|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
روی زمین نشستم و لبخند محوی روی لبم نشست
_خوبه که اصلا به رومم نیاوردی از تو بعیده!
کنارم نشست
_ایششش... از بس ماهم من!
خندیدم
_خب خانم ماه پس دیگه احتیاجی به نظر خواهی نیست! قیافه ات جواب مثبتتون رو همراه قند آب کردن تو دلتون رو داد می زنه!
پاهاش رو تو بغلش جمع کرد و دست هاش دور پاهاش حلقه شد... یک خط لبخند محو هم روی لبش!
_خوبه که به عشقت برسی نه! عاشق شدن قبل ازدواج یک دیوونگی محضه چون اگه نرسی به عشقت و اون تو رو نخواد یک عمر عذاب وجدان برات می مونه و یک دل سنگین!
موافق بودم با حرف عطیه! من حتی وحشت هم داشتم از اینکه امیر علی ازدواج کنه با غیر من! دقیقا نمی دونم اگر این اتفاق می افتاد چی میشد تکلیف دلم که توی رویاهاش زیاده روی کرده بود از کنار امیرعلی بودن!... چه قدر سعی کردم برای فراموشی اما دل آدم که این حرف ها سرش نمیشه وقتی بلرزه و بریزه وقتی با دیدن یک نفر ضربان بگیره یعنی عاشقه دیگه حالا هر چی هم تو بخوای انکارش کنی!
سرم و بالا پایین کردم
_آره دقیقا !
خندیدم
_پس عطیه خانوم ماهم عاشق بوده! خوبه بابا علی آقا که اصلا بهش نمیومد اهل این حرف ها باشه! پس بگو چرا تو اون شب اومدی خونه عموت و قید خوندن درس و تست رو زده بودی!
عطیه قری به گردنش داد
_اولا راجع به آقامون اینجوری حرف نزن! دوما نخیرم می دونستم اون شب نیست!
_اوهو شما که می فرمودین ارتباط در حد مشکلات درسی؟! چطوری به اینجا رسیدی؟
خندید
_اولش باور کن همین بود... یک سری کتاب تست و اینا برام آورد منم هر جا گیر می کردم زنگ می زدم بهش تا اینکه...
یک ابروم بالا پرید
_خب تا اینکه چی؟
ابروهاش و بالا و پایین کرد- دیگه دیگه... این قسمتش خصوصیه! مگه تو بهم میگی لحظه های نابت با امیرعلی رو!
با خنده آروم زدم توی سرش
_حیا کن الان تو باید خجالت بکشی... خوبه عمه سپرد به من که دوستانه مثلا مزه دهنت رو بفهمم اگه الان خودش بود که آبرو واست نمونده بود!
خندید
_حالا یعنی الان بیام بیرون باید مثل رنگین کمون رنگ به رنگ بشم؟!
_بله لطفا اگه نمی خواین دستتون رو بشه!
دست هاش و به هم کوبید و ذوق کرد
_آخ جون حالا کی قراره بیان... علی خواسته غافلگیرم کنه!
با چشم های خندون نگاهش کردم و با تاسف براش سرتکون می دادم که بالشت کنارش رو زد
بهم
_پاشو برو دیگه! برو جواب مثبتم و اعلام کن منم ببینم می تونم با این لوازم آرایشی کاری کنم صورتم خجال تزده به نظر بیاد یا نه! پاشو!
صدای خنده ام بالا رفت
_بیچاره علی آقا چی بکشه از دست تو!
_مطمئن باش به پای داداش بدبخت شده من نمی رسه!
براق شدم بپرم بهش که بالشت و سپر خودش کرد و مشتم به جای شونه اش نصیب بالشت شد و اونم هر هر خندید!
از اتاق که بیرون اومدم محکم خوردم به امیرعلی... خدای من نکنه حرفهامون رو شنیده باشه؟!! با ترس سرم و آوردم باال و یک دفعه گفتم : سلام!
