💌 این کارت دعوت شما به مجلس عروسی دو عزیز جان هست. 💐💐
حتما تشریف بیارید.
برای هدیه عروس و داماد گل مون💐
یه شاخه گل صلوات
به صرف همنشینی با این دو زوج آسمانی و شایسته 🌹🌹
مکان درتمام قلوب پاک شما عاشقان ❤💝
زمان البته این جشن به امروز ختم نمیشود بلکه آغاز میشود وتا پایان جهان برقراراست 😀😍🤗
اگر دنبال لباس زیبایی برای آمدن هستی همین لباس پاکی و صداقت 👼👼👼
وبا جواهر وجودت 💎💎💎
ودر ضمن وسیله ایاب و ذهاب هم با میزبان است.🚖
وآن با همان شاخه گل صلوات شما را به مقصد می رساند اما هرچقدر بیشتر باشه
زودتر و بدون توقف حرکت خواهد کرد.
پس به امید دیدارتون ما هنوز که هنوز منتظر آمدن شما هستیم.
ازدواج دو نور الهی
حضرت محمد صلی الله علیه و آله
و بانو حضرت خدیجه سلام الله علیها
برشما عاشقان مبارک.
🌼🌼🌺🌺🌼🌼🌺🌺🌼🌼🌺🌺
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
7.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 عاشقانه حضرت خدیجه (سلام الله علیها) برای پیامبر گرامی اسلام (صلیالله علیه وآله وسلم)💞💗
👤حجت الاسلام رفیعی
✅ انتشار به مناسبت دهم ربیع الاول
سالروز ازدواج حضرت خدیجه (سلام الله علیها) با پیامبر گرامی اسلام (صلیالله علیه وآله وسلم)
#حضرت_خدیجه_سلاماللهعلیها
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
❤️بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃سلااام و صد سلااام
به تک تک اعضای خوب کانالمون
صبحتون پرانرژی😊😄
۱۴۰۰/۰۷/۲۶☀
⏰قرارمون هر روز صبح اینجا
و یه شروعِ شاد و پراز انگیزه😊🌹
.
🌸🍃امروز روز دیگریست
🌺🍃 پس تو هم آدم نویی شو
🌸🍃از گذشته رها هر چه بوده
🌺🍃از آینده جدا هرچه که خواهد شد
🌸🍃امروز را زندگی کن
🌺🍃 همان کسی باش که یک عمر
🌸🍃 آرزوی بودنش را در سر داشتی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨﷽✨
✨ #پندانـــــــهـــ
✅یاد بگیریم وقتی اشتباهی ازمون سر زد
عذرخواهی کنیم
و یاد بگیریم وقتی کسی از ما
عذر خواهی کرده بهش احترام بگذاریم!
عذر خواهی نشانه ضعف نیست،
نشانه ی شخصیت وشعوره
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
بهترین زوجهای دنیا
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوهفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
من هم سرخوش روی صندلی داماد جا گرفتم... توی دلم قند آب می کردن چه حس خوبی بود!
_مامان خیلی از شما تعریف کردن... خیلی دوست داشتم شما رو ببینم!
با حرف محدثه نگاه از آینه دور نقره ای رو به روم و تصویر خودم که توش افتاده بود گرفتم... همیشه دوست داشتم مثل فیلم ها از تو آینه بختم زیر چشمی امیرعلی رو دید بزنم ولی خب قسمت نشده بود چون عقد ما این قدر هول هولکی بود که فقط خریدمون حلقه بود و قرآن و بقیه خریدها مونده بود برای جلسه عروسی!... با خودم فکر کردم اگه محدثه هم مثل من همچین آرزویی داشته باشه الان چه حالی داره که به جای شوهرش تصویر من کنار خودش تو آینه جا خوش کرده!
از فکرم خنده ام گرفت ولی الان خندیدن اصلا درست نبود... سعی کردم خنده ام رو پشت لبخند مهربونی قایم کنم و به چشم های آرایش شده محدثه نگاه کردم!
_خاله لطف دارن من تعریفی نیستم والا!
