☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صد_ویک
فاطمه- نمي دوني چي كار دارن؟
جواب، حركت رو به بالاي شانهها بود.
مهسا- نه، نمي دونم. اون پايين تو راهرو ايستادن. خودت سري بهشون بزن.
فكر كنم هر چه زودتر بري بهتر باشه.
فاطمه نگاه كوتاهي به عاطفه كرد:
- تو هم با من مياي؟
عاطفه- باشه!
فاطمه و عاطفه چادرهايشان را برداشتند و رفتند پايين. وقتي برگشتند، رنگ از صورت عاطفه پريده بود. بچهها با تعجب به همديگر نگاه كردند. نگران بودن عاطفه، بيشتر باعث تعجب شده بود. به غير از سميه كه واقعا نگران شد.
سمیه- چي شده فاطمه جان؟ اتفاق بدي افتاده؟😳
فاطمه نگاهي به عاطفه كرده و لبخندي زد:
- اون جوون الان دوباره اومده بود دم در و سراغ عاطفه رو گرفته بود. سرايدار هم بهش ميگه كه چند لحظه صبر كنه تا اون برگرده و ميياد و جريان رو به آقاي پارسا ميگه.
هيجان همه ي بچهها زيادتر شده بود.
- اما اتفاق بدش اينه كه وقتي هر دو بر ميگردن دم در، هيچ خبري از اون جوون نبود. غيبش زده بود.😊
ثريا در حالي كه با نگاه شيطنت آميزي، از كنار چشم هايش عاطفه را تماشا ميكرد، گفت:
- هي! انگار مسافرت اومدن با دختر شهرستونيها زياد هم بي خطر نيست.😄
من هم گفتم:
- تو هم كه دلت غش ميره براي همچين خطراتي.
بچهها اگر چه به اين شوخي خنديدند و عاطفه را هم مجبور كردند كه بخندد، ولي نگراني عاطفه به آنها هم سرايت كرده بود.
فاطمه ايستاد توي دهانه در، دستهايش را از دو طرف بازكرد و گذاشت روي چهار چوب در.
- بچهها مژده! يه خبر فوق العاده براتون دارم.
من گفتم: - چي هست حالا؟
فاطمه- همين طور كه نميشه بايد مژدگاني بدين!
عاطفه همين طور كه دراتاق قدم ميزد، تعارف كرد:
- حالا چرا دم در؟! فرماييد داخل! اين طوري بده؟😃
ثريا نيم نگاهي به عاطفه كرد و با شيطنت خاصي پرسيد:
- نكند آقاي مرادي پيدا شدن؟😉
مسلماجواب اين سوال با عاطفه بود، نه فاطمه! چون هيچ وقت چنين سوالهايي رو بي جواب نميگذاشت!
عاطفه- تو چرا جوش ميزني؟ مگه براي تو فرقي ميكنه؟😅
ثريا خنديد:
- چرا كه نه! ما كه مثل شما اصفهانيها خسيس نيستيم. خوشحال ميشيم يكي از ترشيدهها از توي كوزه در بياد!😁
فاطمه آمد داخل اتاق و دستهايش رو باز كرد:
- خيلي خب! ديگه بسه! آتش بس اعلام ميشه خبر اينه كه درست كردن شام امشب به عهده ماست😜😄
راحله غريد: -برو بابا دلت خوشه تو هم!
فهيمه ناليد:
- واقعا كه! بايد هم براي چنين خبري مژدگاني بگيري!😕
عاطفه گفت:
- مژدگاني ات يه كتك مفصله كه باشه طلبت، هر وقت وقتش شد خبرت ميكنم.😝
سميه با تاسف گفت:
- اين هم از برنامه امشب! حرم رفتن، رفت براي فردا صبح، با اين خستگي كي ميتونه نيمه شب بره حرم.🙁
و بعد رو به فاطمه گفت:
- آخه تو چطور دلت مياد اين تنها شب جمعه رو كه مشهد هستيم خراب كني! بابا! امشب...! امشب!....
و بعد ديگر چيزي نگفت. در عوض پريا جمله اش را كامل كرد:
- شب مراد است امشب! به به! به به!... چه شبي ميشه امشب!😂
من هم گفتم:
- واقعا كه چه استقبال گرمي كرديم از پيشنهاد فاطمه!😅
فاطمه هم شانه ايش را بالا انداخت.
