eitaa logo
مَه گُل
660 دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
103 فایل
❤پاتوق دختران فرهیخته❤👧حرفهای نگفتنی نوجوانی و جوانی😄💅هنر و خلاقیت💇 📑اخبار دخترونه و...🎀 📣گل دخترا😍کانال رو به دوستانتون معرفی کنید @Mahgol31 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مشاهده در ایتا
دانلود
من اگه ماشین بهم بزنه پامم بشکنه بابام همچنان معتقده دلیلش این بوده که شبا دیر میخابم😂 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ ☀️ خنده تمسخر آميزش به لبخند خشكي مبدل شد. تاسف عميق در پشت آن لبخند پنهان شده بود كه دل را به درد مي‌آورد. نگاهش را جدي ترشده بود دوخت به عكس روي ميز آرايش، عكسي كه مال روز ازدواجشون بود. - بهش گفتم: « من هنرمندم، يه بازيگر! به كارم هم علاقه دارم و مي‌خوام اون رو ادامه بدم. » گفت: « باشه! من مخالفتي ندارم. حتي دوست هم د ارم كه همسرم هنرمند باشه» گفتم: « من خواستگار‌هاي زيادي داشتم. پولدار و بي پول، تحصيلكرده، از همه مدلش. همه را رد كردم، فقط به خاطر اين كه با ادامه کار من مخالف بودن. » گفت: « من حتي تشويقتون هم مي‌كنم. خودم كمكتون مي‌كنم تا پيشرفت كنين. اصلا اگه دوست داشته باشين به يكي از دوست هام معرفيتون مي‌كنم. كارگردان سينماست. » و بعد يكهو سرش را چرخاند به سمت من. صدايش بلندتر وعصبي تر شد. - ولي از همون موقعي كه من، تو سينما پيشرفت كردم. از همون موقعي كه مشهور شدم، لجبازي هاش شروع شد هر دفعه به يه بهانه خواست جلوم رو بگيره. اما من صبر كردم و ايستادم. حالا كه دارم به آرزوهام مي‌رسم، حالا كه فقط يه قدم فاصله دارم، مانعم مي‌شه، چون كه « آقا » پشيمون شدن.😠 و بعد با تاسف سرش را تكان داد و به آرامي برد پايين. گونه چپش را گذاشت روي زانوهايش وخيره شد به من. يكهو دلم هوايش را كرد. دلم مي‌خواست مي‌توانستم ببوسمش. من- چرا اين قدر اين طرح رو دوست داري؟ همان طور كه صورتش روي زانوهايش بود، سرش را تكان داد: -تو نمي توني بفهمي! اين همون كاريه كه مدت هاست آرزوش رو داشتم. يه نقش پيچيده بسيار عالي كه از عهده هر كسي بر نمي آد. همه چيزش عاليه! فيلمنامه، كارگردان، نقش من به عنوان نقش اول فيلمنامه، با اين فيلم، با اين نقش براي هميشه تو سينما و ياد مردم موندگار مي‌شم. از اون فيلم هاييه كه از يادها نمي ره، براي هميشه! من هم براي هميشه تو خاطره‌ها مي‌مونم. دوباره از دو- سه سالي كه نقش هايم در سينما كم رنگ شده بود، مي‌تونم به اوج خودم برگردم. اشتياق غريبي توي چشم هايش موج مي‌زد. وقتي در مورد فيلمش ونقشش حرف مي‌زد، صدايش از هيجان و خوشحالي مي‌لرزيد. دوباره به اين رقيب هميشگيم حسوديم شد. دلم مي‌خواست مي‌توانستم بيشتر بشناسمش. - نقش چي هست؟ - نقش يه مادر، يه مادر با تمام پيچيدگي‌ها و دغدغه ‌هاي خاص خودش. يه مادر كه چون دخترش رو درك نمي كنه، هر دوشون به مشكل بر مي‌خورن و در نهايت دوباره با كمك همديگه، خودشون رو پيدا ميكنن. يه نقش عاطفي تمام عيار. و پدرت داره تموم اين فرصت‌ها رو از من مي‌گيره. چون يه موجود بي عاطفه است. من- چرا اين طوري فكر مي‌كنين؟😢 - براي اين که اين طوري هست. اگه يه ذره عاطفه تو وجودش بود، اين طور منو تحقير و در بند نمي كرد. اين طور وجود منو ناديده نمي گرفت. احساسات و عواطف منو سركوب نمي كرد. اون يه موجود سرد و بي احساسه!😠 خداي من، چه طوري اون اين قدر بدبين شده بود؟! - ولی باور كنين اون هنوز شما رو دوست داره! حتي معتقده كه همه زندگيش، حتي پيشرفت هايش به خاطر وجود شما بوده! مي‌گفت از موقعي كه شما كارهات بيشتر شده و كمي اوضاع خونه عوض شده اون هم موقعيت‌هاي كاريش رو از دست داده! ادامه 👇