به لحن صمیمی ام خندید
_راستش محیا خانوم...
پریدم وسط حرفش...
_بی خیال خانوم گفتن و این حرف ها محدثه جون من با محیا خالی راحت ترم!
از لفظ خانوم کنار اسمم خوشم نمی اومد به خصوص اگر طرف مقابلم یک دختر بود و هم سن و سال! اسمم رو بی هیچ پسوندی ترجیح می دادم چون صمیمیت خاصی ایجاد می کرد!
لبخندی صورتش و پر کرد
_باشه... راستش مامان خیلی از برخورد شما تعریف می کرد... من با اینکه مامان بابام هر دو غسال هستن هنوزم جرئت نکردم از نزدیکی اونجا رد بشم واقعیتش هم ترس مانع بود و هم قدیما خجالت!
می دونستم از چی حرف می زنه
_حالا چی؟
خندید از سر ذوق
_نه اصلا می بوسم دست و پاشون رو!
با خنده سر تکون دادم به حرف ساده ولی از ته قلبش!... به دسته گلش خیره شد!
_شما چطوری جرئت کردین برین؟
_اوم... خب راستش یکم قصه اش مفصله... منم مثل تو می ترسیدم خیلی ولی..
خنده اش گرفت
_ولی؟؟
من هم خندیدم به این مبهم حرف زدنم
_می دونی محدثه جون من عاشق امیرعلی ام شوهرم و میگم!... بعد از عقدمون فهمیدم میره کمک عمو اکبرش... اکبرآقا رو می شناسی که؟
به نشونه آره سر تکون دادو من با خودم فکر کردم الان اعلام کردن عشقم نسبت به امیرعلی چه دلیلی داشت برا گفتن علت رفتنم! شونه هام رو برای خودم آروم بالا انداختم و ادامه دادم
_خب وقتی فهمیدم اول شکه شدم ولی کم کم با دیدگاه امیرعلی آشنا شدم و دوست داشتم منم تجربه کنم اون چیزی رو که امیرعلی داشت باهاش ساده کنار می اومد ولی برای من خیلی سخت بود و شاید تصورش برای بقیه سخت تر!
خندید
_پس از سر عاشقی این کارو انجام دادین؟
خب حالا علت حرفم معلوم شد! ولی فقط هم از سر عاشقی نبود! شاید هم بود! واقعا نمی دونستم!
خندیدم و یک چشمکی نثار محدثه کردم
_آره دیگه!
سعی کرد حواسش باشه عروسه و باید سنگین باشه برای همین با احتیاط خندید وگرنه مطمئنا از ته دل و بلند می خندید به این حرکت های من که زود صمیمی شده بودم! جای عطیه خالی که همیشه می گفت زود پسرخاله میشی با همه یکم خانوم باش!
خانومی همونطور که چادر رنگی به سرش می کشید داد زد خانوما آقا داماد داره میاد!
از روی صندلی بلند شدم و دوباره دست محدثه رو فشردم
_خب من دیگه برم... خوشحال شدم از آشناییت خوشبخت باشین!
لبخند مهربونی زد
_ممنونم... خیلی خوشحال شدم اومدین!
_باعث افتخارم بود که دعوتم کردین! مگه می شد نیام!
لبخندش کش اومد که صدای کل کشیدن بلند شد این یعنی داماد وارد خونه شده!
سریع عقب کشیدم
_من دیگه برم طفلکی آقا داماد اگه بفهمه من جاش و تصاحب کردم غصه اش می گیره!
محدثه بازم با احتیاط خندید و من دور شدم و موقع رو به روشدن عروس و داماد بهم و دست دادنشون، من هم با بقیه از سر ذوق و شادی دست زدم و دعای خوشبختی کردم براشون با دیدن نگاه هاشون بهم که پر از عشق و دلدادگی بود!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_پنجاهوهشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
پر انرژی از خاله لیلا خداحافظی کردم همین طور از محدثه که داشت تازه شام می خورد کنار شوهرش... همراه فاطمه خانوم بیرون اومدم... کوچه پر بود از آقایونی که شام خورده بودن و منتظر خانوم هاشون بودن فاطمه خانوم به جایی اشاره کرد به سمتی که فاطمه خانوم اشاره کرد
_آقا ها اونجان!
