☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_صدوهفتاد_ویڪم
سررسید فاطمه را کمی بالاتر گرفتم وادامه دادم:
ـ دراین سررسید،نامه ای هست که شب عاشورا نوشته.فاطمه اینو خطاب به استادش نوشته.فکرکردم شاید برای شما هم جالب باشه،براتون بخونم
به نام محبوب ازلی وابدی
استاد عزیزم،سلام!
...حال میخواهم این آخرین نامه را که نه، آخرین یادداشت،واگویه ودرد دل را کاملا ساده وبی تکلف،مثل حرفها و درد دل های یک دختر برای پدر پیرش!بنویسم
به همین دلیل هم از شما اجازه می خواهم که این بار سنت شکنی کرده و شمارا "پدر" خطاب کنم.
پدر عزیزم!
این چند روز مدام و بی وقفه به یاد شما بودم.
چقدر قشنگ و خوب حرف می زنید!حرف هایتان چه خوب بر دل می نشیند.
اما...!به شرطی که نامردان و بی صفتان، فضا را غبار آلود و کدر نکرده باشند...
استاد فرزانه ام!
امروز هم حرف های پر مغز شما فارغ از جنجالهای روزمره خریدار بسیار دارد. فارغ از جناح بندی نیروهای سیاسی مشتاق بسیار دارد.اما نمی گویم این حرف ها از شماست! چون فضاغبار آلود است...
پدر مظلومم!
کاش همه این جوان ها سعادت این را داشتند که یک بار اما از نزدیک ودر محفل خصوصی شما را ببینند.آن گاه می توانستند از نزدیک ببینند که شما سختید چون صخره؛ و نرم و لطیف هستید چون ابریشم.
یقینا صدای پدرانه تان دلشان را می لرزاند و آرام می کرد...
استاد ارجمندم!
نمي دانيد چه جواناني انداين ها! (اما، البته كه شما مي دانيد.
من خود بارها شنيده ام كه شما گفته ايد جوانان ايران، بهترين، مؤمن ترين و متعهدترين جوانان دنيا هستند).
من نمي دانم كساني كه تهمت بي قيدي و لاابالي گري به اين جوان ها مي زنند با چه تعداد از اين جوان ها و چه قدر مأنوس بوده اند؟! ...
من در اين چند روز با دختر پرجوش و فعالي آشنا شدم كه درد و دغدغه دختران و زنان مظلوم هموطنش او را از خودش باز داشته و شور و هيجاني به او بخشيده كه از هيچ كاري در جهت احقاق حق اين زن ها فروگذار نيست. اگر چه كه به خاطر بعضي تندروي هايش و نيافتن جواب هاي درست، گاهي به خطا رفته باشد. كاش مي شد كه او كمي بيشتر با منابع اصيل ديني مأنوس مي شد و جواب هايش را مستقيمآ از اين منابع ناب دريافت مي كرد.در اين چند روز با دختر كم حرف و گوشه گيري اُنس پيدا كردم كه دنيايي از حرف و سخن در دلش انبار دارد، اما گوشي براي درددل كردن نيافته است. با اين كه در زندگيش از كمتر كسي محبت ديده است، اما خود يكپارچه محبت است و آرزو دارد بي دريغ محبت كند و محبت كند. فقط بايد خودش و هويتش را باز بيابد تا كمي افق فكريش از خود تنهايش و پيرامونش فراتر برود. آن گاه است كه ديگران را مي بيند و از مشكلات كوچك خودش فارغ مي شود!
من دختري را ديدم كه اگر چه ظاهر و حركاتش خشن و بي روح بود، اما روحش سراسر لطافت و رحمت بود. انگار به گونه اي عامدانه مي خواست با اين ظاهر و حرف هاي خشنش بر قلب مهربانش سرپوش بگذارد. فقط چشمان ظاهربين نمي توانستند از ظاهر آشفته او عبور كرده و به باطن پاكش برسند كه ديگر او را بي دين و بي تعهد ندانند....
گويي اين ها همگي دختران آفتاب اند!
آه پدر محبوبم!
دیگر وقتی نمانده وباید بروم. فقط در این آخرین لحظات برای همدلی و همراهی دختران آفتاب التماس دعا دارم
دعا کنید آنها به معارف ناب اسلامی دسترسی پیدا کنند و به خاندان مکرم اهلبیت متصل شوند.
هرچند که خوب می دانم، شما هیچ گاه آنها را فراموش نکرده اید ونمی کنید.