چشم هاش هم خندون شد هم مشکوک
_در روز چند بار سلام می کنی؟ علیک سلام! حالا چرا هول کردی؟
حالتش که می گفت چیزی نشنیده ولی لرزش صدای من دست خودم نبود و نگاهم رو دزدیدم
_کی من... نه اصلا!
_محیا من و ببین... مطمئنی؟
نمی تونستم به چشم های امیر علی نگاه کنم... نگاه کردن به چشم هاش یعنی خود اعتراف!
سرم و چرخوندم و نگاه کردم به چونه اش
_هول نشدم... تو اینجا چیکار می کنی؟
یک قدم عقب رفت و دیگه مجبور شدم زل بزنم به صورتش... ابروی هشتی شده اش نشون می داد باور نکرده حرفم رو!
_اومدم ببینم چی شد به نتیجه رسیدی یا نه؟
هول گفتم: جوابش مثبته!
تک خنده ای کرد و بعد تک سرفه مصلحتی
_چه زود! یعنی قبول کرد؟! مطمئن؟ برم بگم به مامان؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#احکام
‼️نگاه در جلسه خواستگاری
🔷س ۵۶۹۳: آیا در جلسه خواستگاری، برای اطلاع و آگاهی پسر از خصوصیات ظاهری دختر، جایز است به دختر بدون چادر و روسری نگاه کند؟
✅ ج: اگر برای ازدواج با آن دختر مانعی نیست و پسر در صورت پسندیدن، قصد دارد با او ازدواج کند و احتمال میدهد با نگاه، آگاهی بیشتری به دختر پیدا میکند و با قصد لذت نگاه نکند، اشکال ندارد؛ البته اگر یک نگاه، کافی باشد، تکرار نگاه جایز نیست.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
منو مامانم😂😁😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#تلنگرانہ🌿
رفته بودیم سر جلسه
استاد میگفت یه ذکری هست میونبر همه مشکلات...🌿
حلال همه مشکلات...(:
اصلا این ذکر جادو میکنه💭
دفتر و مداد دستم گرفتم ذکر رو یاد داشت کنم...✏️
استاد گفت میدونید این ذکر چیہ؟!
اللهم عجل لولیک الفرج...🌱
(:
#امامزمان
#أینصاحبنا🌱
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✅ماسک زرده تخم مرغ برای پوست های خشک
♨️ابتدا صورتتون رو تمیز کنین. یک زرده تخم مرغ و یک قاشق چای خوری عسل رو با هم به خوبی مخلوط کنین و اونو روی صورتون بزنین. برای🕑 ۱۰ تا ۱۵ دقیقه اونو نگه دارین و با آب معمولی کاملا صورتتون رو بشویین. این ماسک صورت در مرطوب کردن پوست خشک موثره.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صد_ویک
فاطمه- نمي دوني چي كار دارن؟
جواب، حركت رو به بالاي شانهها بود.
مهسا- نه، نمي دونم. اون پايين تو راهرو ايستادن. خودت سري بهشون بزن.
فكر كنم هر چه زودتر بري بهتر باشه.
فاطمه نگاه كوتاهي به عاطفه كرد:
- تو هم با من مياي؟
عاطفه- باشه!
فاطمه و عاطفه چادرهايشان را برداشتند و رفتند پايين. وقتي برگشتند، رنگ از صورت عاطفه پريده بود. بچهها با تعجب به همديگر نگاه كردند. نگران بودن عاطفه، بيشتر باعث تعجب شده بود. به غير از سميه كه واقعا نگران شد.
سمیه- چي شده فاطمه جان؟ اتفاق بدي افتاده؟😳
فاطمه نگاهي به عاطفه كرده و لبخندي زد:
- اون جوون الان دوباره اومده بود دم در و سراغ عاطفه رو گرفته بود. سرايدار هم بهش ميگه كه چند لحظه صبر كنه تا اون برگرده و ميياد و جريان رو به آقاي پارسا ميگه.
هيجان همه ي بچهها زيادتر شده بود.