- دقيقا همين طوره. من كه شرمنده شدم از اين همه روحيه همكاري و تلاش و كوششي كه در شماها ديدم!😄
را حله گفت:
_برو بابا. تورو خدا بازي در نيار فاطمه جون! آخه اين هم شد كار كه توقع داري ما انجام بديم ديگه كي حال اين كار هارو داره! مگه چي شده؟
- عزيز دلم از قديم و نديم گفتن اين چند شب ديگران پختند و ما خورديم، اين يه شب رو ما ميپزيم، ديگران ميخورن، مگه نه فهيمه؟😊
فهيمه جواب داد:
- بابا ما اين همه راه رو از خونه فرار كرديم و اومديم مشهد، كه از زير كارهاي خونه فرار كنيم. حالا تو ميگي بلند شيم پخت و پز كنيم.😅
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صد_ودو
اين بار عاطفه طرف فاطمه گرفت.
- خب چه اشكالي داره. عوضش براي آينده ات هم خوبه. يه چيزي ياد ميگيري تا كمتر از مادر شوهرت غر بشنوي.😄
اما جوابش را ثريا داد:
- تو ميخواي ازدواج كني، بايد تمرين كني. ما براي چي ياد بگيريم؟😜
عاطفه- نه اين كه تو تا آخر عمرت ور دل مامان جونت ميموني و هميشه اون برات اين كارا رو ميكنه! نه عزيز دلم! اين شتريه كه در خونه همه مون خوابيده.😅
ثريا دوباره ناراحت شد. اما فقط لبهايش را گزيد تا چيزي نگويد. فهيمه اما گفت:
- واقعا كه خيلي مسخره است!
را حله پرسيد: -چي؟
فهیمه- اين شتريه كه در خونه همه مون قراره بخوابه!😕
راحله- چه طور؟! تو ناراحتي؟
فهیمه- نه! من با ازدواج مشكل ندارم، ولي اين زور نيست كه ما توي اين چند روز اين همه راجع به نقش زنها توي سرو كله مون زديم، شعار داديم، هوار كشيديم، حنجره خودمون رو پاره كرديم، آخرش هم بريم بشينيم گوشه خونه و خودمون رو با شستن ظرفها و پخت و پز سرگرم كنيم.🙁
ثريا آه عميقي از سينه بيرون داد.
- اي بابا چه اهميتي، چه نقشي؟! چه كشكي؟! چه ماستي؟! بابا زندگي ما زنها امروزه در چندتا چيز خلاصه شده. اگه پولدار باشيم و كلفت داشته باشيم كه كار هامون رو انجام بده، صبح تا شب نشستيم جلوي ميز آرايش و به خودمون ميرسيم تا عصر بريم مهموني هفتگي و جلسه فال قهوه و صد جور مهموني ديگه! موقعي هم كه خونه ايم بشينيم پاي تلفن و با اين و اون حرفهاي صد تا يه غاز بزنيم.
عاطفه سوالش را با يك چشمك همراه كرد:
-و اگه بي پول باشيم...؟ 😉
ثریا- اگه هم بي پول باشيم و كلفت نداشته باشيم كی كارهامون رو انجام بده، خودمون بايد صبح تا شب رو توي يه آشپز خانه چرب و دود گرفته صبر كنيم و هي پياز داغ سرخ كنيم و لاستيكي بچه رو عوض كنيم. اين هم شد زندگي؟! من كه از يه چنين نقش با اهميتي دلم به به هم ميخوره!
عاطفه خنده تمسخر آميزي كرد:
- حالا فكر ميكني شوهر اين خانم هاچه گلي به سر عالم و خودشون زدن كه زن هاشون نزدن، فكر ميكني شوهر اون زني كه توي آشپز خانه چرب و دود گرفته سر ميكنه، توي قصر كار ميكنه يا پشت كامپيوتره! نه عزيزدلم، نه خاله جون! شوهر اون زن هم يا كوره پز خونه و كار خونه عرق ميريزه يا توي يه مغازه نيم متر تاريك توي يه محله درب و داغون!
