8.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃سلام صبح اولین روز آذرماهی تون عالی
🌹🍃هفت درس عالی در زندگی :))
🍃🌹درس اول
عشق را بی معرفت معنا مکن
زر نداری مشت خود را وا مکن
🍃🌹درس دوم
گر نداری دانش ترکیب رنگ
بین گلها، زشت یا زیبا نکن
🍃🌹درس سوم
پیرو خورشید یا آیینه باش
هر چه عریان دیده ای افشا مکن
🍃🌹درس چهارم
ای که از لرزیدن دل آگهی
هیچ کس را هیچ جا رسوا مکن
🍃🌹درس پنجم
دل شود روشن زشمع اعتراف
با کس ار بد کرده ای، حاشا مکن
🍃🌹درس ششم
زر بدست طفل دادن ابلهی ست
اشک ر ا نذر غم دنیا مکن
🍃🌹درس هفتم
خوب دیدن شرط انسان بودن است
عیب را در این و آن پیدا مکن
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
صبح یعنى
همه شهر پر از بوی خداست
عابرى گفت
که این مطلق نادیده کجاست؟
شاپرک پر زد و با رقص خود آهسته سرود
چشم دل بازکن
این بسته به افکار شماست...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_ششم
💠 بیهیچ حرفی از مصطفی گذشتم و وارد صحن شدم که گنبد و ستونهای #حرم آغوشش را برای قلبم گشود و من پس از اینهمه سال جدایی و بیوفایی از در و دیوار حرم خجالت میکشیدم که قدمهایم روی زمین کشیده میشد و بیخبر از اطرافم ضجه میزدم.
از شرم روزی که اسم زینب را پس زدم، از شبی که #چادرم را از سرم کشیدم، از ساعتی که از نماز و روزه و همه مقدسات بریدم و حالا میدیدم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دوباره آغوشش را برایم گشوده که با دستانم، دامن ضریحش را گرفته و به پای محبتش زار میزدم بلکه این زینب را ببخشد.
💠 گرمای نوازشش را روی سرم حس میکردم که دانهدانه گناهانم را گریه میکردم، او اشکهایم را میخرید و من #ضریحش را غرق بوسه میکردم و هر چه میبوسیدم عطشم برای #عشقش بیشتر میشد.
با چند متر فاصله از ضریح پای یکی از ستونها زانو زده بودم، میدانستم باید از محبت مصطفی بگذرم و راهی #ایران شوم که تمنا میکردم گره این دلبستگی را از دلم بگشاید و نمیدانستم با پدر و مادرم چه کنم که دو سال پیش رهایشان کرده و حالا روی برگشتن برایم نمانده بود.
💠 حساب زمان از دستم رفته بود، مصطفی منتظرم مانده و دل کندن از حضور #حضرت_زینب (علیهاالسلام) راحت نبود که قلب نگاهم پیش ضریح جا ماند و از حرم بیرون رفتم.
گره گریه تار و پود مژگانم را به هم بسته و با همین چشم پُر از اشکم در #صحن دنبال مصطفی میگشتم که نگاهم از نفس افتاد. چشمان مشکی و کشیدهاش روی صورتم مانده و صورت گندمگونش گل انداخته بود.
💠 با قامت ظریفش به سمتم آمد، مثل من باورش نمیشد که تنها نگاهم میکرد و دیگر به یک قدمیام رسیده بود که رنگ از رخش رفت و بیصدا زمزمه کرد :«تو اینجا چیکار میکنی زینب؟»
نفسم به سختی از سینه رد میشد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا چشم شده بود تا بهتر او را ببینم. صورت زیبایش را آخرین بار دو سال پیش دیده بودم و زیر محاسن کم پشت مشکیاش به قدری زیبا بود که دلم برایش رفت و به نفسنفس افتادم.
💠 باورم نمیشد او را در این حرم ببینم و نمیدانستم به چه هوایی به #سوریه آمده که نگاهم محو چشمانش مانده و پلکی هم نمیزدم.