- اما اتفاق بدش اينه كه وقتي هر دو بر ميگردن دم در، هيچ خبري از اون جوون نبود. غيبش زده بود.😊
ثريا در حالي كه با نگاه شيطنت آميزي، از كنار چشم هايش عاطفه را تماشا ميكرد، گفت:
- هي! انگار مسافرت اومدن با دختر شهرستونيها زياد هم بي خطر نيست.😄
من هم گفتم:
- تو هم كه دلت غش ميره براي همچين خطراتي.
بچهها اگر چه به اين شوخي خنديدند و عاطفه را هم مجبور كردند كه بخندد، ولي نگراني عاطفه به آنها هم سرايت كرده بود.
فاطمه ايستاد توي دهانه در، دستهايش را از دو طرف بازكرد و گذاشت روي چهار چوب در.
- بچهها مژده! يه خبر فوق العاده براتون دارم.
من گفتم: - چي هست حالا؟
فاطمه- همين طور كه نميشه بايد مژدگاني بدين!
عاطفه همين طور كه دراتاق قدم ميزد، تعارف كرد:
- حالا چرا دم در؟! فرماييد داخل! اين طوري بده؟😃
ثريا نيم نگاهي به عاطفه كرد و با شيطنت خاصي پرسيد:
- نكند آقاي مرادي پيدا شدن؟😉
مسلماجواب اين سوال با عاطفه بود، نه فاطمه! چون هيچ وقت چنين سوالهايي رو بي جواب نميگذاشت!
عاطفه- تو چرا جوش ميزني؟ مگه براي تو فرقي ميكنه؟😅
ثريا خنديد:
- چرا كه نه! ما كه مثل شما اصفهانيها خسيس نيستيم. خوشحال ميشيم يكي از ترشيدهها از توي كوزه در بياد!😁
فاطمه آمد داخل اتاق و دستهايش رو باز كرد:
- خيلي خب! ديگه بسه! آتش بس اعلام ميشه خبر اينه كه درست كردن شام امشب به عهده ماست😜😄
راحله غريد: -برو بابا دلت خوشه تو هم!
فهيمه ناليد:
- واقعا كه! بايد هم براي چنين خبري مژدگاني بگيري!😕
عاطفه گفت:
- مژدگاني ات يه كتك مفصله كه باشه طلبت، هر وقت وقتش شد خبرت ميكنم.😝
سميه با تاسف گفت:
- اين هم از برنامه امشب! حرم رفتن، رفت براي فردا صبح، با اين خستگي كي ميتونه نيمه شب بره حرم.🙁
و بعد رو به فاطمه گفت:
- آخه تو چطور دلت مياد اين تنها شب جمعه رو كه مشهد هستيم خراب كني! بابا! امشب...! امشب!....
و بعد ديگر چيزي نگفت. در عوض پريا جمله اش را كامل كرد:
- شب مراد است امشب! به به! به به!... چه شبي ميشه امشب!😂
من هم گفتم:
- واقعا كه چه استقبال گرمي كرديم از پيشنهاد فاطمه!😅
فاطمه هم شانه ايش را بالا انداخت.
- دقيقا همين طوره. من كه شرمنده شدم از اين همه روحيه همكاري و تلاش و كوششي كه در شماها ديدم!😄
را حله گفت:
_برو بابا. تورو خدا بازي در نيار فاطمه جون! آخه اين هم شد كار كه توقع داري ما انجام بديم ديگه كي حال اين كار هارو داره! مگه چي شده؟
- عزيز دلم از قديم و نديم گفتن اين چند شب ديگران پختند و ما خورديم، اين يه شب رو ما ميپزيم، ديگران ميخورن، مگه نه فهيمه؟😊
فهيمه جواب داد:
- بابا ما اين همه راه رو از خونه فرار كرديم و اومديم مشهد، كه از زير كارهاي خونه فرار كنيم. حالا تو ميگي بلند شيم پخت و پز كنيم.😅
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صد_ودو
اين بار عاطفه طرف فاطمه گرفت.