راحله زير لب غرغر كرد: -اينكه جواب نشد!😐
فاطمه اول رو به همه بچهها كرد:
- منم با قسمتي از حرفهاي ثريا موافقم. اينكه ما زنها خودمون رو دست كم گرفتيم. در عين حال، خیلي از اين زنها و مردها هم چاره اي به جز سر بردن در يه زندگي سخت و فقيرانه ندارن.
و بعد رو به ثريا كرد:
- به نظر خود تو، نقش زن يا مهمترين نقشش در خانواده يه يا چي بايد باشه؟
ثريا شانه هايش را بالا انداخت:
- من از كجا بدونم. من كه هنوز ازدواج نكردم!😕
فاطمه- پس بدون وقتي هم كه ازدواج كني وضعت خيلي بهتر از زنهايي كه مسخره شون كردي نيست.😊
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🔎 علمجو باش
🌺🍃حتی اگه در دوردست بود، بهدنبالش برو...
#علم
#تلاش_و_کوشش
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
47.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم
🍁آن زمان که آفتاب روز
🌾آرامش صبح را در هم میشکند
🍂در سرمای صبحگاهی بال بگشا
🍁دست جهان را در دستهایت بفشار
🌾و گل لبخند بر لبان بنشان
🍂چه با شکوه است زنده بودن
🍁سلام و صد سلام به اعضای خوب مهگلی
😊آرامش دریا سهم زندگیتون
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
آن هنگام که در تلاشی تا همه چیز را در کنترل خویشتن در آوری،
نخواهی توانست از هیچ چیز لذت ببری......
آسوده باش،
نفس بکش،
رها کن،
و فقط زندگی کن.....
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادوسوم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
دیگه خیالم راحت شده بود چیزی نشنیده... دست هام و به کمرم زد
_میگم جوابش مثبته دیگه... یعنی قبول کرده! بله!
به تغییر موضع من خندید
_خب حالا خانوم دعوا که نداری!
قدم عقب رفته رو جلو اومد و چشم هاش و ریز کرد
_مطمئنی اول هول نشدی؟ یک چیزی بود ها؟
اخم ظریفی کردم و برای لو نرفتن من شدم طلبکار!
_امیر علییییییییی!!!!!!
با خنده شونه هاشو بالا انداخت که من راه اتاقش و پیش گرفتم و نگاه خندونش بدرقه راهم شد! همونطور که در اتاقش رو باز می کردم گفتم: امیرعلی اجازه هست آلبومت رو ببینم؟
آمده بود پشت سرم و من ترسیدم و هی بلندی کشیدم
با خنده گفت: چیه بابا؟
_ترسیدم خب نفهمیدم اومدی نزدیک!
سرم و چرخوندم.
_آی محیا نزن موهات و تو صورتم دختر بدم میاد!
برای چند ثانیه قلبم مچاله شد... من مثل همه رویاهام فکر می کردم... مثل همه اون چیزی رو که خونده بودم تو رمان ها و قصه ها... فکر می کردم الان نفس می کشه عطر موهام رو!
_چیه موهات و زدی تو صورتم طلبکارم هستی؟! باز کن اون اخم ها رو ببینم! عاشق این موهای کوتاهتم!
امیرعلی هم عادت کرده بود با یک جمله حس های بدت رو از بین ببره و توی دلت عروسی به پا کنه و یادت بندازه همه رسم های عاشقی مثل هم نیست! اونم بی مقدمه!
اخم هام خود به خود باز شد و لب هام به یک خنده کش اومد
_نگفتی اجازه دارم آلبومت رو ببینم؟
نگاهش رو به چشم هام دوخت و لبخند سر حالش کم کم می شد یک خط لبخند مهربون
_خانوم من هر وسیله ای که مربوط به من میشه از این به بعد مال تو هم هست پس دلیلی برای اجازه نیست!
لحنش... جمله اش! نوازش می کردن همه احساسم رو!
_قربونت برم!
با اینکه می خندید ولی از برخورد موهام به صورتش لبهاش را جمع کرد...!
_جمع کن موهات و دختر!
این بار به جای اخم بلند تر خندیدم... رسم عاشقی ما قشنگ تر بود بدم نمیومد باز هم با موهای کوتاهم اذیتش کنم!