در این مانتوی بلند مشکی #عربی و شال شیری رنگی که به سرم پیچیده بودم، ناباورانه #حجابم را تماشا میکرد و دیگر صبرش تمام شده بود که با هر دو دستش در آغوشم کشید و زیر گوشم اسمم را #عاشقانه صدا میزد.
💠 عطر همیشگیاش مستم کرده بود، تپش قلبش را حس میکردم و دیگر حال و هوا از این بهتر نمیشد که بین بازوان #برادرانهاش مصیبت دو سال تنهایی و تاریکی سرنوشتم را گریه میکردم و او با نفسهایش نازم را میکشید که بدنش به شدت تکان خورد و از آغوشم کنده شد.
مصطفی با تمام قدرت بازویش را کشید تا از من دورش کند، ابوالفضل غافلگیر شده بود، قدمی کشیده شد و بلافاصله با هر دو دستش دستان مصطفی را قفل کرد.
💠 هنوز در هیجان دیدار برادرم مانده و از برخورد مصطفی زبانم بند آمده بود که خودم را به سمتشان کشیدم و تنها یک کلمه جیغ زدم :«برادرمه!»
دستان مصطفی سُست شد، نگاهش ناباورانه بین من و ابوالفضل میچرخید و هنوز از ترس مرد غریبهای که در آغوشم کشیده بود، نبض نفسهایش به تندی میزد.
💠 ابوالفضل سعد را ندیده بود و مصطفی را به جای او گرفت که با تنفر دستانش را رها کرد، دوباره به سمت من برگشت و دیدن این سعد خیالی خاطرش را به هم ریخته بود که به رویم تشر زد :«برا چی تو این موقعیت تو رو کشونده #سوریه؟»
در سرخی غروب آفتاب، چشمان روشن مصطفی میدرخشید، پیشانیاش خیس عرق شده و از سرعت عمل حریفش شک کرده بود که به سمتمان آمد و بیمقدمه از ابوالفضل پرسید :«شما از نیروهای #ایرانی هستید؟»
💠 از صراحت سوالش ابوالفضل به سمتش چرخید و به جای جواب با همان زبان عربی توبیخش کرد :«دو سال پیش خواهرم به خاطر تو قید همه ما رو زد، حالا انقدر #غیرت نداشتی که ناموست رو نکشونی وسط این معرکه؟»
نگاه #نجیب مصطفی به سمت چشمانم کشیده شد، از همین یک جمله فهمید چرا از بیکسیام در ایران گریه میکردم و من تازه برادرم را پیدا کرده بودم که با هر دو دستم دستش را گرفتم تا حرفی بزنم و مصطفی امانم نداد :«من جا شما بودم همین الان دست خواهرم رو میگرفتم و از این کشور میبردم!»
💠 در برابر نگاه خیره ابوالفضل، بلیطم را از جیب کاپشنش بیرون کشید و به رفتنم راضی شده بود که صدایش لرزید :«تا اینجا من مراقبش بودم، از الان با شما!»...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 میوه از باغ بیرون زده رو میشه خورد ؟!
دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d
#احکام
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
_ #آقربونتبرمخداااا ♥️🌿 _
بزرگ فکر کن و بزرگ بخواه
نه خدا بخیله
نه تو لیاقت چیزای کمی رو داری
🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾🌻🌾
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
خلاقیت یعنی این😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_هفتم
ـ چرا... چرا!
تازه به دست هايش نگاه كردم كه به سمت من دراز شده بود.
برگه زيارت عاشورا هم در دستش بود. دستش را گرفتم و ماندم. دستم مي لرزيد!
برگه را به دستم داد و دستش را پس كشيد.
نگاهم را آوردم بالا، به روي صورتش! «بالاخره گريه مي كرد يا مي خنديد؟!»
ـ مي دوني كجارو مي خوندم يا نه؟
ـ چي رو؟
ـ زيارت شورا! حواست پرته؟!
ـ نه! فقط كمي دلم شور مي زنه!... خُب كجارو مي خوندي؟
ـ «و أسئله اَن يبلغني المقام المحمود!»
من پرسيدم: «مقام محمود؟»
با لذت خاصي گفت: «بله! مقام محمود!»
ـ آهان! پيدايش كردم. باشه خداحافظ!