- خب چه اشكالي داره. عوضش براي آينده ات هم خوبه. يه چيزي ياد ميگيري تا كمتر از مادر شوهرت غر بشنوي.😄
اما جوابش را ثريا داد:
- تو ميخواي ازدواج كني، بايد تمرين كني. ما براي چي ياد بگيريم؟😜
عاطفه- نه اين كه تو تا آخر عمرت ور دل مامان جونت ميموني و هميشه اون برات اين كارا رو ميكنه! نه عزيز دلم! اين شتريه كه در خونه همه مون خوابيده.😅
ثريا دوباره ناراحت شد. اما فقط لبهايش را گزيد تا چيزي نگويد. فهيمه اما گفت:
- واقعا كه خيلي مسخره است!
را حله پرسيد: -چي؟
فهیمه- اين شتريه كه در خونه همه مون قراره بخوابه!😕
راحله- چه طور؟! تو ناراحتي؟
فهیمه- نه! من با ازدواج مشكل ندارم، ولي اين زور نيست كه ما توي اين چند روز اين همه راجع به نقش زنها توي سرو كله مون زديم، شعار داديم، هوار كشيديم، حنجره خودمون رو پاره كرديم، آخرش هم بريم بشينيم گوشه خونه و خودمون رو با شستن ظرفها و پخت و پز سرگرم كنيم.🙁
ثريا آه عميقي از سينه بيرون داد.
- اي بابا چه اهميتي، چه نقشي؟! چه كشكي؟! چه ماستي؟! بابا زندگي ما زنها امروزه در چندتا چيز خلاصه شده. اگه پولدار باشيم و كلفت داشته باشيم كه كار هامون رو انجام بده، صبح تا شب نشستيم جلوي ميز آرايش و به خودمون ميرسيم تا عصر بريم مهموني هفتگي و جلسه فال قهوه و صد جور مهموني ديگه! موقعي هم كه خونه ايم بشينيم پاي تلفن و با اين و اون حرفهاي صد تا يه غاز بزنيم.
عاطفه سوالش را با يك چشمك همراه كرد:
-و اگه بي پول باشيم...؟ 😉
ثریا- اگه هم بي پول باشيم و كلفت نداشته باشيم كی كارهامون رو انجام بده، خودمون بايد صبح تا شب رو توي يه آشپز خانه چرب و دود گرفته صبر كنيم و هي پياز داغ سرخ كنيم و لاستيكي بچه رو عوض كنيم. اين هم شد زندگي؟! من كه از يه چنين نقش با اهميتي دلم به به هم ميخوره!
عاطفه خنده تمسخر آميزي كرد:
- حالا فكر ميكني شوهر اين خانم هاچه گلي به سر عالم و خودشون زدن كه زن هاشون نزدن، فكر ميكني شوهر اون زني كه توي آشپز خانه چرب و دود گرفته سر ميكنه، توي قصر كار ميكنه يا پشت كامپيوتره! نه عزيزدلم، نه خاله جون! شوهر اون زن هم يا كوره پز خونه و كار خونه عرق ميريزه يا توي يه مغازه نيم متر تاريك توي يه محله درب و داغون!
راحله زير لب غرغر كرد: -اينكه جواب نشد!😐
فاطمه اول رو به همه بچهها كرد:
- منم با قسمتي از حرفهاي ثريا موافقم. اينكه ما زنها خودمون رو دست كم گرفتيم. در عين حال، خیلي از اين زنها و مردها هم چاره اي به جز سر بردن در يه زندگي سخت و فقيرانه ندارن.
و بعد رو به ثريا كرد:
- به نظر خود تو، نقش زن يا مهمترين نقشش در خانواده يه يا چي بايد باشه؟
ثريا شانه هايش را بالا انداخت:
- من از كجا بدونم. من كه هنوز ازدواج نكردم!😕
فاطمه- پس بدون وقتي هم كه ازدواج كني وضعت خيلي بهتر از زنهايي كه مسخره شون كردي نيست.😊
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔎 علمجو باش
🌺🍃حتی اگه در دوردست بود، بهدنبالش برو...
#علم
#تلاش_و_کوشش
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1