_اِهِم... اِهِم!
_میگما ببخشید بد موقع اومدم!
به لحن تخس و شوخ عطیه زیر زیرکی خندیدم و امیر علی با فشردن لب هاش روی هم خنده رو می خورد!
_به به عروس خانوم ما!
با این حرف امیر علی نوبت خجالت کشیدن عطیه بود و بلند خندیدن من که باعث چشمک امیرعلی به من و چشم غره عطیه شد!
امیرعلی دستش رو دور شونه های عطیه حلقه کرد
_قربون خواهر خودم... بیا بریم پیش مامان... تو هم باشی بهتره بابا باهات حرف داره!
چند قدم از من دور شدن که امیر علی بلند گفت: محیا خانوم تو نمیای؟
تو دلم شروع کردم به قربون صدقه رفتنش که حواسش بود به من همیشه!
_نه من آلبومم و می بینم!
***
_به چی می خندی؟
با صدای امیرعلی خنده ام و به زور جمع کردم و اومدم آلبوم رو ببندم که دستش رو گذاشت بینش!
_نه نشد دیگه... صبر کن ببینم به کدوم عکس من می خندیدی!
خجالت زده گفتم: به جون خودم...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتادوچهارم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
سرش بالا اومد و بلافاصله اخم کرد و من حرفم و خوردم
_خانوم من شما همینجوری هر چی بگی من قبول می کنم پس دیگه هیچ وقت هیچ قسمی رو به حرف هات اضافه نکن!
آلبوم رو باز کرد
_خب... به به سرباز و کچل بودن من خنده داره؟!
لبم و گزیدم
_امیرعلی باورکن به تو نمی خندیدم یاد خودم افتادم که اون روز چه گریه ای کردم برات!
ابروهاش بالا پرید
_گریه کردی؟ چرا؟
موهام و زدم پشت گوشم و خیره شدم به عکس سربازیش!
_خب تو اون روز از من دور می شدی... بعد هم کچلت کرده بودن... منم کلی گریه کردم!
قاه قاه خندید
_حالا از دوریم گریه می کردی یا به خاطر کچل شدنم؟
اخم کردم
_خب معلومه چون دور می شدی دیگه!
خنده اش از رو صورتش پاک شد اونم یک دفعه
_پس یعنی همه جوره دوستم داری دیگه؟!
موهاش رو بهم ریختم... امیرعلی رو جدی نمی خواستم
_خب معلومه شک داری؟
به جای جواب لبخند عاشقانه ای مهمونم کرد!
آلبوم رو بستم
_خیلی بی معرفتی یک عکس از من نداشتی!
خندید به لب های آویزونم
_مگه تو داشتی؟
_خب معلومه!
چشم هاش باز شد
_شوخی می کنی؟ از کجا اونوقت؟
لبخند دندون نمایی زدم
_یک عکس خانوادگی تو رو از توش جدا کردم!
می خواست بخنده چشم هاش داد می زد ولی اخم کوچولویی کرد
_کارت اشتباه بوده محیا خانوم... می دونی اگه نمیومدم خواستگاریت و اصلا این وصلت سر نمی گرفت شما چه خطای بزرگی کرده بودی!
امیر علی از کابوس شب های من می گفت... از عذاب وجدانی که این چند سال به بهانه های مختلف سرکوبش کرده بودم!
صورتم و مثل بچه ها جمع کردم
_می دونم!
سکوت کرد و سکوت کردم... تو دلم گفتم خدا رو شکر که شد!
_دو شب دیگه عمو اینا میان اینجا برای خواستگاری!
دست هام رو با ذوق بهم کوبیدم... بازهم امیرعلی تونسته بود لحظه هام رو ثانیه به ثانیه عوض کنه!
_چه عالی... پس به زودی عروسی داریم... باید برم دنبال لباس مجلسی!
خندید بلند
_خانوم من بزار همه چی حتمی بشه!... من نمی دونم شما خانوما چرا بحث عروسی میشه سریع فکر لباس میفتین!
لب هام و جمع کردم
_مسخره نکن... اصلا خودت باید باهام بیای خرید.
لب هاش رو بازبونش تر کرد
_به روی چشم... فقط اینکه...
پرسشی به صورتش نگاه کردم که ادامه بده..