ادامه قسمت هشتاد و پنج👇 چنان به سرعت از جايش پريد كه بي اختيار خودم را كنار كشيدم. دستش را بلند كرد وانگشت سبابه اش را مثل علامت هشدار به طرف من گرفت. با عصبانيت فرياد زد:😠😵 - ديدي؟! ديدي گفتم اون يه موجود خود خواهه! بهت گفتم! گفتم اون يه مرد خود خواهه كه فقط به فكر خودشه، باور نكردي! ديدي حالا خودش اعتراف كرده! از شدت عصبانيت قرار و آرام نداشت. از تخت پايين رفت و شروع كرد به قدم زدن در طول اتاق. گفتم: من- ولي چرا آخه؟ چرا همه اش با بدبيني فكر مي‌كنين؟😒 از كنار تخت مي‌رفت تا كنار ميز آرايش و دوباره اين مسير را برمي گشت. - مگه نمي بيني! اون حتي من رو هم به خاطر خودش مي‌خواد! مي‌خواد من توي خونه بمونم، به اون برسم، تروخشكش كنم، تا آقا راحت به كار‌ها شون برسن. تا آقا بتونن تند، تند پله‌هاي ترقي رو طي كنن. پيشرفت كنن! به چه قيمتي؟ به قيمت از دست رفتن من! به قيمت تباه شدن من! فدا شدن من! اي لعنت به ما زن‌ها كه هميشه بايد فداي خانواده بشيم. ولي اصلا چيزي كه اهميت نداره. ماييم! ما!😠 وبعد با شتاب رفت سر ميز آرايش. با عصبانيت كشوها يش را بيرون كشيد. انگار دنبال چيزي مي‌گشت! من- دنبال چيزي مي‌گردين؟ - آه! اين قوطي سيگارم هم آب شده رفته توي زمين! چند لحظه اي مكث كردم. بلاخره با ترديد گفتم: - اون رو كه توي هال پرت كردين روي زمين! چند لحظه صبر كرد: - آهان! يادم اومد. و بعد انگار چيز جديدي به يادش آمده باشد، به تندي كشو را هل داد جلو و دويد كنار من. با نگاه و لبخند پيروزمندانه اي خيره شد به من! - بيا نگفتم اون يه مرد خود خواهه! از يه طرف من حق ندارم سيگار بكشم، چون آقا دلشون نمي خواد. از طرف ديگه آقا خودشون روزي ده تا نخ سيگار مي‌كشن. اين اسمش چيه؟ خود خواهي نيست؟ اگر سيگار كشيدن بده، براي هر دومون بايد بد باشه. اگر هم براي آقا خوبه، چرا براي من خوب نباشه؟! ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ ☀️ سرم درد گرفته بود.😣 چرا اصرار دارند اين زندگي را از هم بپاشند. ديگر چيزي متوجه نمي شدم. فقط مامان را مي‌ديدم كه با عصبانيت حرف مي‌زد ولي صدايش را نمي شنيدم. اتاق مي‌چرخيد، سر من هم به همراهش. با دو تا دست محكم گرفتمش ولي باز هم نايستاد. - نمي دونم!... به خدا نمي دونم! دست از سرم بردارين؛ برين هر كاري مي‌خوايين بكنين... من هيچي نمي گم. هيچي!... من كه نميدونم كدومتون درست مي‌گين! هيچي نمي گم... هيچي!😣 با صداي جيغ من، اتاق ايستاد! سرم هم ايستاد. مادر هم ايستاد؛ مات و متحير. گريه كنان وبا عجله دويدم بيرون! از صداي در، بابا رويش را برگرداند. قبل از اين كه از گيجي بيرون بيايد، من رفته بودم توي اتاق خودم وصداي در به همه چيز پايان داد. فاطمه- مريم! مريم جان! صدايت ميزنن. «خانم عطوفت، تهران، كابين چهار» پلك هايم را روي هم فشار دادم تا اشكي كه در چشمم جمع شده بود. بيرون نزند. ولي بدترشد. به كابين چهار رفتم. گوشي را برداشتم، باز هم همان بوق آزاد تلفن بود كه مثل سوهان، اعصاب را خراش مي‌داد. پس مادر هنوز نيامده بود! آن روز بعد از دعوايش با پدر، از خانه رفت. حال و روز پدر هم دست كمي از يك مرده نداشت. جسدي كه صبح‌ها مي‌رفت سر كار وشب مانده تر از صبح بر مي‌گشت. چيزي خورده يا نخورده، مي‌خوابيد. در همين يك هفته، به اندازه يك سال رنج كشيدم. وقتي فهميدم كه دانشگاه يك سفر اردويي به راه انداخته، ديگر معطل نكردم. چند تكيه از وسايل را برداشتم، نامه اي هم براي پدر نوشتم و از خانه زدم بيرون. گوشي را با عصبانيت زدم سر جايش و آمدم بيرون. پشت در كابين با چهره متحير فاطمه مواجه شدم.