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»
مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»
ادامه دارد.
💫💫💫💫💫💫💫💫💫
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1