_می خوام با بزرگترها صحبت کنم اگه بشه بریم سر خونه و زندگی خودمون..دلم هر روز دیدنت رو می خواد!
همه حرف های امیرعلی غیر مستقیم فقط یک مفهوم ساده داشت... دوستت دارم!
سرم پایین بود که با گرفتن چونه ام نگاهم رو مجبور به دیدن صورتش کرد
_تو که مخالف نیستی؟ چون خیلی از عقدمون نگذشته!
لبخند محوی زدم و با نگاه عاشقم فقط سر تکون دادم به نشونه منفی!
نفس عمیقی کشید
_خوبه..پس اول باید به فکر لباس عروست باشی... بعد لباس مجلسی!
_من لباس عروس نمی خوام!
براق شد و چین چین شد بین ابروهاش
_یعنی چی این حرف؟
شونه هام و بالا انداختم
_یعنی من جلسه عروسی نمی خوام!
پوفی کرد و دست کشید پشت گردنش
_تا حد آبرومندانه اش رو می تونم برات بگیرم!
چشم هام گرد شد ..اشتباه برداشت کرده بود
_امیرعلی این چه حرفیه؟ من اصلا منظورم این نبود!
نگاهش ته مایه دلخوری داشت
_پس این حرف یعنی چی؟
با انگشت اشاره ام بین دو ابروش رو ماساژ دادم تا اخم هاش باز بشه و موفق شدم...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#اعداد_و_ریاضیات_در_قرآن
📌 عدد ۴۰ چند بار در قرآن آمده است؟
چهار بار در سورههای بقره، مائده، انعام و اعراف.
📌 عدد ۱۰ در کجا آمده است؟
۹ بار از جمله در سوره های بقره، مائده، انعام، اعراف، هود و...
📌 عدد ۲ چند بار در قرآن آمده است؟
۱۲ بار از جمله در سوره های نساء، مائده، انعام، توبه، هود، رعد، نحل و...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
آیا می دانید که آمـــار ازدواج در کدوم حیوونا بیشتره ؟ ؟ ؟
” حلـــــــزون ” چون هم خونه داره هم ماشـــــین😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده)
(( درباره تربیت نـوجوان ))
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👇👇
#قسمت چهارم
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صد_وسه
فاطمه- چون اون زنها هم نه قبل از ازدواجشون ميدونستن كه چه كاره ان، نه بعد از ازدواجشون فهميدن.
💭من هر چه به زندگي خودم مراجعه ميكردم،
ميديدم هيچ وقت از اينكه مادرم هنر پيشه معروفي بود، خوشحال نشدم دلم ميخواست كمي هم در خانه نقش يك مادر فداكار را بازي كند. ولي هيچ وقت رويم نشد اين را به خودش بگويم.😒 اما به اين بچهها كه ميتوانستم بگويم:
من- به نظر من، مهمترين نقشي كه زن داره، اينه كه #مادرخوبي باشه! حالا در اين زمينه هر كاري كه به اين نقشش كمك كنه هم جزو وظايفش محسوب ميشه و هيچ عيبي هم براي اون محسوب نميشه.
فاطمه پرسيد:
- براي اين حرفت دليلي هم داري؟
من- فكر كنم ما در بحثي كه قبل از اين با هم ديگه داشتيم، به اين نتيجه رسيديم كه #يكي از #هدفهاي تشكيل خانواده #حفظ_بقاي_نسله! به نظر من، اين نسل بايد #پرورش_خاصي هم پيدا كنه و از #سلامت روحي و جسمي بر خوردار باشه. چون اگه #هدف فقط توليد مثل و باقي موندن نسل بود، انسانها هم ميتونستن مثل #حيوانات زندگي كنن و احتياجي به تشكيل يه خانواده دائم نداشتن!
فهيمه پرسيد:
- حالا با اين اوصاف، چرا ما اين نقش رو فقط در وجود زن منحصركنيم؟ اگه مرد و زن با همديگه تشكيل خانواده دادن و هر دو پدر و مادر بچه محسوب ميشن پس #هردوي اونها هم بايد در تربيت بچه نقش داشته باشن!
