44.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #تماشایی | جنایت دانشمندکشی!
⁉️ چرا دشمن دانشمندان ایرانی را ترور میکند؟
📝پاسخ آقا به این سؤال
#دانشمند_شهید_محسن_فخریزاده
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #تماشایی | 🌾 بذر توانستن
🚪 وقتی درها به روی ما بسته بود، کاری کردند کارستان...
🌹🍃 به مناسبت سالروز شهادت شهید مجید شهریاری
#دانشمند_شهید_مجید_شهریاری
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
♥️ #خـدایـا ؛🙏
🍎 در این شب زیبا پاییـزیی
♥️ مهربانی به دلهـا
🍎 برکت تو خونـه ها
♥️ برطرف شدن غمهـا
🍎 برطرف شدن مشکلات
♥️ و مستجاب شدن دعاهـا
🍎 را نصیب همه عزيزانم بگردان.
♥️آمیـــن یا رَبَّ🙏
🍎#شبتون_بخیر🙏
✾࿐༅🍃♥️🍃༅࿐
🕊🌹🕊
❤️🍃الهی به امید تو
خورشید من ٺویے و بے حضور ٺو
صبحم بخیر نمےشود
اے آفٺاب من
گر چهره را برون نڪنے
از نقاب خود
صبحے دمیده نگردد
بہ خواب من
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام روزتون پر از آرامش
☀️صبحتون بخیر☀️
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🗓#تقویم
🔹امروز سهشنبه ۹ آذر ۱۴۰۰
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
دیگه همه چیز جینگول شده😍
حتی منگنه ها
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 با خبر شهادت #سردار_سلیمانی، فاتحه ابوالفضل و دمشق و داریا را یکجا خواندم که مصطفی با قامت بلندش قیام کرد.
نگاهش خیره به موبایلش مانده بود، انگار خبر دیگری خانهخرابش کرده و این #امانت دست و بالش را بسته بود که به اضطرار افتاد :«بچهها خبر دادن ممکنه بیان سمت حرم سیده سکینه!»
💠 برای اولین بار طوری به صورتم خیره شد که خشکم زد و آنچه دلش میخواست بشنود، گفتم :«شما برید #حرم، هیچ اتفاقی برا من نمیفته!»
و دل مادرش هم برای حرم میلرزید که تلاش میکرد خیال پسرش را راحت کند و راحت نمیشد که آخر قلبش پیش من ماند و جسمش از خانه بیرون رفت.
💠 سه روز، تمام درها را از داخل قفل کرده بودیم و فقط خدا را صدا میزدیم تا به فریاد مردم مظلوم #سوریه برسد.
صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد، مصطفی چندبار در روز به خانه سر میزد و خبر میداد تاخت و تاز #تروریستها در داریا به چند خیابان محدود شده و هنوز خبری از #دمشق و زینبیه نبود که غصه ابوالفضل قاتل جانم شده بود.
💠 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب میگفت و در شبکه #سعودی العربیه جشن کشته شدن #سردار_سلیمانی بر پا بود، دمشق به دست ارتش آزاد افتاده و جانشینی هم برای #بشار_اسد تعیین شده بود.
در همین وحشت بیخبری، روز اول #ماه_رمضان رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد. مصطفی کلید همراهش بود و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیالبافی کرد :«شاید کلیدش رو جا گذاشته!»
💠 رمقی به زانوان بیمارش نمانده و دلش نیامد من را پشت در بفرستد که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند :«کیه؟» که طنین لحن گرم ابوالفضل تنم را لرزاند :«مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!»
تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم و دلواپس #حرم بودم که بیصبرانه پرسیدم :«حرم سالمه؟»
💠 تروریستهای #تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده و هول جسارت به حرم به دلش مانده بود که #غیرتش قد علم کرد :«مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟»
لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم شیطنت کرد :«مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟ کجا گذاشته رفته؟»
💠 مادر مصطفی همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل میرفت که سالم برگشته و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی شده بود و میدانست ردّش را کجا بزند که زیر لب پرسید :«رفته #زینبیه؟»
پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم و شیدایی این جوان #سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم :«میخواست بره، ولی وقتی دید #داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!»
💠 بیصدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته #جنگ شهری برگشته که دوباره سر به سرم گذاشت :«خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!»
مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست :«رفته حرم سیده سکینه!» و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین #عربی پاسخ داد :«خدا حفظش کنه، شما #اهل_سنت که تو داریا هستید، ما خیالمون از حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) راحته!»
💠 با متانت داخل خانه شد و نمیفهمیدم با وجود شهادت #سردار_سلیمانی و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه آرام باشد و جرأت نمیکردم حرفی بزنم مبادا حالش را به هم بریزم. مادر مصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت.
