یه بارم دوربین مخفی کار گذاشتیم کلی فیلم گرفتیم
بعد هر کاری کردیم دوربین رو پیدا نکردیم😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
ساخت کاردستی برای کودکان 👶👧
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
از امشب شروع میکنیم
رمان پازل
رمانی متفاوت
خاص و انرژی دهنده👌
پیشنهاد ویژژژژه برای همه👌
یه سورپرایز داستانی که کاملا
بر اساس واقعیت و کاربردی
و با اهمیت برای تک تکمون هست
تا هدفمند زندگی کنیم👌
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_اول_پازل
صدای پیامک گوشیم که بلند شد با تمام قوا شیرجه زدم سمتش...
به امید اینکه شاید عاکفه فکری به حال این روزهام کرده باشه و از این بی حوصلگی و پوچی بیام بیرون!
ولی عاکفه نبود!
پیام رو محمد کاظم فرستاده بود...
به خودم گفتم: چقدر این مرد بی فکره!
اما سریع خودم در مقابل این جمله ای که از ذهنم گذشت گارد گرفتم نه خدایش بی فکر نیست!
بی دغدغه نه! بی خیال اینم نه!
نمیدونم حتی اگر بی فکر و بی دغدغه و بی خیال هم نباشه که نیست! باز هم نمی تونه من رو درک کنه!
در حالی که با حرص با خودم حرف میزدم نگاهی به جمله ای که برام فرستاده بود کردم!
آخه این مرد چی با خودش فکر می کنه!
من بهش میگم خسته ام از خودم...
از این وضعيت... از اینکه بیشتر وقتها نیست...
از اینکه حتی نمیدونم برای چی دارم زندگی مي کنم...
چند بار گفتم محمد کاظم یه فکری به حال من کن....
اونوقت برگشته پیام میده: عشقم یادت باشه قلاب های کوچک بیشتر از قلاب های بزرگ ماهی صید می کنن!!!
اومدم براش بنویسم: باور کن خسته ام از جملات کلیشه ای! که منصرف شدم ...
چرا باید پیامی رو بفرستم که مطمئنم کلی میخواد توجیه و تحلیلش کنه!
دقیقا با روش خودش، یه جمله به سبک خودش براش نوشتم: آقا محمد کاظم به من نگو ماه درخشانه، فقط تابش نورش را روی شیشه شکسته ها به من نشون بده تا درخشش را باور کنم...
میدونستم با این جمله لجش در میاد...
ولی اشکال نداره باید بدونه با حرف و چند تا جمله ی مثلا انگیزشی تغییری توی حال من بوجود نمیاد...
اون نمی تونه من رو درک کنه چون اصلا توی موقعیت من نیست...
همینجور که در حال غر زدن با خودم بودم، در کمال ناباوری دیدم جواب پیامکم رو خیلی سریع و مختصر داد!!!
نشونت میدم...
چقدر حرف زدن با این شیوه ی پیامک دادن مسخره است نمیدونستم الان با چه لحنی محمد کاظم این پیام رو داده! عصبانی شده یا واقعا برنامه ای داره!
در هر صورت با اینکه محمد کاظم رو خیلی دوست داشتم توی اون لحظات برام مهم نبود که چکار میخواد بکنه و یا اینکه چه جوری میخواد بهم نشون بده!
اینقدر حال روح من از این مدل زندگی کردن خراب بود که احساس میکردم به بی تفاوتی محض رسیدم...
با همون حال دوباره لم دادم روی مبل...
که صدای پیامک گوشیم دوباره بلند شد!
به امید اینکه شاید ایندفعه عاکفه باشه و خبر پیدا کردن کاری رو بهم بده گوشی رو برداشتم...
چقدر عجیب دوباره محمد کاظم بود !
معمولا سابقه نداشت وسط ماموریت هاش فرصت چند بار پیامک زدن به من رو داشته باشه!
به تعجب خودم تاسف خوردم که این هم نتیجه ی یک زندگی رویایی با یک مرد رویایی!