چند قدم ديگر رفتم و دوباره برگشتم به سمت فاطمه.
ـ فاطمه جان!!سرش را آورد بالا. اما اين بار نگاهش غريبه بود!
ـ التماس دعا فاطمه جان!
ـ محتاجيم به دعا!
ديگر معطل نكردم و خودم را به كفشداري رساندم.
ميان دو نيروي متضاد گير كرده بودم. يكي مرا به درون مي كشيد و ديگري به بيرون هل مي داد.
نگاهي به برگه زيارت عاشورا كردم. سعي كردم بفهمم فاطمه كجا را مي خواند.
احساس كردم كه حتي صدايش را هم مي توانم بشنوم.
ـ اللهم اجعلني في مقامي هذا مِمَّن تنالَهُ منك صلواتٌ و رحمهٌ و مغفره.
كفش ها را گرفتم. كفش هاي خودم را گذاشتم روي زمين تا پايم كنم.
دوباره صداي فاطمه آمد. صاف و شفاف!
ـ اللهم اجعل محياي محيا محمدٍ و آل محمد و مماتي ممات محمدٍ و آل محمد.
رويم را برگرداندم به سمت صدا. صداي مهيب شديدي زمين و زمان را به هم ريخت.
«يا فاطمه زهرا»(س)
احساس كردم چيزي جلوي صورتم منفجر شد.
موجي از گرما از روي سر و صورتم گذشت. چشم هايم سوخت و گوش هايم تير كشيد.
بي اختيار فرياد زدم: «يا فاطمه زهرا»!
تازه بعد از آن بود كه فهميدم صداي انفجار از توي حَرَم بوده است.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوپنجاه_و_هشتم
خُدام حرم به سمت زنان به داخل حرم دويدند.
يكي شان همان دم در، مبهوت ايستاد؛ نه، خشك شد!
چشم هايش گيج بود. انگار خواب است.
صداي فرياد «يا امام رضا» بند دلم را پاره كرد.
چنان محكم بر سر خودش كوبيد كه بر زمين افتاد و بيهوش شد!
يكي ديگر كنار جسد تكه پاره شده اي نشسته بود و بر سر و رويش مي زد.
ديگري دستي قطع شده كه به ضريح چنگ شده بود را به آرامي از ضريح جدا كرد.
مثل اين كه مي ترسيد صاحب دست از خواب بيدار شود. آن را بالا آورد و دست را بوسيد.
يكهو از دلم گذشت «نكند دست هاي فاطمه من باشد؟!»
فرياد كشيدم، جيغ زدم و دويدم.
فاطمه را صدا كردم و دويدم. پايم به چيزي گير كرد و سكندري خوردم، ايستادم.
يك نفر كنار ديوار خوابيده بود. صورتش معلوم نبود.
مفاتيح صورتش را پوشانده بود. به آرامي رفتم كنارش!
ـ فاطمه!جواب نداد! با خودم فكر كردم شايد خواب باشد.
نشستم كنارش، كتاب مفاتيح الجنان را از روي صورتش برداشتم.
ـ فاطمه جان!
همان جا رها شدم روي زمين. چشم هايش بسته بود. اما لب هايش به نرمي و آرامي تكان مي خورد.
سرم را پايين تر بردم تا ببينم چه مي گويد:
ـ بالاخره آمدي؟
خواستم جوابش را بدهم كه ادامه داد:
ـ چه قدر قشنگ شدي علي!
صورتش را گرفتم و به سمت خودم چرخاندمش.
ـ فاطمه جان! عزيزم! تو رو به خدا جوابم رو بده. منم! مريم!
خنده لطيفي روي لب هايش نشسته بود. براي چند لحظه چشم هايش را باز كرد. نگاهش مي درخشيد.
ـ السلام عليك يا اباعبدالله الحسين.
سرش را بغل كردم و به سينه ام چسباندم.
ـ خدا را شكر صورتت كه سالمه! چيزيت كه نيست، نه؟!
دستم روي پهلويش ماند، پهلويش خيس بود و گرم.
دستم را به سرعت بالا آوردم. قرمز بود، «يا فاطمه زهرا».
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1