eitaa logo
مَه گُل
663 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عمرت داره هدر میگه اگه... 1_نگران حرف مردمی 2_هنوز منتظر یه معجره ای 3_دائما از اوضاع شکایت میکنی 4_خودتو با بقیه مقایسه میکنی 5_اشتباهاتت رو تکرار میکنی 6_هدف هات رو مکتوب نکردی 🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ ثريا، دختري كه به اون مديون بودم، با آن صورت آرايش كرده و بوي عطرش، رقيب من شده بود. حالا تازه مي‌فهميدم كه علت حمايت سميه از من فقط مخالفت با حضور ثريا بود. معلوم بود كه دختري با حجاب و اخلاق او، نمي تواند اخلاق و رفتار كسي مثل ثريا را تحمل كند. امان از آن روزي كه دعوا كردن ثريا را هم ببيند!! فكر كردم پس در اين جا هم كسي مرا نمي خواهد. معطل چه هستند؟ با لگد بيرونم كنند!! « پدرت را تنها گذاشته اي، كه اين طور كنفتت كنند؟! به خاطر اين كه عزا بگيرند چگونه تو را دك كنند! پس چرا معطلي، برگرد پيش بابايت، دست كم او تو را از خانه بيرون نمي كند. » ساك را برداشتم و برگشتم. از پله‌ها كه مي‌آمدم پايين، صداي فاطمه را شنيدم. انگار به سميه مي‌گفت كه برويم بيرون. توجهي نكردم و رفتم. صداي فاطمه را شنيدم كه از سميه مي‌خواست در اين كار دخالت نكند. حتي برنگشتم نگاهي بكنم، صداي سميه مي‌آمد كه مي‌گفت: « خودت ازم خواستي كمكت كنم ». و ديگر صدايي نيامد! چند لحظه بعد كسي از چند قدمي صدايم زد. - خانم عطوفت! خواستم توجهي نكنم و بروم. پاهايم ياري نكرد، ايستاد. صدا نزديك شد و رسيد به من. فاطمه بود. - كجا خانم عطوفت؟ به همين زودي از ما خسته شدين هنوز تا آخر اردو خيلي مونده. چيزي نگفتم. فقط نگاه. صورتش سرخ شده بود. شايد چون دويده بود. شايد هم از روي شرمندگي بود. - مثل اينكه قسمت شده شما هم با ما همسفر باشين. يه صندلي ديگه جور شده. باور نكردم. او راه افتاد. يك قدم هم رفت. - پس نمي آين؟ هنوز مردد بودم. دستي آمد و بازويم را گرفت. فشاري داد و كشيد: - بدو ديگه! اتوبوس راه افتاد. و من كشيده شدم. دويدم. رديف چهارم، كنار عاطفه يك صندلي خالي بود. فاطمه آن صندلي را نشانم داد. هنوز هم باور نمي كردم، هر چه سعي كردم بخندم، نشد. هنوز كمي از دست فاطمه دلگير بودم. اصلا متوجه نشدم كي از تهران خارج شديم. موقعي كه به خودم آمدم، ديدم همه بچه‌ها آيه الكرسي مي‌خوانند. فاطمه در ميان اتوبوس، بين صندلي‌ها ايستاده بود. تا مدتي بعد هم متوجه غير معمول بودن اين وضع نشدم. اولين چيزي كه باعث شد به اين وضعيت، مشكوك شوم، حرف عاطفه بود. - خاله جون! چرا شما ايستادين! بذارين من بايستم، شما بشينين!! فاطمه دست گذاشت روي شانه عاطفه واورابه زور نشاند. - خاله جان! نكنه براي شما بليط نخريدن؟! - خريدن! ولي دوباره باطلش كردن! عاطفه دوباره بلند شد وايستاد: - پس بفرمايين. افتخار بدين جاي ما بشينين تا من به جاي شما طول اتوبوس رو اندازه گيري كنم. فاطمه لبش را گزيد و دوباره عاطفه را نشانيد. - كاش براي چند لحظه آرام مي‌نشستي! عاطفه نشست و فاطمه رد شد و رفت. جمله آشنايي در ذهنم جرقه زد. "مثل اينكه قسمت شده شما هم باما همسفر باشين! يه صندلي ديگه جور شده! " از فكرم گذشت كه اين صندلي تازه از كجا پيدايش شد؟ مگر صندلي اتوبوس هم آب نبات چوبي است كه از گوشه جيب در بيايد واخم‌هاي دختري اخمو و غرغرو را باز كند. دوباره برگشتم و فاطمه را نگاه كردم كه در عقب اتوبوس كنار چند نفر ديگر ايستاده بود و با آنها صحبت مي‌كرد. "يعني جايي براي نشستن نداره! پس....!! فاطمه دوباره به سمت ما برگشت. به سرعت رويم را برگرداندم و عرقم را پاك كردم. عاطفه در حاليكه با چشم‌هاي شيطنت آميزش و با تعجب مرا مي‌پاييد، گفت: - الان چه وقت عرق كردنه؟ خردادماهه تازه؟! - كاري به گرما نداره. علتش حال خودمه. حالم خوب نيست! - چته مگه؟ چرا لب هات رو مي‌جوي؟! ول كن معامله هم نبود! - چيزي نيست! وقتي عصبي شم. عرق مي‌كنم و لب هام رو مي‌جوم. - نكنه به خاطر اين كه من كنارت نشستم، عصبي شدي؟ خب اينو زودتر مي‌گفتي. اين ادا و اطوارها چيه از خودت درمي آري؟! از جاش بلند شد و برگشت طرف فاطمه. - فاطمه من مي‌خوام جايم رو عوض كنم. اين صندلي ارزوني خودت، من مي‌رم پيش سميه جون خودم. ديگر معطل نكرد و رفت كنار رديف پهلويي ما. صندلي اول سميه نشسته بود. عاطفه سميه را كمي هل داد سمت نفر پهلوييش. - يه خوده مهربان تر بشين ببينم آبجي! بروآبجي! - من كه همون اول گفتم بيا سه تايي بنشينيم. فاطمه نشست كنار من! - باشه! من فعلا مي‌شينم هروقت پشيمون شدي، بيا صندليت را پس بگير! من كمي خودم را جمع كردم و گفتم: - من.... من! به خدا كاريش نداشتم، نمي دونم چرا ناراحت شد و رفت. فاطمه خنديد: - باتو نيست! ناراحت نشو! اين بازي هارو در آورد تامن بشينم. دوباره كف دستم وصورتم عرق كرد. - من.....! راستش من بايد از شما عذر خواهي كنم. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ - حرفش رو هم نزن! اين منم كه بايد ازت عذرخواهي كنم. خيلي معطل شدي. امروز اوضاع بدجوري به هم ريخته بود. خيلي چيزها هنوز آماده نبود. ديگه لطف خدا بود كه همه چيز جمع وجور شد. توي اين اوضاع، من نتونستم به خوبي ازت استقبال كنم يا دست كم چند كلمه باهات حرف بزنم. - خواهش مي‌كنم بيشتر از اين خجالتم ندين. من همين قدر كه جاي شما رو اشغال كردم و با شما تندي كردم، به اندازه كافي شرمنده ام. بازهم خنديد: - اين صندلي‌ها مال بردن مسافره! من و تو هم با همديگه فرقي نمي كنيم! از اون گذشته، من به خاطر كارهايم بيشتر بايد راه بروم و به همه جا سر بزنم. حالا هم كه مي‌بيني فعلا نشسته ام. البته بقيه بچه‌ها هم همين طورند. معمولا توي اتوبوس سيارند و جاي مشخص ندارند. مثل همين عاطفه كه تا برسيم، پنج دور كامل اتوبوس رو گشت زده! رويش را به سمت عاطفه برگرداند. عاطفه كه اسمش را شنيده بود، به سمت ما برگشت. در حاليكه معلوم بود روي حرفش به من است، گفت: - چيه؟ چه خبره آبجي؟ داري چغلي منو به خاله جون مي‌كني! و روبه فاطمه كرد: - به اين آبجي بگو پاتوي كفش ما نكنه. بد مي‌بينه ها! فاطمه چشمكي به من زد و برگشت طرف عاطفه: - نه عاطفه جون! چرا اين قدر خط و نشان مي‌كشي؟ خانم عطوفت داشت به من مي‌گفت، به خاطر حضور تو يعني عاطفه بوده كه پشيمون شده و برگشته! "از طرف من بهش بگو كه بي خود ترسش روتوجيه نكنه. " صدا از پشت سر بود. ولي نفهميدم كي بود. فاطمه شانه هايش را به علامت احتياط جمع كرد. سرش را نزديكتر آورد وآهسته گفت: - راحله هم وارد ميدون شد. همونيكه پشت سر من نشسته. از اون دخترهاي فعال و پرجنب وجوش دانشگاه ست. عاطفه برگشت به عقب، پشت سر فاطمه. -چي شده؟ چي شده؟ حالا بده دست مادر عروس. - اگه نمي ترسيد كه اين قدر زود جا نمي زد. مي‌ايستاد، اگه حقي داشت، ميگرفت. فاطمه گفت: - هميشه يكي_ دوتا مجله و روزنامه باهاشه. هر جلسه سخنراني يا بحثي تو دانشگاه باشه، اونم اون جاست. برگشتم و به بهانه اي، صندلي پشت فاطمه را نگاه كردم. فاطمه راست مي‌گفت ؛در اتوبوس هم مجله مي‌خواند. چهره سبزه و چشم‌هاي درشتي داشت. برعكس، پهلودستي اش، دختري ضعيف و ريز نقش، با رنگ ورويي سفيد و پريده. به قول مادربزرگم مثل گچ! چشم‌هاي ريزش هم پشت عينك ته استكاني اش مخفي شده بود. او هم داشت كتاب مي‌خواند. فاطمه گفت فقط مي‌دونه كه اسمش فهيمه است. عاطفه گفت: - اگه حقي داشت كه پايمال ميشه، تو چرا ازش حمايت نكردي؟ پيش خودم دست مريزادي به عاطفه گفتم. فكر كردم خوب مچ راحله را گرفته، ولي راحله هم گرگ باران ديده اي بود. - براي اينكه خوشم نمي آد به جنس زن كنم. من مي‌گم دخترها و زن‌ها بايد ياد بگيرن تا اين قدر تو سري خور نباش.اگه ياد گرفته بوديم حق خود مونو بگيريم ونذاريم اين قدر تو سرمون بزنن، حال و روزمون بهتر از حالا بود. عاطفه گفت: - مگه حالا چه مونه؟ و از همين جا بود كه محور بحث از روي سرمن رد شد. نفس راحتي كشيدم و سعي كردم كه فقط گوش كنم. اين دفعه صداي جديدي جواب عاطفه را داد. صدايي نازك و ظريف كه هيچ شباهتي به صدا ولحن قوي راحله نداشت. - چه مون نيست؟ ديگه بيشتر از اين تو سري بخوريم و صدامون در نياد. ديگه بيشتر از اين حقوقمون رو ضايع كنن وچيزي نگيم. مطمئن بودم كه صدايي اين قدر ظريف و نازك فقط مال فهيمه مي‌تواند باشد. آن جثه ريز نقش بايد هم حنجره اش اين قدر ضعيف باشد. فكر مي‌كنم همين به ميدان آمدن فهيمه بود كه باعث شد از طرف مقابل هم نيروي جديدي وارد بحث شود. - يه باره بگو برده ايم ديگه! نيروي جديد، سميه بود. راحله بازهم جا نزد. - پس چي؟ فكر مي‌كني برده كيه؟ كسي كه دو تا شاخ روي سرش داشته باشه؟! پس بذار تا تعريفي رو كه از بردگي توي قرارداد تكميلي منع بردگي وبرده فروشي شده برايت بگم. دقت كن: "بردگي به معني حال يا وضع كسي است كه اختيارات ناشي از حق مالكيت، كلاً يا جزاً نسبت به او اعمال مي‌شود و برده كسي است كه در چنين حال يا وضعي باشد." عاطفه با لحن خانم معلم در حال ديكته گفتن ادامه داد: - نقطه سر خط! برگه هاتون رو بگيرين بالا، راحله خانم حسابي دور برداشتن! احتمالا اين پرچم سفيد عاطفه بود. شايد ميديد بحث كاملا جدي شده و او حالش را ندارد. يا اينكه دليل ديگري داشت كه من نمي دانستم. يكي از بچه‌هاي جلوي اتوبوس فاطمه را صدا زد. گفت كه آقاي پارسا كارش دارند و بيايد جلو. فاطمه عذر خواهي كوتاهي از بچه‌ها كرد و رفت. عاطفه فوراً خودش را انداخت جاي او. انگار مي‌خواست ... ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥 👣🔥 اراده خدا بهش آرام بخش دادم ... تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم ... نشسته بودم و نگاهش می کردم ... زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد ... هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود ... . . فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم ... جز چند تا خراش جزئی سالم بود ... راه افتادیم ... توی مسیر خیلی ساکت بود ... بالاخره سکوت رو شکست .. . . - چرا این کار رو کردی؟ ... . زیر چشمی نگاهش کردم ... به خاطر تو نبود ... من به پدرت بدهکار بودم ... لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه ... . - تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه ... . . زدم بغل ... بعد از چند لحظه ... . - من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم ... بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم ... درس می خوندم، کار می کردم ... از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم ... می خواستم از توی اون کثافت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم ... هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم ... دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود ... . . رسوندمش در خونه ... با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون ... مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده ... . . وقتی احد داشت پیاده می شد ... رو کرد به من ... پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره ... زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست ... . اینو گفت و از ماشین پیاده شد ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔥 👣🔥 من گاو نیستم . برگشتم خونه ... تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید ... یه لحظه به خودم اومدم ... استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... . تمام اتفاقات زندگیم ... آیات قرآن ... بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن ... دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ... از اول، این بار با دقت ... . . شب شده بود ... بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ... بدون آب، بدون غذا ... بستمش ... ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام ... ما دست شما رو می گیریم ... شما رو تنها نمی گذاریم ... هدایت رو به سوی شما می فرستیم ... اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست... آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ... . . تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم ... اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد ... من داشتم خدا رو می دیدم ... نعمت ها ... و هدایتش رو ... برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم ... . . نزدیک صبح رفتم جلوی در ... منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ... مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ... رفتم زنگ در رو زدم ... حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ... . . - احد حالش چطوره؟ ... . - کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ... . - متاسفم ... . مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست... سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ... . . - استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ... . . چرخیدم سمتش ... هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ... یعنی ... دیگه گاو نیستم ... ... نویسنده: ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضمن عرض سلام و ادب خدمت مه گلیهای عزیزمون😊 بنا به در خواست اعضا که خواستار پستهای بیشتری در مورد فضای مجازی بودند وبه خاطر ارتباط بیشتر با اعضا پستهایی را در مورد فضای مجازی در کانال ارسال میکنیم که خوشحال میشیم که باز خوردتان را داشته باشیم🤗 آیدی ارتباطی👇 @mariamm313