بی توجه به احساس منفی ذهنم، با خوندن متن پیامکش این بی تفاوتی در کمتر از چند دقیقه تبدیل به کوه غم شد!
در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست. تنها یک چیز را نباید از یاد برد.
تو برای کاری به دنیا آمدی که اگر آن را به انجام نرسانی، هیچ کاری نکردهای...
بلند طوری که انگار محمد کاظم رو به رومه گفتم: خوب حرف منم همینه! کاش می فهمیدم من برای چه کاری به دنیا اومدم که امروز این حال و روزم نباشه...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده)
(( درباره تربیت نـوجوان ))
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👇👇
#قسمت_هشتم
14.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #تماشایی | گناه بزرگ پهلوی و قاجار
🤔 عقبماندگیهای کشور از کجا آغاز شد؟
🌷 ترکیب دین ➕ علم = برترین کشورهای دنیا
#نفوذ
#جریان_تحریف
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
💯 ۱۰۰ درصد برای مردم
⚠️ وقتی حتی داروها را هم تحریم کردند!
💡 حاصل کار صد درصدی برای مردم، ما را به فناوری غنی سازی بیست درصد رساند...
#انرژی_هستهای
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃سلام صبحتون بخیر
تو زندگیت هرچی سعی کنی
کمتر از آدما انتظار داشته باشی
و روشون حساب باز نکنی،
حالت بهتر میشه ...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#زندگی_به_سبک_شهدا
شهید سید حمید طباطبایی مهر
زندگینامه 📝
🍃🌹مرد روزهای سخت: شهید طباطبایی از نظر تربیت، تقوا، فداکار و ..... نمونه و گره گشای مشکلات بودند. هر وقت مشکلی پیش می آمد با کمال میل و رغبت در معرکه حضور پیدا می کرد و مرد روزهای سخت بود. مقتدر اما فروتن: تفکرات نظامی و خصوصیاتی چون دینداری، ولایتمداری، ساده زیستی و بی توجهی به مال دنیا از جمله ویژگی هایی بود که سردار طباطبایی مهر را به سرمایه ای بزرگ برای نیروی زمینی سپاه تبدیل کرده بود. دارای کردار و گفتار نیک و در عین حال فردی جدی سختگیر بود اما در ظاهر همچون یک سرباز ساده مانده بود. در برخورد با سربازان چون پدری دلسوز و مهربان بود که در اوقات فراغت در جمع آنان و پای درد دل آنها می نشست و چه گر ه گشایی هایی که نمی کرد. رها از تکبر: او در میدان، صحنه نبرد را خوب میدید و درست تصمیم می گرفت؛ تصمیم هایی چاره ساز و سرنوشت ساز؛ نوع رفتار، اخلاص و تقوای شهید طباطبایی طوری بود که هیچ وقت کبر و غرور در او ندیدیم. او همیشه دنبال مأموریت و انجام وظیفه به نحو احسن بود.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه میسوخت که همچنان میگفت :«از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، #تروریستها وارد سوریه میشن و ارتش درگیره! همین مدت خیلیها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!»
سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد :«تو درگیریهای حلب وقتی جنازه تروریستها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر #ترکیهای و #سعودی هم قاطیشون بودن. حتی یکیشون پیشنماز مسجد ریاض بود، اومده بوده سوریه بجنگه!»
💠 از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت :«پادشاه #عربستان داره پول جمع میکنه که این حرومزادهها رو بیشتر تجهیز کنه!»
و دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود که مظلومانه از ابوالفضل پرسید :«میگن آمریکا و #اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟» و احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظهای ماتش برد و به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :«نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن!»
💠 سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره #عشقش چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما سربازای #سید_علی مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینب (علیهاالسلام)! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!»
و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت :«ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر #داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بیملاحظه حکم کرد :«باید از اینجا برید!»
💠 نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد :«انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت #زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا.»
بهقدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده بود که با لحنی نرمتر توضیح داد :«میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!»
💠 بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به #زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی سادهای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم.
روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :«چرا باید بریم؟» قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...» که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :«شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.»
💠 به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت #احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پلههای ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :«یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟»
مصطفی لحظهای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :«وقتی خواهرتون رو ببرید #زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!»
💠 انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!»
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانیاش نمیشد که رو به من خواهش کرد :«دخترم به برادرت بگو #افطار بمونه!» و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد.
💠 انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم میکرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
کلماتش مبهم بود و خودش میدانست آتش #عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم #شرم روی پیشانیاش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
💠 و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، #فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت داریا یک شبه منفجر شد. #ارتش_آزاد هنوز وارد شهر نشده و #تکفیریهایی که از قبل در #داریا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند...
#ادامه_دارد
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هیچ چیزی تصادفی اتفاق نمیافتد هیچ چیز..!
میلیونها امکان وجود دارد و همه چیز ممکن است.
اما فقط یک چیز برایت رخ خواهد داد:
آن چیزی که برایش آماده و منتظری...🍃🍃🍃
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حرکت ممنوع!
🔺موقع گفتن ذکر باید بدنت ثابت باشه، غیر از یدونه اش..!
دیگر قسمت ها: yun.ir/o84t3d
#احکام
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
درس خوندن واسه مغز ما مثل اینه که
بخوای توی کویر باغداری کنی😐😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مداحی_آنلاین_میخ_های_جهنم_استاد_رفیعی.mp3
2.05M
میخ های جهنم
🎤حجت الاسلام رفیعی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوم
در همین حین مبینا از در اتاقش اومد بیرون با حالتی خواب آلود سوالی پرسید: مامان، بابا اومده؟!
گفتم: نه عزیزم ، برو بخواب...
به جای اینکه بره داخل اتاقش، اومد توی بغلم!
با یه حالت دلتنگی گفت: مامان چرا بابا اینقدر دیر میاد من دلم براش تنگ شده...
با یه حسرتی، نفس عمیقم رو رها کردم توی فضا و مخالف رفتارم خیلی با اقتدار گفتم: عزیز دل مامان، یه دونه دختر خوشگل مامان، خودت که بهتر میدونی بابا کارش طوریه که باید مواظب خیلیا باشه تا بچه های مثل تو راحت بتونن بخوابن...
نذاشت ادامه بدم با حالت ناز دخترونش ولی دل پر غصه گفت: اما من وقتی بابا نیست راحت نمی خوابم! خیلی می ترسم...
دستم رو با آرامش کشیدم روی سرش و از بین موهای بلندش رد کردم و خواستم حالش رو عوض کنم گفتم: برای چی عزیز دلم؟
مامان که پیشته!
نگاهم کرد و یه جور خاصه بچه گانه گفت: من که میدونم آخه شما خودتم می ترسی!
خیلی قیافه قوی به خودم گرفتم و گفتم: دختر بلا از کجا میدونی! تازه مامان خیلیم شجاع!
چند لحظه مکث کرد و انگار مردد بود بین حرف زدن و نزدن که گفت: مامان من زیاد دیدم نصفه شبا که بابا نیست تو چادر گل گلیت رو می پوشی و خیلی گریه می کنی...
مامان تو از چی می ترسی؟
چرا گریه می کنی؟
چون بابا نیست!!!
یه لحظه جا خوردم!
آخه چی بگم به این بچه ی طفل معصوم!
ترجیح دادم ذهنش رو ببرم جای دیگه گفتم: مبینا خانم چشمم روشن! این همه قصه برات میخونم یعنی الکی خودت رو به خواب میزنی؟
لبخند ریزی زد و گفت: نه مامان من خوابم میبره ولی نمیدونم چرا وقتایی بابا نیست چند بار بیدار میشم!
گفتم: خیلی خوب حالا بریم یه قصه برات تعریف کنم که تاصبح خوابهای خوب خوب ببینی...