راه افتادیم ...امشب علی آقا هم اومده بود تک پسر عمو اکبر که اون شب رفته بودیم خونشون نبود و نمی دونم کجا بود! عالیه هم تک دختر عمو بود ولی اون عروس شده بود و علی آقا مجرد بود هنوز!
سر که بلند کردم نگاه امیرعلی رو دیدم که با یک لبخند داره به نزدیک شدن ما نگاه می کنه...
عاشق این لباس چهارخونه آبی فیروزه ایش بودم که بهش میومد مثل همیشه ساده پوشیده بود! پیراهن و شلوار!.. علی آقا هم همین طور فقط این وسط اکبر آقا بود که کت و شلوار پوشیده بود ولی با یک دوخت ساده!
لبخندی روی لبم نشوندم و رو به همه سلام بلندی گفتم و فاطمه خانوم هم بعد از من سلام کرد و هر دو جواب شنیدیم
فاطمه خانوم نزدیک عمو اکبر رفت و امیرعلی نزدیک من با اون لبخند دوست داشتنیش!
_خوش گذشت؟
حیف جا و مکانش نبود وگرنه با ذوق دست هام و بهم می کوبیدم و دو وجب می پریدم هوا و بعد می گفتم عالی بود!
ولی خب نمی شد برای همین همه ذوقم رو ریختم توی صدام
_خیلی خوب بود!
امیرعلی خندید انگار درصد ذوق و شیطنتم رو از توی چشم هام خونده بود. وسط خنده چین کم رنگی افتاد روی پیشونیش... سرش جلو اومد و نزدیک گوشم
_خانومم قرار نشد فقط قسمت خانوم ها از اون رژت استفاده کنی؟چرا پاکش نکردی؟
نمی دونم چرا خجالت کشیدم و سرم پایین افتاد... امیرعلی توی تاریکی کوچه چطوری متوجه رنگ لبم شد؟!... رژم رنگ جیغی نبود که!... قبل اومدنمون هم که اومده بود خونمون دنبالم و منتظر شد تا حاضر بشم وقتی من و رژ به دست دید که فقط موقع عروسی ها ازش استفاده می کردم، مانع کارم شد و ازم خواست توی جلسه خانوم ها ازش استفاده کنم!... من هم به حرفش عمل کردم ولی خب فکر می کردم بعد خوردن اون شام خوشمزه ای که برنجش بوی کنده می داد و خونه همسایه بغلی خاله لیلا درست شده بود حتما اثری ازش روی لب هام نمونده!
_دلخور شدی؟
سکوت و خجالتم رو اشتباه براداشت کرده بود ...هول کردم
_نه...نه..!
لبخند محوی روی صورتش نشست و کامل جلوم وایستاد و...نه من کسی رو میدیدم نه کسی من رو تو این تاریک روشنی کوچه!
دستمال دستش رو بالا آورد
_تمیزه!
با تعجب به چشم هاش نگاه کردم که منظورش رو بفهمم! با احتیاط هاله کم رنگی از رژ رو که روی لبم مونده بود رو پاک کردم!
امیرعلی با لحن نوازشگونه ای گفت: خانوم من دوست داری اینکارم و بزاری پای تعصب یا غیرت بیش از حد مهم نیست برام!... باید بگم من با استفاده شما از لوازم آرایشی مشکلی ندارم به شرطی که توی جلسه عروسی باشه اونم فقط سمت خانوم ها یا هم فقط برای خودم!
قلبم لرزید و بی اختیار لب پاینم رو کشیدم زیر دندونم... این غیرتی شدن یعنی دوستم داشت دیگه؟!... یعنی قشنگ شدنم رو فقط سهم خودش می دونست؟! چی بهتر از این ؟!
_امیرعلی ...محیا خانوم بریم؟
نگاه از امیرعلی گرفتم و امیرعلی به جای من جواب علی آقا رو داد
_آره علی جان.
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1