😟 فاطمه- نبودن؟ سرم را بالا انداختم. از مخابرات كه بيرون آمدم، فاطمه مي‌خواست برود حرم. اما من حال وحوصله نداشتم. مي‌خواستم تنها باشم. - من مي‌رم حسينيه! فاطمه- مگه نمي آي حرم؟😳 - نه! حالم خوب نيست.😣 كمي ترديد كرد: - خب بيا حرم تا حالت خوب بشه.😊 - مرسي! سرم درد مي‌كنه. شما برو! من خودم بر مي‌گردم حسينيه! ديگر معطل نكردم. بدون خداحافظي راه افتادم. فاطمه هم به دنبال من آمد. من- فاطمه جان! خواهش مي‌كنم شما برو حرم. من مزاحمت نمي شم! فاطمه- نه! كاري به تو نداره... فكر نمي كنم ديگه به بچه‌ها برسيم. بچه‌ها الان بر مي‌گردن حسينيه. آخه قرار شد همه قبل از ساعت ده برگردن. حالا هم كه ساعت نه و ربعه. ديگر اصرار نكردم. دلم نمي آمد به فاطمه «نه» بگويم. چند قدمي كه رفتيم: گفت: - ديشب ديدم اومده بودي توي ايون وقدم ميزدي. انگار خوابت نمي برد. - اوهوم! فاطمه- مشكلي برات پيش اومده. از دست من كاري بر مي‌آد؟ مثل اين كه اصرار داشت به من نگاه نكند. به همه جا نگاه مي‌كرد به جز من، اين طوري من هم راحت تر بودم. - هم « آره »! هم « نه»!😞 ادامه👇
واضح تر حرف بزن. من- واضح ترش اين مي‌شه كه يعني مشكلي پيش اومده. ولي فكر نمي كنم از دست كسي كاري ساخته باشه! مردد بودم كه جلوتر هم بروم يا نه! « چه اشكالي داره؟ من كه بلاخره بايد براي كسي درد دل كنم، وگرنه بغض خفه‌ام مي‌كنه، چه كسي بهتر از فاطمه؟! »😢😞 درد دل من كه تمام شد رسيده بوديم سر كوچه حسينيه. آن چند قدم را هم هر دو در سكوت طي كرديم. دم در حسينيه، آقاي پارسا را ديدم. كمي حال واحوال كرديم. آقاي پارسا فاطمه را صدا زد. - مي‌بخشين خانم قدسي، مي‌تونم چند لحظه مزاحمتون بشم؟ به نظر نگران مي‌رسيد. چند جمله اي با فاطمه حرف زد وبعدخداحافظي كرد. نه من از فاطمه چيزي پرسيدم ونه فاطمه چيزي از صحبت آقاي پارسا گفت. من همان طور گوشه اتاق ولو شدم. فاطمه چادر و مانتويش را در آورد وبه سمت من برگشت: - ا! پس چرا مانتوت رو در نمي آري. من- حال وحوصله اش را ندارم! حالم خوش نيست.😒 البته به خرابي توي مخابرات هم نبود. بعد از درد دلم براي فاطمه، كمي حالم بهتر شد. شايد هم بدم نمي آمد كمي خودم را لوس كنم. - اين بازي‌ها چيه در مي ياري مريم؟ از دختر بزرگي مثل تو بعيده. ناسلامتي تو فردا، پس فردا ازدواج مي‌كني، مادر مي‌شي. بايد به بچه هات اميد بدي، حالا خودت اين طوري با يه تك گل باختي؟!😊 - هه، ازدواج؟! ازدواج كنم كه چطور بشه؟ خودم و يه مرد و دو-سه تا بچه رو بدبخت كنم؟!😕 فاطمه - پرت وپلا نگو دختر. تو زندگي از اين مشكلات زياده! خب يه مشكلي پيش اومده، خودش هم حل مي‌شه! آتيش گرفتم.😠 مثل اسفند از جايم پريدم ونشستم. - خودش حل مي‌شه؟! چه طوري؟ كي مي‌خواد حلش كنه؟ اون دو تا موجود خود خواه كه هر كدوم سفت وسخت به حرف خودشون چسبيدن. هيچ كدوم هم نمي خوان كوتاه بيان. منم كه اين وسط موندم حيرون وسر گردون، نمي دونم طرف كي رو بگيرم؟ پس چه طوري حل مي‌شه؟ هر چه من فرياد مي‌زدم، او آرام تر مي‌شد. ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... من هم سرخوش روی صندلی داماد جا گرفتم... توی دلم قند آب می کردن چه حس خوبی بود! _مامان خیلی از شما تعریف کردن... خیلی دوست داشتم شما رو ببینم! با حرف محدثه نگاه از آینه دور نقره ای رو به روم و تصویر خودم که توش افتاده بود گرفتم... همیشه دوست داشتم مثل فیلم ها از تو آینه بختم زیر چشمی امیرعلی رو دید بزنم ولی خب قسمت نشده بود چون عقد ما این قدر هول هولکی بود که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیه خریدها مونده بود برای جلسه عروسی!... با خودم فکر کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه الان چه حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار خودش تو آینه جا خوش کرده! از فکرم خنده ام گرفت ولی الان خندیدن اصلا درست نبود... سعی کردم خنده ام رو پشت لبخند مهربونی قایم کنم و به چشم های آرایش شده محدثه نگاه کردم! _خاله لطف دارن من تعریفی نیستم والا! به لحن صمیمی ام خندید _راستش محیا خانوم... پریدم وسط حرفش... _بی خیال خانوم گفتن و این حرف ها محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم! از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد به خصوص اگر طرف مقابلم یک دختر بود و هم سن و سال! اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خاصی ایجاد می کرد! لبخندی صورتش و پر کرد _باشه... راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد... من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما خجالت! می دونستم از چی حرف می زنه _حالا چی؟ خندید از سر ذوق _نه اصلا می بوسم دست و پاشون رو! با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!... به دسته گلش خیره شد! _شما چطوری جرئت کردین برین؟ _اوم... خب راستش یکم قصه اش مفصله... منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی.. خنده اش گرفت _ولی؟؟ من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم _می دونی محدثه جون من عاشق امیرعلی ام شوهرم و میگم!... بعد از عقدمون فهمیدم میره کمک عمو اکبرش... اکبرآقا رو می شناسی که؟ به نشونه آره سر تکون دادو من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم! شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم _خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی داشت باهاش ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر! خندید _پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟ خب حالا علت حرفم معلوم شد! ولی فقط هم از سر عاشقی نبود! شاید هم بود! واقعا نمی دونستم! خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم _آره دیگه! سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندید وگرنه مطمئنا از ته دل و بلند می خندید به این حرکت های من که زود صمیمی شده بودم! جای عطیه خالی که همیشه می گفت زود پسرخاله میشی با همه یکم خانوم باش! خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد! از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم _خب من دیگه برم... خوشحال شدم از آشناییت خوشبخت باشین! لبخند مهربونی زد _ممنونم... خیلی خوشحال شدم اومدین! _باعث افتخارم بود که دعوتم کردین! مگه می شد نیام! لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده! سریع عقب کشیدم _من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه اش می گیره! محدثه بازم با احتیاط خندید و من دور شدم و موقع رو به روشدن عروس و داماد بهم و دست دادنشون، من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون با دیدن نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود! ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|: 🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 .... پر انرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم همین طور از محدثه که داشت تازه شام می خورد کنار شوهرش... همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم... کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و منتظر خانوم هاشون بودن فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد _آقا ها اونجان! راه افتادیم ...امشب علی آقا هم اومده بود تک پسر عمو اکبر که اون شب رفته بودیم خونشون نبود و نمی دونم کجا بود! عالیه هم تک دختر عمو بود ولی اون عروس شده بود و علی آقا مجرد بود هنوز! سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یک لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه می کنه... عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزه ایش بودم که بهش میومد مثل همیشه ساده پوشیده بود! پیراهن و شلوار!.. علی آقا هم همین طور فقط این وسط اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود ولی با یک دوخت ساده! لبخندی روی لبم نشوندم و رو به همه سلام بلندی گفتم و فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و هر دو جواب شنیدیم فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت و امیرعلی نزدیک من با اون لبخند دوست داشتنیش! _خوش گذشت؟ حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دست هام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد می گفتم عالی بود! ولی خب نمی شد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام _خیلی خوب بود! امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشم هام خونده بود. وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش... سرش جلو اومد و نزدیک گوشم _خانومم قرار نشد فقط قسمت خانوم ها از اون رژت استفاده کنی؟چرا پاکش نکردی؟ نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد... امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟!... رژم رنگ جیغی نبود که!... قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم، مانع کارم شد و ازم خواست توی جلسه خانوم ها ازش استفاده کنم!... من هم به حرفش عمل کردم ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده می داد و خونه همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود حتما اثری ازش روی لب هام نمونده! _دلخور شدی؟ سکوت و خجالتم رو اشتباه براداشت کرده بود ...هول کردم _نه...نه..! لبخند محوی روی صورتش نشست و کامل جلوم وایستاد و...نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این تاریک روشنی کوچه! دستمال دستش رو بالا آورد _تمیزه! با تعجب به چشم هاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم! با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که روی لبم مونده بود رو پاک کردم! امیرعلی با لحن نوازشگونه ای گفت: خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!... باید بگم من با استفاده شما از لوازم آرایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه اونم فقط سمت خانوم ها یا هم فقط برای خودم! قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم... این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟!... یعنی قشنگ شدنم رو فقط سهم خودش می دونست؟! چی بهتر از این ؟! _امیرعلی ...محیا خانوم بریم؟ نگاه از امیرعلی گرفتم و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد _آره علی جان. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ⁦(◕ᴗ◕✿)⁩⁦_________🍃🌹 https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1