حرف فهيمه هم خيلي بي ربط نبود. اما به نظرم رسيد كه او در جايي اشتباه ميكند ولي من جوابي برايش نداشتم پس فقط كمي من من كردم. بالاخره فاطمه به كمك اومد.
فاطمه- درسته! مسلما هر دوي اونها در تربيت بچه نقش دارن، اما براي يكي از اونها #نقش_اصلي اش محسوب ميشه و براي يكي #نقش_فرعي!
فهیمه- چرا؟
فاطمه- چون كه زن به خاطر همون #استعدادهايي كه گفتيم خلقت در وجودش گذاشته، #آمادگي_بيشتري براي تربيت و پرورش بچه داره. چون كه رحم در وجود زن قرار داده شده، و اين زنه كه نه ماه #جنين رو در وجود خودش حمل ميكنه و با خون خودش به اون غذا ميده. همين مادره كه در #دوسال_اول زندگي، طفل را از وجود خودش تغذيه ميكنه و شير ميده. حتي از لحاظ #ساختمان_جسماني هم نوع استخوان بندي زن به شكلي طراحي شده كه آمادگي بيشتري براي نگه داري كودك داره! مثلا، استخوان شانه و بازوي او به شكليه كه هنگام بغل كردن كودك كمتر خسته ميشه. حالا شما همه اين مسايل رو بذارين در كنار #محبت_وعاطفه_بينهايت_مادري وجود فرزندش رو از مهرو محبت سيراب ميكنه، و همين عاطفه است كه ميتونه به فرزندش اعتماد به نفس، نيروي مقاومت، عشق به اطرافيان و همه خصوصيات خوب دنيا رو عطا كنه! بچهها فكر نكنين🌸 #مقام_مادري، 🌸مقام كميه. مقام خيلي بلنديه. البته مادر بودن به معناي به دنيا آوردن بچه نيست. 👈 #مادربودن يه #صفته، يه #مرتبه است كه شايد هر زني هم نتونه به اون برسه. ببين! كسي كه مادر باشه، فقط به بچه خودش محبت نمي كنه! بلكه #همه_بچهها رو دوست داره! اگه يه بچه گرسنه اي ببينه، سعي ميكنه هر طوري شده اونو سير كنه! اگه جون بچه اي در خطر باشه، با اين كه گاهي گفته ميشه كه خانمها ترسو ترن، ولي اون كسي كه اول پيش قدم ميشه براي نجات اون بچه، يه مادره. 👈چون در مادر، چيزي به نام بخل وجود نداره.👉 اون زنيه كه وجودش مالامال از حس زيباي مادرانه شده و ...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صد_وچهار
فاطمه- ....و دلش ميخواد مرتب اين #فيض رو به همه برسونه. براش فرقي نمي كنه كه اين بچه خودشه يا بچه كس ديگه اس. ممكنه بعضي از زنها هيچ وقت بچه دار نشن، ولي به اين مرتبه برسن. گاهي ديدم كه خانم ۲۵ ساله اي تونسته از نظر روحي مادر مرد بزرگ ۳۵ ساله اي بشه و اون شوهر احساس كنه كه اون همسرش نيست، مادرشه! يعني اينقدر حس مادري و لطف و محبت در وجود او ديده كه اون رو #مادر ميبينه.
راحله لبخند كوتاهي زد و گفت:
- بايد اعتراف كنم كه دست كم توي اين يه قسمت منم با فاطمه هم عقيدم، چون كه خود من از اين كه دستم به زنگ ميرسيد ولي از زير پنجره آشپزخانه صدا ميزدم، "مامان در رو باز كن" چون دلم ميخواست زود تر صدايش را بشنوم كه ميگفت: "اومدي دختر گلم"! و واي به اون روزي كه مادر حواسش پرت بود و "گلم" رو يادش ميرفت بگه. فقط ميگفت: " اومدي دخترم"، اون روز انگار غم دنيا رو توي دل من ميريختن.😊
فاطمه با احساس و هيجان تاكيد كرد:
- بله! چون ما #معناي_دوستي رو اولين بار در #مادر ميبينيم و حس ميكنيم، نه در پدر! حتي خدا رو هم #اول در چهره مادر ميبينيم و بعد كه بزرگتر شديم روي اون فكر ميكنيم. چرا؟
💖چون مادر الهه عشق است.💖خداي محبته! ما اين خداي زميني رو ميبينيم و از طريق اون خداي آسمون رو حس ميكنيم. چون لطف، محبت و رحمت از #صفات_الهيه است كه در #وجودزن #تجلي كرده. به همين علت هم خيلي از بچههايي كه به اندازه كافي از محبت مادرشون سيراب شدن، مومن تر و خدا پرست تر از كساني اند كه از مادرشون اين محبت رو نچشيدن. اين زيباترين نقطه ايه كه زن ميتونه به اون برسه.