از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید و او هم نگران حرم بود که سراغ زینبیه را گرفت و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت :«درگیریها خونه به خونه بود، سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونهها بودن، ولی الان #زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده، فقط رو بعضی ساختمونها هنوز تک تیراندازشون هستن.»
💠 و سوالی که من روی پرسیدنش را نداشتم مصطفی بیمقدمه پرسید :«راسته تو انفجار دمشق #حاج_قاسم شهید شده؟» که گلوی ابوالفضل از #غیرت گرفت و خندهای عصبی لبهایش را گشود :«غلط زیادی کردن!»
و در همین مدت #سردار_سلیمانی را دیده بود که به #عشق سربازیاش سینه سپر کرد :«نفس این تکفیریها رو #حاج_قاسم گرفته، تو جلسه با ژنرالهای سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد و #دمشق بازی باخته رو بُرد! الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با ایران و #سردار_همدانیِ و به خواست خدا ریشهشون رو خشک میکنیم!»...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#اعداد_و_ریاضیات_در_قرآن
📌 در کدام آیه از قرآن به عدد ۳۰ و ۱۰ و ۴۰ اشاره شده است؟
آیه ۱۴۲ سوره اعراف در مورد مناجات حضرت موسی علیه السلام
📌 در کدام آیه از قرآن عدد ۱۲ و ۴ ذکر شده است؟
آیه ۲۶ سوره توبه در خصوص ماه های سال و ماه های حرام
📌 در کدام آیه از قرآن به عدد ۲۹۸ و ۱۰ اشاره شده است؟
آیه ۱۲۷ سوره قصص در خصوص ازدواج حضرت موسی با دختر شعیب
📌 در کدام آیه از قرآن به عدد ۱۰ و ۱ اشاره شده است؟
آیه ۱۶۰ سوره انعام مربوط به پاداش کار نیک و بد
📌 در کدام آیه از قرآن به عدد ۲۰ و ۲۰۰ و ۲۰۰۰ یکجا اشاره شده است؟
آیه ۶۵ و ۶۶ سوره انفال
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یه بارم دوربین مخفی کار گذاشتیم کلی فیلم گرفتیم
بعد هر کاری کردیم دوربین رو پیدا نکردیم😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
ساخت کاردستی برای کودکان 👶👧
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
از امشب شروع میکنیم
رمان پازل
رمانی متفاوت
خاص و انرژی دهنده👌
پیشنهاد ویژژژژه برای همه👌
یه سورپرایز داستانی که کاملا
بر اساس واقعیت و کاربردی
و با اهمیت برای تک تکمون هست
تا هدفمند زندگی کنیم👌
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_اول_پازل
صدای پیامک گوشیم که بلند شد با تمام قوا شیرجه زدم سمتش...
به امید اینکه شاید عاکفه فکری به حال این روزهام کرده باشه و از این بی حوصلگی و پوچی بیام بیرون!
ولی عاکفه نبود!
پیام رو محمد کاظم فرستاده بود...
به خودم گفتم: چقدر این مرد بی فکره!
اما سریع خودم در مقابل این جمله ای که از ذهنم گذشت گارد گرفتم نه خدایش بی فکر نیست!
بی دغدغه نه! بی خیال اینم نه!
نمیدونم حتی اگر بی فکر و بی دغدغه و بی خیال هم نباشه که نیست! باز هم نمی تونه من رو درک کنه!
در حالی که با حرص با خودم حرف میزدم نگاهی به جمله ای که برام فرستاده بود کردم!
آخه این مرد چی با خودش فکر می کنه!
من بهش میگم خسته ام از خودم...
از این وضعيت... از اینکه بیشتر وقتها نیست...
از اینکه حتی نمیدونم برای چی دارم زندگی مي کنم...
چند بار گفتم محمد کاظم یه فکری به حال من کن....
اونوقت برگشته پیام میده: عشقم یادت باشه قلاب های کوچک بیشتر از قلاب های بزرگ ماهی صید می کنن!!!
اومدم براش بنویسم: باور کن خسته ام از جملات کلیشه ای! که منصرف شدم ...
چرا باید پیامی رو بفرستم که مطمئنم کلی میخواد توجیه و تحلیلش کنه!
دقیقا با روش خودش، یه جمله به سبک خودش براش نوشتم: آقا محمد کاظم به من نگو ماه درخشانه، فقط تابش نورش را روی شیشه شکسته ها به من نشون بده تا درخشش را باور کنم...
میدونستم با این جمله لجش در میاد...
ولی اشکال نداره باید بدونه با حرف و چند تا جمله ی مثلا انگیزشی تغییری توی حال من بوجود نمیاد...
اون نمی تونه من رو درک کنه چون اصلا توی موقعیت من نیست...
همینجور که در حال غر زدن با خودم بودم، در کمال ناباوری دیدم جواب پیامکم رو خیلی سریع و مختصر داد!!!