#پایان
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
♥️ #خـدایـا ؛🙏
🍎 در این شب زیبا پاییـزیی
♥️ مهربانی به دلهـا
🍎 برکت تو خونـه ها
♥️ برطرف شدن غمهـا
🍎 برطرف شدن مشکلات
♥️ و مستجاب شدن دعاهـا
🍎 را نصیب همه عزيزانم بگردان.
♥️آمیـــن یا رَبَّ🙏
🍎#شبتون_بخیر🙏
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟»
💠 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
💠 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
💠 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یه بارم دوربین مخفی کار گذاشتیم کلی فیلم گرفتیم
بعد هر کاری کردیم دوربین رو پیدا نکردیم😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
ساخت کاردستی برای کودکان 👶👧
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_اول_پازل
صدای پیامک گوشیم که بلند شد با تمام قوا شیرجه زدم سمتش...
به امید اینکه شاید عاکفه فکری به حال این روزهام کرده باشه و از این بی حوصلگی و پوچی بیام بیرون!
ولی عاکفه نبود!
پیام رو محمد کاظم فرستاده بود...
به خودم گفتم: چقدر این مرد بی فکره!
اما سریع خودم در مقابل این جمله ای که از ذهنم گذشت گارد گرفتم نه خدایش بی فکر نیست!
بی دغدغه نه! بی خیال اینم نه!
نمیدونم حتی اگر بی فکر و بی دغدغه و بی خیال هم نباشه که نیست! باز هم نمی تونه من رو درک کنه!
در حالی که با حرص با خودم حرف میزدم نگاهی به جمله ای که برام فرستاده بود کردم!
آخه این مرد چی با خودش فکر می کنه!
من بهش میگم خسته ام از خودم...
از این وضعيت... از اینکه بیشتر وقتها نیست...
از اینکه حتی نمیدونم برای چی دارم زندگی مي کنم...
چند بار گفتم محمد کاظم یه فکری به حال من کن....
اونوقت برگشته پیام میده: عشقم یادت باشه قلاب های کوچک بیشتر از قلاب های بزرگ ماهی صید می کنن!!!
اومدم براش بنویسم: باور کن خسته ام از جملات کلیشه ای! که منصرف شدم ...
چرا باید پیامی رو بفرستم که مطمئنم کلی میخواد توجیه و تحلیلش کنه!
دقیقا با روش خودش، یه جمله به سبک خودش براش نوشتم: آقا محمد کاظم به من نگو ماه درخشانه، فقط تابش نورش را روی شیشه شکسته ها به من نشون بده تا درخشش را باور کنم...
میدونستم با این جمله لجش در میاد...
ولی اشکال نداره باید بدونه با حرف و چند تا جمله ی مثلا انگیزشی تغییری توی حال من بوجود نمیاد...
اون نمی تونه من رو درک کنه چون اصلا توی موقعیت من نیست...
همینجور که در حال غر زدن با خودم بودم، در کمال ناباوری دیدم جواب پیامکم رو خیلی سریع و مختصر داد!!!
نشونت میدم...
چقدر حرف زدن با این شیوه ی پیامک دادن مسخره است نمیدونستم الان با چه لحنی محمد کاظم این پیام رو داده! عصبانی شده یا واقعا برنامه ای داره!
در هر صورت با اینکه محمد کاظم رو خیلی دوست داشتم توی اون لحظات برام مهم نبود که چکار میخواد بکنه و یا اینکه چه جوری میخواد بهم نشون بده!
اینقدر حال روح من از این مدل زندگی کردن خراب بود که احساس میکردم به بی تفاوتی محض رسیدم...
با همون حال دوباره لم دادم روی مبل...
که صدای پیامک گوشیم دوباره بلند شد!
به امید اینکه شاید ایندفعه عاکفه باشه و خبر پیدا کردن کاری رو بهم بده گوشی رو برداشتم...
چقدر عجیب دوباره محمد کاظم بود !
معمولا سابقه نداشت وسط ماموریت هاش فرصت چند بار پیامک زدن به من رو داشته باشه!
به تعجب خودم تاسف خوردم که این هم نتیجه ی یک زندگی رویایی با یک مرد رویایی!
بی توجه به احساس منفی ذهنم، با خوندن متن پیامکش این بی تفاوتی در کمتر از چند دقیقه تبدیل به کوه غم شد!
در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد.
تو برای کاری به دنیا آمدی که اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکردهای...
بلند طوری که انگار محمد کاظم رو به رومه گفتم: خوب حرف منم همینه! کاش می فهمیدم من برای چه کاری به دنیا اومدم که امروز این حال و روزم نباشه...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده)
(( درباره تربیت نـوجوان ))
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👇👇
#قسمت_هشتم