فاطمه چند لحظه اي ساكت شد. نگاه آرامي به همه بچهها كرد و انگار نكته تازه اي به ذهنش رسيد:
- شما 🌸حضرت زهرا (س)🌸 رو ببينين! به نظر من #اوج_اين_مقام هستن! زيباترين و بهترين لقب هاشون هم به همين مقام اشاره ميكنه:
"ام ابيها" (س)، "ام الائمه" (س)، "ام الحسنين" (س)،
چون كه حضرت زهرا (س) از #كودكي هم #مادر بود. وقتي كه مشركان روي سرو صورت حضرت رسول (ص) خاك ميريختن، ايشون ميرفتن سر كوچه ميايستادن تا پدرشون بياد و اون وقت ايشون ميدويدن جلو حضرت راه ميرفتن.
از همين جا تا يه چند جمله اي بغض گلوي فاطمه را گرفت:
- اونوقت، اون دستهاي كوچولوشون رو باز ميكردن و جلو حضرت ميگرفتن وسعي ميكردن با دستهاشون جلوي چيزهايي رو بگيرن كه به سمت پيامبر پرتاب ميشه بعد هم حضرت رسول (ص) رو ميبردن خونه و با پارچههاي نرم و كاسه آبي كه قبل اماده كرده بودن، سرو صورت پيامبر رو پاك ميكردن. و روي زخماشون مرهم ميذاشتن. اين حس، حس يه مادره!😢
فاطمه چند لحظه صبر كرد، انگار شك داشت كه حرفش را بزند يا نه.
- و #مهمترين_ابزار اين مقام، #عاطفه ست. چون اين عاطفه است كه زن رو با دست خالي به استقبال همه اين خطرات ميفرسته. همين عاطفه ست كه ميتونه شبهاي زيادي مادر رو بالاي سر فرزندش بيدار نگه داره تا از اون مراقبت كنه.
در همين حين عاطفه هم تند تند به سمت زمين خم و راست ميشد وتواضع ميكرد:
_خواهش ميكنم! خواهش ميكنم! شرمندم نكنين! وظيفه مه! 😁
ولي فاطمه انقدر ناراحت 😞به نظر ميرسيد كه اصلا متوجه حركات عاطفه نشد.
- و اين همان عواطف و احساساتيه كه ما در اين چند روز به خاطر داشتنش خجالت ميكشيديم و اينقدر تحقيرش ميكرديم. مرتب و به بهانههاي مختلف سعي ميكرديم وجودش رو در خودمون انكار كنيم. فقط به خاطر اينكه ثابت كنيم هيچ فرقي با مردها نداريم.😞 درصورتي كه ميخوام بگم فرق داريم چون هيچ وقت، هيچ مردي حاضر نيست دو سال تمام هر شب، چند بار از خواب بيدار بشه تا فرزندش رو شير بده و نه تنها احساس رنج و زحمت از اين كار نداشته باشه، بلكه از اين فداكاري لذت هم ببره.😒
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹تماشایی
🌷 از اخلاق پیامبر مثل یک دستورالعمل باید پیروی کنیم
✂️ بخشی از سخنان آقا در دیدار میهمانان کنفرانس وحدت اسلامى و جمعی از مسئولان نظام
۱۴۰۰/۰۸/۰۲
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️الهی به امید تو
🌸نمى گویم روزتان به خیر
☕️که خیرى ست
🌸به کوتاهى روز
☕️مى گویم عاقبتتان بخیر
🌸که خیرى ست
☕️به بلنداى سرنوشت
🌸عاقبتتان بخیر
☕️غم هایتان فانى
🌸شادى هایتان باقى
سلام صبحتون طلایی ☕️🌸
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1