بچه بیچاره چاره ای نداشت و جز پذیرفتن شنیدن قصه راه حلی برای دلتنگی نیمه شبش نبود!
بعد از نیم ساعت خوابید ولی به سختی!
سختی که محمد کاظم هیچ وقت نفهمیده و نمی فهمه!
نگاهم به چهره ی معصوم مبینا بود و فکرم با اندوهی درگیر این زندگی جذاب ، که چقدر بر وفق مراد نداشته می گذشت!
حسرتش اونجا بود که مثل فیلم های سینمایی قهرمانش مشخصه و حتما آخر داستان قهرمان کسی نبود جز محمد کاظم و من فقط این وسط نقش خاکستری رو داشتم که لوکیشن های فیلم رو پر کنه!
کاش یه نفر یه بار نقش خاکستری ما رو هم می دید...
وسط هیاهوی ذهنم دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد با خودم فکر کردم، چقدر این موجود بی جان خوبه که هرزگاهی من رو از تشویش افکارم میاره بیرون!
احتمال دادم محمد کاظم باشه، ولی اینبار عاکفه بود نوشته بود: رضوان جون شیرینی بده که یه کار توپ برات پیدا کرده...
قند توی دلم آب شد...
باورم نمی شد که چقدر زود دعام مستجاب شد...
انگار دنیا رو بهم دادن، انگار کارگردان این دنیا تصمیم گرفته بود نقش من هم پر رنگ دیده بشه!
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
بسم الله الرحمن الرحیم🍀🍀🍀
#چگونهیهنمازخوببخونیم؟
#جلسهسوم
#گاماولنمازخوبیعنیچی؟
جلسه قبل یه سوال پرسیدم "نماز خوب یعنی چی"؟
بهش فکر کردین؟
+ من چیکار کنم از نمازم لذت ببرم ؟
ای بابا !باز این سوال رو که پرسیدی
عزیزم اگه خدا میخواست از نماز لذت ببری ،
⛔️خب از همون اول برای آدمهای ابتدایی مثل منوشما نماز رو با لذت قرار میداد ،
پس اصلا لذت تو مرحله اول معنا نداره
🌟نکته طلایی✨
"نماز تو مرحله اول سختی دادن به خودت است ،نه خوشی کردن معنوی "
💫این نکته رو تا اخر گام اول یادت بمونه 💫
پدر و مادرای عزیزی که دایم سوال میپرسن که چرا بچهی ما کاهل نمازی میکنه ؟⁉️
⚠️چرا با وجود اینکه منو پدرش نماز میخونیم ،اون از نماز فراریه ⁉️
میدونی چرا عزیزم !؟
چون شما ،پدر و مادر نماز رو بد معرفی کردین به بچتون ❌
⚠️به بچه گفتین نماز "عشق بازی با خداست "
⚠️نماز یه حال معنوی بین "خالق و مخلوق است"
⚠️نماز حرف زدن خصوصی باخداست
⚠️نماز فلانه ،بهمانه ....
خب این بچه وقتی دوبار وایساد نمازخوند
دید خبری از حال معنوی نیست 😒
پس کو اون عشق و حال و سوز 😒
به خودش میگه ❗️
⚠️ حتما نماز من نماز نیست،پس نخونمش سنگین ترم❗️
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🍃چقدر صبح را دوست دارم
نفس عمیق میکشم
🌹🍃و با یک بسم الله
روزم را آغاز میکنم
🌹🍃و به شکرانه هر آنچه
خدایم داده
🌹🍃شادم و مهربانی میکنم
و ازخدای مهربان
🌹🍃برای دوستانم
طلب خیر و برکت میکنم
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#ترفند_روانشناسی
هرروز موقع بیدار شدن از خواب:
به خودتون سلام کنید بزارید منِ واقعیتون بفهمه که چقدر براتون مهمه و دوسش دارین بهش ابزار علاقه کنید...
و به یه صبحونه مفصل دعوتش کنید
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1