نشونت میدم...
چقدر حرف زدن با این شیوه ی پیامک دادن مسخره است نمیدونستم الان با چه لحنی محمد کاظم این پیام رو داده! عصبانی شده یا واقعا برنامه ای داره!
در هر صورت با اینکه محمد کاظم رو خیلی دوست داشتم توی اون لحظات برام مهم نبود که چکار میخواد بکنه و یا اینکه چه جوری میخواد بهم نشون بده!
اینقدر حال روح من از این مدل زندگی کردن خراب بود که احساس میکردم به بی تفاوتی محض رسیدم...
با همون حال دوباره لم دادم روی مبل...
که صدای پیامک گوشیم دوباره بلند شد!
به امید اینکه شاید ایندفعه عاکفه باشه و خبر پیدا کردن کاری رو بهم بده گوشی رو برداشتم...
چقدر عجیب دوباره محمد کاظم بود !
معمولا سابقه نداشت وسط ماموریت هاش فرصت چند بار پیامک زدن به من رو داشته باشه!
به تعجب خودم تاسف خوردم که این هم نتیجه ی یک زندگی رویایی با یک مرد رویایی!
بی توجه به احساس منفی ذهنم، با خوندن متن پیامکش این بی تفاوتی در کمتر از چند دقیقه تبدیل به کوه غم شد!
در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد.
تو برای کاری به دنیا آمدی که اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکردهای...
بلند طوری که انگار محمد کاظم رو به رومه گفتم: خوب حرف منم همینه! کاش می فهمیدم من برای چه کاری به دنیا اومدم که امروز این حال و روزم نباشه...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده)
(( درباره تربیت نـوجوان ))
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👇👇
#قسمت_هشتم
14.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #تماشایی | گناه بزرگ پهلوی و قاجار
🤔 عقبماندگیهای کشور از کجا آغاز شد؟
🌷 ترکیب دین ➕ علم = برترین کشورهای دنیا
#نفوذ
#جریان_تحریف
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💯 ۱۰۰ درصد برای مردم
⚠️ وقتی حتی داروها را هم تحریم کردند!
💡 حاصل کار صد درصدی برای مردم، ما را به فناوری غنی سازی بیست درصد رساند...
#انرژی_هستهای
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃سلام صبحتون بخیر
تو زندگیت هرچی سعی کنی
کمتر از آدما انتظار داشته باشی
و روشون حساب باز نکنی،
حالت بهتر میشه ...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#زندگی_به_سبک_شهدا
شهید سید حمید طباطبایی مهر
زندگینامه 📝
🍃🌹مرد روزهای سخت: شهید طباطبایی از نظر تربیت، تقوا، فداکار و ..... نمونه و گره گشای مشکلات بودند. هر وقت مشکلی پیش می آمد با کمال میل و رغبت در معرکه حضور پیدا می کرد و مرد روزهای سخت بود. مقتدر اما فروتن: تفکرات نظامی و خصوصیاتی چون دینداری، ولایتمداری، ساده زیستی و بی توجهی به مال دنیا از جمله ویژگی هایی بود که سردار طباطبایی مهر را به سرمایه ای بزرگ برای نیروی زمینی سپاه تبدیل کرده بود. دارای کردار و گفتار نیک و در عین حال فردی جدی سختگیر بود اما در ظاهر همچون یک سرباز ساده مانده بود. در برخورد با سربازان چون پدری دلسوز و مهربان بود که در اوقات فراغت در جمع آنان و پای درد دل آنها می نشست و چه گر ه گشایی هایی که نمی کرد. رها از تکبر: او در میدان، صحنه نبرد را خوب میدید و درست تصمیم می گرفت؛ تصمیم هایی چاره ساز و سرنوشت ساز؛ نوع رفتار، اخلاص و تقوای شهید طباطبایی طوری بود که هیچ وقت کبر و غرور در او ندیدیم. او همیشه دنبال مأموریت و انجام وظیفه به نحو احسن بود.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت که همچنان میگفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!»
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیریهای حلب وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر #ترکیهای و #سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!»
💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه #عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و #اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
💠 سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره #عشقش چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!»
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر #داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!»
💠 نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر توضیح داد :«میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!»
💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به #زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم.
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :«شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت #احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید #زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
💠 انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو #افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش #عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم #شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، #فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هیچ چیزی تصادفی اتفاق نمیافتد هیچ چیز..!
میلیونها امکان وجود دارد و همه چیز ممکن است.
اما فقط یک چیز برایت رخ خواهد داد:
آن چیزی که برایش آماده و منتظری...🍃🍃🍃
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرکت ممنوع!
🔺موقع گفتن ذکر باید بدنت ثابت باشه، غیر از یدونه اش..!
دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d
#احکام
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1